پست های مشابه

madaran_sharif

. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۳ سال و ۱۱ ماهه و #علی ۱ سال و ۱۰ ماهه) . تو یه جمع کوچیک دوستانه با فاصله‌ی مناسب نشسته بودیم و مشغول شام خوردن بودیم و بچه‌ها همه پیش پدرهاشون بودن. مامان یه دختر کوچولوی سه ساله با نگرانی چشمش دنبال دختر و همسرش بود و گفت یه وقت بچه‌ها مزاحم شام خوردن پدراشون نشن!😟 . منو می‌گی!😤 یه جوری که کاملا متوجه شدت اشمئزازم بشه گفتم: ایشش😕! حالا مزاحم بشن! این همه مزاحم روح و روان و اعصاب ما می‌شن! حالا یه وعده هم مزاحم شام خوردن باباهاشون بشن! بگیر بشین خواهر! شر درست نکن برای ما! داریم غذامونو می‌خوریم! . و بعد همونجا سر سفره دست به دعا برداشتم! خدایا به حق این برکت دو تا پسر پشت هم به این دوستمون عنایت کن!👶🏻 یکی دیگه از دوستان با تعجب به من گفت: یا خدا! تو که این‌جوری نبودی!! با کی گشتی این مدت؟ گفتم: خدایا برا ایشونم دو تا پسر پشت هم لطفا! تا بفهمه با کی گشتم این مدت! . . خلاصه بگم خدمتتون که مدتی بود از لذت هم‌بازی شدن بچه‌ها گذشته بودم! و رسیده بودم به رنج خراب‌کاری دونفره! به فشار روحی دعوا و جیغ و کتک‌کاری سر اسباب‌بازی! به استرس دیدن علی بالای هر بلندی! و خنده‌ی محمد به جسارت‌های علی! و جسورتر شدن علی! به کوبش این ندا تو مخم که "چرا هر چی راه می‌رم باز همه چی رو هواس! همه جا کثیف و نامرتبه!" . به روزی شونصد بار" مامان غذا بیار گشنمونه!" شنیدن! به اینکه "چرا مامانم پیشم نیستن بچه‌ها رو بذارم پیششون و با خیال راحت و بدون وقفه به کارهام برسم؟" به اینکه "چرا پدر بچه‌ها همه‌ش می‌ره کلاس و من باید تنهایی بچه‌ها رو نگه دارم؟!" به اینکه چرا در دیزی بازه؟ چرا دم خر درازه؟😭 . نه واقعا چرا؟! . چرا انقد رو اعصابم رژه می‌رن؟ چرا مثل قبل لذت نمی‌برم از حضورشون؟! . خیلی شیک و مجلسی جواب چراهام ریخت تو این طفل معصوم چهارساله ! تب و لرز و هذیان و دل درد و... کارش به سرم کشید! تمام مدت سرم زدن محمد، من گریه می‌کردم و از خودم شرمنده بودم که چرا متوجه نعمت سلامتی‌شون نبودم اصلا! . . روز بعد وقتی صدای جیغ و دادشون از تو حیاط بلند شد، همسر اومدن و با خوشحالی گفتن شکر خدا محمد خوب خوب شده انگار! دارن دعوا می‌کنن!😍 😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

03 آبان 1399 15:51:27

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_نهم ‌. #بنت‌الهدی (مامان سه دختر) . بیدار بودن بین‌الطلوعین رو هر کس تجربه کرده، می‌دونه که چقدر برکت داره. سعی می‌کنم حتما بیدار باشم. کارهای تفریح طورم رو می‌ذارم برای بین‌الطلوعین! چون اگه کارهای جدی رو بخوام انجام بدم خوابم می‌گیره.😴 . گاهی پیش میاد که خوابم کم بوده و می‌دونم اگه بین‌الطلوعین بیدار بمونم ممکنه تا بعدازظهر توانم تموم بشه و نتونم برا بچه‌ها وقت بذارم، بدون عذاب وجدان می‌خوابم!😉 چون می‌دونم برای انجام وظیفه‌ی مهم‌تری نیاز به خواب دارم. . تفریح نباید فراموش بشه!👌 سعی می‌کنم حتما تفریح رو وسط مشغله‌هام جا بدم!ولو یه تفریح کوچک! مثلا می‌خوام سیب بخورم، اون سیب خوردن رو تبدیل می‌کنم به یه دورهمی کوتاه. یا میرم تو فضای سبز دانشگاه و یه کار لذت‌بخش انجام میدم. شاید پنج دقیقه وقت بگیره! ولی بازده کارمو بالا می‌بره.😊 . یکی دیگه از زمان‌های طلایی برای من وقتایی هست که کشیک هستم چون زمان زیادی بیکارم! به جای گشت زنی تو فضای مجازی، میرم سراغ دفترچه و لیست کارها! مدیریت استفاده از فضای مجازی واقعاً برکت میده به وقتم! حقیقت تلخ روزگار ما وقت‌کشی و سوزاندن عمر تو فضای مجازیه!😬 . خونه که میام، بساط بازی و کاردستی و بدو بدو و هر نوع شلوغ‌کاری دسته جمعی به راهه! خودم حساس نیستم و می‌ذارم بچه‌ها بریزن و بپاشن. اما قبل از اومدن همسرم با کمک بچه‌ها و در قالب بازی خونه رو مرتب می‌کنیم! حداقل ظاهر قضیه رو حفظ می‌کنیم!😅 . هیچ دو آدمی شبیه به هم نیستن! و قرار نیست که زن و شوهر کاملا مثل هم فکر بکنن. از جلسات گفت‌و‌گو باید در راستای همسو شدن استفاده بکنیم. ولی نکته‌ی مهم‌تر تعامل صحیح با وجود تفاوت‌هاست. ضمن اینکه حتی اگر یک نفر تو همه زمینه‌ها با من همسو باشه و دغدغه‌هامو درک کنه، اگه نیازهای روحیش تامین نشه، یه جایی دیگه خسته میشه و نمی‌تونه همراهی کنه.☹️ . مثلاً من دغدغه‌های مادرم رو کاملاً می‌فهمیدم و راضی بودم از تلاشی که می‌کنن. ولی یه بازه‌ای تو نوجوانیم پیش اومد که مادرم علیرغم دقتی که داشتن، از یک سری نیاز‌های روحیم غافل شدن و من اون موقع خیلی شاکی بودم از شرایط کاریشون! با اینکه عقلم توجیه بود، ولی احساسم همراهی نمی‌کرد! هرچند اون بحران هم به لطف خدا خیلی زود حل شد.😊 . این تجربه برام درس بزرگی داشت. اینکه به حساسیت‌های همسرم احترام بذارم و نیازهای روحیشون رو تامین کنم، تا بتونیم با همراهی هم به اهدافمون نزدیک بشیم. دائما برای خودم یادآوری می‌کنم که مهم‌ترین وظیفه من، حفظ کانون خانواده است.👨‍👩‍👧‍👧 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

27 اسفند 1399 17:47:40

2 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . خلاصه! دختر دومی، ناراضی و ناراحت بود.😢 بنابراین تصمیم گرفتم حضورم رو در محل کار کم کنم به ۱ روز در هفته.👌🏻 این تصمیم هم سخت بود، چون کار توی خونه با بچه‌ها سخت‌تره! بلافاصله، در ۱ هفته تونستم دخترم رو از پوشک بگیرم.💪🏻 ناخن جویدنش خوب شد.🤩 اخلاقش خیلی بهتر شد و خدا رو شکر ثمره‌ی این تصمیم رو در کودکم دیدم. به همین منوال ادامه دادم تا اسفند ۹۸ که #ویروس_منحوس_کرونا وارد کشور شد😯 دیگه خودم سعی کردم #استرس و نگرانی به خونه راه ندم😁 #دورکاری‌‌ام شروع شد. تو خونه باید آموزش #پیش‌_دبستانی دخترم رو هم می‌دادم. از خونه بیرون نمی‌رفتیم، خصوصا چون #باردار هم بودم. بچه‌ها هم خیلی حوصله‌شون سر می‌رفت. اما تسلیم نشدیم! حسابی با هم بازی کردیم و کارهای مختلف رو تجربه کردیم.😍 تو حیاط خلوت انواع بازی و بریز بپاش رو داشتیم! به گلخونه می‌رسیدم. آشپزی، ورزش، کاردستی، نمد و... خدا رو شکر خوش گذشت تا اردیبهشت ۹۹ که دختر سومم به دنیا اومد.👼🏻 همچنان کارم رو به شکل دورکاری ادامه می‌دادم. طوری که یک هفته قبل و یک هفته بعد از تولد نوزاد داشتم کار می‌کردم و تقریبا توقفی نداشتم. . گاهی اطرافیان می‌گفتن مسائل و سختی‌ها با تولد بعدی، با همون نسبت بیشتر میشه! منم می‌ترسیدم تو این شرایط، درمونده بشم! ولی با تولد سومی دل همه‌مون باز شد! خدا رو شکر الآن اصلا باهاشون موافق نیستم😁 دخترام خیلی شاد و سرگرم شدند. گاهی نی‌نی رو سرگرم می‌کردند به کارا برسم و کمک‌حالم شدن. (با اینکه زیر ۷ سال و یه جورایی تنبل در نظم هستن!) زندگی شیرین‌تر و لذت‌بخش‌تر شد.😊 . ۱ ماهگی نوزادم، با بچه‌ها به محل کارم برگشتم که با رعایت پروتکل‌ها باز شده بود. دختر دومم دیگه مهد رو دوست داشت😊 دو تا رو میذاشتم مهد و با نوزادم تو اتاق کنارش کار می‌کردم. همین روال ادامه داشت و من نگران بودم که اگر #کرونا موندنی باشه و مدارس باز نشه چه کنم؟!🤔 . . #قسمت_یازدهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

26 آبان 1399 16:08:28

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۳ سال و ۸ ماهه و #علی ۱ سال و ۷ ماهه) . چیزی که ازش می‌ترسیدم این بود که محرم امسال بی‌بهره‌تر از همیشه باشم!😞 . آخه مگه می‌شه هیئت خوب(؟!)نريم ولی بتونیم خوب عزاداری کنیم؟ هر سال هیئت خوب رفتن هم خودش مسئله‌ای بود! فکر می‌کردم باید حتما یه جا برم که سخنرانش خیلی جذاب حرف بزنه🤔، و بتونه حسابی توجه منو به خودش جلب کنه، تا مقدمه تحول و رشدم بشه! . مداح هیئت هم باید یه جوری روضه بخونه که بای بسم‌الله رو نگفته دلم بره تا خود کربلا و مثل ابر بهار بباره! . اما تجربه‌ی همین چند روزه خیلی تصوراتم رو عوض کرد!😊 . ⁦👈🏻⁩ می‌شه خونه رو هیئت کنیم و هر شب نذری بپزیم و بنشینیم پای سفره اباعبدالله...⁦👌🏻⁩ . ⁦👈🏻⁩ میشه تو خونه سیاه بپوشیم و با روضه‌های بعضا خنده‌دار یه پسر بچه‌ی ۳ ساله گریه کنیم! . ⁦👈🏻⁩ می‌شه به جای سخنران جذاب،خودمون زحمت بکشیم و توجه خودمون رو به اونچه لازمه‌ی تحولمونه، جلب کنیم! حتی تو یه جلسه روضه دوستانه و خلوت. . ⁦👈🏻⁩ می‌شه به جای اینکه ده شب یا حداکثر دو ماه بریم هیئت، خونه‌هامون رو برای همیشه هیئتی کنیم.⁦ . . اصلا انگار جای امام حسین تو خونه‌مون خالی بود...😞 . تو هيئت دلامون حسینی می‌شدن، ولي تو خونه چی؟! چقدر سبک زندگی هامون و انتخاب‌هامون رنگ و بوی امام حسین داشتن؟! از رفتار من با بچه‌هام معلوم بود که من بچه هیئتی ام؟!🤔 . هیئت‌های خونگی محرم امسال باید مقدمه‌ای باشن برای خونه‌های هیئتی همیشگی! برای زندگی‌های امام حسینی...😍 . ‌. پ.ن: قطعا حضور تو فضای مساجد و هیئت‌ها و نشستن پای صحبت اساتید برای رشدمون لازمه... اما نباید جای خلوت تفکر و تحول درونی رو بگیره. . . #مادرانه_های_محرم #مادران_شريف_ایران_زمين

03 شهریور 1399 16:21:42

0 بازدید

madaran_sharif

. تو خانواده‌ی ۶ نفره‌ی تبریزی متولد شدم، هفتمین عضو😃 و البته اولین دختر⁦⁦👩🏻⁩ . ۳ سال بعد هم خواهر عزیزم به دنیا اومد⁦👩🏻⁩‌ که شد همدم همیشگی من👭 . خونه‌مون از اون خونه‌های قدیمی و با صفای حیاط‌دار بود، با چند تا اتاق⁦🏘️⁩ بزرگ نبود، ولی پر از گرمی، نشاط و خاطرات شیرین بود.😊 . فاصله سنی بین من و داداش‌هام👬👬 زیاد بود، ولی با هم خیلی خوب بودیم.😍 . یه موقع‌هایی کارهایی برام انجام می‌دادن که در واقع همیشه باباها انجام می‌دادن.😁 . در این حد که امروز ببرنم این کلاس⁦👩🏻‍🏫⁩ حالا برو دنبالش از کلاس بیار، امشب باید ببرمش رصد!!🔭 یا برام یه چیزی می‌خریدن، و به درس‌هام می‌رسیدن.📚 . یعنی انقدر که داداشام درگیر می‌شدن، بابام درگیر نمی‌شدن😂 . البته دعوا هم می‌کردیما⁦🤦🏻‍♀️⁩ مخصوصا با داداش آخریم😁 که البته با همون داداش هم، بیشتر از همه صمیمی بودم. (اصلا به نظر من، یکی از نشانه‌های صمیمیت، دعواست😁) . . مامانم می‌گفتن بزرگ کردن تو و خواهرت👭 خیلی سخت نبود⁦⁦⁦👌🏻⁩ چون همین طوری بین بچه‌ها داشتین بزرگ می‌شدین😁 . بعدا که داداش‌هام ازدواج کردن، هر شب جمعه با کلی بچه می‌اومدن خونه‌مون و دور هم جمع می‌شدیم🤩 خدا رو شکر روزهای خوبی بود...😊 . . از بچگی دغدغه‌های علمی زیادی داشتم.📚 . یادمه وقتی کلاس چهارم بودم، یه بار معلممون⁦👩🏻‍🏫⁩ پرسید می‌خواین چی بخونین؟ من گفتم: 🔸یه دکترای ریاضی📏 🔸یه دکترای جغرافی⁦⛰️⁩ 🔸یه دکترای علوم🔬 😆 اون موقع فکر می‌کردم دکترا بگیری، دیگه آخرشه😁 . . راهنمایی رو تو مدرسه‌ی نمونه دولتی بودم. از همون موقع خیلی جدی تصمیم گرفتم که در آینده هم حوزه بخونم هم دانشگاه.😇 . حتی سوالاتم رو می‌نوشتم📝 تا وقتی حوزه یا دانشگاه رفتم، حلشون کنم😁 . . دبیرستان، وارد مدرسه‌ی فرزانگان تبریز شدم. تو فضای مدرسه، با المپیاد آشنا شدم.🤓 از بین المپیادهای مختلفی که می‌خوندم، نجوم رو به‌طور حرفه‌ای ادامه دادم⁦👌🏻⁩ . قصد داشتم اگه طلا🥇 آوردم، بیوتکنولوژی بخونم.🧫 چون پژوهشی تحقیقاتی و بین رشته‌ای بود🤩 دوست داشتم از قید رشته‌ها خارج بشم و همه چیز رو با هم بخونم و بدونم.🤓 . . مراحل یک و دو المپیاد رو قبول شدم✅ و نهایتا در دوره‌ی سه ماهه‌ی تهران، نقره آوردم.🥈😊 . به خاطر المپیاد نجوم، به فیزیک خیلی علاقه‌مند شده بودم🤩 و سال کنکور تصمیم گرفتم توی دانشگاه، فیزیک رو ادامه بدم.📚 . . پ.ن: در سال‌های بعد، من و همسرم، همراه جمعی از دوستان المپیادی، مدال‌هامون رو به مقام معظم رهبری تقدیم کردیم. . #پ_ت #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

21 اردیبهشت 1399 14:47:00

0 بازدید

madaran_sharif

. بچه‌های شمام از صدای جاروبرقی می‌ترسن؟😅 یا فقط بچه‌های من این‌طورین؟!😯 . . عباس از اول نسبت به صداها خیلی حساس بود، خصوصا صدای جاروبرقی، خیلی از صداش می‌ترسید و گریه می‌کرد، تا یه مدت اصلا نمی‌شد توی بیداریش جاروبرقی بکشم. . اما جدیدا یاد گرفته خودش می‌ره توی اتاق، درو می‌بنده تا من جارو بکشم و صداش اذیتش نکنه.😆 هر دو دقیقه یک بار هم سرشو از لای در میاره بیرون می‌پرسه تموم شد؟!😃 یا می‌گه صداشو کم کن من بیام جارو کنم.😆 . . نکته‌ی غم انگیزش اینجاست که فاطمه هم چند وقته از صداش می‌ترسه و بغض می‌کنه و با سرعت، چهاردست و پا میاد طرفم که بغلش کنم.😢 . . به خاطر همینم اکثرا جمعه‌ها با کمک باباشون جاروبرقی می‌زنیم و وسط هفته با کمک بچه‌ها جارو نپتون.😅 . ولی دیروز به لطف غداخوردن عباس (در حال دویدن البته😉)، خمیربازیش (که ذرات خمیر رو تو خونه پخش کرده بود) و قیچی بازیش (که کلی کاغذ ریز ریز ریخته بود تو خونه)، چاره‌ای نموند جز جارو برقی.😆 . عباس که مشکلی نداشت چون می‌رفت تو اتاق، فقط مشکل فاطمه بود که موقع جارو کشیدن بغل می‌خواست.😯 . و اینجا بود که راهکار عمه جانم (عمه بزرگم که بهشون می‌گیم عمه جان) به دادم رسید.😅 . بستن بچه به پشت با چادر رنگی.😍 . این روشو چند وقت پیش به صورت غیر حضوری و با فیلمی که با کمک مامانم و دختر عمه‌م تهیه شده بود، بهم آموزش دادن.😁 . خیلی خوبه برای مواقع اضطراری.😍 البته این کار قدیما خیلی عادی بوده. حتی سر مزرعه و موقع نون پختن با تنور!! اینم یکی از رموز سبک زندگی مادران دو نسل قبل ماست که واقعا حیفه اگه منتقل نشه به نسل‌های بعد.😁 . . شما هم اگر مامان‌بزرگ یا خاله و عمه‌ی بزرگ دارید، ازشون بخواید این روش رو بهتون یاد بدن. مخصوصا برای بچه‌های بغلی زیر یک سال خیلی خوبه.☺️ . الانم شاید دیده باشید خانم‌های دست‌فروش توی خیابون و یا مترو بعضا از همین روش استفاده می‌کنن‌.😇 . . پ.ن : یه روش دیگه هم هست که با یه پارچه بلند می‌شه مثل آغوشی بچه رو بست. طبق جستجوهام این روش بیشتر برای بستن به جلو به کار میره و اسمش هم مراقبت #کانگوریی هست و از نوزادی قابل استفاده ست. فقط اینکه نسبت به وقتی که بچه به پشت بسته شده باشه، فشار بیشتری به کمر میاره. یه پارچه نخی (ترجیحا کشی) با عرض ۶۰ و طول ۴ تا ۵ متر لازم دارید. (می‌تونید سه تا شال نخی رو به هم بدوزید از عرض) و طبق روشی که توی عکس می‌بینید می‌تونید بچه رو ببندید. . . #پ_شکوری #شیمی۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

13 اسفند 1398 17:33:56

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . #قسمت_پنجم . متاسفانه دوران عقدمون به دلایل مختلف طولانی شد (۱/۵سال) و این موضوع، مشکلات این دوره رو بیشتر و شیرینی‌ش رو کمتر کرد. خداروشکر همسرم مرد پرتلاشی بودند و سه جا کار می‌کردند. پشتکارشون هنوز زبانزده👌🏻 برای دوره‌ی ارشد، #دانشگاه_علم_و_صنعت در تهران پذیرفته شدند و باخیالی نسبتا آسوده و بعد از گذراندن تعدادی از خوان‌های #دوران_عقد رفتیم به دنبال #اجاره‌ی خونه.😊 با توجه به پولی که داشتیم، دنبال یه آپارتمان نقلی بودیم. یه خونه ویلایی قدیم ساز بزرگ قسمتمون شد... با #صاحبخونه‌‌ای خوش اخلاق و منصف.😍 خانواده‌م به خاطر بزرگی خونه، علی‌رغم رضایت من و همسرم #جهیزیه سنگینی دادند. چندسال بعد که آپارتمان کوچیکی خریدیم، مجبور شدم بیشترشونو بفروشم یا هدیه بدم. . و اما #عروسی ❗️ مخارج مراسممون زیاد شد. اقوام قم و تهران همکاری نکردند و حریف هیچ‌کدوم نشدیم و دوتا مراسم گرفتیم🙄 میلاد حضرت معصومه در قم و چند شب بعد، در تهران مراسم عروسی گرفتیم. البته سعی کردم مخارج مراسم در حد پس انداز همسرم باشه با حداقل ولخرجی و بریز بپاش. . اون روزای پرتکاپو، خانواده‌ی همسرم مشکلات مالی داشتند و من بعدها فهمیدم😢 همسرم از حقوق و پس اندازشون به خانواده هم کمک می‌کردند. . زندگیمون شروع شد💕 هر دو #دانشجو بودیم و من تمام روزها #دانشگاه می‌رفتم. هم کارهای #پایان_نامه‌م رو انجام می‌دادم هم کارهایی که استاد به من سپرده بود باید تحویل می‌دادم. ‌به سختی یک روز در هفته اجازه گرفتم نرم و به خونه برسم👌🏻 در کنارش کلاس #والیبال هم می‌رفتم. . شش ماه از زندگیمون طی شد... از زندگیم راضی بودم... خیلی شیرین‌تر از دوران عقدم بود و با وجود #اختلاف_فرهنگی بحثی بینمون پیش نمی‌اومد. سعی می‌کردم توقعاتم رو در حد توان همسرم تطبیق بدم☺️ تا این که عید سال هشتاد و نُه یک اتفاقی افتاد.. . پ.ن: عکس بخشی از گلخونه‌ی کوچیک خودم در حیاط‌خلوت خونه‌مون😍 . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . #قسمت_پنجم . متاسفانه دوران عقدمون به دلایل مختلف طولانی شد (۱/۵سال) و این موضوع، مشکلات این دوره رو بیشتر و شیرینی‌ش رو کمتر کرد. خداروشکر همسرم مرد پرتلاشی بودند و سه جا کار می‌کردند. پشتکارشون هنوز زبانزده👌🏻 برای دوره‌ی ارشد، #دانشگاه_علم_و_صنعت در تهران پذیرفته شدند و باخیالی نسبتا آسوده و بعد از گذراندن تعدادی از خوان‌های #دوران_عقد رفتیم به دنبال #اجاره‌ی خونه.😊 با توجه به پولی که داشتیم، دنبال یه آپارتمان نقلی بودیم. یه خونه ویلایی قدیم ساز بزرگ قسمتمون شد... با #صاحبخونه‌‌ای خوش اخلاق و منصف.😍 خانواده‌م به خاطر بزرگی خونه، علی‌رغم رضایت من و همسرم #جهیزیه سنگینی دادند. چندسال بعد که آپارتمان کوچیکی خریدیم، مجبور شدم بیشترشونو بفروشم یا هدیه بدم. . و اما #عروسی ❗️ مخارج مراسممون زیاد شد. اقوام قم و تهران همکاری نکردند و حریف هیچ‌کدوم نشدیم و دوتا مراسم گرفتیم🙄 میلاد حضرت معصومه در قم و چند شب بعد، در تهران مراسم عروسی گرفتیم. البته سعی کردم مخارج مراسم در حد پس انداز همسرم باشه با حداقل ولخرجی و بریز بپاش. . اون روزای پرتکاپو، خانواده‌ی همسرم مشکلات مالی داشتند و من بعدها فهمیدم😢 همسرم از حقوق و پس اندازشون به خانواده هم کمک می‌کردند. . زندگیمون شروع شد💕 هر دو #دانشجو بودیم و من تمام روزها #دانشگاه می‌رفتم. هم کارهای #پایان_نامه‌م رو انجام می‌دادم هم کارهایی که استاد به من سپرده بود باید تحویل می‌دادم. ‌به سختی یک روز در هفته اجازه گرفتم نرم و به خونه برسم👌🏻 در کنارش کلاس #والیبال هم می‌رفتم. . شش ماه از زندگیمون طی شد... از زندگیم راضی بودم... خیلی شیرین‌تر از دوران عقدم بود و با وجود #اختلاف_فرهنگی بحثی بینمون پیش نمی‌اومد. سعی می‌کردم توقعاتم رو در حد توان همسرم تطبیق بدم☺️ تا این که عید سال هشتاد و نُه یک اتفاقی افتاد.. . پ.ن: عکس بخشی از گلخونه‌ی کوچیک خودم در حیاط‌خلوت خونه‌مون😍 . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن