پست های مشابه
madaran_sharif
. . #قسمت_پنجم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . تیرماه ۹۵ وقتی که اولی ۴ ساله و دومی ۲ ساله بود، پسر سومم به دنیا اومد. . نینی جدید ما برخلاف دومی، بچهی ساکتی بود و خیلی از بابت گریه کردنش اذیت نمیشدم. اما به هر حال بچهداری با سه تا بچه سخت بود و همیشه در حال بدو بدو بودم. (البته کاش سلامتی باشه و آدم همین طوری وقت کم بیاره.🤗) . کمکم متوجه شدیم مشکل گلپسرمون جدیتر از اینهاست که با گفتاردرمانی و روشهای معمولی درست بشه. دکترها گفتند: فقط تاخیر رشد کلامی نیست و کلا دچار تأخیر رشد ذهنیه و این باعث شده آموزشپذیری خیلی پایینی داشته باشه. . به خاطر عادی بودن رشد جسمیش، مشکلش دیر تشخیص داده شد. . . آدمها دو جور غصه دارن که من نمیدونم کدومش سختتره. یکی، غصهی بزرگ ناگهانی. و یکی غصهای که خرد خرد، بزرگتر میشه...😔 . برای ما نوع دوم بود. . مثلاً سندرومدان، موقع تولد مشخص میشه و یک باره غصه و شوک بزرگی برای آدم پیش میاد. ولی ما از ۱.۵ سالگی شک کردیم؛ اول فکر کردیم یه مشکل کوچیکه، ولی کمکم متوجه شدیم مشکلش از اونی که فکر میکردیم بزرگتره.. . ما قبلا تو کل خانوادهی دو طرف، معلول نداشتیم و حتی خود من بچهی معلول ندیده بودم و هیچ شناختی نداشتم. اطلاعاتی که الان دارم رو خودم ذره ذره کشف کردم. هیچ دکتری نیومد اینها رو به ما شسته رفته توضیح بده. . مثلا یه دکتر رفتیم گفتن شاید اوتیسم باشه و یه دکتر معرفی کردن که اوتیسم رو خوب تشخیص میده و اون بررسی کرد و گفت اوتیسم نیست و ما خیالمون راحت شد که خب، خوب میشه... بعد دیدیم خوب نشد، گفتن شاید فلان چیز باشه، رفتیم دیدیم نه اونم نبوده... . . مثلاً من شناختی از مدارس استثنایی نداشتم و اولین بار که یکی از گفتاردرمانها گفت احتمالا باید بره مدرسه استثنایی، من خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم.😢 بعد که رفت تست استثنایی داد، مسئولش گفت من دارم با تخفیف قبولش میکنم و باید میرفت بهزیستی و دوباره غصه خوردیم که وضعش بدتر از حد تصور ماست...🥺 . فقط همینقدر فهمیدیم که مشکلش ژنتیکی نیست و تا همین الان هم معلوم نشده که چرا این مشکل پیش اومده. . راستش این علم هنوز خیلی پیشرفت نکرده؛ برای همین بیماریهای محدودی رو میتونن بررسی کنن و بعضی مواقع نمیتونن ریشه رو پیدا کنن و فقط میگن تاخیر رشد داره... . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
01 اردیبهشت 1400 14:33:38
0 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۷ساله، #طاها ۶ساله، #محمد ۳ساله، #زهرا ۴ماهه) نکنه بچهها طوریشون بشه؟ مثل روزی که با هیچ روشی نتونستم خون دماغ طاها رو بند بیارم. یا وقتی که دست محمد گیر کرد تو سوراخ فرمون سهچرخه. نکنه حبس خونگی بهم فشار بیاره و حوصلهی بچهها رو نداشته باشم؟😅 یا بچهها دلتنگی کنن و بیوفتن به جونم و گیس و گیس کشی!🤪 کلاس ورزشم؟ یک روز گذشت. وای تازه یه روز گذشت؟ چطور ۲هفته غیبت همسر رو تحمل کنم؟ استغفرالله ربی و اتوب الیه پناه بر خدا، کار که از دست خدا در نرفته! خودش برای من طراحی کرده. حتما خیری توشه. خودش هم که داره میبینه. دیده هیشکی برام مرخصی رد نمیکنه، یه مدت وظیفهی همسرداری رو برام سبک کرده! فرصت خلوت با خودمو برام جور کرده! اتفاقا یه مدت بود خیلی سردرگم بودم و برنامهی خوبی نمیتونستم بریزم. دو تا کتاب نیمه رها شده هم داشتم که گذاشته بودم برای شاید وقتی دیگر.😜 به علاوهی کلی فایل صوتی. برنامه ریختم تا همسر نیومده از هر فرصت کوچیک روز و شب براشون استفاده کنم و سعی کنم راهحل مسائلم رو پیدا کنم. میدونستم یک قاشق مخ ابراز خستگی و یک قرص ابراز دلتنگی باعث میشد کارشون رو نیمهکاره رها کنن و برگردن، اما از کجا معلوم صلاح در اون باشه؟! چند قسمت برنامهی مورد علاقهم به علاوهی چندتا انیمیشن مناسب بچهها رو دانلود کردم و گهگاهی موقع بازی با زهرا یا شیردادن، کنار بچهها میدیدم و راجعبهشون حرف میزدیم. بازیهای توی #کتاب_کشتی_نجات هم که یکی از امدادهای الهی بود جهت تخلیه انرژی و هیجانات ماسیده تو وجودشون، که به موقع به دادم رسید. #روضه_خانگی هم که به لطف خدا همیشه طرفدار داره.🤩 الان که برخلاف انتظار، هفتهی چهارم! رو پشت سر میذارم میبینم که شکر خدا زندگی جریان داشت. شاید چندباری غذاهای نیمه کاره روی سفره چشم انتظارم موندن. یا آخر شبهایی که بابا میاومدن پیشمون و تلویزیون با دودکش، مهمون ناخونده میشد و بچهها هم که عاشق مهمون! و منم مشغول آشپزخونه، دیگه فرصت رقابت سنگین با تلویزیون رو نداشتم.😆 یا روزی که حالم بد بود و نتونستم غذا درست کنم و مرتاضوار خوابیدیم!🤪 خلاصه که گذشت. الحمدلله زندگی و بچهها رو به رشدن. همسرم هم که در تماس تصویری بچهها رو میبینه کلی بهم افتخار میکنه، و قدردان ثانیههای درکنار هم بودنه. این مدت بازم بهم ثابت شد این نگاه و رفتار منه که زندگی رو میسازه. اتفاقات چه موندگار و چه گذرا، فقط موانعیاند که باید ازشون عبور کرد و بهترین توشهها رو گرفت. البته با علم به اینکه در محضر خدا هستم.
30 مرداد 1400 15:13:17
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_چهارم . #ز_فرقانی . (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . بعد از ازدواج به خاطر درس و کار همسرم اومدیم تهران. یه فامیلی داشتیم که کمک کردند و طبقهی بالای خونهی خودشون رو برامون با قیمت مناسب اجازه کردن.🌷 . سه چهار ماه قبل از بارداری برنامهم خونهداری بود و استفاده از دوران فراغت پس از تحصیل نسبتا طولانی.😅 . سه چهار ماه نگذشته بود که باردار شدم. همون اوایل که تازه متوجه بارداری شده بودم، رفتیم ماه عسل، اونم چه ماه عسلی! خودمون یه کاروان ۱۷ ۱۸ نفره از خانوادهها راه انداختیم و رفتیم کربلا.😍 همون سال یعنی اواخر سال ۸۷ علی آقای ما به دنیا اومد. . از تجربهی افرادی از فامیل که بارداریشون رو عقب انداخته بودن و بعدها برای بچهدار شدن مجبور به درمان شده بودند میترسیدم و زمان باردار شدنم رو سپردم به خدا 😇 با این حال وقتی باردار شدم تا مدتی از نظر روحی ضعیف شده بودم. اما من و همسرم که هر دو خاطرات خوبی از کودکی توی خانواده پرجمعیت داشتیم زود با بارداریم کنار اومدیم. . به خاطر همون روحیات خاصم، خاطرات منفی خیلی توی ذهنم میموند و روی تصمیماتم اثر میذاشت. مثلا خواهرم یه تجربهی سخت سقط رو جلوی چشم من داشتن که من همونجا از ترس از حال رفتم و برای همین هم سر پسرم خیلی از زایمان میترسیدم و نگاه منفی داشتم و همین باعث شد نتونم طبیعی زایمان کنم و سزارین شدم و بعد سر بقیه بچهها هم سزارین شدم. . اواخر بارداری مادر همسرم از مشهد اومدن پیشم که تنها نمونم توی خونه. وقتی هم که پسرم به دنیا اومد، خانوادهی خودم به جمعمون اضافه شدن و حدود دو هفته پیش ما بودند و بعدش با هم رفتیم گنبد، اونجا براش عقیقه کردیم و ولیمه گرفتیم. تا اینکه نزدیک ۴۰ روزگی علی برگشتیم به خونه.😊 . دیگه توی خونه روزهای دو نفره رو با علی آقا میگذروندیم. البته همون همسایهمون خیلی مهربون بودن و تو غربت هوامون رو داشتن. همسرشون هم که خانم مسنی بودن و چندسال پیش به رحمت خدا رفتن، توی تربیت علی و کمک تو آموزش نکات مادری و خانهداری خیلی نقش داشتند. . سر بچهی اول حساس و ترسو بودم. یه حس ترس از دست دادن عزیزانم رو داشتم که ریشه در کودکی داشت. برای همین هم وابستگی شدید و غیر عادی به بچه داشتم و بقیه هم معترض میشدن، حتی تا مدتها بچه رو با پدرش هم تنها نمیذاشتم.🥺 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 آذر 1399 16:39:01
0 بازدید
madaran_sharif
. #ز_م . اگر از مامانایی که چندتا بچه دارن سوال کنی قشنگ میتونن تفاوت دنیای بچههاشونو با هم شرح بدن... به نظر من کارکرد این تفاوت برای رشد پدر و مادر و خود بچه ها خیلی جالبه🤔 . یه بچه ای عاطفیه💖 پدر و مادر باید یه جور برخورد کنه یکی هیجانی رفتار میکنه یه برخورد میطلبه، یکی ذهن منطقی داره، یکی به تمیزی و کثیفی حساسه😖 و.... (اعتراض حامیان حقوق کودک بلند نشه... صلوات😬) . من معتقدم اینا برچسب زدن به کودک نیست چون هر کودکی ویژگیهای متفاوتی داره که البته قرار نیست جلوی خودش این رو بگیم ولی خوبه پدر و مادر روحیات بچهشون رو بشناسن. . گل پسر ما هم به یه چیزایی حساسه مثلا بدش میاد به بعضی چیزا دست بزنه حتی کوچولو هم که بود تا میخورد زمین و دستش کمی خاکی میشد گریه میکرد😭 نه به خاطر درد بلکه به خاطر خاکی شدن دستش😯 از دست زدن به خمیر، گِل، رنگ🎨 و هرچیز چسبناک و نرمی بدش میاد😒 . از اون طرف دختری این روحیات رو نداره و گاها زبل تره... حتی وقتی میریم پارک🏝 یکی از بازی هاش شن بازیه... این ویژگی های متفاوت برای ما از این جهت باعث رشده که هم باید سعی کنیم ویژگی بچههامونو بپذیریم و هم باید یاد بگیریم🤪 روش برخورد درست با هر ویژگی رفتاری چیه؟! . ولی قسمت مهمترش برای من اثر خوبی بود که این تفاوت ویژگی ها برای خود بچهها داشت😎 مثلا وقتی گل پسر جسارت خواهرش تو گرفتن کفشدوزک🐞 رو میبینه تحریک میشه و ترس همیشگی کمتر میشه😜 . یا اینکه من بعد از فهمیدن تاثیرات خوب، مهم و ضروری بازی های #مسی_پلی (یا همون کثیف کاری خودمون😊) برای بچهها، تصمیم گرفتن گاهی از این بازی ها تو خونه راه بندازم که با مقاومت پسری مواجه شدم... به آرد دست نمیزد، به شن دست نمیزد، از خمیر بدش میومد و... و این وسط دختری به دادمون رسید😍 . دختری از هیچکدوم از این کارها بدش نمیاومد پس همراه بود و پسری رو هم آرام آرام همراه کرد😊 ✅ من حس میکنم هر چی بچهها بیشتر باشن خودشون به هم کمک میکنن و حساسیتهاشون کمتر میشه و از یه جهاتی کار مادر تو تربیت راحت تره😜😅 . پ.ن۱: گاهی حساسیتهای بچهها به خاطر رفتارهای اشتباه پدر و مادره ولی گاهی این حساسیتها در وجودشون هست مثل بچه هایی که همه در یک خانواده بزرگ شدن ولی حساسیتهای رفتاریشون متفاوته... پ.ن۲: بازیهای #مسی_پلی همون کثیف بازی خودمونه، هر چیزی که حواس بچه مخصوصا حس لامسه رو تقویت کنه. فایدههای زیادی هم داره از افزایش هوش تا... . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
26 تیر 1399 17:33:35
0 بازدید
madaran_sharif
. چند روز پیش سالگرد مادربزرگ و داییام بود (خدا رفتگان همه رو بیامرزه انشاءالله) . رفته بودیم شهرستان. وارد خونه که شدیم آرین (نوهی۱۳ سالهی باهوش و کاملا امروزی دایی مرحومم (و البته تک👦 فرزند خانواده)) نشسته بود و سرش توی #گوشیش بود، با اومدن ما بلند شد و سلام و علیکی کردیم. خیلی زود با محمد مشغول صحبت شدن، میخواستن با هم برن تو حیاط، که من علی رو دادم بغلش و گفتم علی👶رو با خودش ببره و #مواظب جفتشون باشه.💪 کاملا معلوم بود از این مسئولیت خوشش اومده 😍 و خیلی خوب هم از پسش براومد، هرچند به نظر میومد تجربه اولش باشه.☺️ . موقع سفره انداختن شد، ازش خواستم بیاد کمک. خورشتها رو تو بشقاب کشید، تزیین پلو🍛 رو هم به عهده گرفت، انصافا هر دو کار رو عالی👌 انجام داد. هرچند بازم معلوم بود بار اولشه. . اوج داستان سر سفره اتفاق افتاد! وقتی که به مامانش گفت: قضیهی اون #طوطی که بنا بود برام بگیرید، بیخیالش😄، یه #بچه برام بیارید.😅 . پ.ن۱: قطعا مامان آرین از سر دلسوزی به آرین کار نمیسپره، ولی یقینا اگر مامان آرین بچه یا بچههای دیگهای داشت، لازم میشد از پسر بزرگش بیشتر کمک بخواد. اونوقت آرین ۱۳ ساله، وزیر جوان #خونه میشد... کلی کار یاد میگرفت و مهمتر از همه اینکه برای #زندگی آیندهش زودتر و بهتر آماده میشد. . پ.ن۲: همیشه دوست داشتم بچه اولم دختر👧 باشه، فکر میکردم دختر زودتر کمک کارم میشه و این حرفا😁، ولی تجربه اون روز به آینده امیدوارم کرد. یه پسر نوجوون هم میتونه کلی بارِ رویِ دوشِ مادر رو کم کنه، همونطور که اون روز، با وجود آرین خیلییی کارم کمتر بود.😍☺️ . . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #روز_نوشت #مادران_شریف
12 آذر 1398 18:03:45
0 بازدید
madaran_sharif
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ماهه) . چادری شدم. اولش یکم نگران بودم که میتونم ازپسش بربیام یا نه! چون دیگه نمیتونستم اون آدم باکلاس باشم. . اما حس میکردم کارم درسته. چون کمکم دیدم خیلیم بد نیست. انگار از قید و بندهایی که برای ظاهرم داشتم رها و آزاد شده بودم و حس آرامش داشتم. نگران نبودم چه قضاوتی درموردم میشه و آدمای اطرافم این ظاهر رو میپسندن یا نه.🤷🏻♀ . ترم اول بودم. تو اون ترما، اوضاع پسرهای همدانشگاهی، همیشه موضوع بحث دخترای اطرافم بود و اخبارشون بین همدیگه رد و بدل میشد. . من اما تصمیم گرفتم قاطی این بحثا نشم و خودم رو از این کنجکاویا و خبر گرفتنها، رها کنم. اینطوری تمرکز بیشتری داشتم. . دیگه تو کلاسا راحت بودم و تو آزماشگاهها سرمو پایین میانداختم و هر کاری لازم بود برای اون درس انجام میدادم. بدون اینکه نگران چیزی باشم. . روزها میگذشت و من حوزه دانشجویی رو در کنار درسم ادامه میدادم. فعالیتهای فرهنگیم هم زیاد شده بود. . ترم پنج بودم که توسط یکی از دوستان متاهل، به همسرم معرفی شدم. با هماهنگی خانواده، چون محل زندگی خانوادهام شهر دیگهای بود، اولین بار در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی با هم صحبت کردیم. . بعد از چندین بار صحبت و پرسش و پاسخ از طریق ایمیل و... حوالی عید غدیر، عقد کردیم.💑 فرداش من میانترم داشتم و اولین بار قرار گذاشتیم و تو کتابخونه درس خوندیم. . هر دومون دانشجو بودیم و به شدت درس میخوندیم و تفریحاتمون بیشتر اردوهای دانشجویی و جهادی بود. از اولین اردو جهادی متاهلی که برگشتیم، ماه رمضون بود.🌙 من و خانواده چهار پنج روزه، جهیزیه خریدیم و دو روز بعد، فردای عید فطر، عروسی گرفتیم.👰🏻🤵🏻 . روز عروسی به جای لباس عروس، یه لباس مجلسی شیری رنگ پوشیدم و آرایشگاه هم به عنوان عروس نرفتم که هم هزینه کمتری بدم و هم آرایش طبیعیتر و کمتری داشته باشم. . آتلیه هم قرار نبود بریم و دختر خالهام ازمون عکس و فیلم گرفتن. ولی فقط به خاطر دل مامانم، همون روز عروسی بدون هماهنگی قبلی رفتیم آتلیه و چند تا عکس گرفتیم. . دم اذان هم از بلندگوها اذان پخش شد و نماز خوندیم. . . مراسم ازدواجمون ساده برگزار شد. چون هم خودمون میخواستیم ساده باشه و به رسومات، اهمیت نمیدادیم و هم اینکه واقعا سرمون شلوغ بود و وقت نداشتیم.😅 . زندگیمونو تو خوابگاه متاهلی شروع کردیم. . . #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف_ایران_زمین
08 مهر 1399 17:19:58
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ ساله) #قسمت_دوم دانشگاه سوره دانشگاه علمی و خوبی بود. همون اوایل رفتم تو دل فعالیتهای فرهنگی دانشگاه. یهسری مراسم میگرفتیم. بچههای دانشگاه هم با وجود اینکه از نظر مذهبی خیلی متنوع بودن و حتی بعضاً ضد مذهب بودن، توی مراسمات شرکت میکردن.😍 مثلاً جشنوارههایی با بنیاد شهید دانشگاه برگزار کردیم. یهبار هم از طرف رئیس دانشگاه از گروه ما تقدیر شد.😃 سال ۸۶ بود که عروس شدم.☺️ یکی از دوستانم که دانشجوی دانشگاه شریف بودن من رو معرفی کردن. همسرم سال آخر مکانیک شریف بودن. پروژهای کار می کردن و شغل مشخصی نداشتن. درآمدشون هم طوری بود که یا بهشون حقوق نمیدادن، یا اینکه خیلی دیربهدیر و کم.🤪 ولی خانوادهها به ما کمک میکردن. در دوران دانشجویی اعتقادات دینی برام پررنگتر شد. حجابم کامل بود ولی به مرور احساس کردم دوست دارم چادر سرم کنم.👌🏻 از مامانم خواهش کردم برام یه چادر بدوزن.😍 کسی که من رو ترغیب نکرد اما بعدش دوستام برام جشن گرفتن.🤩 بعد من هم چند نفر دیگه هم چادری شدن. همیشه از خدا میخواستم همسری نصیبم کنه که عقایدش مثل خودم باشه. اما خدا کسی رو نصیب من کرد که به لحاظ اخلاقی خیلی از من جلوتره.😊 فکر کردم حالا که خدا به من همچین همراهی داده، باید تلاش کنم همیشه توی مسیر خودش قدم بردارم و حواسم به هدفم باشه: لبخند رضایت خدا.☺️ با وجود این شباهت بین ما، تفاوت ذائقهی مذهبی که با خانوادهها داشتیم، باعث شد موقع عروسی چالش داشته باشیم.😐 اما ما زیر بار اینکه از عقایدمون دست بکشیم نرفتیم.😆 با توجه به شرایط مالیمون، جایی رو برای زندگی انتخاب کردیم که حد وسط بین خونهی پدری من و همسرم باشه تا بتونیم در رفت و آمد عدالت رو رعایت کنیم.😉 نهایتاً در محلهی طرشت یه منزل اجاره کردیم که به دانشگاههامون هم نزدیک بود. یادمه اوایل ازدواجم گاهی برای اینکه زودتر به دانشگاه برسم، سوار دوچرخهی همسرم میشدم. اون زمان هنوز ماشین نداشتیم. من جلوی ایشون سوار میشدم و از وسط دانشگاه شریف میانبر میزدیم.😅 یک بار هم یکی از دوستان صمیمی همسرم ما رو دیدن و من کلی خجالت کشیدم!😱 این دوچرخه سواری ما تا وقتی که من شش ماهه علیآقا رو باردار بودم طول کشید. تا اینکه بالاخره خدا هم گفت دیگه زشته خانم با این شکم و این چادر، آقا با اون ریش، با دوچرخه رفت و آمد کنند!😆 و بهمون ماشین داد. اما لذت اون دوچرخه سواریها هنوز زیر دندونمه.☺️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین