پست های مشابه
madaran_sharif
. #قسمت_دوم #پ_بهروزی تابستون اون سال، ایام خواستگارخیزی بود😅و بالاخره اول مهرِ دومین سالِ دانشجویی، فرد مورد نظر رخ نمود. . گفته بودند که ایشون طلبه هستن، قم درس میخونن، و حالا حالاها هم درسشون ادامه داره. از اونجایی که بقیه شرایط با ملاکهای من کاملا جور بود، و البته با زندگی تو شهر قم نه تنها مشکلی نداشتم، بلکه خیلی هم مشتاق بودم، موافقت کردیم، فقط درس من مسئله بود که همه بالاتفاق تاکید کردیم که من باید تا آخر درسم تهران باشم.😁 . غافل از اینکه ... که عشق آسان نمود اول💝💖...ولی افتاد مشکلها😖😩😥 . اینها خیالپردازیهای قبل از عقد بود😅 ولی بعد از جاری شدن خطبهی عقد و به دنبالش جاری شدن محبت خدادادی💞💘😆😛، دیگه تحمل یک روز دوری هم از توان من خارج بود. مدرک شریف که چیزی نیست، اون روزها اگر من بین بهشت برین و آشیانهی عشقمون😆🏡 هم مخیر میشدم، شروع زندگی مشترک💑 رو ترجیح میدادم.😅😁 . سال دوم دانشجویی هم به کندی و به سختی گذشت...و بساط زندگی مشترک مهیا شد و من هم مهمان دانشگاه قم شدم. ولی... . کوچولوی ناقلایی بدجور حال منو به هم ریخت، ویار شدیدی که منو از خونهی بخت برگردوند به خونه ی پدری، برای مراقبتهای مادری😅 دانشگاه که رفت رو هوا، خود بچه هم متولد نشده، به ملکوت اعلی پیوست😔😰😱 خلاصه دو ماه و خوردهای تجربهی سخخخت مادری داشتیم و دوباره برگشتیم خونه ی بخت.😍😅 . پ.ن۱: تاخیر در شروع زندگی مشترک، به معنی تاخیر تو ادامهی زندگیم بود، و من نتونستم خودمو توجیه کنم برای اینکار.😊 ضمن اینکه من و همسرم عاشق بچه به تعداد زیاد بودیم، طوریکه تو اولین جلسهی خواستگاری راجع به تعداد بچههای احتمالیمون به توافق رسیدیم😂👌👶👶👶👶👶👶✋😅که البته ضرورتهای اجتماعی هم تو این تصمیم تاثیر جدی داشت. . پ.ن۲: از بچگی میخواستم معلم بشم، هنوزم همین آینده رو برای خودم متصورم. و برای این هدف مدرک دانشگاه شریف، یا جای دیگه تفاوتی برام ندارن.😊😉 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
02 بهمن 1398 18:05:30
0 بازدید
madaran_sharif
. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_سوم توی چند سال اول زندگیمون خیلی سفر میرفتیم. هر دو پایه و اهل گشت و گذار بودیم.😇 البته سفرهامون هم لاکچری نبود. معمولا شبها توی چادر میخوابیدیم. پول بنزین رو حساب میکردیم و از کل پولمون کم میکردیم تا ببینیم میتونیم یکی دو وعده توی رستوران غذا بخوریم یا نه.😁 همون اوایل ازدواج یه بار داشتم با همسرم درباره رشتهی دانشگاهیم صحبت و درد دل میکردم. من از اول معماری رو دوست داشتم، ولی خیلی بد انتخاب رشته کردم و دانشگاههایی رو که زدم بودم، قبول نشدم. برای همین به ناچار رفتم حسابداری.😐 با ایشون که مشورت کردم تصمیم گرفتم گرافیک بخونم که هم به معماری نزدیکه و هم میتونم خیلی زود باهاش کار کنم. خلاصه مدرک کاردانی حسابداری رو که گرفتم شروع کردم به درس خوندن برای کنکور هنر و خداروشکر سال ۹۰ گرافیک دانشگاه علمی کاربردی تهران قبول شدم.☺️ خیلی از رشتهی جدیدم راضی بودم. حتی تو زمان دانشجویی گاهی کارهای گرافیکی انجام میدادم و میفروختم.🤩 خرداد سال ۹۱ حدود دو ترم از شروع گرافیک گذشته بود که دختر اولم، حسنا خانم وارد زندگی مون شد.😍 حسنا زودتر از موعد،توی هفتهی ۳۶ به دنیا اومد و باید بستری میشد. متاسفانه همون اول دکتر بی هیچ ملاحظهای، به همسرم گفته بود امیدی به زنده موندنش نیست😔 و با این حرف برگ و بارمون ریخت.😞 من باید توی اتاق مادران میموندم و فقط برای شیردهی میتونستم دخترم رو ببینم. هربار که ازش جدا میشدم، نمیدوستم دوباره میبینیمش یا نه.😭 7 روز توی دستگاه بود و خداروشکر بعد از همهی اون سختیها و استرسها، باز روی خوش زندگی رو دیدیم و میوهی دلم مرخص شد و با هم به خونه برگشتیم.😃 تابستون که تموم شد، حسنا ۳ ماهه بود که دوباره به دانشگاه برگشتم. نمیدونم اون موقع توی علمی کاربردی مرخصی زایمان نمیدادن یا خودم نمیدونستم چنین امکانی هست.😅 و بی وقفه درسم رو ادامه دادم. گاهی دخترم رو پیش مامانم میذاشتم. گاهی هم خواهر جونم باهام میاومد دانشگاه و حسنا رو توی نمازخونه نگه میداشت تا بتونم توی زمان بین کلاسها بهش شیر بدم.😍 رشتهی گرافیک کارهای عملی زیادی داشت که نمیشد در کنار بچهی کوچیک انجام داد. به همین خاطر شبها بیدار میموندم و کارهام رو انجام میدادم. چون خیلی گرافیک رو دوست داشتم، روی انتخاب جدیدم مصمم بودم و با انگیزه سختیهاش رو به جون میخریدم. نهایتا در کنار بچه داری، دورهی کارشناسیم رو تموم کردم. 💪 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
22 آذر 1400 16:07:26
1 بازدید
madaran_sharif
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله،۴ساله و ۶ماهه) . با یکی از مربیهای مهد حوزه قرار گذاشتم که دو روز تو هفته بیان خونهی ما و بچه رو نگه دارن که من برم کلاس و سریع بر گردم.🏃🏻♀️ ترم اول رو اینجوری گذروندم. . دو تا از استادام هم قبول کردن که فقط ۶۰ درصد کلاسها رو شرکت کنم. به شرطی که نمرهم بالاتر از یه حدی (مثلا ۱۸) بشه. برای من که از یه رشتهی فنی میرفتم اقتصاد، آوردن این نمره، حتی با بچه، کار سنگینی نبود.😉 . تو این مدت با بچههای خوابگاهی دوست شدم و هیئتهای اونجا رو میرفتم. همونجا یه دوست خیلی صمیمی پیدا کردم که از ترم بعد، کاملا رفاقتی بچه رو تو ساعتای کلاسم نگه میداشت.😍 . محیط خوابگاه هم خیلی خوب بود و واقعا جزء برکات زندگیمون بود. با اینکه خونههاش خیلی کوچیک بودن، ولی یه حیاط امن داشت با کلی بچه، که میشد هر روز بدون نگرانی بچه رو برد بیرون بازی کنه... پارک هم سرکوچه بود. . . درسای ارشدم خیلی سنگین نبود و ما تصمیم گرفتیم یه کلاس قرآنی توی خوابگاه راه بندازیم.👌🏻 من و یکی از دوستان، تفسیر قرآن میخوندیم و برای خانومای خوابگاه نوبتی درمورد اون چیزایی که تو کتابا میخوندیم، از تربیت بچه و... صحبت میکردیم. . یه دورهای هم سعی کردیم هیئت و نمازخونهی اونجا رو یه کم پرشورتر کنیم. به خاطر کارایی که توی دبیرستان میکردیم، کار فرهنگی رو یاد گرفته بودیم و حالا تو دانشگاه و جاهایی که فضا مناسب بود استفاده میکردیم.🌹 . در کنار دانشگاه، کماکان حوزه دانشجویی رو هم میرفتم. یه مدت هم یکی از اساتید حوزه شریف، رو آوردیم خوابگاه که اونجا جلسات تربیت فرزند برگزار کنن. . در کنار اینها همسرم خیلی جدی کار خیریه رو دنبال میکردن و من هم تا جایی که فرصت بود باهاشون همراه میشدم. مثلا با فرزندم اردوی جهادی میرفتم و اونجا با سایر مامانها شیفتی کلاس برگزار میکردیم.😅 . دو سال گذشت و ما باید از اون خوابگاه میرفتیم. با پس انداز و سرمایهای که خودمون داشتیم و کمک خانوادههامون، تونستیم یه خونه اجاره کنیم که واقعا رزق الهی بود...🤲🏻 . به لطف خدا، خونهای جور شد با متراژ بزرگ و نزدیک به پارک و مسجد و محل کار همسر، و طبقهی همکف، تقریبا همون چیزی که میخواستیم، و الان ۵ ساله که همون جاییم. . واقعا معتقدم یه علت این رزقها و برکات، به خاطر شغل همسرمه که مشغول کارهای فرهنگی و خیریهای و جهادین و دعای ولی نعمتان پشت سرشون، و البته وجود فرزندانم، که این برکت رو مضاعف کرده. . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
10 مهر 1399 17:06:00
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_دوم تازه تو مسئولیتهای جدیدم جا افتاده بودم که با توکل برخدا یک تصمیم سخت و #حیاتی گرفتم و فصل تازهای از زندگیم آغاز شد! زندگی مشترک💞 با آغازی ساده☺️ اما درونی پیچیده.😮 . زندگی شیرینمون از #خوابگاه_متاهلی پاگرفت😊 اون ترم (ترم ششم) تنها ۱۶ واحد برداشتم و البته تعداد قابل توجهی واحد #خانه_داری و #شوهرداری.😁 در فرصت ترمیم هم تعدادی واحد #فرزندپروری به آنها افزودم!! ای بابا! خیلی سنگین شد🤔 خب! واحدهای فرهنگی و کاری رو کمتر میکنیم...احتمال ۹۹ درصد حذف.😆 البته! کوله بارِ #دغدغه_های_فرهنگی_اجتماعیم همچنان باهامه! . از زندگی در محله شلوغ و پر رفت و آمد🛴🚲🛵🚎🚖🚚📢 اومدم تو #خوابگاهی کوچک بیرون شهر در شهرکی فاقد امکانات کامل، بدون وسیلهی نقلیه شخصی، تعدادی درسِ سنگینِ پروژهدار، دانشجو بودنِ همسر و #کار_پاره_وقتشون در آنسوی شهر، تدریس آخرِ هفتهی #المپیاد و #خانه_داری_ناشیانه به کمک تلفن به مامان و اینترنت! خانوادهم تهران بودند اما، خواهریِ بزرگم تو راهی داشت.😍🤰 خواهرجونیِ سال بالاییم دانشجوی سمنان بود. و یه جفت خواهر برادر کوچیک مدرسهایِ🧒👦محتاجِ مامان😁 . این شرایط، همه مشخص و پذیرفتهشده بود و اما عرصهی عمل،😅 تا قبلِ ورود به این فاز، فکر میکردم مثل قبل که از پسِ #مدیریتِ کارهای مختلفم بر میاومدم😎 در مدت کوتاهی مدیریت این کارها هم به کمک #کتاب، #اینترنت، جلسات مشاوره و آموزشی و البته #دفتر_برنامه، دستم میاد! . شرایط خاصی هم پیش اومد که دکتر اکیدا توصیه کرد بیشتر تو خونه بمونم و استراحت اصطلاحا مطلق داشته باشم! 😐 .. عملیات آغاز شد🤪 صبح که همسرم رو راهی میکردم کارهای خونه رو آسِه آسِه انجام میدادم، درسهام رو میخوندم و برای فرشته کوچولوم توضیح میدادم! (یهو وسطش براش #شعر و #قصه هم میگفتم😜) و #مطالعات_بارداری و فرزندپروری... کوئیز و تمرین و پروژه هم آنلاین یا توسط همسرم میفرستادم دانشگاه شب هم گاهی در فرصتی مناسب با آقای همسر جلسه رفع اشکال میذاشتم😁 آخر هفتهها هم #تدریس المپیاد در یکی از مدارس دوردست(نسبت به خوابگاه) ظاهرا خیلی هم سخت نبود، اما همیشه کارها طبق برنامه، به خوبی پیش نمیرفت🤔 تنهایی و سکوتِ اونجا دیگه خیلی اذیتم میکرد و کم حوصله شده بودم😣 گاهی از کسوتِ بانو در میاومدم و دخترکی بهانه گیر میشدم...😒 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف
04 دی 1398 16:49:29
0 بازدید
madaran_sharif
#ح_یزدانیار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_سوم چند ماه بعد از تولدم جنگ تموم شد و زندگی در ملایر تقریباً به حالت عادی برگشت. از اون موقع تا سه سالگیم مادرم تو خونه مهد خونگی داشت. دختر دایی و پسر داییم و فرزندان یکی دو تا از دوستان و همکارانشون تو خونهٔ ما همبازی ما بودن و مادرم هم مربیمون بود. من که ۳ ساله شدم و برادر هام ۶ و ۹ ساله مادرم استخدام آموزش و پرورش شد. بعد از اون بعضی از روزها رو با مادرم به مدرسه میرفتم و بعضی روزها مهد شاهد. کار مادرم شیفتی بود و مهد هم به صورت ثابت صبحها، بنابراین یک هفته مهد بودم یک هفته خونهٔ خاله. توی مهد کودکِ شاهد همه بچه شهید بودیم گ. منم دخترا رو تو مهد مدیریت میکردم و دست به یکی میکردیم علیه پسرا.😁 از همون بچگی به بچههای کوچیکتر از خودم علاقه زیادی داشتم. حتی مسئولیت نگهداری پسر مربی مهدمون رو من بر عهده میگرفتم. چون پدرم شهید شده بود، دایی مصطفی و دایی محسنم محبت و علاقهٔ خاصی بهم داشتن. دایی مصطفی یه دستش تا مرز قطع شدن رفته بود و پیوند خورده بود و گاهی برای معالجه عوارض شیمیایی میرفت خارج از کشور. اتفاقاً دختر دایی مصطفی موقعی به دنیا اومد که داییم ایران نبود.😔 همیشه یادمه وقتی میاومد من رو روی پای راستش که دست مجروحیت داشت مینشوند و دختر خودش رو روی پای چپش. میگفت حمیده (من😉) آرومه و محجوب! محیا شلوغکاره! همیشه هر جا که میرفت برای من و محیا سوغاتیهای شبیه به هم میآورد. داییهام با اینکه نظامی بودن و اکثراً مشغول مأموریت ولی هوامون رو داشتن و تو همهٔ تعطیلات و مسافرتهاشون ما رو با خودشون میبردن. هنوز خیلی بزرگ نشده بودم، کلاس دوم رو تازه تموم کرده بودم که کم و بیش مریضی دایی مصطفی و حال خراب و لاغر شدنش رو میدیدم. دایی محسنم که معاونش بود چند ماهی بود که همه جا همراهش بود که اگر حال فرماندهش (دایی مصطفی) خراب شد، بتونه از کرمانشاه سریع برسونتش تهران. آخرای خرداد ۷۴ بود که ما بچهها رو گذاشتن خونهٔ مادرخانمِ داییم و همه با لباسهای مشکی رفتن تهران، محل شهادت سردار شهید حاج مصطفی طالبی. از اون روز دیگه محیا هم مثل ما فرزند شهید شد؛ اما با روحی خسته از سالها دیدن مجروحیت و زجر جانبازی پدر.😭 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
08 شهریور 1401 15:50:28
4 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_سوم . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . پسرم تا یک ماهگیش نمیتونست مستقیم شیر بخوره. باید با رابط بهش شیر میدادم. همهی سعیم رو کردم که به شیر مادر عادت کنه و بهش شیرخشک نمیدادم. خیلی سخت بود ولی خداروشکر تلاشهام نتیجه داد و بعد از یک ماه درست شد. . بعدش البته دلدردها و شببیداریهاش سرجاش بود. یه مقدار روحیهم ضعیف و شکننده شدهبود. بعد دو سه ماه که پسرم جون گرفت و شیرینکاریهاش شروع شد، حال منم خیلی بهتر شد. . کارای دفاع پایاننامهم هم موندهبود و دیگه خیلی وقتی برای افسردهشدن نداشتم.😁 کمکم برگشتم سر کارای درسیم. . از زمانای خوابش استفاده میکردم تا کارامو انجام بدم. برای درسام یا کارهای پایاننامه، گاهی لازم بود برم دانشگاه. خانوادههامون شهرستان بودن و دوست نداشتیم توی اون سن بچه رو مهد بذاریم. همسرم میموندن خونه و پسرمون رو نگهمیداشتن و خداروشکر تو مراحل مختلف تحصیلم مشوق و همراهم بودن.🌺 . نهایتا توی همون مدت مرخصی زایمانم و بعدش توی تابستون، کارای پایاننامهم رو تموم کردم و وقتی پسرم یک سالش بود، دفاع کردم. . اوایل بارداری، خیلی نگران بودم که حالا درسم چی میشه و اصلا میتونم ارشدم رو با بچهی کوچیک تموم کنم یا نه! خیلی برای خودم بزرگ و سختش کردهبودم. بعد که تموم شد، دیدم اونقدرم که فکر میکردم، سخت نبود و جای نگرانی نداشت. حالا یه وقفهای افتاد و یک سال دیرتر شد. ولی تاثیر خاصی توی روند کلی زندگیم نذاشت. . برنامهی اون یک سال آخر ارشدم، خیلی فشرده بود. توی بچهداری هم از قبل تجربهای نداشتم و خودش یه پروژهی سنگین بود برام. برای همین بعد ارشدم، تا یه مدت دوست داشتم استراحت کنم.😊 کتابهای تربیتی و کتابای مربوط به مراحل رشد جسمی و ذهنی بچهها رو میخوندم. . دوست داشتم بدونم پسرم توی هر سن، چه مهارتهایی کسب میکنه و چه بازیها و کارهایی برای رشد و تربیت بهترش میتونم انجام بدم. قصه هم گاهی براش میگفتم اما خیلی اهلش نبودم و بلد هم نبودم. در عوض، همسرم خیلی براش قصه میگفتن. قصههای خوبی بلد بودن و اگرم بلد نبودن، همون موقع یه قصه میساختن و با آبوتاب تعریف میکردن. . رابطهشون خوب بود و خیلی باهم بازی میکردن. همسرم به خاطر شرایط درس و کارشون، اکثرا از صبح تا ۸ یا ۹ شب بیرون از خونه بودن. به جاش اون یکی دو ساعت آخر شب رو با کیفیت براش وقت میذاشتن و جبران میکردن. شوهرم بچهدوست بودن و روابطمون بعد به دنیا اومدن پسرمون خیلی بهتر شد. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
22 دی 1399 16:03:59
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ف_جباری (مامان زهرا ۲ سال و ۸ ماهه و هدی ۴ ماهه) . - گفتم: فکر کردی همه مثل خودت #بولدوزرن؟😳 چشمم روی این جمله وایستاد و ذهنم درگیرش شد، بولدوزر باش...! . . ۵ ماه بر ما گذشت... ۵ ماه جانکاه و دوستداشتنی...!💔♥️ ۵ ماهی که به اندازهی ۵ سال روح و روانم به کار گرفتهشد... . پنجشنبه ۲۷ آذر، طبق برنامهای که رو در یخچال داریم، شاممون #نذر #حضرت_علی_اکبر(ع) بود، #آبگوشت_نذری رو بار گذاشتم و نون میخواستیم، همسرم رفتهبود بیمارستان ببینه برای #محمدسعید چه اتفاقی افتاده و من برای کمکردن فکر و خیالها تصمیم گرفتم دست زهرا رو بگیرم و با شکم هشت ماهه نون سنگک تازه رو خودمون بخریم و برگردیم. . صدای اذان مغرب میومد... نزدیک خونه رسیده بودیم که به همسرم زنگ زدم ببینم چه خبره 😞 همسرم قطع کرد و پیامک زد: انا لله و انا الیه راجعون. #امتحانات جدید برای ما و حیات جدید برای برادرم شروع شده بود. . اطرافیان ازش مینوشتن و منتشر میکردن ...🖋 بین متنها یه عبارت مثل میخ توی مغزم فرو رفت؛ خاطرهای بود از همکارش، محمدسعید کارهایی رو ازش پیگیری کردهبود و اون از حجم و سختی کار گله کردهبود و گفتهبود: - فکر کردی همه مثل خودت بولدوزرن؟ . عجیب بهم چسبید این توصیف... ببین! هر لحظه دکمهی بازی رو میزنن و از زمین بیرون میکشندها! فرصت کمه! بولدوزر زندگی خودت باش!🚜 . . پ ن : برداشت از بولدوزر بودن آزاده!🌺 اما دوست دارم در موردش با هم صحبت کنیم، میتونیم با این سوالا شروع کنیم؛ زندگی بولدوزری چه شکلیه؟🤔 مصادیقش تو زندگی همه یه چیزه؟ بولدوزر بودن به زن بودن یا مرد بودن ربطی داره؟ به مادر بودن یا نبودن چی؟👩⚕👩🏫👩🎓🤱 . . #توقف_ممنوع #بولدوزر_باش #دلنوشت#روزنوشت_های_مادری #والعادیات_ضبحا #قسم_به_زندگی_بولدوزری_امیرالمومنین(ع) #قسم_به_اسبان_دونده #سوره_عادیات #مرگ #والسابقون_السابقون #مزرعه_آخرت #دنیا #رنج #لقد_خلقنا_الانسان_فی_کبد #یا_ایها_الانسان_انک_کادح_الی_ربک_کدحا_فملاقیه #زن #مادر #نفر_بعدی_کدوم_یکی_از_ماست؟ #آیه #نشانه #محمد_سعید_جباری #مادران_شریف_ایران_زمین