پست های مشابه
madaran_sharif
سلام!🖐🏻 یه خانوادهی عجیب هستن تو آمریکا که یه مشکل جدی دارن.😄 مشکلشون اینه که بعد از هجده تا بارداری و زایمان دیگه بچهدار نمیشن!😐🤔 حالا این مشکلشون انشاالله به خوبی و خوشی حل بشه😃 به هر حال هر کسی حق داره برای خودش تصمیم بگیره که چند تا بچه داشتهباشه. نکتهی جالبش اینه که کلا معتقدن تعداد فرزندان دست خداست و هرچی بیشتر، بهتر.😉 شاید این اعتقادشون ناشی از این باشه که اکثر گروههای مسیحیت ممانعت از فرزندآوری رو شدیدا تقبیح میکنن.👌🏻 اینکه این خانوم توی بیست و دو سال گذشته، هرسال باردار بوده و همچنان دوست داره که دوباره باردار بشه، واقعا عجیبه.😳 به نطرتون چی میتونه عامل این انگیزه باشه؟🤔 کلیپ رو ببینید و نظرتونو بگید.👇🏻 پ ن: این بار برخلاف قبل، کلیپ رو خودمون آماده نکردیم. از اینجا برداشتیم @usfacts.ir دوستان خوبمون که زحمت انتخاب و ترجمه و زیرنویس کلیپها رو میکشیدن، مشغول امتحانات پایان ترمشون هستن.😁 برای موفقیتشون دعا میکنیم و انشاالله به زودی کلیپهای دست اول براتون آماده میکنیم.🌷 #کلیپ #خانواده_چندفرزندی #مادران_شریف_ایران_زمین
09 تیر 1400 17:14:48
1 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_نهم (قسمت آخر) حدود یک سال از شروع #ایده_پردازی و طراحی گذشت و محصول در #فروش اولیه و نظرسنجیها موفق به نظر میرسید!💪🏻 کار خیلی سنگین شده بود!🤯 برای کاهش فشار و افزایش کیفیت کار، هرچی گشتیم نفرات دیگه هم به تیم اضافه کنیم موفق نشدیم؛ افراد کمی حاضرن تن به کار بدون حقوق مشخص و مکفی بدن!🙄 اونم با این شرایط! استارتاپ؟؟ محصول نو؟؟ همهش خرج و خستگی و بلاتکلیفیه.😒 . این مسائل رو باتجربهها بهمون گفته بودن و کم و بیش پیشبینی کرده بودم؛ من که برای رسیدن به اهدافم، همیشه به استقبال سختیها میرفتم! خصوصا که از دوران دبیرستان (#قسمت_اول) این تلاش و پذیرش سختیها، جهتگیری خوبی پیدا کرد.☺️ اما چه چیزی پذیرش این سختیها رو برام سخت کرد؟! باید برگردم ببینم🤔 جناب همسر کلافه به نظر میرسه!🙄 تو کار خونه و رسیدگی به همسر و بچهها توجهم رو بیشتر کردم، فشار کارم رو کمتر کردم، ولی...😔 پذیرش این سختیها تا کی و کجا درسته؟ تا جایی که اون دستِ حمایت رو که از سر رضایت روی شونههام بود، همچنان حس کنم... تلاشم بیشتر شد اما... از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی میفزود... انگار باید بشینم به دور از هیاهوی احساس و #جنگ_عقل_و_دل، دوباره اهداف و اولویتهام رو بررسی کنم... . مگه نمیخواستی #ارزش_افزوده تولید کنی؟تولید شد؟ بله کاری راه بندازی که کمک به #تولید_داخلی باشه و دست چند نفر رو بگیره، داره به این سمت میره؟ بله تلاشتو کردی مسائل رو برطرف کنی؟ بله شد؟ 😑 مگه اولویتت نشاط و رضایت خانوادهات نبود؟😢 بله بله ولی... نه دیگه ولی نیار! دوباره وقت عمل شد! پازل زندگیت رو ببین! با خودت روراست باش! این پازل زیبا اگه حتی یه تیکهش سرجاش نباشه زیبا نیست! . خیلی تصمیم سختی بود، درونم میدون جنگ بود.🤕 بالاخره با توکل بر خدا تونستم تصمیمم رو بگیرم و کار رو واگذار کنم! دو روز، به خاطر تیر و ترکشی که از اون جنگِ درونی نصیبم شده بود، به بیخیالی گذشت.😑 . ❗ ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #تجربیات_تخصصی #قسمت_نهم #قسمت_آخر #ارزش_افزوده #فرهنگ_مقاومت
28 دی 1398 16:46:33
0 بازدید
madaran_sharif
. فکر نمیکردم این ریزه آشغالهای روی فرش اینقدر بتونن حالمو بد کنن! . پریروز از اون روزا بود که دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.😕 هر چند دقیقه یکبار، یه ندای درونی بهم میگفت وای اصلا حوصله ندارم.😔 . میدونستم مشکل از چیه.🙄 هر وقت خونه نامرتب باشه، و من مرتب کردن اون رو در اولویت نذارم، بی حوصله میشم. مشکلم بیبرنامگی بود.📝 کلی کار و فکر تو ذهنم تلنبار شده بود، وقتی هم به یکیشون مشغول میشدم، بقیهشون به ذهن خستهی من حمله میکردن.😟 . با اکراه، و از روی عقل، شروع کردم به شستن ظرفا؛ اما حالم خوب نشد.😕 به صورت جدی #اراده نکرده بودم خونه رو مرتب کنم و تا تموم نشده نرم سراغ کار بعدی. ولم میکردی مثل آهنربا جذب گوشی میشدم.😐 . تا شب هم حالم درست نشد. با اینکه برای اومدن همسرم، به حد نسبی خونه رو مرتب کردم، ولی این آشغالهای ریز رو زمین، انگل جونم شده بود...😣 . . فردا صبحش، به لطف خدا، از نو شروع کردم.😃 (#کار_صبح هم برای خودش برکاتی داره ها😆) تصمیم گرفتم کارهامو اولویتبندی کنم و تا وقتی کار اولویت بالا، تموم نشده، سراغ کار بعد نرم.👌🏻 . البته گوشی بد شیطونی بود.👿 و خداروشکر پسرم محمد فرشته.👼🏻 دیدم ده دقیقهست تو گوشی غرررقم، و ناخودآگاه، اعصابم داره از محمدی که مدام یه چیزی ازم میخواد بهم میریزه.🤨 به خودم اومدم، و یادم اومد قرار بود تا کارهای خونه تموم نشده، نرم سراغ گوشی،😅 و خدا محمدو فرستاد تا نجاتم بده.😍😍 . . وسایل رو زمین رو برداشتم، و مشغول جارو کشیدن شدم. و طبق معمول محمدم سهم خودشو ادا کرد.🤗 . خیلی حس خوبی داشتم. . جارو کشیدن که تموم شد، دوباره خواستم ناخودآگاه برم یه سر به گوشی بزنم،📱 که گفتم #صبر_کن☝️🏻 #فکر_کن و #انتخاب_کن الان باید چه کاری انجام بدی؛ که پیروز انتخابات، شستن ظرفا بود. . وقتی رفتم آشپزخونه، محمدم اومد پیشم و اونجا مشغول کارهای خودش شد.👶🏻 (حداکثر فاصلهی من و محمد در طول روز، به ۲ متر میرسه.😁) پروژهای که به تازگی به محمد سپرده شده، مرتب کردن لیوانهایی که اخیرا کشف شدن.😆 انگاری دیگه از کارش #اذیت نمیشدم🤔 همون کاری که دیروزش هم انجام میداد و من که حالم بد بود، با حال زار التماسش میکردم مامانی نکن، میشکنن... 😩😓 . حال خوبم، حوصلهمو در مقابل کارهای محمدم بالا برده بود. . پ.ن۱: هرکدوم از ما، حالمون از یه چیزی خوب میشه.... . ادامه در بخش نظرات🙂🙂🙂 . #ه_محمدی #برق۹۱ #اراده #انتخاب #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
01 اسفند 1398 16:17:04
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_شکوری . یه افسانهای هست که میگه پشت سر هر انسان موفقی یه موبایل غیرهوشمند هست😂😂 . . نمیدونم قدیما توی دورهی دانشجویی چطور با اون گوشی ساده سر میکردم😅😅 . از وقتی این گوشی هوشمند رو هدیه گرفتم (بعد عقد😍 تابستون ۹۵) تعاملم با دنیای مجازی خیلی بیشتر و گستردهتر شد. . انواع و اقسام گروههای دوستانه، مادرانه، کاری، درسی به علاوه تعداد خیلی زیادی کانال که دلم نمیاد از هیچکدومش خارج بشم😑 میگم شاید یه روز به دردم بخوره! . و اینستاگرام! اقیانوس ناآرام و طوفانی که وقتی آدم واردش میشه دیگه بیرون اومدنش با خداست 😀 . پارسال بود، حس کردم خیلی وقت کم میارم واسه کارهام.😥 کارای خونه و درس و کتابهایی که همیشه توی صف انتظار بودن و هیچوقت نوبتشون نمیرسید😕 . مثل اینکه یه چیزی داشت زمانهام رو میخورد!!! . اول فکر کردم بچهها مقصرن😅😎 . بعد فهمیدم که دزد واقعی همین گوشی مظلوم و آرومه!😏 . اولین قدم این بود که بفهمم روزانه چقدر وقت سرم توی گوشیه! یه اپلیکیشن نصب کردم (Quality time) عددها عجیب بود. ۵ و ۶ ساعت در روز. گاهیم بیشتر😢 ۷۰ درصدش هم شبکههای اجتماعی😑 . یه مدت سرخورده بودم و نا امید از تغییر. حتی یه مدت اپلیکیشن مذکور رو از روی گوشیم پاک کردم که عذاب وجدانم کمتر بشه😂 . بعدش دیدم چه کاریه آخه😅 خودمو که نمیخوام گول بزنم. تلاشمو میکنم حداقل💪🏻 یه ساعتم کمترش کنم غنیمته! . یه روشهایی پیدا کردم😀 . ۱. ساعتهایی از روز اینترنت رو خاموش کنم.🚫 . ۲. یه اپلیکیشن کتابخوان📚 توی گوشیم داشته باشم با یه سری کتاب جذاب. وقتای مرده کتاب بخونم ولو شده ۱۰ دقیقه باشه. . ۳. کتابهای توی صف انتظار کتابخونهم رو بذارم جلوی چشمم تا ازشون خجالت بکشم😅 همیشه یه کتاب📖 دم دستم باشه واسه وقتای استراحت و تفریح. . ۴. سعی کردم زیاد به اون اپلیکیشن سر بزنم تا عذاب وجدانم حفظ بشه😅😆 حداقل همینکه بدونم چقدر وقتم رو دارم هدر میدم خودش موثره توی رفتارم. . ۵. گاهیم میشینم حساب میکنم توی زمانی که پای گوشی صرف کردم در هفته یا در ماه، چندتا کتاب میتونستم بخونم! اینم باعث میشه عذاب وجدان و تلاشم برای تغییر بیشتر بشه.😁 . خلاصه الان من تو ترکم😄 و خیلی راضیم😁 برخلاف ترک مواد مخدر که فرد میره توی خماری و حالش بد میشه، ترک فضای مجازی خیلی حال آدمو خوب میکنه😍 و زندگی شیرینتر میشه. . . پ.ن: شما رابطهتون با گوشیتون چطوره؟😆 راضی هستید از رابطهتون یا به فکر تغییرش هستید؟ تجربیاتتون رو به ما و بقیه دوستامون هم بگید.🙏 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
30 تیر 1399 16:05:06
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳ساله، #محمد_حسین ۱۱/۵ساله، #زهرا ۱۰ساله، #زینب ۷سال، #محمد_سعید ۳/۵ساله) - دیگه کاری از دستمون برنمیاد. باید ازش دل بکنیم. + وای خدا، بدون اون چکار کنیم؟ خیلی بهش عادت کردیم. باورم نمیشه..😭 همه از این اتفاق توی بهت و حیرت بودیم. تلویزیون بینوا که گاهی مورد اصابت شوتهای سهمگین بازیکنان تیم خونهمون قرار میگرفت، با عملیات آقا سعید و پرتاب یک فروند کنترل به سمت صفحه دیگه تاب نیاورد و سوخت.🤦🏻♀️ بعد از این اتفاق، واکنشها جالب بودند: اول به مدت چند دقیقه همه ساکت و مبهوت بودن. بعد کمکم مخیلات شروع به کارکرد و اظهار نظرها و راه حلها هم شروع شد: 🔸زینب که یک «مگه دستم به سعید نرسه» خاصی توی چشماش موج میزد و تکهای از موهاشو لای انگشتش پیچ میداد گفت: بچه ها صدا که داره، صداشو گوش میدیم و تصویرش رو توی ذهنمون تصور میکنیم.😂 🔸زهرا که داشت توی ذهنش حساب کتاب میکرد و چشماشو به نشانهی تفکر عمیق بادومی کرده بود گفت: تا یکسالم پولامونو جمع کنیم نمیتونیم تلویزیون بخریم.🤨 🔸محمد حسین که همیشه فکرای خوبی توی مغزش میچرخه گفت: ایکس باکس بدون تلویزیون معنی داره؟ نه! ولی تلویزیون بدون ایکس باکس معنی داره. پس ایکس باکسو میفروشیم و تلویزیون میخریم.😃 بچهم از قیمت ایکس باکس داغون دست چندم و تلویزیون نو خبر نداشت.😂 🔸اما محمد احسان ، از یک طرف ناراحت بود و از یک سو برق خوشحالی توی چشماش میدرخشید. از صحبتهاش متوجه شدم که چون به خاطر کثرت درس و مشق مدتی نمیتونسته یک دل سیر تلویزیون ببینه الان یه کوچولو خوشحاله.😃 در واقع ندیدن تلویزیون براش از یک ضرورت! به یک اجبار! تبدیل شده بود و از این وضعیت راضیتر بود.🤦🏻♀️ 🔸سعید هم منتظر حملات اعتراضی بقیه بود.👻 🔸من هم نگران بودم. از اینکه قراره ساعتهایی که بچهها پای تلویزیون میگذروندن و الان دیگه خالی شده، چطور پر بشه؟!🤕 اصلا مگه میشه تو عصر رسانه، بدون تلویزیون زندگی کرد؟! کی یه دونه جدید جایگزین میشه؟! نکنه مدام حوصلهشون سر بره و بهانه بگیرن؟! نمیگم وسیلهی خوبی بود. ولی خودمونیم این صفحهی جادویی انگار یکی از اعضای خانوادهمون حساب میشد. سر سفره نفر هشتم بود یا اول! گاهی وقتها متکلم وحده بود! گاهی رفتارهای خشن داشت یا میزد زیر ساز و آواز ولی سمت خدا هم پخش میکرد برامون..! وای خودم چطوری سالی دو بار سریال دونگی نگاه کنم.😂 اما الان بعد از گذشت چند ماه بدون آقای ت.و نتایج جالبی به دست اومده که در قسمت بعدی عرض میکنم. #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
09 بهمن 1400 16:47:58
1 بازدید
madaran_sharif
سرفه میکردم و مشکوک به #کرونا بودیم 😱 . #ط_اکبری . فکر #قرنطینه ۳ تا پسر بچه تو یه خونهی ۴۵ متری اذیتم میکرد... خدایا خودت کمک کن! تو گرما، سرما، برف، آلودگی و... یه راهحلی واسه خروج ایمن از چارچوب در پیدا میکردم😁 (جهت تخلیه انرژی و تنوع سرگرمی بچهها😉) . بچههایی که هر روز دلشون پارک و مسجد میخواست، خصوصا ته تغاریه که با پوشیدن لباس و تحصن مقابل درب خروجی، همیشه تسلیمم میکرد!😆 همهی اینا از فکرم رد میشد، خدایا خودت کمکم کن...🙏🏻 . خدا رو شکر که محمد انقدر سرگرم بود که اصلا سراغ لباساش و فکر تحصن نرفت! 🤗 . با کتاب، کاغذ، مقوا، ابزار رنگ، شمع، آب، خاک، مواد بازیافتی، دو تا داداشاش و... خلاصه از هر چیزی تو خونه، یه بازی و سرگرمی کشیدم بیرون تا فنر پنهان در دست و پای بچهها در نره!🙄 و اما خودم...😔 همیشه خیلی ددری بودم😅 ضمن اینکه مدتها مریضی و مریض داری به اندازهی کافی رُسم رو کشیده بود🤕 . حتی ملاقات پدرم که تازه عمل ریه انجام داده بود نباید میرفتم😞 و حالا با کلی دلتنگی باید مشغول کارهای خونه_که حالا قسمت بششششور بسسسابش سنگینتر هم شده بود🤪_ و مراقبت از همسر بیمار🤒 و تولید سرگرمی و تزریق نشاط به خانواده هم میبودم. . چیزی که بهم #قدرت و انگیزهی پذیرش این سختیها رو میداد، تداوم سلامتی روح و جسم خانوادهم😍 و رشد خودم بود💪🏻 . از اونجا که معمولا #نسخهی_الکترونیکی_کتابها رو میخوندم و گوشیمم این مدته خراب شد!😱 سیر مطالعاتیم متوقف شد!😑 . تو کتابخونه گشتم و کتابهایی که همیشه تو اولویت بعدی(!) بودن و هیچوقت زمان مطالعه شون نرسیده بود،😅 برداشتم، و کتاب "نگاهی به رابطه عبد و مولا" حاج آقا پناهیان رو شروع کردم... . هرچی جلوتر رفتم میفهمیدم چقدر بهش نیاز داشتم و نمیدونستم!☺️ با خودم گفتم چقدر خوب شد که تو جبر قرار گرفتم😆 چقدر ذهنم #محدودیت لازم داشت تا کمی سامون بگیره؛ واقعا لازم بود چند روزی به دور از اغتشاشات فکری بیرون خونه🗣👀، رجوع کنم به درون خونه😍 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #کرونا #مادران_شریف_ایران_زمین
18 فروردین 1399 16:00:25
1 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ف_محمودی (مامان امیریوسف ۱۰ساله، علی یاسر ۵ساله، ماهدحسین ۱سال و ۳ماه) نزدیک روز قدس، فکرم خیلی مشغول بود. درگیریهای اخیر ص.هیون با فل.سطینیها منو مصممتر میکرد. پسرا هم مشتاق بودن و از ایدههام حمایت میکردن. به دوستم پیام دادم و گفتم برای روز قد.س میخوام یه کاری بکنم. باید بچههای اینجا رو بیشتر با اسلام آشنا کنیم. ایشون هم موافقت کردند و سعی کردن بانی پیدا کنن تا کار به سرانجام برسه. ظهر پنجشنبه، یعنی کمتر از ۲۴ ساعت مونده به شروع مراسم روز قدس کاغذ رنگی، کاربرگ رنگآمیزی، بادکنک و بستههای شکلات رسید به دستم. فرصت کم بود، اما کار زیاد.🌱 خدایا کمک کن تا شب آماده بشه که فردا این بستههای کودکانه برسه به دست بچهها.😍 یکی از همسایهها هم اعلام آمادگی کردن برای کمک.🤩 بخشی از کار رو سپردم به ایشون و خودم و پسرا هم مشغول پر کردن بستهها شدیم. علی یاسر بادکنک داخل نایلونها میذاشت.😘 امیریوسف کاغذ رنگی پانچ میکرد و شکلات تو بستهها میریخت. من هم کاربرگهای رنگآمیزی رو لول میکردم و داخل بسته میذاشتم. ماهد حسین هم یه گوشه مشغول بود و ما ۶چشمی مراقب بودیم که همه چیز رو در هم نپیچه.🤪😘 ۸۰ پک باید آماده میشد. کار به نیمه رسیده بود که افطار شد. بعد از افطار همسرم هم برای کمک، بچهها را با خودشون بردن جلسهی قرآن تا کار آمادهسازی بستهها سرعت بگیره.⭐️ بعد از رفتن اونها، با خیال راحت اما با سرعت شروع کردم و باقی بستهها رو آماده کردم، سالن رو جارو زدم و بستهها رو تو ساک بزرگی جا دادم. 🏞صبح شد. ساعت ۹ بچهها رو بیدار کردم و از ذوق توزیع این بستهها، خیلی زود بلند شدن و آماده شدیم. بچهها با دیدن بستههای رنگی حسابی ذوق میکردن و میاومدن تو غرفهی نقاشی. با همهی وجودم خدا رو شکر میکردم که به یه نیت کوچیک اینطور برکت داد و کار به نتیجه رسید. پ.ن: ما در منطقهی محروم نهبندان، خراسان جنوبی زندگی میکنیم. #مادران_شریف_ایران_زمین #سبک_مادری