پست های مشابه

madaran_sharif

. #ز_م . داشتم برای علی آقا👦🏻 کتاب📔 می‌خوندم، که یه دفعه زد رو صفحه و گفت: چرخ دوچرخه‌ی🚲 این دختره چی داره؟ منم از اینا می‌خوام. دختر توی کتاب توی چرخش مهره‌های رنگی داشت یه کم فکر کردم و خواستم بگم ما نداریم،⁦🤷🏻‍♀️⁩ نمی‌تونیم،⁦✋🏻⁩ حالا بعداً می‌خریم،😏 بعداً پیدا می‌کنیم و... که یه لحظه مکث کردم...🚫 . گفتم بیا با هم درست کنیم😍 برو کاغذ رنگی و چسب بیار ما هم می‌تونیم چیزای رنگی بچسبونیم روی دوچرخه‌ت🚲 . تو ذهنم بود کاغذا رو براش کوچولو کوچولو ببرم با چسب آبکی به چرخش بچسبونه⁦👌🏻⁩ ولی خودش رفت چسب کاغذی آورد... یه حس مادرانه گفت حالا که این‌طوره چرا خودش قیچی نکنه؟🤔 قیچی✂️ و کاغذا رو دادم دست خودش... . کاغذا رو کوچولو کوچولو کرد ولی اون‌طوری که من می‌خواستم نشد⁦🤷🏻‍♀️⁩ خیلی بزرگ‌تر از کوچولو بود😄 . گفتم حالا چطور می‌خوای بچسبونی؟🤔 شروع کرد تکه‌تکه از چسب کاغذی برید و تکه‌های کاغذرنگی رو به چرخش چسبوند. . این وسط هم خواهری👧🏻 زحمت تقویت صبر و اعصاب داداش😤 ( با کندن چیزایی که داداشی می‌چسبوند و چسبوندنشون به جاهای دیگه) رو به عهده داشت🤭 . بیشتر از این‌که وسط چرخ بچسبونن رو تایر چسبوندن😄 نتیجه‌ی کار با چیزی که توی ذهن من بود خیلی فاصله داشت🧐 اما همون لحظه با خودم گفتم عوضش خودش ساخته صفر تا صدش رو مشارکت کرده⁦👌🏻⁩ خودش که نتیجه‌ی کار رو دید یه کم فکر کرد🤔 و گفت شبیه کتاب نشد، فرق داره گفتم اشکال نداره عوضش کار دست خودته خودت ساختی...⁦😉 نسبتا راضی شده بود... داشتم فکر می‌کردم خیلی دوست دارم که بچه‌هام بتونن از امکانات موجود استفاده کنن. یا چطور می‌شه به بچه‌هام یاد بدم قدر چیزی که خودشون ساختن رو بهتر بدونن...😊 . یاد خاطرات بچگیم⁦👧🏻⁩ افتادم، خیلی از اوقاتی که‌ دوستام چیزایی داشتن که من نداشتم و خیلی دلم می‌خواست...😔 همون موقع‌ها مامانم⁦🧕🏻⁩می‌گفت بیا شبیهشو بسازیم... بیا باهم درست کنیم...⁦💪🏻⁩ و یادمه گاهی بعدش دوستام به مال من حسرت می‌خوردن نه به خاطر اینکه خیلی شاهکار بود، بیشتر به خاطر اینکه عشق مامانم رو توش می‌دیدن...😍 و حس کردم شاید همین عشق کافی باشه...😊🥰 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

05 مرداد 1399 16:23:13

0 بازدید

madaran_sharif

. #ا_زمانیان (مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه) #قسمت_پنجم بعد از گذشت چهار ماه از روز حادثه، دوباره خداوند رحمانیتش رو به ما نشون داد و من باردار شدم و نور امید در دل همه تابید. درست یک ماه بعد از سال بچه‌هام، دخترم فاطمه زهرا به دنیا اومد. یک دختر بازیگوش ناقلا که درست شکل خواهرش زینب بود. کاش زینب اینجا بود که حالا خواهر داشته باشه.😢 فاطمه زهرا با اومدنش نه تنها برای ما بلکه برای پدر مادرهای ما هم قوت قلبی شد و کمی حواس من رو از این مصیبت پرت کرد . خودم از خدا خواسته بودم که دوباره منو مشغله‌دار کنه تا بتونم هجران فرزندانم رو راحت‌تر تحمل کنم. و من که از خدا چنین درخواستی کرده بودم، به طور خداخواسته (موقعی که فاطمه زهرا ۷ ماهش بود) متوجه شدم برای بار ششم باردارم. خدایا الان باید ناراحت بشم یا خوشحال، اگر ناراحت باشم که ناشکری کردم ولی بچه شیر مادر می‌خوره هنوز. دلم برای فاطمه زهرا می‌سوزه. اما یقین دارم خدایی که دندان دهد نان دهد. من که خودم شش ماه شیر مادر خوردم شش تا بچه ها بدنیا آوردم. پس اگر خدا بخواد به همین هفت ماهی که شیر خورده هم برکت می‌ده. خدایا راضیم به رضای تو. یک روز بایک حاج خانم مذهبی که بیشتر وقت‌ها حرف‌های دلم رو به ایشون می‌زدم موضوع بارداری رو در میون گذاشتم و گفتم دلم برای فاطمه زهرا می‌سوزه وگرنه ناراحت نیستم. ایشون حرف جالبی زدن و گفتن خدایی که از مادر نسبت به بنده‌هاش مهربون‌تره دلش نسوخته و صلاح دونسته که این بچه شیر کمتر بخوره ولی به جاش یه خواهر داشته باشه، تو چرا دل می‌سوزونی!!! دلم با این حرف حاج خانوم آروم شد. در همین ایام همسرم که در کارخانه‌ی سیمان مشغول بودن پیشنهاد رفتن به مشهد و سکونت رو مطرح کردند (البته قبلا هم صحبت‌هایی کرده بودن) منم استقبال کردم. در همین ماه‌های اول بارداری به مشهد نقل مکان کردیم. از شهرستان ما تا مشهد ۱۴۰ کیلومتر فاصله بود و اونجا همسرم کتاب‌فروشی داشتن. دوران سختی رو از نظر جسمی گذروندم. درد کمر با بارداری من بیشتر می‌شد و حالا که دو ماه از بارداری ام گذشته بود باید دخترمو از شیر می‌گرفتم. اولش فاطمه زهرا خیلی اذیتم کرد و بعد هم مریض شد. طفلی بهش شیر خشک سازگار نبود تا بالاخره با کلی شب بیداری و بهانه‌گیری تونست با شرایط کنار بیاد. به جاش خدا بهش یه خواهر دوست داشتنی کادو داد که ارزش همه‌ی این اذیت‌ها رو داشت. چون به قول حاج آقای تراشیون هم‌بازی هم‌سن و سال از نون شب برای بچه واجب‌تره.☺ #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

04 اردیبهشت 1401 16:36:58

3 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_هفتم #م_ک (مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) کار کتابخونه با تبلیغ روی تابلوی اعلانات و در خونه همسایه‌ها رفتن شروع شد😃 اوایل کار، هدف بیشتر کودک و نوجوان بود. بعدا برای بزرگسال هم کتاب‌های بیش‌تری گذاشتیم چون مادراشونم مایل بودن کتاب بخونن.⁦🧕🏻⁩ تا یه مدت با کتاب‌های خودم و خواهرم کار راه میفتاد. روزی یک ساعت زمان امانت دادن کتاب بود.🕐 استقبال، خیلی خوب بود...🥰 کم‌کم خود همسایه‌ها کتاب هدیه دادن، کمک مالی دادن، خیلی تشویق می‌کردن، به مرور برنامه‌های قصه‌گویی گذاشتیم برای بچه‌ها. تو خونه‌ی ما، یا همسایه‌هایی که داوطلب بودن.🌺 حدود یک ساعت کتاب می‌خوندیم با بچه‌ها، بازی می‌کردیم.⁦👦🏻⁩⁦👧🏻⁩ برای بچه‌های سنین دبستان هم، یک هفته برای دخترا برنامه داشتیم و یه هفته پسرا... دخترا آروم‌تر بودن، بیشتر حوصله‌ی شنیدن قصه داشتن و بادقت داستان‌های طولانی رو گوش می‌دادن...😊 اما برای پسرا داستان‌های کوتاه‌تر می‌خوندیم، از روی کتاب هم نمی‌خوندیم تصویر رو نشون می‌دادیم، خودمون تعریف می‌کردیم که آب‌وتاب و هیجان بدیم بلکه بشینن😂 یکی از دخترای نوجوون مجتمع هم داوطلب شد برای جذاب کردن جلسات قصه‌گویی، با کاردستی و نمایش و...⁦💪🏻⁩ کم‌کم کار رو گسترش دادیم. 😎 برنامه‌ی قصه‌گویی‌مونو، مجتمع‌های دیگه تبلیغ کردیم.📣 مسابقات کتابخوانی برگزار می‌کردیم.📚 با کمک‌هایی که می‌شد، جایزه تهیه می‌کردیم...🎁 خلاصه یه حرکت جمعی خوب راه افتاد. برای همه خیر و برکت داشت .هم برای بچه‌ها، و هم ماماناشون☺️ سالی که شروع کردیم، پسر بزرگم پیش‌دبستانی بود. الان که کلاس چهارمه به یک خوره‌ی کتاب تبدیل شده!🤭 به سختی کتاب مناسب براش پیدا می‌کنم. چون به سن نوجوونی هم نرسیده و هر کتابی مناسبش نیست. #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

19 تیر 1400 16:44:17

1 بازدید

madaran_sharif

. همه چی از يه آب خوردن ساده شروع شد. . اَب...اَب...و دستم رو گرفت و برد به لیوانش اشاره کرد و گفت: اَب...💦 . با اینکه ۱ سال و ۲ ماهشه و قبلا هم خودش آب می‌خورد، حالا چند وقته فقط از دست ما آب می‌خوره😮 نمی‌خواستم اين‌جوری عادت کنه، لیوانو گذاشتم زمین وگفتم: مامانی خودت بردار☺️ (مي‌دونم یه کم ظالمانه بود، اما لازم دیدم) لیوانو برداشت یه کم خورد و یهو بقیشو خالی کرد رو فرش😐 - وااای مامانی😞 می‌شد یه دعوای ریز باهاش بکنم با چاشنی يه اخم چند دقیقه‌ای و قهر... و اونم دیگه این کارو نکنه و بچه به اصطلاح مودبی بشه😚 . اما یاد روایتی از امام علی(ع) افتادم😍 خودم رو در حد پسرکم کوچولو کردم و شدم هم‌بازیش!⁦🧒🏻⁩💕⁦👩🏻⁩ . راه دومی ک انتخاب کردم ۲ ساعت و نیم طول کشید!😐😁 اول تشت آوردم و من لیوانو پر می‌کردم و می‌دادم اوشون می‌ریختن توتشت، که یهو سرم رو چرخوندم دیدم تشت رو برعکس کرد و دوباره آب ریخت رو فرش! و من:😊😒 سفره‌ی بزرگی پهن کردم و آب بازی رسما شروع شد. . از لیوان به تشت، از تشت به پارچ، از پارچ به تشت و... نهایتا خیس شدن لباس‌هامون و من:☺😌 آب بازی به حموم کشیده شد! حالا شیر آب🚰 و دوش🚿 و اردک 🐤 هم اومدن تو بازی. . کاری بهش نداشتم و فقط با بازی‌هاش همراه می‌شدم. خودمم داشتم کیف می‌کردم😁و همه‌ش یاد حرف استادم می‌افتادم ک با بچه بازی نکنید بخاطر نيازش به بازی، بازی کنید که خودتون لذت ببرید⁦👌🏻⁩ . نمی‌خواستم کاری رو بکنه که من مي‌خواستم! فقط بهش ایده می‌دادم تا کشف کنه😍 و به چه کشف‌های خوبی هم رسید؛ اینکه اگ لیوان رو برعکس روی سطح آب بزاره باید فشارش بده تا بره پایین اینکه پارچ رو ک یهو می‌بره زیر آب، قل قل می‌کنه، به اردکش🦆 آب داد😍 البته که خودشم کلی آب خورد😝 و کلی بازی ديگه که ازشون لذت می‌برد و نتیجه مهم نبود. پر کردن و جا‌به‌جا کردن توی ظرف‌ها کاری بود ک من مي‌خواستم یاد بگيره⁦👌🏻⁩ . شاید به نظر خیلی‌ها بچه‌ی اصطلاحا مودب اینکار رو نمی‌کنه! آبش رو می‌خوره، لیوانش رو می‌ده به مامانش و می‌ره ادامه کارتونش رو می‌بینه😄 هیچ کدوم از این تجربه‌ها رو نمی‌کنه، وقتی هم بزرگ شد، شاید بترسه از تجربه کردن، چشمش👀 به دهن مافوقش باشه و دائم بترسه که مبادا سرزنش بشه! . . پ.ن۱: هرکس با کودک سروکار دارد، با او کودکانه رفتار کند. 💙امام علی(ع)💙 پ.ن۲: ناهار نداریم و باید حاضری بخوریم🙁 اما در عوض نهار روحی‌مون رو پر و پیمون صرف کردیم⁦😍💪🏻 پ.ن۳: بعد یه حموم اساسی، گل پسر خوووب خوابید😘 و من هم به کارام رسیدم😃 . #م_شیخ‌حسنی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

18 تیر 1399 15:14:08

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_پازوکی (مامان زهرا ۲ ساله) . خواهرم چند ساعتی کار داشت. پسر کوچولوش رو گذاشت پیشم. تجربه‌ای بود برای این‌که بفهمم برای بچه‌ی دوم چند مرده حلاجم.😃 همه‌چی خوب پیش می‌رفت. سعی کردم بدون استرس نسبت به کارای خونه و درس، از بچه‌ها مراقبت کنم. زهرا اولش از دیدن علی خیلی خوش‌حال بود. با نظارت من کلی با هم بازی کردند.( زهرا دو سال و علی تازه یک سالش شده) . کم‌کم علی خسته شد و مدام سراغ من می‌اومد و دستاش رو به سمتم دراز می‌کرد. من هم باید براشون غذا حاضر می‌کردم! دست‌هاشو گرفتم و تاتی‌تاتی اومدیم تو پذیرایی. بادکنک گذاشتم جلوش و برگشتم و همین داستان چندین‌بار تکرار شد. غذا آماده شد ولی...ای دل غافل! زهرا بی‌موقع خوابش برد.😩 نیم ساعت بعد، صدای گریه‌ی زهرا که بی‌حوصله و زودرنج از خواب بیدار شده بود اومد. . علی‌کوچولو از سر محبت می‌خواست بیاد پیشش و باهاش بازی کنه ولی زهرا بهش آلرژی پیدا کرده‌بود! زد زیر گریه... علی هم شروع به بی‌تابی کرد! همسر هم که ساعت ۸ شب، هنوز نرسیده‌بود. بی‌تاب شدم. سر علی داد زدم. علی گریه نکن😡 و بدتر زد زیر گریه... خودمو آروم کردم. کتاب آوردم و مشغول قصه‌گفتن شدم. علی دستاشو روی صفحات می‌کشید و زهرا سرش داد می‌زد، نکن.😬 دیدم فایده نداره باید بریم بیرون تا حال و هوای بچه‌ها عوض بشه. . زدیم از خونه بیرون. انگار دنیا برا جفتشون گلستان شده‌بود. بالاخره خواهرجان از راه رسید. . برگشتیم خونه و رفتم تو فکر... من اصلا جنبه‌ی بچه‌ی دوم رو ندارم. من بی‌ظرفیتم و زود عصبانی می‌شم. فقط تو حرف خوبم...😢 . از خودم ناامید شدم. فکرم رفت سمت دو سه تا از دوستام که نی‌نی سوم و چهارم تو راه داشتن... ته دلم یاد حاج‌قاسم افتادم... تو یه روز به خانواده‌های شهدا سر می‌زد. محور مقاومت عراق و سوریه و...رو که درگیر صدها هزار داعشی بودند جلو می‌برد. فکر آهوهای گرسنه‌ی پشت پادگان بود‌. از پدر و مادرش احوال می‌پرسید... آرامش هم داشت... کی بهش این همه توفیقات رو داده‌بود؟ کسی جز خدا؟!... و ما توفیقی الا بالله . اگر ظرفیتم کمه، باید همین‌طوری کم‌ظرفیت بمونم؟ یا بگم گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را⁦👌🏻⁩... خدایا چشم امیدم به خودته. اگه دست رو دست بذارم تا ۱۰سال دیگه هم ممکنه ظرفیت و پختگی کافی برای بچه‌ی دوم که هیچ، همین بچه‌ی اول رو هم نداشته‌باشم! ولی اگه تو بخوای و توفیقم بدی چه می‌شود. . . پ.ن: البته جنس مسائل بچه‌ی دوم با مهمون یه روزه، خیلی فرق داره، اما تو افزایش سعه‌ی صدر و مدیریت مادر، مشترک هستند. . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

10 دی 1399 16:34:53

0 بازدید

madaran_sharif

. این روزها آقا پسری داره قد می‌کشه⁦👦🏻⁩ یاد گرفته روی نوک پاهاش بلند بشه و نوک انگشت‌های دستشو برسونه به سینک و اپن! 🙃 . دیشب در یه اقدام خیلی جسورانه لیوان آبش رو که البته شیشه‌ای هم بود برد و گذاشت نزدیک سینک! با فاصله‌ی میلی متری از لبه‌ی کابینت که می‌تونست تو یه حرکت بیفته و تمام... 😱 . فوری بابایی بلند شد که لیوان رو بگیره و من خوشحال شدم که گل پسرم⁦👦🏻⁩ داره کارهای خودشو انجام می‌ده☺️ . با خودم گفتم پسرم چقدر دوست داره کمک کنه ولی نمی‌تونه! . یه لحظه خودمو جای پسر یه ساله‌م گذاشتم، با اون قد و توان و زبان الکن و دنیای کوچیک خودش... چی می‌فهمه از دنیای ما؟ و چیکار می‌تونه بکنه با اون توان و فهم کمش، که می‌خواد کمک ما باشه؟🤔 . شاید از دید ما اگه هیچ کاری نکنه و بشینه یه جا بهترین کمکه!😏 ولی وقتی می‌رم تو نقش پسرم، دوست دارم هر کاری بکنم و فکر هم می‌کنم درسته و کمک کردم!😏 . مثلا؛ ⁦👈🏻⁩وقتی مثل مامان غذاهای تو بشقاب رو انقد هم می‌زنم که می‌ریزه بیرون🍛 👈یا وقتی شعله گاز رو براش کم و زیاد می‌کنم، خاموش می‌شه یا زیاد می‌شه و غذا می‌سوزه🍘 👈یا وقتی مثل بابا پیچ‌گوشتی برمی‌دارم و می‌زنم به اسباب بازیم 🔨 که کار کنه ولی می‌شکنه! و... دوباره که تو نقش خودم قرار می‌گیرم، می‌بینم که ما آدم بزرگا نسبت به بچه‌ها چقد توانمندیم، چقدر می‌فهمیم و اشراف داریم به محیط پیرامونمون، انگار کلا دنیامون متفاوته🙂 . ولی کوچولوهامون یه دید از پائین، کوچیک و محدود دارن و یه فهم خیلی محدودتر نسبت به دنیای پیرامونشون. . به همین نسبت، فهم ما هم کوچیک و محدوده نسبت به حقیقت عالم🤔 و البته در تلاشیم با همین فهم محدود و ناقصمون یه کمکی بکنیم و اثر مثبتی به جا بذاریم😉 . درحالیکه اگه یه کم رشد کنیم و از حقیقت عالم چیزهایی بفهمیم، شاید به این فهم ناقص و این تلاش‌های الانمون بخندیم😁 . (کاش خدا فهم و درک و روحمون رو وسعت و عمق ببخشه تا واقعا مثل آدم بزرگ‌های حقیقی عالم رفتار کنیم😊) . . #ف_قربانی #سبک_مادری #عارفانه‌_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

16 اردیبهشت 1399 17:28:43

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. چند روز قبل از شروع ماجراهای کرونایی، سالگرد ازدواجمون بود.💑 کلی عذاب وجدان و تردید داشتم که زهرا رو بذاریم خونه مادرشوهر و یه تفریح دو نفره داشته باشیم یا نه؟!🤔🙁 . آخه چه کاریه؟!😒 بچه‌ی طفلکی اذیت می‌شه، مامانشم از دوری بچه اذیت می‌شه، مادربزرگ پدربزرگم که حتما اذیت می‌شن.😖 آخه واجبه؟! بله واجب‌تر از نون شبه!😏 همسر ۷ صبح می‌زنن بیرون و خیلی تلاش کنن ۸:۳۰ شب می‌رسن خونه.🧔🏻💼 ۱۰:۳۰ هم از فرط خستگی همگی بیهوش می‌شیم.💤 می‌مونه ۲ ساعت ناقابل که با حضور بچه یک جمله رو هم نمی‌شه کامل ادا کرد⁦.⁦⁦🤦🏻‍♀️⁩⁦🤦🏻‍♂️⁩ . اگه شما وضعیت بهتری دارین، احتمالا فقط یه بچه دارین که اونم هنوز قنداقیه.😁 یا بچه‌‌های آرومی دارین که ساعت‌ها یه گوشه می‌شینن و خودشون بازی می‌کنن که این‌‌ها گونه‌هایی کمیاب از موجودات زنده هستن.😂 . در نهایت احساسِ نیاز به داشتنِ #وقتِ_اختصاصی با همسر به منظور #استحکام و #تقویت پیوند #زناشویی، بر عذاب وجدان و دلتنگی برای بچه غلبه کرد و بعد از چندین ماه (که در فراغت کامل و با آسودگی، چند کلامی با همسر هم کلام نشده بودیم) توکل بر خدا، رفتیم یه رستوران خلوت و یه گوشه دنج یکی دو ساعت فقط حرف زدیم⁦.🧕🏻⁩💬🧔🏻 . توی این یک سال و نیمی که از تولد زهرا می‌گذره، این سومین بار بود که برای تفریح دو نفره برنامه ریزی می‌کردیم. که میانگین می‌شه ۶ ماه یک بار! به نظرم جا داشت بیشتر هم بشه.🤔⁦⁦👌🏻⁩ . آینده و برنامه‌هامون 💭، کارهایی که این روزا هر کدوم مشغولشیم، روزمرگی‌هامون و خلاصه هرچه دل تنگمان خواست رو تند و تند وسط لقمه‌های غذا تقدیم هم کردیم.🍕🎁 البته این وسط غرایز مادری هم دست بردار نبودن،😪 با اینکه تلاشمو می‌کردم تا شش دنگ حواسم پیش همسر باشه و از فرصت پیش اومده نهایت لذت و استفاده رو ببریم،😊 ولی دو سه دنگم در رفت و آمد بین خونه‌ی مادرشوهر و رستوران بود؛ ای وای الان نگه ماما، گرسنه نباشه، خوابش نگرفته باشه، نکنه گریه کنه خبرمون نکنن!😒 . بعد از ۲-۳ ساعت تجدید قوا و تجدید بیعت که برگشتیم، انتظار داشتم #فیلم_هندی طور، تا درو باز می‌کنیم من زانو بزنم و زهرا ماما ماما گویان بدوه طرفم⁦🏃🏻‍♀️⁩ 😎 هم دیگه رو سفت بغل کنیم و من بفهمم چقدر به بچه‌م سخت گذشته و دلتنگم بوده. 🥰😥 اما زهرا همون‌جور که مشغول بازی بود با دیدنمون یه لبخند خیلی شیک زد😌 و سریع برگشت به بازیش 🧸🧩 انگار این وقت اختصاصی برای همه لازم بود؛ هم برای من و همسر، هم برای زهرا و مادربزرگ و پدر‌بزرگ.😉 . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. چند روز قبل از شروع ماجراهای کرونایی، سالگرد ازدواجمون بود.💑 کلی عذاب وجدان و تردید داشتم که زهرا رو بذاریم خونه مادرشوهر و یه تفریح دو نفره داشته باشیم یا نه؟!🤔🙁 . آخه چه کاریه؟!😒 بچه‌ی طفلکی اذیت می‌شه، مامانشم از دوری بچه اذیت می‌شه، مادربزرگ پدربزرگم که حتما اذیت می‌شن.😖 آخه واجبه؟! بله واجب‌تر از نون شبه!😏 همسر ۷ صبح می‌زنن بیرون و خیلی تلاش کنن ۸:۳۰ شب می‌رسن خونه.🧔🏻💼 ۱۰:۳۰ هم از فرط خستگی همگی بیهوش می‌شیم.💤 می‌مونه ۲ ساعت ناقابل که با حضور بچه یک جمله رو هم نمی‌شه کامل ادا کرد⁦.⁦⁦🤦🏻‍♀️⁩⁦🤦🏻‍♂️⁩ . اگه شما وضعیت بهتری دارین، احتمالا فقط یه بچه دارین که اونم هنوز قنداقیه.😁 یا بچه‌‌های آرومی دارین که ساعت‌ها یه گوشه می‌شینن و خودشون بازی می‌کنن که این‌‌ها گونه‌هایی کمیاب از موجودات زنده هستن.😂 . در نهایت احساسِ نیاز به داشتنِ #وقتِ_اختصاصی با همسر به منظور #استحکام و #تقویت پیوند #زناشویی، بر عذاب وجدان و دلتنگی برای بچه غلبه کرد و بعد از چندین ماه (که در فراغت کامل و با آسودگی، چند کلامی با همسر هم کلام نشده بودیم) توکل بر خدا، رفتیم یه رستوران خلوت و یه گوشه دنج یکی دو ساعت فقط حرف زدیم⁦.🧕🏻⁩💬🧔🏻 . توی این یک سال و نیمی که از تولد زهرا می‌گذره، این سومین بار بود که برای تفریح دو نفره برنامه ریزی می‌کردیم. که میانگین می‌شه ۶ ماه یک بار! به نظرم جا داشت بیشتر هم بشه.🤔⁦⁦👌🏻⁩ . آینده و برنامه‌هامون 💭، کارهایی که این روزا هر کدوم مشغولشیم، روزمرگی‌هامون و خلاصه هرچه دل تنگمان خواست رو تند و تند وسط لقمه‌های غذا تقدیم هم کردیم.🍕🎁 البته این وسط غرایز مادری هم دست بردار نبودن،😪 با اینکه تلاشمو می‌کردم تا شش دنگ حواسم پیش همسر باشه و از فرصت پیش اومده نهایت لذت و استفاده رو ببریم،😊 ولی دو سه دنگم در رفت و آمد بین خونه‌ی مادرشوهر و رستوران بود؛ ای وای الان نگه ماما، گرسنه نباشه، خوابش نگرفته باشه، نکنه گریه کنه خبرمون نکنن!😒 . بعد از ۲-۳ ساعت تجدید قوا و تجدید بیعت که برگشتیم، انتظار داشتم #فیلم_هندی طور، تا درو باز می‌کنیم من زانو بزنم و زهرا ماما ماما گویان بدوه طرفم⁦🏃🏻‍♀️⁩ 😎 هم دیگه رو سفت بغل کنیم و من بفهمم چقدر به بچه‌م سخت گذشته و دلتنگم بوده. 🥰😥 اما زهرا همون‌جور که مشغول بازی بود با دیدنمون یه لبخند خیلی شیک زد😌 و سریع برگشت به بازیش 🧸🧩 انگار این وقت اختصاصی برای همه لازم بود؛ هم برای من و همسر، هم برای زهرا و مادربزرگ و پدر‌بزرگ.😉 . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن