پست های مشابه

madaran_sharif

. #قسمت_اول . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . متولد سال ۶۷ ام در یکی از شهرهای استان یزد. یه برادر دارم که یک سال ازم کوچیک‌تره. از بچگی با هم خیلی بازی می‌کردیم و البته دعواها و شیطنت‌های بچگانه هم داشتیم.😉 . بزرگ‌تر که شدم جای‌خالی خواهر رو حس می‌کردم. البته با بچه‌های همسایه و فامیل خیلی هم‌بازی بودیم ولی هیچ‌کس مثل خواهر نمی‌شد.😓 . پدرم یه کشاورز پرتلاش بودن. روش تربیتشون طوری بود که ما خیلی بهشون احترام می‌ذاشتیم و ازشون حرف‌شنوی داشتیم. مادرم خانه‌دار بودن و در حد ابتدایی سواد داشتن، اما خیلی به درس‌خوندن و موفقیت ما اهمیت می‌دادن و همیشه مشوق ما بودن. چه توی درس و چه کارای هنری.❤️ . یه مدت توی خونه، قالی‌بافی داشتیم. برای من یه دار قالی کوچیک می‌زدن. می‌بافتم و بعد می‌فروختیمش. ناراحت بودم که چرا داداشم قالی نمی‌بافه و همش تلویزیون می‌بینه.😅 به زور می‌آوردمش پای دار‌ قالی تا اونم ببافه. یه بارم وقتی پاشده‌بود نخ‌ها رو برداره، سوزن بزرگ قالی‌بافی رو گذاشتم زیرش و وقتی نشست فرو‌رفت تو پاش!🙈 بعدش تا چند روز بهش باج می‌دادم که به پدرمون چیزی نگه. . راهنمایی و دبیرستان، تیزهوشان قبول شدم، اما چون مدرسه‌ش توی یزد بود، نرفتم و همون نمونه‌دولتی شهر خودمون رو ترجیح دادم. . درس‌خون و البته شیطون بودم. یادمه یه بار چهارشنبه‌سوری، ترقه انداختیم توی کلاسای دیگه و فرار کردیم. . توی دبیرستان، یه مدیر هنر‌دوست داشتیم که کلاس‌های هنری برگزار می‌کردن. یادمه کلاس‌های نقاشی و تذهیب و معرق و سفال‌گری رو شرکت کردم. یه تابستون هم کلاس خیاطی رفتم. شرایط مالی‌مون خیلی خوب نبود. اما مامانم پارچه‌های خودشون رو با این‌که گرون بود، می‌دادن به من تا تمرین خیاطی کنم.😊 . از سوم دبیرستان جدی‌تر درس می‌خوندم. بعضی از بچه‌های مدرسه، دانشگاه‌های خوب قبول شده‌بودن و من هم خیلی انگیزه گرفتم. مشاور و کلاس کنکور نداشتم. کتاب‌های تست رو از دوستم که کنکور داده‌بود قرض گرفتم و خودم دقیق برنامه‌ریزی کردم و تابستون قبل کنکور هر روز می‌رفتم کتابخونه درس می‌خوندم. . سال پیش‌دانشگاهی، بعد مدرسه ۷ ساعت و روزای تعطیل ۱۴ ساعت درس می‌خوندم. خودمم باورم نمی‌شد بتونم این‌قدر درس بخونم. نوروز قبل کنکور، توی خوابگاه مدرسه موندم که بیش‌تر درس بخونم. همون موقع، داداشم یه بار برام کیک درست کرد و برام آورد.😍 تا قبل از دبیرستان خیلی باهم دعوا می‌کردیم، اما بعدش یهو خیلی خوب و عاطفی شد روابطمون.🌹 . بعدشم که دیگه اومدم تهران و کلا از هم دور شدیم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

20 دی 1399 16:34:22

0 بازدید

madaran_sharif

. وقتی محمد خیلی کوچیک بود: . من: آخ جوووون نونوایی. باباجون می‌شه برامون نون تازه بگیری؟ 😋 همسر: بعله که می‌شه، الان می‌رم براتون نون خوشمزه می‌گیرم. . . چند دقیقه بعد: من: به‌به چقدررررر خوشمزه ست، چقدر می‌چسبه. ممنونم بابای مهربون که برامون نون خریدی. . . الان وقتی خونه نیستیم و محمد گرسنه شده: . محمد: بابااا بوی نون میاد😍...می‌شه برامون نون بگیری؟!😋 بابا: بعله که می‌شه پسرم، الان نون تازه‌ی خوشمزه می‌گیرم. . . چند دقیقه بعد: محمد: به‌به باباجون ممنونم که نون گرفتی برامون.😍😋😘 . و این‌گونه بود که ما طی یک نقشه‌ی حساب شده، هزینه‌ی انواع و اقسام بیسکوییت و تنقلات سوپرمارکتی رو از لیست درخواست‌های این بزرگمرد کوچک حذف کردیم. هم صرفه‌جویی در هزینه... هم تغذیه سالم.😁😃 . پ ن۱:البته الان خونه دایی و خاله و دوست و همسایه با سایر تنقلات ناسالم هم آشنا شده، متاسفانه...ولی هنوزم نون تازه رو به همه‌ش ترجیح می‌ده خداروشکر.😊 . پ ن۲:تصویر نمایانگر شرایطی هست که سوژه قبل از تهیه عکس،غش میکند.😅😁 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #روزنوشت_های_مادری #کاهش_هزینه #تغذیه_سالم #مادران_شریف

30 بهمن 1398 16:42:48

0 بازدید

madaran_sharif

. جواب مثبت بود. بغض کردم و گفتم ان‌شاءالله خیره😔 اما اون روز نمی‌دونستم چه روزهای سختی😩 در انتظارمه. . تجویز دکتر برای بیماری من هفته‌ای سه تا آمپول💉 بود که خودم باید تزریق می‌کردم. اوایل بعد تزریق حالم خیلی بد می‌شد،😖 طاقت صدای📢 طفل معصوم🥺 خودم رو هم نداشتم. مادرم اونو می‌برد خونه🏡 همسایه تا من آروم بشم. . تابستون این‌طوری گذشت، چیزی به شروع ترم پاییز نمونده بود و من تو فکر برگشتن به قم بودم.🕌 . تصمیم این شد که برگردیم سر خونه زندگیمون و مادرم هم همراهم اومدن تا تو این شرایط یه مدتی همراهیم کنن⁦.👵🏻 . دانشگاه🏫 که شروع شد روحیه‌م خیلی بهتر شد، اواسط ترم آخر بودم که برای ارشد همون دانشگاه هم قم قبول شدم⁦👩🏻‍🎓. . . بیماری من اسم گنده‌ای داره ولی خیلی به رشد کردنم کمک کرد...⁦👌🏻⁩ از همه نظر... گاهی چیزی رو شر می‌پنداری در حالی که برات خیره و گاهی چیزی رو خیر می‌پنداری در حالی که برات شره⁦.⁦🤷🏻‍♀️⁩ . من دوست داشتم چند تا بچه⁦👼🏻⁩⁦👼🏻⁩⁦👼🏻⁩ داشته باشم اما روزگار جوری پیش نمی‌ره که ما خوشمون بیاد. . برای بارداری مجدد و... باید تحت نظر دو تا دکتر👨🏻‍⚕️👨🏻‍⚕️ باشم و هر دو رضایت بدن. هرچند همسرم🧔🏻 هم به خاطر سلامتی من راضی نیستن و از ۳۷ تا کوتاه اومدن.😂 . توی این مدت همسرم خیلی برای درس خوندنم همراهیم کردن👫 و همین درس خوندن و دانشگاه رفتن حسابی حالم رو بهتر کرد⁦.⁦👌🏻⁩ . ارشد دو روز در هفته‌ست و محمدمهدی معمولا پیش باباش می‌مونه تا من برم و برگردم⁦.⁦👨‍👦⁩ . دیگه همسرم طلبه‌ی درس خارج هستن و کلاس‌های کمتری دارن. زمان‌هایی هم که کلاس داشتند، محمدمهدی👦🏻 رو می‌بردند نمازخونه‌ی محل تحصیلشون و می‌خوابوندن و می‌رفتن سر کلاس.👨🏻‍🏫 . بالاخره بعضی وقتا هم پیش میاد که من مجبور به غیبت بشم یا همسرم موفق به خوابوندن نمی‌شن و از درس و کلاس عقب می‌مونن.🤷🏻‍♀️⁩ اما با عشق و انگیزه جبرانش می‌کنیم.⁦💪🏻⁩ . یه مدت روزهایی از هفته رو بیکار بودم و حس می‌کردم بیکاری برام سمه، به همین خاطر کلاس‌های هنری بیشتری رفتم.🎨💐 . . #ز_م_پ #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

28 خرداد 1399 17:38:38

0 بازدید

madaran_sharif

#ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱.۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷.۵، #محمد_سعید ۳.۵ساله) *منشور حقوق خانواده‌های چند فرزندی* (نسخه مردمی): ماده‌ ۱: لطفاً وقتی تو خیابون ما رو دیدید، نخندید، پچ‌پچ نکنید و از همه مهم‌تر نشمریدمون! باور کنید ما یه پدر و مادریم با ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ تا بچه! همین! نحن بشرٌ مثلکم، نلِد و نولَد (ما انسانیم مثل شما هم زاییدیم هم زاییده شدیم) حتی از پشت سر هم نشمریدمون، پشت سرمون چشم داره.😜 ماده۲: ازمون نپرسید: خودتون می‌خواستین؟!! چون شاید به روتون نیاریم ولی تو دلمون می‌گیم: پ‌ن‌پ عمه‌مون می‌خواسته ما روشو زمین ننداختیم! ماده۳: وقتی باهامون برخورد کردید، نپرسید: همسرتون روحانیه؟! چون اگر روحانی باشه، چیزی از بار مسئولیت شما کم نمی‌کنه! اگر هم روحانی نباشه باز چیزی از بار مسئولیت شما کم نمی‌کنه! ماده۴: ناموسا بهمون نگید: چه کار خوبی کردی! چون این سوال برامون پیش میاد که اگر کار خوبیه پس شما چرا نکردین؟!! (درمورد مواردی که عذر پزشکی غیر از خرابی دندون و... دارن فرق می‌کنه! که لطفاً در گفتگوها حتما بهش اشاره کنید.) عوضش اگر قصد تشویق کردن دارید بهتره بهمون بگید: اصلاً بهتون نمیاد n تا بچه داشته باشید.☺️ اینجوری ضمانتی تا دو سه هفته روحیه‌ی مضاعف داریم.😃 ماده۵: خواهشا ازمون نپرسید: خرجشون رو از کجا میارید؟ چون خودمونم خبر نداریم ولی مطمئنیم که اون فسقلی که از پیش خدا میاد پیشمون، قبلش خدا کوله پشتی‌شو پر کرده از همهٔ رزق‌های مادی و معنوی قشنگ تا با خودش بیاره. ماده۶: التماس می‌کنم بهمون توصیه نکنید که دیگه بسه! و دیگه بچه نیارید! ما این محبت شما رو دخالت در امور خصوصی محسوب می‌کنیم و از اونجا که می‌خوایم ثابت کنیم به احدی اجازه‌ی ورود به مسائل خصوصی‌مون رو نمی‌دیم باز بچه میاریم😉 و خوب خوبه که... ماده۷: ازمون حتماً بپرسید که: سخت نیست؟ چون می‌دونیم می‌خواید سر صحبت رو باهامون باز کنید و از مزایای چند فرزندی آگاه بشید و نظرتون عوض بشه و با اجازه‌ی بزرگترها برید تو فکر فرزندان بیشتر و نجات کشور.👌🏻 ماده۸: اگر صاحبخونه هستید لطفا به چند فرزندی‌ها خونه اجاره بدید. مطمئن باشید خدا جور دیگه و جای دیگه، قشنگتر براتون جبران می‌کنه. ماده۹: اگر جایی دیدید از دست بچه‌هامون عاصی شدیم، تو دلتون نگید مگه مجبور بودی؟ منتی نیست ولی داریم جور کم بچه‌ها رو هم می‌کشیم. می‌شه از یه زاویه‌ی قشنگتر نگاه کنید و بگید: آفرین به شجاعت و همتت شیر زن!😊 مواد بعدی رو در کامنت اول بخونید.👇😉 #مادران_شریف_ایران_زمین

09 تیر 1401 17:28:45

3 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_سوم #ف_جباری (مامان #زهرا ۲.۵ ساله و #هدی ۳ ماهه) . من چند کار رو برای خودم انتخاب کرده بودم تا انجامشون بدم، از طرفی وقتم هم به خاطر کم شدن ساعت خواب بچه داشت محدودتر می‌شد.⏰ . لنگ لنگان جلو اومده بودم، اما دیگه بدون برنامه ریزی دقیق تر کارم پیش نمی‌رفت، فقط پروژه‌های محل کارم نبود که تمام وقت آزادم رو بهش اختصاص بدم، درس و دوره مطالعاتی و فعالیت‌های دیگه‌ای هم به برنامه‌م اضافه شده بود، حتی لازم داشتم کارهای خانوادگی رو هم روی کاغذ بیارم تا از دستم در نره، یه معادله رو در نظر بگیرید، وقتی تک مجهولیه می‌شه ذهنی حلش کرد اما وقتی چند مجهولی می‌شه مجبوری روی کاغذ به جواب برسونیش، . البته مهم بود که تعداد و حجم برنامه‌هایی که انتخاب می‌کنم معقول و با زمانی که دارم هماهنگ باشه، این معقول بودن رو اول حدس می‌زنی اما بقیه‌ش رو با تجربه کردن متوجه می‌شی؛ مثلا من حدس می‌زنم که در ترم پیش رو بتونم ۲ کار رو انجام بدم، برنامه‌ریزی می‌کنم براش و پیش میرم و می‌بینم به هر دری می‌زنم نمی‌شه، اونوقت کار کم اولویت‌تر رو حذف می‌کنم، یا می‌بینم وقتم آزاده و کار سوم رو هم اضافه می‌کنم... . ❓پس اولین سوال جدی من این بود که اصلا من چقدر وقت توی یک روز و یک هفته‌م دارم؟ یه کاغذ برداشتم و ساعات خواب و بیداری زهرا رو روش نوشتم، مدل من اینطوره که تا بچه‌ها می‌خوابن میرم سراغ کارهای برنامه‌ریزی شده خودم و دست به سیاه و سفید نمی‌زنم! 🤪مرتب کردن خونه، اتو، آشپزی، ظرفا همه این‌ها تو بیداری بچه‌ها و با کمک خودشون و به شکل بازی انجام می‌شه، حتی اگه زمان خیلی بیشتری بطلبه و با کثیف کاری همراه باشه... . با این توضیح الان اگه به خودم سخت نگیرم حدود ۲۰ ساعت در هفته وقت مفید و متمرکز دارم، ۱.۵ ساعت بعد از نماز صبح و ۱.۵ ساعت عصر، یعنی ساعاتی که بچه ها خوابن و من بیدار. . قبلا که روزها زهرا بیشتر می‌خوابید من صبح‌ها خیلی زودتر بیدار نمی‌شدم! وقتی خواب روزش کم شد من از خواب صبح خودم به مرور کم کردم اما هنوز بازدهی عصرهام بیشتر از صبح هاست و خواب عصر بچه ها رو لازم دارم، برای همین هم اگه دختر من توی این سن به ۱۰ ساعت خواب در شبانه روز نیاز داره، من خودم ۲ ساعتش رو برای عصرش ذخیره می‌کنم و صبح زودتر بیدارش می‌کنم، کاری که از همین الان با نوزادم هم می‌کنم تا زمان خواب دو خواهر هماهنگ باشه! . ❗ادامه مطلب رو در کامنت اول دنبال کنید❗ . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین

10 فروردین 1400 17:53:28

2 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری . "اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم" . عجیبه ها واقعا! امام علی (ع) چرا انقدر روی نظم تاکید داشتن بین این‌همه فضائل؟! اونم تو وصیت‌نامه! یعنی حرف آخر⁦✋🏻⁩ . ترم اول درس خوندن🤓 با دوتا بچه کوچولو👦🏻⁩⁦👶🏻⁩ تموم شد و آخرین پروژه رو هم ارائه کردم. ترم تابستون برنداشتم یه کم نفس بکشم (بکشیم!⁦👶🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦🧕🏻⁩⁦🧔🏻⁩⁦👵🏻⁩⁦👴🏻⁩) . البته بیکار که نبودم.😃 ماشاءالله دوتا وروجک و برنامه‌ی سراسر بازی و ریخت و پاش و بشششور بسسساب و بپز و بخورون و... . یه هفته نگذشت که احساس بدی بهم غالب شد! - باز چته؟!🤨 از چی ناراضی ای؟! از در و دیوار؟ نمی‌تونی بیرون بری دلت گرفته؟! -- نمیدونم شاید! الحمدلله خونه حیاط داره😃 خب بریم بازار گل،🌸🌼🌻🌺🌹 چقدر خوبه😍 . یه هفته بعد...😑 مرضم اون نبود.🙊 یک ماهی طول کشید تا فهمیدم ای بابا من برنامه‌ی منظم و هدف‌مندی ندارم.🤔 دچار روزمرگی شدم.😞 . به بعضی کارهای اولویت‌دار نمی‌رسیدم،😑 یه کارایی یادم میرفت، خصوصا در مورد کفش و لباس بیرون که همیشه موقع بیرون رفتن یادشون می‌افتم🙈 (شستشو، دوخت و دوز و...) بعضی روزا یه کارای بدون اولویت یا حتی غیرضروری جای کارهای مهمو گرفته بود! به بعضی کارهای مهم اصلا فکر نکرده بودم! چه برسه عمل!🙊 به بهانه‌ی اینکه بچه‌ها که نظم تو کارشون نیست، منم خودمو زدم به کوچه‌ی عمر چپ😅 سرم شلوغه خب نمی‌رسم!😒 واقعا نمی‌شد برسم؟!🤔 . با جناب همسر صحبت کردم. (الهی که این در گفتگو برای همه زوجین، همیشه، باز بمونه) مروری هم روی برنامه‌ها و اولویت‌ها از نگاه ایشون کردم... دوباره رفتم سراغ دفتر برنامه😃 که در گوشه‌ی پستو، مدتی چشم انتظار من بود.☺️ دفتر برنامه! و ماادراک مالدفتر برنامه🤨 . توضیحات کاربردی در پست بعدی😊 . #ط_اکبری #هوافضا90 #روزنوشت_های_مادری #روزمرگی #تجربه #دفتر_برنامه #مادران_شریف

15 بهمن 1398 16:41:55

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. از اواسط ماه رمضون، نقشه کشیده بودم که تعطیلات عید فطر بچه‌ها⁦🧒🏻⁩⁦⁦👦🏻⁩ رو بذاریم خونه یکی از مامان جون‌ها⁦👵🏻⁩ و کارهای تل‌انبار شده رو انجام بدیم😁 . . از قضا خانواده‌ی همسر تعطیلات خونه نبودن🤷🏻‍♀️⁩ فرصت خوبی بود، چون می‌شد بچه‌ها رو بذاریم خونه‌ی مامان خودم⁦🧕🏻⁩ و خودمون بریم خونه‌ی مادرِهمسر⁦🧔🏻⁩😉 . از چند روز قبل به محمد گفتم: «چون پسر آقایی شدی و می‌تونی تنهایی مواظب داداش علی باشی، یه جایزه پیش ما داری😍😛 می‌خوایم یه روز شما و داداش علی رو تنهایی بذاریم خونه‌ی مامان جون😍😅» . یه جوری با هیجان و صدای بلند می‌گفتم😆😅 که اصلا متوجه ندای درونم نشه که می‌گفت: «دیگه نمی‌تونم ادامه بدم😫 یه روز مرخصی می‌خوام😖 تا دوباره بتونم باهاتون سر و کله بزنم😁😛» . محمد هم کللی هورا کشید و خوشحال شد که می‌خواد جایزه بگیره😆😂 . روز موعود فرا رسید و بچه‌ها توسط مامان جون سرگرم شدن و ما با کوله باری از درس و کتاب و جزوه رفتیم بیرون⁦⁦🧕🏻⁩⁦🧔🏻⁩😍 . من امتحان داشتم و همسر مقاله‌ی چند ماه عقب افتاده‌ش رو باید تنظیم می‌کرد📚 وقت برای این حجم کار کم بود،⏳ اما مثل دونده‌هایی⁦🏃🏻‍♂️⁩ که موقع تمرین گوی سنگین به پاهاشون می‌بندن و موقع مسابقه باز می‌کنن، بودیم😅😂 . باور نمی‌کردم یک ساعت پیوسته نشستم رو صندلی و مشغول لپ‌تاپم! و کسی نمی‌گه: -⁦👦🏻⁩ماماااااان بیا علی رو بردار! -⁦👦🏻⁩مامان منم می‌خوام فیلم ببینم تو لپ‌تاپ! -⁦👶🏻⁩ماما ماما دی ده! (مامان مامان شیشه)🍼 . . بچه‌ها هم با مامان جون و‌ باباجون رفتن گردش😍 (یه جای خلوت که پروتکل‌های بهداشتی هم نقض نشه😁!) خیلی بهشون خوش گذشته بود و از جایزه‌شون کاملا راضی بودن.😂😍 . . پ‌ن۱: ما همشهری خانواده‌هامون نیستیم و از این فرصتا کم پیش میاد برامون. اما تجربه‌ی خوبی بود، تو فکرشم این تجربه رو با یه دوست همشهری یا حتی همسایه‌مون⁦ هم امتحان کنم. خوشبختانه علی⁦👦🏻⁩ به خاطر حضور داداش محمد خیلی راحت از من جدا می‌شه. . پ.ن۲: چند روز قبل از این فرصت، شرایطی پیش اومد که محمد با خانواده‌ی همسر رفت و ما تقریبا ۱۲ ساعت با علی آقا تنها بودیم. شب بود و علی خوابید. شاید باورتون نشه تا صبح فردا ما بیدار موندیم و فقطط حرف زدیم!😲 نزدیک ده ساعت!‌ آخرش صدامون گرفته بود دیگه😅 از وقتی محمد آقامون حرف می‌زنه، دیگ ما فرصت نمی‌کردیم با هم صحبت کنیم!😆 کلی حرفِ عقب مونده هم داشتیم😁😅 . پ‌ن۳: الفُرصَة تَمر مرَّ السَحاب...فرصت مثل ابر می‌گذره.😭😭 قبول دارید مادرا ارزش زمان رو بیشتر درک می‌کنن؟!😄 . . #پ_بهروزی #روزنوشت_های_مادری #تجدید_قوا

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. از اواسط ماه رمضون، نقشه کشیده بودم که تعطیلات عید فطر بچه‌ها⁦🧒🏻⁩⁦⁦👦🏻⁩ رو بذاریم خونه یکی از مامان جون‌ها⁦👵🏻⁩ و کارهای تل‌انبار شده رو انجام بدیم😁 . . از قضا خانواده‌ی همسر تعطیلات خونه نبودن🤷🏻‍♀️⁩ فرصت خوبی بود، چون می‌شد بچه‌ها رو بذاریم خونه‌ی مامان خودم⁦🧕🏻⁩ و خودمون بریم خونه‌ی مادرِهمسر⁦🧔🏻⁩😉 . از چند روز قبل به محمد گفتم: «چون پسر آقایی شدی و می‌تونی تنهایی مواظب داداش علی باشی، یه جایزه پیش ما داری😍😛 می‌خوایم یه روز شما و داداش علی رو تنهایی بذاریم خونه‌ی مامان جون😍😅» . یه جوری با هیجان و صدای بلند می‌گفتم😆😅 که اصلا متوجه ندای درونم نشه که می‌گفت: «دیگه نمی‌تونم ادامه بدم😫 یه روز مرخصی می‌خوام😖 تا دوباره بتونم باهاتون سر و کله بزنم😁😛» . محمد هم کللی هورا کشید و خوشحال شد که می‌خواد جایزه بگیره😆😂 . روز موعود فرا رسید و بچه‌ها توسط مامان جون سرگرم شدن و ما با کوله باری از درس و کتاب و جزوه رفتیم بیرون⁦⁦🧕🏻⁩⁦🧔🏻⁩😍 . من امتحان داشتم و همسر مقاله‌ی چند ماه عقب افتاده‌ش رو باید تنظیم می‌کرد📚 وقت برای این حجم کار کم بود،⏳ اما مثل دونده‌هایی⁦🏃🏻‍♂️⁩ که موقع تمرین گوی سنگین به پاهاشون می‌بندن و موقع مسابقه باز می‌کنن، بودیم😅😂 . باور نمی‌کردم یک ساعت پیوسته نشستم رو صندلی و مشغول لپ‌تاپم! و کسی نمی‌گه: -⁦👦🏻⁩ماماااااان بیا علی رو بردار! -⁦👦🏻⁩مامان منم می‌خوام فیلم ببینم تو لپ‌تاپ! -⁦👶🏻⁩ماما ماما دی ده! (مامان مامان شیشه)🍼 . . بچه‌ها هم با مامان جون و‌ باباجون رفتن گردش😍 (یه جای خلوت که پروتکل‌های بهداشتی هم نقض نشه😁!) خیلی بهشون خوش گذشته بود و از جایزه‌شون کاملا راضی بودن.😂😍 . . پ‌ن۱: ما همشهری خانواده‌هامون نیستیم و از این فرصتا کم پیش میاد برامون. اما تجربه‌ی خوبی بود، تو فکرشم این تجربه رو با یه دوست همشهری یا حتی همسایه‌مون⁦ هم امتحان کنم. خوشبختانه علی⁦👦🏻⁩ به خاطر حضور داداش محمد خیلی راحت از من جدا می‌شه. . پ.ن۲: چند روز قبل از این فرصت، شرایطی پیش اومد که محمد با خانواده‌ی همسر رفت و ما تقریبا ۱۲ ساعت با علی آقا تنها بودیم. شب بود و علی خوابید. شاید باورتون نشه تا صبح فردا ما بیدار موندیم و فقطط حرف زدیم!😲 نزدیک ده ساعت!‌ آخرش صدامون گرفته بود دیگه😅 از وقتی محمد آقامون حرف می‌زنه، دیگ ما فرصت نمی‌کردیم با هم صحبت کنیم!😆 کلی حرفِ عقب مونده هم داشتیم😁😅 . پ‌ن۳: الفُرصَة تَمر مرَّ السَحاب...فرصت مثل ابر می‌گذره.😭😭 قبول دارید مادرا ارزش زمان رو بیشتر درک می‌کنن؟!😄 . . #پ_بهروزی #روزنوشت_های_مادری #تجدید_قوا

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن