پست های مشابه

madaran_sharif

. امروز می‌خوام از یه #دوست جدید حرف بزنم🤗 قبلا گفته بودم که توی این ایام #قرنطینه دنبال کشف بازی جدیدیم🤔 . حال و حوصله‌ی بچه‌ها داشت بحرانی می‌شد که😇 یاد یکی از بازی‌هایی افتادم که مامانم تو بچگی باهام انجام داده بود. یه بازی خیلی کاربردی و بدون محدودیت سنی...😜 . البته فقط یه قسمتش مال مامانم بود، بقیه‌ش رو خودم ابتکار کردم😎 . #روزنامه_بازی 📜📃😀 . چیزی که تو هر خونه‌ای پیدا می‌شه⁦👌🏻 . هرچی روزنامه باطله داشتیم، آوردیم... . ✅ بازی اول #پاره_کردن و مچاله کردن! مخصوصا برای دختری، که جدیدا به پاره کردن کتاب📚 علاقه پیدا کرده. بعدش جنگ روزنامه‌ای راه انداختیم😁 روزنامه‌ها رو به هم پرت می‌کردیم و با روزنامه به هم ضربه می‌زدیم. . ✅ بازی دوم روزنامه‌ها رو مچاله کردیم، باهاشون توپ⚾ درست کردیم و توپ بازی کردیم.⁦🤸🏻‍♂️⁩ هرچند هی باز می‌شدن، ولی تلاش برای گلوله نگه داشتنشون هم بخشی از بازی بود. . ✅ بازی سوم کمی روی روزنامه‌ها راه رفتیم و خرش خرش کردیم. تا اینکه یه فکری به سرم زد🤩 پسری رو زیر روزنامه‌ها قایم کردیم و یک‌دفعه پا می‌شد و خودش رو نجات می‌داد. . یه دو روز اینطوری سرگرم شدن... تا اینکه جذابیت روزنامه‌ها از بین رفت...😒 . حالا تازه رسیدیم به بازی مامانم😅 . ✅ بازی چهارم با یه تشت آب💧 رفتیم تو بالکن (حموم هم می‌شه) روزنامه‌ها رو ریختیم توی آب و حسابی ورزشون دادیم، خوب خیس خوردن #آب_بازی💦 هم قاطیش شد دیگه. . در نهایت #روزنامه‌ها رو خوب مچاله کردیم، فشار دادیم تا آب اضافیش خارج بشه و گرد کردیم. حالا توپ‌هامون منتظرن تا خشک بشن😀 . چند روز بعد #توپ‌هامون آماده‌ی توپ بازی بودن...⁦💪🏻⁩ . ✅ بازی پنجم وقتی بود که دیگه از #توپ_بازی هم خسته شده بودن😖 در نتیجه در اقدامی جسورانه، تصمیم گرفتیم باهاشون آدم‌برفی بسازیم⛄ . اول توپ‌ها رو به وسیله‌ی چسب با کاغذ سفید و دستمال کاغذی پوشوندیم بعد هم روش پنبه چسبوندیم. مرحله‌ی آخر هم گذاشتن چشم 👀 و دکمه و دست💪🏻⁩ و شال گردن بود. حالا پسری یه دوست جدید پیدا کرده...😍 علی آقای ما که هیچ‌وقت با #عروسک‌ها ارتباط نمی‌گرفت و خوشش نمی‌اومد حالا خیلی آدم برفیشو دوست داره و باهاش رفیق شده...🤗 باهاش حرف می‌زنه (البته #آدم_برفی هم جوابشو می‌ده😅) بازی می‌کنه (سوار اسبش🐎 می‌کنه و...) . حتی وقتایی که از دست ما ناراحت می‌شه ⁦🧔🏻⁩⁦👩🏻⁩ به اون شکایتمونو می‌کنه😶 . . پ.ن: توپای روزنامه‌ای رو با رنگی که برای رنگ‌بازی درست کرده بودیم قرمز کردیم. . . #ز_م #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

14 اردیبهشت 1399 18:34:45

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_پایانی . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . عمران رو خیلی دوست داشتم و موفق هم بودم. اما تعارض‌هایی هم بین روحیاتم با این رشته می‌دیدم. مثل ترس از ارتفاع، سختی سرپا بودن زیاد موقع کارورزی و اینکه طاقت از گل نازک‌تر شنیدن تو محیط خشن و مردونه رو نداشتم. بازم به کار دفتری و طراحی علاقمند بودم. . اما به مرور اولویت‌هام تغییر کرد و الان از زندگیم کنار بچه‌هام راضیم خداروشکر. بدون احساس شکست و نارضایی.😊 . کنار گذاشتن آرزوی شغل برای من تدریجی اتفاق افتاد. البته هنوزم گوشه ذهنم به دکترای عمران و تدریس فکر می‌کنم ولی فعلا اولویتم نیست. . بعد بچه‌ها حس کردم کار تو محیط مردونه و بیرون از خونه برام سخته. از طرفی کارم در زمینه شعر و تربیت شاعر رو خیلی دوست دارم و حس می‌کنم حضورم توی این کار نسبت به عمران ضروری‌تره. چون به عینه دیدم که اگر من نباشم، یک آقای دیگه می‌تونه جام رو پر کنه.👌🏻 . اوایلی که دنبال کار بودم، همسرم برای یه آقایی دقیقا با گرایش ارشد من، کار جور کردن. اولش فکر کردم چرا من نرفتم سر این کار؟! اما چندوقت بعد که دیدم اون آقا به خاطر شاغل شدنش، با خیال راحت خانواده تشکیل داد. گفتم چه بهتر که این فرصت شعلی به این آقا رسید و من نرفتم. . انگیزه‌ی مادی برای کار نداشتم. همیشه دنبال رشد شخصی و خدمت به جامعه بودم برای همینم حس کردم دکتری عمران فعلا چیزی به من اضافه نمی‌کنه و باعث می‌شه از موضوع مهمی مثل بچه‌ها و خانواده‌م دور بشم.😓 . هیچ‌وقت با دیدن دوستان مجردم که به موقعیت‌های مالی و شغلی خوبی رسیدن غبطه نمی‌خورم چون هدفم چیز دیگه‌ای بوده و هست. بچه‌ها برام دلبستگی آوردن و از گذروندن وقتم باهاشون حس خوبی دارم.😍 . همیشه احساس می‌کنم که خدا بهم لطف داشته و بهترین شرایط رو برام ایجاد کرده تا بتونم مسیر درست زندگیم رو پیدا کنم.👌🏻 . درباره‌ی مرخصی الانم از کارهای باشگاه شعر طنز هم، همین‌طور فکر می‌کنم. با اینکه به این کار خیلی علاقه دارم، اما الان اولویت زندگیم مراقبت از سلامتی جسمی و روحی خودم و توراهیم و توجه و رسیدگی به همسر و بچه‌هامه که عاشقشون هستم و اون‌ها رو امانت‌های خدا می‌دونم.🌹 هروقتم حس کنم می‌تونم کارهای شعریم رو ادامه بدم، سریع شروع می‌کنم دوباره. . . یک بار صحبتی از یک استاد بزرگ شنیدم که خیلی به دلم نشست. گفتن آدم همیشه نباید جان و مال خودش رو در راه خدا بده گاهی هم باید استعداد رو در راه خدا فدا کنه... . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 دی 1399 16:38:36

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_وصالی #قسمت_دوم . همسرم یه مرد فوق‌العاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼 . با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هر‌کس که ما رو با هم می‌دید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس می‌کرد.😅 دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود. همسرم هم دانشجو بودن🎓 هر دو توی تهران و خوابگاهی. یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓 . دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان می‌اومدیم، و دوباره برمی‌گشتیم و کار و درس... . همسرم غرق کار و مطالعه، و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنت‌های_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂 . سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم. تو #جهیزیه، ساده‌ترین چیزها رو خریدیم. تموم وسایل برقی ایرانی بود. تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمی‌شه.😆 حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏 . همسرم چون خیلی درسخون‌تر بود، و صد البته واحد‌های کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭 . سه شنبه‌ها ک می‌اومدم همدان، برام بهترین روزها بود، و جمعه‌ها با اشک و گریه سوار اتوبوس می‌شدم. . با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃 پروژه‌های دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سخت‌گیرانه. با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقل‌ترین عضو اکیپ اخراجی‌ها😆 بود، #پایان‌نامه_برتر شدیم.☺️ . درس‌ها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭 البته به مدت دو ماه. من می‌رفتم خونه‌ی مادرم و باهاشون زندگی می‌کردم، تا چهارشنبه‌ها همسرم بیاد. . فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅 . بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛ و زندگی در شهر قم شروع شد.😊 همراه با غربت و دوری از خانواده،😔 اما شیرین و دو نفره.😍 . بعد از کلاس‌های همسرم، هر دو سوار پراید خوش‌رکابمون، بستنی‌فروشی‌های قم رو کشف می‌کردیم😋🍦 . بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگ‌تر شد.😍 همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇 هم‌زمان، برای #آزمون_ارشد هم درس می‌خوندم.😀 شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشته‌ی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩 بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شب‌ها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد. . بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

21 بهمن 1398 16:20:40

0 بازدید

madaran_sharif

. چند روز پیش، برای اولین بار بعد از تولد محمد، رفتیم #سینما! . تا اون روز، تفریحاتمون، باغ و بوستان رفتن بود🌲🌳؛ یا رستوران🍴 و آبمیوه بستنی فروشی🍦🍹؛ یا شاه‌عبدالعظیم و مهمونی‌های خانوادگی؛😃 گهگاهی هم تفریح شیرین بازارگردی😁 به همراه خرید نیازهای ضروری👌😄 . تا اون روز، هر وقت به گزینه‌های ممکن برای #تفریح، فکر می‌کردیم، با استدلال اینکه هم خود بچه، تو یک ساعت و نیم تاریکی اذیت میشه و هم بقیه از سر و ‌صدای ‌اون، خیلی سریع گزینه سینما رو از لیست خط میزدیم. 📋✏️ . مدتی بود که فیلم جالبی روی پرده سینما بود و خیلی دوست داشتیم بریم ببینیمش. دیگه اون شب، خیلی یهویی تصمیم گرفتیم دل رو به دریا بزنیم و بریم😼 . خودمونو آماده کرده بودیم هرجا محمد اذیت شد، یا بقیه رو اذیت کرد، پاشیم بریم بیرون و به صورت #شیفتی نگهش داریم تا اون یکی فیلمو ببینه و تعریف کنه. . ولی خداروشکر پسرمون باهامون خوب همکاری کرد💪؛ انصافا آروم بود‌ و فقط‌ گاهی با گفتن کلمه‌ی «عمممم!!» عموهای توی فیلمو به من نشون میداد😂 (بچم صداشم پایین بود و به زور به ردیف جلویی‌می‌رسید😳) . نگران بودم خودش اذیت بشه، که اون رو هم به لطف خدا، با خوراکی‌های خوشمزه🍪 و چرخیدن تو راهرو به بهانه ریختن آشغال تو سطل زباله 🚮و نشون دادن عکس‌های خودش تو گوشی👼 حل کردیم. . 😜 اون شب، تبدیل به یک شب به‌یادماندنی شد.😍 و ما تونستیم یک قدم، به سمت زندگی عادی، #به_همراه_بچه، نزدیک بشیم.😄 . پ.ن۱: همیشه یکی از چالش‌های ذهنم😕 اینه که چطور میشه آدم، #زندگی_عادی خودشو داشته باشه ولی به همراه بچه!👶 آخه خیلی از‌ماها تو پس ذهنمون اینه که #بچه_محدودیته و نمیشه خیلی از کارها رو با بچه کرد. البته این تا یه حدی درسته، ولی همیشه #دغدغه‌ م این بوده و هست که چطور میشه این #محدودیت ‌ها رو کم کرد و #بچه‌ها رو آورد تو #متن_زندگی. . یعنی مادر #کنار_داشتن_بچه‌، کارهایی رو که دوست داره، هم بتونه انجام بده. این شب سینمایی هم از این نظر برام خاطره‌انگیز شد که تونستم بعد ۲ سال، #به_همراه_فرزندم، به یکی از تفریحات مورد علاقم بپردازم (حالا البته خیلیم اهل سینما رفتن نیستم. شاید دفعه بعدی، یه سال دیگه باشه😆) 👪💖 . پ.ن۲: محمدمون حسابی عاشق #ددر رفتنه. مثل هر بچه‌ی دیگه. اون شب فک کنم به اون بیشتر از ما خوش گذشت😄 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روز_نوشت #مادران_شریف

14 آذر 1398 16:17:32

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱.۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷.۵، #محمد_سعید ۳.۵ساله) خودمونیم، ماه رمضون با همه‌ی شیرینی و معنویتش برای ما چند فرزندی‌ها سخته! چون هم روزه‌دار داریم هم غیر روزه‌دار. یعنی صبحانه و ناهار به جا و افطار و سحرم که دیگه... یعنی سه وعده‌ پختنی! ماه رمضون به سبک چندفرزندی فقط اونجاش که غیر روزه‌دارها شاید خوب غذا نخورن چون بقیه سر سفره نیستن. یا اون کوچولویی که متوجه نیست تو شب کم خوابیدی و صبح ، روت مانور می‌ره تا بیدارت کنه.😒 ماه رمضون به سبک چ.ف فقط شب قدرش که بچه‌ها از ذوق اخذ مجوز شب بیداری، از ثانیه ثانیه‌ش می‌خوان استفاده کنن برای بازی که اگر اونقدری که اونا استفاده میکنن برای بازی، تو استفاده می‌کردی برای مناجات، حالا نمی‌گم جبرییل ولی دیگه میکائیل حتما برات نازل شده بود!😉 یا اونجاش که وسط زیپ لاین ساختن بچه‌ها تو پذیرایی و جیغ و دادشون، گوشتو تیز می‌کنی سمت تلویزیونِ سوخته‌ی بی‌تصویرِ باصدا، تا حداقل یه الغوث به گوشت بخوره و خیالت راحت بشه که هنوز ملت قرآن رو سر نگرفتن! ماه رمضون به سبک چ.ف اونجاش که پای گاز عرق‌ریزان و بچه‌به‌پاچه‌چسبان! خودتو می‌کُشی حلوا بپزی به دوتا در و همسایه بدی، اونم نه به نیت قربة‌الی‌الله، بلکه به این نیت که یکم اخماشون از سروصدای بچه‌ها باز بشه! اون وقت تازه بعد افطار خودت مزه کنی و بفهمی آردشو زیادی تفتیدی! تازه خودتو مدیون کنی اگر فک‌ کنی سوخته!😁 بعد تصور کنی خودتو تو ذهن اونا!😥 که عجب همسایه‌ی بی‌هنری گیرمون اومده! ماه رمضون به سبک چ.ف اونجاش که باز داری عرق‌ریزان و بچه‌به‌پاچه‌چسبان! ناهار غیر روزه‌دارها رو گرم می‌کنی که می‌بینی آقای همسر شادان و خندان پله‌ها رو دو تا یکی می‌کنه که بهت خبر بده: من فردا راهی کربلام! تو هم نگاه معناداری بهش می‌ندازی و توی ذهنت جستجو می‌کنی که ببینی تو این چند ماه اخیر با کدوم خواسته‌ت مخالفت کرده، تا هشتگ انتقام سخت رو براش ترند کنی.😜 آخه تو که داغون‌تر از این حرفایی که کار برای خدا و امام حسین (ع) بلد باشی.😁 بعدم توی دلت حسرت می‌خوری که چه زود اولین شب قدر براتشو‌ گرفت! تازه آداب عبد و معبودم بلد نیستی و شوخیت با خدا گل می‌کنه که: خدایا اینم شد مهمونی؟ گشنگی بکشیم! آشپزیتم بکنیم! جایزه‌شم بدی یه نفر دیگه! سپاس!🙊 اما تو دلت خوشه به همون دو تا (الغوث الغوث، مامان نیفتی!) شب قدر، یا ثواب بچه‌داری توأم با روزه‌داری و مطمئنی خدا همه غرولندهاتو ندید می‌گیره و چند هزار برابر برات می‌نویسه. چاکریم خدا #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

07 اردیبهشت 1401 19:02:02

2 بازدید

madaran_sharif

. #ف_ایرانی (مامان #فاطمه ۱.۵ساله) . دخترم از همون هفته‌های اول تولدش بد خواب بود. و هنوز هم ادامه داره... ما بهش می‌گیم شب‌کاری😅 . چند وقتی بود که الحمدلله خواب دخملی بهتر شده بود ولی دیری نپایید که...😞 دوباره #بدخوابی‌های دخترم زیاد شده بود. حتی تا ۵ صبح و من هم باید بیدار می‌موندم. تقریبا کل روزم (از صبح تا ظهر) به خواب با دخترم می گذشت😣😅 و هروقت باخانواده‌م تماس می‌گرفتم از بدخوابی شکـــایت می‌کردم و اون‌ها هم خیلی خیلی ناراحت می‌شدن.😣 . دیگه صبرم تموم شده بود. چند شب پیش با ناراحتی به همراه التماس، دعواش می‌کردم که تورو خدا بخواب!😰 خیلی از این بابت غر می‌زدم و کلافه بودم👿 تا اینکه امروز اتفاقی افتاد که خدا خواست تا من حواسم به نعمت بزرگ وجود دخترم باشه. یه لحظه از اتاق بیرون رفت و ظاهرا یک قطعه سیب‌زمینی درشت رو گذاشته بود توی دهنش🤭 . متوجه شدیم که صدای خفگی و سرفه‌ی بچه میاد! دویدم بیرون و دیدم رنگش سیاه شده. سریع به روش کمک‌های اولیه خوابوندیمش روی دستمونو ضربه می‌زدیم ولی بچه‌م داشت از دستم می‌رفت.😭 سیاه شد و یک‌دفعه بی‌حال افتار روی دستم. احساس می‌کردم بچه‌م داره از دست می‌ره😞 همسرم ناگهان گرفتشو باضربه‌ای خاص که خودشون آموزش دیده بودن، نفسش رو باز کردن تا آمبولانس رسید. الحمدلله نفس بچه برگشته بود ولی... من مردم...😭 . و پشیمون بودم از اون همه ناراحتی و گله‌ای که کردم. خدا رو شکــر کردم که دوباره دخترم رو بهم بخشید... 💞 . گاهی وجود بعضی از نعمات برام خیلی عادی و یا حتی خسته کننده می‌شه و خدا با یک تلنگر بهم یاد آوری می‌کنه. اما متأسفانه کمی که می‌گذره و مسائل و سختی‌ها هجوم میارن، شکر نعمات زندگیم، می‌ره در دورافتاده‌ترین نقطه‌ی سرزمین افکارم.😞 سعی می‌کنم یادم باشه همیشه قدردان نعمت‌های خداوند باشم، مخصوصا دراوج سختی‌ها.😇 . . پ.ن۱: پرستارها کامل چکاپ انجام دادن و الحمدلله مشکل رفع شده بود. پ.ن۲: اون ضربه‌ای که همسرم زدن (هایملیخ) نام داره که برای همین مساله خفگی ناگهانی استفاده می‌شه. البته در کودکان و زنان باردار روشش متفاوته. . . #سبک_مادری #شکر_نعمت #مادران_شریف_ایران_زمین

17 دی 1399 17:03:22

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. . . #قسمت_اول . #بنت‌الهدی (مامان سه دختر) . . ۵ تا بچه‌ی قدونیم‌قد روی تخت بالاپایین می‌پریدن و می‌گفتن: ما اعتراض داریم! خواهر نیاز داریم!😁 . دیری نپایید که من شدم ششمینِ آن پنج نفر و البته تنها دختر خانواده! سال ۷۱ و در خانواده‌ای پرجمعیت و پرمشغله در تهران دیده به جهان گشودم!⁦👶🏻⁩ . مادرم چهل‌ساله بودن، اون‌موقع ایشون پزشک و هیئت علمی دانشگاه تهران بودن؛ ولی قبل از تولد من پیشنهاد ریاست دانشگاهی در قم بهشون داده‌شده‌بود. با توجه به شرایط زمان و ویژگی‌های منحصر‌به‌فرد اون دانشگاه، مادرم تشخیص دادن که به‌عهده‌گرفتن ریاست دانشگاه فاطمیه‌ی قم وظیفه‌ای هست که خدا ازشون می‌خواد انجام بدن.🥰 . پدرم مهندس برق بودن. از اول ازدواجشون با هم شرط کرده‌بودن که تا پایان عمر، خودشون رو وقف ظهور امام عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بکنن و تو این مسیر وظیفشون رو پیدا کنن و انجام بدن.💓 . این همون مسئولیتی بود که اون زمان رو دوششون اومد و با پدرم تصمیم گرفتن که کار رو شروع کنن و یقین داشتند به این اصل که: اگر کسی به خاطر خدا وظیفه‌اش رو انجام بده، خدا جابره و جبران می‌کنه. خدا بهترین مصلحت رو برای کسی رقم می‌زنه که عبادتش رو خالصاله تقدیم خدا کنه.🌺 عبادت هم فقط نماز و روزه نیست، سرباز امام عصر بودن افضل عباداته. و موقعی می‌شه سرباز ایشون بود که وظیفه رو درست تشخیص بدیم و بهش عمل کنیم. . خلاصه این‌که سه روز بعد از تولدم با مادرم و برادر دوساله‌ام راهی قم شدیم. . دوران شیرخوارگی من این‌طور بود که پشت در اتاق جلسات مادرم، پیش منشی ایشون بودم و هروقت لازم بود مادرم خودشون می‌اومدن و شیر می‌دادن به من.🤗 علی‌رغم مشغله‌شون حتی‌المقدور می‌خواستن از نعمت آغوش مادر و شیر مادر محروم نباشم. . چهار سال این‌طور گذشت که من و کوچکترین برادرم، قم پیش مادرم بودیم، و بقیه‌ی پسرها و پدرم تهران بودند، مدرسه می‌رفتند و در طول روز پرستار مطمئنی، کارهای بچه‌ها رو مدیریت می‌کرد. هر هفته پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌اومدن قم و دور هم جمع می‌شدیم.😊 . اون‌موقع بعضی‌ها به پدرم می‌گفتند چه حوصله‌ای داری!!!🙄 هر هفته دو ساعت راه با چهارتا پسر که تو سروکله‌ی هم می‌زنن میری قم و برمی‌گردی! ایشون می‌گفتن من احساس می‌کنم یه خونه‌ دارم که حیاطش از تهران تا قمه! خدا به من یه خونه‌ی بهشتی داده تو همین دنیا.😍 نوع نگاه زیبای ایشون تحمل سختی‌های زندگی رو آسون می‌کرد براشون. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. . . #قسمت_اول . #بنت‌الهدی (مامان سه دختر) . . ۵ تا بچه‌ی قدونیم‌قد روی تخت بالاپایین می‌پریدن و می‌گفتن: ما اعتراض داریم! خواهر نیاز داریم!😁 . دیری نپایید که من شدم ششمینِ آن پنج نفر و البته تنها دختر خانواده! سال ۷۱ و در خانواده‌ای پرجمعیت و پرمشغله در تهران دیده به جهان گشودم!⁦👶🏻⁩ . مادرم چهل‌ساله بودن، اون‌موقع ایشون پزشک و هیئت علمی دانشگاه تهران بودن؛ ولی قبل از تولد من پیشنهاد ریاست دانشگاهی در قم بهشون داده‌شده‌بود. با توجه به شرایط زمان و ویژگی‌های منحصر‌به‌فرد اون دانشگاه، مادرم تشخیص دادن که به‌عهده‌گرفتن ریاست دانشگاه فاطمیه‌ی قم وظیفه‌ای هست که خدا ازشون می‌خواد انجام بدن.🥰 . پدرم مهندس برق بودن. از اول ازدواجشون با هم شرط کرده‌بودن که تا پایان عمر، خودشون رو وقف ظهور امام عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بکنن و تو این مسیر وظیفشون رو پیدا کنن و انجام بدن.💓 . این همون مسئولیتی بود که اون زمان رو دوششون اومد و با پدرم تصمیم گرفتن که کار رو شروع کنن و یقین داشتند به این اصل که: اگر کسی به خاطر خدا وظیفه‌اش رو انجام بده، خدا جابره و جبران می‌کنه. خدا بهترین مصلحت رو برای کسی رقم می‌زنه که عبادتش رو خالصاله تقدیم خدا کنه.🌺 عبادت هم فقط نماز و روزه نیست، سرباز امام عصر بودن افضل عباداته. و موقعی می‌شه سرباز ایشون بود که وظیفه رو درست تشخیص بدیم و بهش عمل کنیم. . خلاصه این‌که سه روز بعد از تولدم با مادرم و برادر دوساله‌ام راهی قم شدیم. . دوران شیرخوارگی من این‌طور بود که پشت در اتاق جلسات مادرم، پیش منشی ایشون بودم و هروقت لازم بود مادرم خودشون می‌اومدن و شیر می‌دادن به من.🤗 علی‌رغم مشغله‌شون حتی‌المقدور می‌خواستن از نعمت آغوش مادر و شیر مادر محروم نباشم. . چهار سال این‌طور گذشت که من و کوچکترین برادرم، قم پیش مادرم بودیم، و بقیه‌ی پسرها و پدرم تهران بودند، مدرسه می‌رفتند و در طول روز پرستار مطمئنی، کارهای بچه‌ها رو مدیریت می‌کرد. هر هفته پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌اومدن قم و دور هم جمع می‌شدیم.😊 . اون‌موقع بعضی‌ها به پدرم می‌گفتند چه حوصله‌ای داری!!!🙄 هر هفته دو ساعت راه با چهارتا پسر که تو سروکله‌ی هم می‌زنن میری قم و برمی‌گردی! ایشون می‌گفتن من احساس می‌کنم یه خونه‌ دارم که حیاطش از تهران تا قمه! خدا به من یه خونه‌ی بهشتی داده تو همین دنیا.😍 نوع نگاه زیبای ایشون تحمل سختی‌های زندگی رو آسون می‌کرد براشون. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن