پست های مشابه

madaran_sharif

#ط_اکبری (مامان #رضا ۶.۵ساله، #طاها ۵سال و ۳ماهه، محمد ۲.۵ساله) . چرا بازم یه کار به کاراش اضافه کرد؟ چرا یه وقت نمی‌ذاره کمکم بده؟! یادته روز مادر ۱ ساعت رفتید خونه‌ی مامان، از استرس دیر شدن کلاس مجازی‌ش، معده درد گرفتی؟ یعنی واااقعا روز زن نمی‌تونست مرخصی بگیره؟! حداقل زودتر بیاد؟! وسط این‌همه کار، برای کلاس آنلاینش باید بچه‌ها رو هم ساکت نگه داری!! 😤 حالا که تولدشه و قراره ساعت ۱۱ کلاسش تموم شه، شیطونه می‌گه...😏 . هععی... حالا الان می‌خوای اعتراض کنی؟ قیافه بگیری؟ نتیجه‌ش چیه؟ روز به این خوبی حیف نیست خراب بشه؟ ابر خاکستری بالا سرمو پاک کردم و یه ابر صورتی باز کردم! . بنده خدا خیلی زحمت می‌کشه، خداروشکر اهل کاره، تو این اوضاع فشار روش زیاده، یادته اونروز با خستگی زیادش رفتید زیارت یادته...؟! ❤️ . برای حرف و گلایه وقت زیاده. از هر فرصتی باید برای شادی استفاده کرد. امروز باید خوش بگذره❗️ بچه‌ها رو بسیج کردم خونه رو مرتب کنن و افتادیم دنبال ایده و برنامه‌ی یه شب شاد👌🏻 بچه‌ها چقدر ذوق کردن.😍 . اون‌روز خیلی بدو بدو داشتم... با وجود خستگی، وقتی دیدم همسر و بچه‌هام شاد و راضین، احساس کردم خدا داره بهم لبخند می‌زنه☺️ از کجا فهمیدم؟! وقتی دوباره رفتم تو فکر مشکلات و غصه‌هام، دیدم دیگه اونقدرا هم ناراحت کننده نیستن! پ.ن: در عکس، جناب همسر در اتاق مورد اشاره درحال اتمام تدریس مجازی هستن! . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

20 بهمن 1399 17:10:43

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ساله، #محمدعلی ۷ساله، #محمدحسین ۵ساله، #محمدرضا ۳ساله) #قسمت_دوم مرداد سال ۸۷ عروسی‌مون بود. با اینکه آدم درس‌خونی بودم، ولی از بس به من القا شده بود که «مگه دانشجو هم درس می‌خونه؟!» ترم‌های اول و دوم، خیلی بد درس خوندم‌.🤦🏻‍♀️ ترم‌های بعد که ازدواج هم کرده بودم، درس خوندنم بهتر شد؛ حتی آخرای کارشناسی که باردار هم بودم، بهتر از همیشه درس خوندم‌؛ ولی با این حال نتونست جبران گذشته باشه و در نهایت نمره‌ی کارشناسیم الف نشد و سر این معدل کم، هنوزم دارم ضربه می‌خورم. مثلا می‌خوام بنیاد علمی نخبگان ثبت‌نام کنم، می‌گن معدل کارشناسی‌‌ت کمه و نمی‌تونی...😕 تو بارداری، حال روحیم خیلی خوب بود. اون حال روحی رو، غیر از بارداری‌ها، شاید هیچ‌وقت دیگه تجربه نکردم. ناخودآگاه انگار عنایت ویژه‌ای می‌شه؛ کارهایی که آدم تو حالت عادی، نمی‌تونه انجام بده، اون موقع انجام می‌ده. دیدید کسایی که جبهه رفتن، می‌گن ما اصلاً اهل نماز شب نبودیم؛ اونجا اهل نماز شب شدیم‌؟! منم هر روز یاسین می‌خوندم و هدیه به حضرت زهرا(س) می‌کردم.🌹 سال ۹۰ که کارشناسیم تموم شد، آقا محمدحسن به دنیا اومد. خیلی دوست داشتم با زایمان طبیعی به دنیا بیاد، اما متاسفانه بعضی پزشکا، نمی‌خوان برای مریض وقت بذارن و دلداریش بدن تا موفق به زایمان طبیعی بشه. وقتی بستری شدم، دکتر گفت اگه طبیعی بخوای، باید تا صبح درد بکشی و منم که تو شرایط خوبی برای تصمیم‌گیری نبودم رفتم برای سزارین. محمدحسن شب‌ها خیلی بد می‌خوابید و من نمی‌تونستم درست بخوابم. همسرم از اول، تو کارهای خونه و بچه کمک می‌کردن. اما شب‌ها دلم نمی‌اومد بیدارشون کنم تا بچه رو نگه دارن. خداروشکر اون موقع، ما با مامانم اینا، تو یه ساختمون بودیم. صبح که می‌شد به مامانم می‌گفتم بی‌زحمت شما بچه رو بگیرید🤕 و ۲ ساعت می‌خوابیدم و تازه زندگی برام شروع می‌شد.😁 از طرفی بچه‌ی اولم بود. اگه اون شرایط، تو بچه‌ی چهارم بود، احتمالا راحت‌تر باهاش کنار می‌اومدم.😅 مثلاً الان می‌دونم بچه باید شکمش سیر باشه تا خوب بخوابه. شاید از نظر بعضی‌ها، کار غیر اخلاقی باشه اگه بچه یه بار شیر خشک بخوره و انگار مادر جنایت کرده؛😅😑 ولی شاید اگه اون شب‌ها، فقط یک وعده بهش شیر خشک می‌دادم شکمش سیر می‌شد و دو سه ساعت راحت می‌خوابید و من هم می‌تونستم بخوابم، هم شیرم بیشتر می‌شد، هم روز شاد و پرنشاطی داشتم. ولی اون موقع می‌گفتم نه! اگه من شیر خشک بدم، بیشتر شبیه نامادری ام.🤦🏻‍♀️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 مهر 1400 17:24:52

0 بازدید

madaran_sharif

. از اواسط ماه رمضون، نقشه کشیده بودم که تعطیلات عید فطر بچه‌ها⁦🧒🏻⁩⁦⁦👦🏻⁩ رو بذاریم خونه یکی از مامان جون‌ها⁦👵🏻⁩ و کارهای تل‌انبار شده رو انجام بدیم😁 . . از قضا خانواده‌ی همسر تعطیلات خونه نبودن🤷🏻‍♀️⁩ فرصت خوبی بود، چون می‌شد بچه‌ها رو بذاریم خونه‌ی مامان خودم⁦🧕🏻⁩ و خودمون بریم خونه‌ی مادرِهمسر⁦🧔🏻⁩😉 . از چند روز قبل به محمد گفتم: «چون پسر آقایی شدی و می‌تونی تنهایی مواظب داداش علی باشی، یه جایزه پیش ما داری😍😛 می‌خوایم یه روز شما و داداش علی رو تنهایی بذاریم خونه‌ی مامان جون😍😅» . یه جوری با هیجان و صدای بلند می‌گفتم😆😅 که اصلا متوجه ندای درونم نشه که می‌گفت: «دیگه نمی‌تونم ادامه بدم😫 یه روز مرخصی می‌خوام😖 تا دوباره بتونم باهاتون سر و کله بزنم😁😛» . محمد هم کللی هورا کشید و خوشحال شد که می‌خواد جایزه بگیره😆😂 . روز موعود فرا رسید و بچه‌ها توسط مامان جون سرگرم شدن و ما با کوله باری از درس و کتاب و جزوه رفتیم بیرون⁦⁦🧕🏻⁩⁦🧔🏻⁩😍 . من امتحان داشتم و همسر مقاله‌ی چند ماه عقب افتاده‌ش رو باید تنظیم می‌کرد📚 وقت برای این حجم کار کم بود،⏳ اما مثل دونده‌هایی⁦🏃🏻‍♂️⁩ که موقع تمرین گوی سنگین به پاهاشون می‌بندن و موقع مسابقه باز می‌کنن، بودیم😅😂 . باور نمی‌کردم یک ساعت پیوسته نشستم رو صندلی و مشغول لپ‌تاپم! و کسی نمی‌گه: -⁦👦🏻⁩ماماااااان بیا علی رو بردار! -⁦👦🏻⁩مامان منم می‌خوام فیلم ببینم تو لپ‌تاپ! -⁦👶🏻⁩ماما ماما دی ده! (مامان مامان شیشه)🍼 . . بچه‌ها هم با مامان جون و‌ باباجون رفتن گردش😍 (یه جای خلوت که پروتکل‌های بهداشتی هم نقض نشه😁!) خیلی بهشون خوش گذشته بود و از جایزه‌شون کاملا راضی بودن.😂😍 . . پ‌ن۱: ما همشهری خانواده‌هامون نیستیم و از این فرصتا کم پیش میاد برامون. اما تجربه‌ی خوبی بود، تو فکرشم این تجربه رو با یه دوست همشهری یا حتی همسایه‌مون⁦ هم امتحان کنم. خوشبختانه علی⁦👦🏻⁩ به خاطر حضور داداش محمد خیلی راحت از من جدا می‌شه. . پ.ن۲: چند روز قبل از این فرصت، شرایطی پیش اومد که محمد با خانواده‌ی همسر رفت و ما تقریبا ۱۲ ساعت با علی آقا تنها بودیم. شب بود و علی خوابید. شاید باورتون نشه تا صبح فردا ما بیدار موندیم و فقطط حرف زدیم!😲 نزدیک ده ساعت!‌ آخرش صدامون گرفته بود دیگه😅 از وقتی محمد آقامون حرف می‌زنه، دیگ ما فرصت نمی‌کردیم با هم صحبت کنیم!😆 کلی حرفِ عقب مونده هم داشتیم😁😅 . پ‌ن۳: الفُرصَة تَمر مرَّ السَحاب...فرصت مثل ابر می‌گذره.😭😭 قبول دارید مادرا ارزش زمان رو بیشتر درک می‌کنن؟!😄 . . #پ_بهروزی #روزنوشت_های_مادری #تجدید_قوا

20 خرداد 1399 16:53:51

0 بازدید

madaran_sharif

سرفه می‌کردم و مشکوک به #کرونا بودیم 😱 . #ط_اکبری . فکر #قرنطینه ۳ تا پسر بچه تو یه خونه‌ی ۴۵ متری اذیتم میکرد... خدایا خودت کمک کن! تو گرما، سرما، برف، آلودگی و... یه راه‌حلی واسه خروج ایمن از چارچوب در پیدا می‌کردم😁 (جهت تخلیه انرژی و تنوع سرگرمی بچه‌ها😉) . بچه‌هایی که هر روز دلشون پارک و مسجد می‌خواست، خصوصا ته تغاریه که با پوشیدن لباس و تحصن مقابل درب خروجی، همیشه تسلیمم می‌کرد!😆 همه‌ی اینا از فکرم رد می‌شد، خدایا خودت کمکم کن...⁦🙏🏻⁩ . خدا رو شکر که محمد انقدر سرگرم بود که اصلا سراغ لباساش و فکر تحصن نرفت! 🤗 . با کتاب، کاغذ، مقوا، ابزار رنگ، شمع، آب، خاک، مواد بازیافتی، دو تا داداشاش و... خلاصه از هر چیزی تو خونه، یه بازی و سرگرمی کشیدم بیرون تا فنر پنهان در دست و پای بچه‌ها در نره!🙄 و اما خودم...😔 همیشه خیلی ددری بودم😅 ضمن اینکه مدت‌ها مریضی و مریض داری به اندازه‌ی کافی رُسم رو کشیده بود🤕 . حتی ملاقات پدرم که تازه عمل ریه انجام داده بود نباید می‌رفتم😞 و حالا با کلی دلتنگی باید مشغول کارهای خونه_که حالا قسمت بششششور بسسسابش سنگین‌تر هم شده بود🤪_ و مراقبت از همسر بیمار🤒 و تولید سرگرمی و تزریق نشاط به خانواده هم می‌بودم. . چیزی که بهم #قدرت و انگیزه‌ی پذیرش این سختی‌ها رو می‌داد، تداوم سلامتی روح و جسم خانواده‌م😍 و رشد خودم بود⁦💪🏻⁩ . از اونجا که معمولا #نسخه‌ی_الکترونیکی_کتاب‌ها رو می‌خوندم و گوشیمم این مدته خراب شد!😱 سیر مطالعاتیم متوقف شد!😑 . تو کتابخونه گشتم و کتاب‌هایی که همیشه تو اولویت بعدی(!) بودن و هیچ‌وقت زمان مطالعه شون نرسیده بود،😅 برداشتم، و کتاب "نگاهی به رابطه عبد و مولا" حاج آقا پناهیان رو شروع کردم... . هرچی جلوتر رفتم می‌فهمیدم چقدر بهش نیاز داشتم و نمی‌دونستم!☺️ با خودم گفتم چقدر خوب شد که تو جبر قرار گرفتم😆 چقدر ذهنم #محدودیت لازم داشت تا کمی سامون بگیره؛ واقعا لازم بود چند روزی به دور از اغتشاشات فکری بیرون خونه🗣👀، رجوع کنم به درون خونه😍 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #کرونا #مادران_شریف_ایران_زمین

18 فروردین 1399 16:00:25

1 بازدید

madaran_sharif

. کم‌کم به پایان ۲۱ سالگی نزدیک می‌شدم و برای بار آخر درخواست #ویزا کردم... . هرچند آن هم ماجراهای خودش رو داشت.😒 پایان اعتبار گذرنامه‌ی من، احتیاج به رضایت‌نامه‌ی محضری همسر، و همسری که نبود😥 گم شدن شناسنامه‌ی گل پسر و... . ولی بالاخره بعد از بالا و پایین‌های عجیب روزگار، من واقعا رفتنی شدم.🧳 . خداحافظی از خانواده‌م که در این مدت بیشتر از کل زندگیم، به هم وابسته شده بودیم خیلی سخت بود.😭 . پسرم، که جای خالی پدرش رو با پدربزرگش پر کرده بود و انگار داشتم پدر و پسری رو از هم جدا می‌کردم.👨‍👦 . . آقای همسر اومدن دنبالمون... و روز بعد تهران🇮🇷 رو به مقصد آمستردام🇳🇱 ترک کردیم...🛫 . وقتی رسیدیم همه چیز غریب بود. صف خروج، صف چک پاسپورت، پیدا کردن چمدون‌ها🧳 . ترس عجیبی از تنهایی و گم شدن داشتم.😟 جایی رو بلد نبودم،🏛 کسی رو نمی‌شناختم، حتی اندازه گفتن hello, how are you هم اعتماد به نفس نداشتم.😓 (زبان هلند، داچ هست، ولی تقریبا همه‌ی مردم انگلیسی بلدند) . بالاخره رسیدیم خونمون🏠😃 . حالا پسرم👦🏻 یک ساله بود و منتظر دخترم👶🏻 بودیم.💖 . دختری که از وقتی اومده بود فقط برکت آورده بود.💕 از بهتر شدن بی‌قراری‌های برادرش بگیر، تا خونه‌ای که همسرم راحت پیدا کرد. (توی هلند، خونه چه برای اجاره، و چه خرید، سخت پیدا می‌شه) . زندگی ما در غربت شروع شد... اوایل خیلی سخت بود.😩 از بیرون رفتن می‌ترسیدم.😥 از ارتباط گرفتن با بقیه... کاملا وابسته به همسرم شده بودم و این خیلی سخت بود. کم کم سعی کردم تنها بیرون برم، خرید کنم،🛒، حرف بزنم🗣... . و شرایط خیلی بهتر شد.😏 . روزها گل پسر رو برمی‌داشتم و با کالسکه از خونه می‌زدیم بیرون.🌳🌳 . بیشتر روزها نزدیک خونمون رو می‌گشتیم، بعضی روزها هم با اتوبوس🚌 می‌رفتیم مرکز شهر. (در هلند، استفاده از #اتوبوس🚌 #مترو🚅 و #ترم🚉 رو، برای #کالسکه و ویلچر، خیلی آسون کردن؛ و مادران با بچه‌ی کوچیک، خیلی راحت در سطح شهر رفت و آمد می‌کنند.) . فصل ورود من به هلند زمستون❄ بود. به خاطر آب و هوای مرطوب، خیلی برف نمیاد⛄ ولی سرده🥶، و همیشه بارونی☔ . روزی که بارون نیاد یک اتفاق فوق‌العاده محسوب می‌شه🙃🤗 . روز آفتابی🌅 هم که یک اتفاق نادره. اونقدر نادر که مردم کارشون رو ول می‌کنن و تو پارک‌ها آفتاب🌞 می‌گیرن.🙄🤭😂 . پ.ن: به خاطر هزینه‌ی زیاد📈 انرژی گرمایشی🔥، خونه‌ها گرم نیست و لازمه در زمستون، داخل منزل، لباس خیلی گرم استفاده بشه. . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجرییات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_هشتم #مادران_شریف

09 فروردین 1399 16:57:11

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_چهارم . #بنت‌الهدی (مامان سه دختر) . . گذشت و من دانشجوی پزشکی شهید بهشتی شدم. دلیل انتخابم این نبود که تو خانواده اکثراً پزشک بودن. من دنبال وظیفه خودم بودم. جامعه اسلامی به پزشک زن نیاز داره و این رو در راستای تحقق ظهور می‌دونستم.😊 . سال دوم دانشگاه یکی از خواستگارها مقبول افتادند. ایشون هم دانشجوی پزشکی بودن و دو سال از من جلوتر.❤️ دو سال نامزد بودیم. هر دو مشغول درس و بیمارستان و فعالیت فرهنگی و تشکیلاتی. . اون مرحله از زندگی هم سخت بود! مثل همه مراحل دیگه زندگی! هر اتفاق مفیدی تو دنیا سخته! فاصله بین عقد و عروسی برای این بود که هر‌ دو‌ی ما آماده پذیرش مسئولیت زندگی بشیم. مراسم عقد تو خونه برگزار شد، سفره عقد رو خودم چیدم.🙂 . برای عروسی کلی گشتیم تا تالاری پیدا کنیم که راضی بشه فقط یک مدل غذا سرو کنه! همه می‌گفتن ما کمتر از دو مدل غذا نمی‌دیم!🙄 از لحاظ مالی محدودیتی نداشتیم. ولی می‌خواستیم ساده برگزار کنیم و به همه می‌گفتیم که چطور هزینه‌ها رو کم کردیم.😍 . لباس عروسی رو از دوستم قرض گرفتم. تو آرایشگاه هم نگفتم که خودم عروس هستم. پکیج مخصوص عروس چهارمیلیون بود ولی من با سیصد هزار تومن عروس شدم!😎 و اما جهیزیه... . استاد اخلاقی به مادرم گفته بودن که اگر کسی به دخترش طوری جهیزیه بده که بتونه همزمان به چهارده دختر دیگه هم جهیزیه بده، من سعادت اون دختر رو ضمانت می‌کنم. مادرم من رو مختار گذاشتن. برای من چه چیزی بالاتر از سعادت و عاقبت‌بخیری بود؟❤️ برای اجرای این شرط من باید سال ۹۳ با دو میلیون و چهارصد هزار تومان وسایل زندگی رو تهیه می‌کردم!!! . غیرممکن می‌نمود! ولی من سرسخت تر از این حرفا بودم.💪🏻 اول یه لیست از وسایل ضروری تهیه کردم. بعد گشتم یه جا رو پیدا کردم که زیر پونز نقشه بود و اجناس فوق‌العاده ارزان بود. حداقل قیمت هر کالا رو هم پیدا کردم. این لیست رو در اختیار اقوام درجه یک و دو قرار دادم. گفتم هر کسی هر چقدر که می‌خواد به ما هدیه عروسی بده، بگه و هزینه رو بده به من تا برم وسیله مورد نیازمو بخرم!😄 . این شد که با مبلغ هدیه‌های عروسی و همون دو میلیون و چهارصد هزار تومانی که مادرم دادن، وسایل اولیه شروع زندگی رو خریدیم و ، همزمان با چهارده عروس دیگه، زندگی رو به امید سعادت و عاقبت بخیری شروع کردیم.🤵🏻👰🏻 . هنوز هم نداشتن مبل و ظرف چینی خللی تو خوشبختی‌مون ایجاد نکرده الحمدلله. تلویزیون هم نگرفتیم. به همسرم گفتم بهتره اندک زمانی که برای با هم بودن داریم رو خودمون براش برنامه داشته باشیم، نه تلویزیون. . . #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

21 اسفند 1399 18:52:22

2 بازدید

مادران شريف

0

0

. یک سال پیش، همین روزا درحالی که آخرین شب بارداریم🤰🏻 بود، همسرم داشتن برام تدبر سوره صف رو توضیح می‌دادن تا برای ارائه⁦👩🏻‍🏫⁩ دادنش آماده بشن. سوره با این آیات شروع می‌شه: 💚 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم . سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿١﴾ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ ﴿٢﴾ کَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لا تَفْعَلُونَ ﴿٣﴾ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ ﴿٤﴾ 💚 اونقدر زیبا شرح می‌دادن که در ذهنم ماند و تکرار شد و تکرار شد و... فردا حدود ۳ نصفه شب انگار کسی بیدارم کرد و... وقتش شده بود! . با اینکه خیلی منتظر این لحظه و تمام شدن شرایط سخت بارداری بودم، اما می‌ترسیدم... یادم نیست شاید دست‌هام هم می‌لرزید.⁦🤷🏻‍♀️⁩ یاد زایمان قبلی می‌افتادم: دردهای نفس گیری که نمی‌دونی کی تموم می‌شن و ماماهایی⁦👩🏻‍🦱⁩ که هرچی بهشون التماس می‌کنی یه کاری بکنن، فقط لبخند🙂 می‌زنن که خیلی خوب داره پیش می‌ره! لحظاتی که هیچ‌کس نمی‌تونه برات کاری کنه. همه‌ش این فکرا می‌اومد تو ذهنم و دلشوره عجیبی بهم می‌داد.🥺 . سوار ماشین🚗 شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. شب، هوای خنک و خلوتی خیابان‌ها انگار منو به خدا نزدیک‌تر می‌کرد. از پنجره به آسمان تاریک 🌃 نگاه می‌کردم و مدام این قسمت از آیه تو ذهنم تکرار می‌شد: «...کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ» . با خودم گفتم از چی اینقدر می‌ترسی؟🤔 از درد کشیدن یا مردن؟ پس چرا قبل از حالا این‌قدر لاف مومن بودن و یار امام زمان بودن می‌زدی؟😏 حالا که وقتشه می‌ترسی؟🤔 محکم باش! فقط چند ساعته،⏳ فکر کن تو میدان جنگی در کنار پیغمبر می‌جنگی، اگه اون موقع بودی، آیا جزء افرادی بودی که بعد چند تا زخم، ترس از مردن باعث عقب نشینی شون شد یا کسایی که تا پای جون کنار رسول خدا ایستادند؟😊 محکم باش، مثل «بنایی فولادی»! . این افکار کمی آرومم کرد، شاید قطره اشکی هم اومد. به خدا گفتم: کمکم کن در اوج اون دردها به غلط کردن نیوفتم و ایمانم به راهی که انتخاب کردم پابرجا بمونه. بعد از حدود ۳ ساعت، همه چیز تموم شد و الحمدلله پسرم⁦⁦⁦ به سلامت به دنیا اومد. . و ما رو یاد آیه ششم همین سوره انداخت که چطور خدای مهربون، شب قبل از به دنیا اومدنش بهمون خبر داده بود: «...وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ...» چون اسم پسرم سید احمده... . #ع_ف #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. یک سال پیش، همین روزا درحالی که آخرین شب بارداریم🤰🏻 بود، همسرم داشتن برام تدبر سوره صف رو توضیح می‌دادن تا برای ارائه⁦👩🏻‍🏫⁩ دادنش آماده بشن. سوره با این آیات شروع می‌شه: 💚 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم . سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿١﴾ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ ﴿٢﴾ کَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لا تَفْعَلُونَ ﴿٣﴾ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ ﴿٤﴾ 💚 اونقدر زیبا شرح می‌دادن که در ذهنم ماند و تکرار شد و تکرار شد و... فردا حدود ۳ نصفه شب انگار کسی بیدارم کرد و... وقتش شده بود! . با اینکه خیلی منتظر این لحظه و تمام شدن شرایط سخت بارداری بودم، اما می‌ترسیدم... یادم نیست شاید دست‌هام هم می‌لرزید.⁦🤷🏻‍♀️⁩ یاد زایمان قبلی می‌افتادم: دردهای نفس گیری که نمی‌دونی کی تموم می‌شن و ماماهایی⁦👩🏻‍🦱⁩ که هرچی بهشون التماس می‌کنی یه کاری بکنن، فقط لبخند🙂 می‌زنن که خیلی خوب داره پیش می‌ره! لحظاتی که هیچ‌کس نمی‌تونه برات کاری کنه. همه‌ش این فکرا می‌اومد تو ذهنم و دلشوره عجیبی بهم می‌داد.🥺 . سوار ماشین🚗 شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. شب، هوای خنک و خلوتی خیابان‌ها انگار منو به خدا نزدیک‌تر می‌کرد. از پنجره به آسمان تاریک 🌃 نگاه می‌کردم و مدام این قسمت از آیه تو ذهنم تکرار می‌شد: «...کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ» . با خودم گفتم از چی اینقدر می‌ترسی؟🤔 از درد کشیدن یا مردن؟ پس چرا قبل از حالا این‌قدر لاف مومن بودن و یار امام زمان بودن می‌زدی؟😏 حالا که وقتشه می‌ترسی؟🤔 محکم باش! فقط چند ساعته،⏳ فکر کن تو میدان جنگی در کنار پیغمبر می‌جنگی، اگه اون موقع بودی، آیا جزء افرادی بودی که بعد چند تا زخم، ترس از مردن باعث عقب نشینی شون شد یا کسایی که تا پای جون کنار رسول خدا ایستادند؟😊 محکم باش، مثل «بنایی فولادی»! . این افکار کمی آرومم کرد، شاید قطره اشکی هم اومد. به خدا گفتم: کمکم کن در اوج اون دردها به غلط کردن نیوفتم و ایمانم به راهی که انتخاب کردم پابرجا بمونه. بعد از حدود ۳ ساعت، همه چیز تموم شد و الحمدلله پسرم⁦⁦⁦ به سلامت به دنیا اومد. . و ما رو یاد آیه ششم همین سوره انداخت که چطور خدای مهربون، شب قبل از به دنیا اومدنش بهمون خبر داده بود: «...وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ...» چون اسم پسرم سید احمده... . #ع_ف #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن