پست های مشابه
madaran_sharif
. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_پنجم روزهای بارداری میگذشت. هنوز به خاطر از دست دادن دکترا ناراحت بودم. همین روزها بود که از طرف بنیاد ملی نخبگان تماس گرفتند. به خاطر مدال طلای المپیاد، عضوش شده بودم.☺️ و حالا داشتن به من خبر میدادن که یک بورس تحصیلی به من تعلق گرفته و میتونم دکترا ثبت نام کنم!😮😍 از طرفی همسرم هم تو مقطع ارشد قبول شدن. وای خدای من!🤩 این هم یه روزیِ تپل... به قدم گل دختر دومم! راستش رو بخواید، من بارها اینو تو بارداریهام تجربه کردم که به طرز عجیبی مسائل رو ریل افتادن و آسون شدن... انگار اون زمان به آسمون وصلم.😄 همهش به خاطر اون طفل معصومی که دارم با سختی حملش میکنم.💛 حتی دعاهام حس میکنم سریع مستجاب میشه. دوستانی داشتم که باردار نمیشدن و همیشه دعاشون میکردم ولی... تو هر بارداری برای هر کدوم دعا کردم به طرز معجزهآسایی باردار شد.😍 همیشه به اطرافیانم میگم نگید که خونه یا ماشین بخریم، بعد بچهدار شیم. بر عکسش رو بگین. بچهدار بشیم، انشاالله خونه هم خواهیم خرید. چون واقعاً یه چیزایی روزیِ اون بچهاست. یادمه یکی از دوستام میگفت من بچهی اولم رو خیلی سخت از پوشک گرفتم. هم خودم هم بچه خیلی اذیت شدیم.🤪 ولی دومی رو خیلی راحت گرفتم، شاید بخاطر این بود که باردار بودم و خدا خواست سر یه هفته جمع بشه.👌🏻 خود من هم دقیقا همین رو تجربه کردم. هر دو بچهای که از پوشک گرفتم در شرایط بارداری بود، و دقیقا ۳ روزه ختم شد. اینا هم امداد الهی هستن. فقط تاب دادن گهواره به دستان جبرئیل که امداد غیبی نیست.😉 داشتم میگفتم! با بورس دکترا، در دانشگاه خودمون (دانشگاه فردوسی مشهد) و همون رشتهی ادبیات فارسی ثبت نام کردم و آذر ماه همون پاییزی که سر کلاس دکترا نشستم (سال ۹۶)، دختر دومم به دنیا اومد. کلاسهای دکترا کم بود؛ ترمی ۴ تا ۶ واحد، که یکی دو روز در هفته بیشتر نمیشد. این زمانها رو هم بچهها پیش مامانم میموندن. البته دیگه خونهی مامانم نزدیک دانشگاه نبود و اومده بودن محلهی ما.😍 از کلاسها که میرسیدم خونه، هر بار میدیدم مامانم برای سرگرم کردن گل دخترا یه ابتکار جدیدی زدن.😄 مثلاً یه روسری رو به دستهی یه دیگ بزرگ گره میزدن بچهها رو سوارش میکردن و میکشوندن رو زمین!😃 یا دختر بزرگه رو میفرستادن تو باغچه سبزی و فلفل و... بچینه، بعد عکس میگرفتن و به من نشون میدادن. یه ننو هم درست کرده بودن و بچهها رو نوبتی سوارش میکردن. خدا خیرشون بده.❤️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 خرداد 1401 17:48:05
3 بازدید
madaran_sharif
#پ_وصالی #قسمت_پایانی تا روز بیستم تولد امیرعلی، با همسرم بودم❤️ ولی بعدش قم و تهران رفتنهاشون شروع شد. چند روز قم و تهران بودن و چند روز همدان. وقتی قرار بود برن قم، یه روز قبلش میرفتیم فروشگاه و کلی خرید میکردیم🛒 و من موندم و کلی #درس و یه #بچه کولیکی... باید تمام طول روز تو خونه راه میرفتم تا آروم باشه. به حدی جییغ میزد که گلوش میگرفت😟 حتی وقت نمیکردم غذا بخورم🍛😟 ولی گذشت...😊 الان امیرعلی سه ماهشه👶 کولیکش خوب شده و یه پسر آروم و به شدت خندهرو😄 همچنان پدرش مشغول درس، و من با پسرم خونه تنها. ولی #با_قدرت ادامه میدیم💪 پسرم با ذوق به #کتابهای توی دستم نگاه میکنه و من تمام مطالب رو بلندبلند براش میخونم📖 تا جایی که با صدای درس خوندن مامانش، پستونک به دهن، خوابش میبره😴 روزهایی که #امتحان دارم، یه شیشه شیر و امیرعلی تو کریر، تحویل مامان داده میشه و بدو بدو میرم سر جلسه امتحان😀 با خیلی از استادا صحبت کردم سر کلاس کمتر برم؛ و خدا خیرشون بده قبول کردن☺️ کلی #فایل_پایاننامه تو گوشیم دارم؛ و وقتی امیرم داره تو بغلم چرت میزنه، مطالعه میکنم و #نکات_خوبشو کپی میکنم😊 #سخنرانیهای_فلسفی هم، که همسرم تو ماشین برای منو امیرعلی میذاره، #جرقههای_پژوهشی جدیدی تو ذهنم ایجاد میکنه💡 کلی بهشون فکر میکنم و #نتایج خودمو تو گوشیم ثبت میکنم✅ یه بار رفتم کتاب فروشی تا یکی از کتابام رو بخرم؛ کتاب ۶۰۰ صفحه، با فونت خییییلی ریز بود با یه قیمت گزاف که من اینجوری شدم😫😶😖 پیدیاف کتاب رو پیدا کردم ک اونم به شدت زیاد بود😟 و من وقت این همه خوندن نداشتم😒 #خلاصهی_کتاب رو پیدا کردم و برای امتحان با گوشیم خوندم و شکر خدا قبول شدم😄 هر چند نمره ام آش دهنسوزی نشد😅 روزهایی ک قراره #کلاس برم، اگه #بابای_پسرم خونه باشه، با بچه، تو ماشین، پشت در دانشگاه، با یه شیشه شیر، منتظر من میشن👶🍼🚗 و اگه نباشه #مامانم مثل همیشه زحمت میکشن و امیرعلی رو نگه میدارن😊 البته وقتی میرسم خونه، قیافه مامان و خواهر کوچیکم، از خستگی اینجوریه😖😫😣 و امیرعلی که پیروز میدان شده، اینجوریه👶 زندگی با تموم روزای سختش داره برای من میگذره😊 و فقط #طعم_عمیق_شیرینی_بچهداری و عشقی که بین منو همسرم هست، برام یادگاری میمونه❤️ برام مهم نیست که پسرم باهوشه یا یه آدم معمولی☺️ تموم سعیام بر اینه که یه مرد #تلاشگر و #کوشا باشه؛ که اینجوری به همهجا خواهد رسید انشاالله❤️ #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
23 بهمن 1398 16:34:15
0 بازدید
madaran_sharif
. بعد مدتها فرصتی شد دوباره توی #دفتر_خاطراتم گشتی بزنم. . 📽 امروز دومین انجیر درخت کوچولوی حیاط هم رسید! تقسیم کردم هر چهار تامون خوردیم😂 پرتقالها🍊 هم کمکم دارن درشت میشن☺️ درخت انگور🍇 هم خیلی پر برگ و قشنگ شده🍀 میشه دقایقی زیرسایهش با بچهها بازی کرد😍 تازه چندباری کرم ابریشم هم پیدا کردیم😃 گلدونهای اقاقیا، شمعدونی، بنجامین و...خیلی حیاطمونو قشنگ و خواستنیتر کردن🤩 چقدر بچهها آبیاری گلدونها و درختها رو دوست دارن🥰 . ❇️ یادم میاد... که چقدر تو پاییز جمع کردن هر روزه برگهای پاییزی🍁🍂 از حیاط سخت و اذیت کننده بود😫 هرس کردنها رو که دیگه نگو!✂️🌿 شست و شوی حیاط💦 و باز کثیفی زود به زود روفرشیها و فرشها😕 گاه و بیگاه تشریف فرمایی مهمانان ناخوانده از موجودات درختی🐞🐝🦋 . میشد تو یه #خونه_آپارتمانی کوچولو بیدردسر یه زندگی معمولی داشته باشیم🤨🤔 ولی نه! خدایی ارزششو داشت👌🏻😉 . . 📽 جدیدا یکی از #سرگرمیهای رضا و طاها اینه که تو حیاط دنبال مرغ و خروسها بکنن🏃🏻♂️🐓 (گاهی هم برعکس میشه البته!😁) زردهی تخم مرغهامون مثل توپ پینگپنگه! اونم نارنجی!👌🏻 راستی بزرگ شدن جوجهها🐣 درکنار قد کشیدن بچهها چقدر جذابه☺️ کشف مرغ یا خروس بودنشون،🐔🐓 غذا دادن😋 کشف و جمع آوری تخم🥚 جدید در قفس! و کلی تجربه شیرین و به یادماندنی دیگه، برای بچهها خیلی جالبه😍 روزی که با صدای عجیب نخراشیدهای از خواب بیدار شدیم و فهمیدیم یکیشون خروسه😂 برای همهمون خیلی #به_یاد_موندنی شد!😉 . ❇️ یادم میاد... لونه ساختن، تمیز کردن حیاط و لونه! گرفتن هرروزهی برگهای کاهو و...🥦☘ از میوه فروشی سرچهارراه، غذا دادنهای سروقت، درمان بیماریشون، حل مشکلاتی مثل تغییر رنگ تخمها و... میشد حالا بدون مرغ و خروس یه زندگی بیدردسر هم داشت🤔🧐 ولی نه! خدایی ارزششو داشت👌🏻😌 . . 📽طاها🧒🏻 پاهای کوچولوشو کنار پاهای نینی محمد👶🏻 دراز میکنه و با تعجب به رضا👦🏻 میگه: «نیگا! چجد پاهاش چوچولوئه«! . چقدر هیجانانگیزه که وقتی از خواب پا میشن، سریع میان سراغ #همبازی جدیدشون و براش عروسک تکون میدن😁 چقدر خوبه که موقع دلخوریها و ناراحتیهای بیارزش دنیایی، با دیدن بچگیهای پاک این سه تا فرشته آسمونی به خودم میام!😄 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید.❗ . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #سختی_های_خوب #مادران_شریف_ایران_زمین
18 خرداد 1399 16:56:46
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_سوم سالی که محمدحسن به دنیا اومد، خیلی از هم کلاسیهام، وارد ارشد شدن. اما من که یه مامان اولی با شرایط روحی و جسمی جدیدی بودم، مردد بودم که اصلا درس رو ادامه بدم یا نه؟! با اینکه عاشق فضای درس و دانشگاه بودم، اما اعتقاد داشتم اگه بخوام کاری کنم، نباید به فرزندم فشار بیارم.👌🏻 با خیلی از افراد مشورت کردم؛ همه گفتن حتما درس بخون؛ بالاخره خدا کمک میکنه و مسیرت باز میشه؛ فقط یکی گفت که بچهی کوچیک داری؛ قوانین دانشگاه طوریه که باید تو دانشگاه حضور پیدا کنی، و این با بچه سخته. بذار بعداً که بچههات بزرگ شدن... خیلی با خودم کلنجار رفتم. درس خوندن رو خیلی دوست داشتم و زندگی کردن تو محیط آکادمیک بهم انرژی میداد. همیشه دوست داشتم بتونم با کسب علم، یه کاری برای رفع مشکلات جامعه بکنم... از خدا خواستم راه علم رو برای من باز کنه، و با توکل به خدا، تصمیمم رو گرفتم. با خودم گفتم تا هر اندازه که شرایط پسرم اجازه بده، درسم رو میخونم...😊 بعدا هرچه بیشتر پیش رفتم، به راهم، مطمئنتر شدم؛ فهمیدم اگه مادری بتونه، جوری که به بچههاش آسیبی نرسه، به علایقش هم توجه کنه، میتونه با انرژی بیشتری به بچههاش هم رسیدگی کنه؛ هرچند که متحمل سختی بشه. از سه چهار ماهگی محمدحسن شروع کردم برای کنکور آماده بشم. از اونجایی که محمدحسن، شبها تا دیروقت بیدار بود، یه چراغ که نور ضعیفی داشت، بالای سرمون روشن میکردم، پسرمو تو نَنو تکون میدادم و درس میخوندم. انواع منابع درسی رو، برای زمانهای مختلف طبقه بندی کرده بودم. مثلاً موقعی که میخواستم بچه رو، روی پام بخوابونم، نمیتونستم یه کتاب قطور دست بگیرم؛ فلش کارت میخوندم، و بعدا میرفتم پشت میز و کتاب رو میخوندم. موقع انجام کارهای روزمره و آشپزی هم، از فلش کارت استفاده میکردم. حتی شده بود کتاب قطور رو، برای اینکه گردن درد نگیرم، چند تکه بکنم؛ که البته بعدا از بس خونده شد، پاره پاره شد.😂 اگه مطلبی رو برای بار اول میخواستم بخونم، زمان صبح رو انتخاب میکردم؛ و اگه میخواستم تکرارش کنم، طول روز، هر وقت میتونستم، میخوندم، حتی اگه آخر شب بود. منابعی هم که پر از نکات ریز و حفظ کردنی بود، همه رو یکجا نمیخوندم و تو طول روز پخش میکردم. مثلاً یه ساعت رو، تو ۳ تا ۲۰ دقیقه میخوندم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
05 مهر 1400 17:25:44
1 بازدید
madaran_sharif
. امسال اربعین، به لطف خدا قسمت شد ما هم با محمد نوزده ماههمون بریم پیاده روی. . تو این سفر، خانواده خواهر شوهرم و ۲ خانواده دیگه هم همراهمون بودن. . جمعا ۶ تا بچه. 👦👧 👦👦👧👶 پسرمم که میگی بچه دوووووست.👼 دیگه تو این سفر نونش تو روغن بود. . از تهران تا مهران، با ماشین خودمون رفتیم.🚗🚙 محمدحسین، پسر عمه محمدم، تو ماشین ما بود و شده بود قبله توجهات محمد.❤ هی محمدحسینو به من نشون میداد و میگفت محمَ ... 😍 . بین راه تو یه پارکی در همدان برا ناهار نگه داشتیم. هم ما دلی از عزا درآوردیم. هم بچه ها دلی از بازی! . بچم دیگه پارک و بچه ها رو دیده بود، نمینشست دو لقمه غذا بخوره. 😉 ترجیح میداد مامانش دنبالش بیفته و وسط بازی اون دو لقمه رو نوش جانش کنه!! . از هر تپه و چاله ای هم بچه های بزرگتر عبور میکردن، اینم باید دنبالشون میرفت. یعنی غرق شادی بودن بچه ها. 😄😄 . غروب، یه جایی برا نماز نگه داشتیم. همسرم و محمد و محمدحسین رفتن سمت سرویس بهداشتیا. همسرم گفت محمدحسین تو برو دستشویی بعد محمدو نگه دار من برم. . وقتی محمدحسین دستشویی بود، محمد نمیذاشت همسرم از جاش جم بخوره، که محمدحسین اینجاست. اونو جا نذاریم!!😲 . اما وقتی که اومد و همسرم خواست بره، دیگه انگاری آقامحمد بابا رو نمیشناسه... با محمدحسین راهشو کشید و رفت مسجد.😝😄 یعنی فقط باید محمدو بشناسی که از منو باباش دور نمیشه. اما وقتی محمدحسینو داره، دیگه مامان بابا میخواد چیکار؟ 😅😁 . پ.ن۱: همه آدم ها، تو هر جمعی که باشن، با هم سن و سالای خودشون، بیشتر اخت میگیرن. ❤ بچه ها هم با بچه ها. 👧👶👦 . چند وقت پیش، یه جایی تو نمازخونه، بودم.دوستمم اونجا بود. با بچه ۵ ماهش که به شکم رو زمین بود.👼 محمدم کنارم داشت بازی میکرد. وسط نماز بودم که یهو رفت سمت نی نی. دلم ریخت که الان بلایی سرش نیاره.😱 ولی آروم کنارش رو زمین نشست.☺️ . نمازمو که تموم کردم؛ دیدم خم شده به صورتش نگاه میکنه و با زبون بی زبونی خودش باهاش حرف میزنه😇 دالی میکنه 😃 نازش میکنه 😌 بوسش میکنه 😙 یعنی اشک تو چشام حلقه زد. 😍 . ایشالاه که زودی آبجی داداشای خودش به دنیا بیان، خونمون پر بچه بشه، بچم هرچقدر خواست باهاشون بازی کنه⚽️⚾️🎾 . پ.ن۲: توی این عکس، محمد دوباره به دوران نینی بودنش برگشته و با محمدحسین دارن رو چمنا چهاردست و پا راه میرن. . . ادامه در نظرات😁 . #ه_محمدی #برق91 #خاطره_نوشت #سبک_مادری #مادران_شریف
02 آبان 1398 14:48:57
0 بازدید
madaran_sharif
خدااااا😭 چرا بچهها از بازی خسته نمیشن؟!😵 از سر صبح تا پاسی از شب یکسره مشغول بازی اند! 😛🚌🚂🔑🔫🎲🎮🎨🔎🎉🎄🎈🌊🐱🐵🐭 تمام زندگيشون انگار تو شهر بازین، بیخیال و شاد! . . یه نگاهی به خونه🏠 انداختم👀 اینجا بیشتر شبیه موزهست تا شهر بازی!😐 برای بچهها هم که پادگانه! از بس بکن نکن ميشنون از مامان فرمانده!👮🏻♀️ . ترسم از این بود که بهم بگن مامان شلخته!🤷🏻♀️ چند وقت طول کشید تا با خودم کنار بیام و قبول کنم که خونهای که بچه کوچیک داره، خونه همیشه تمیز و مرتبی نیست! اول خونه رو از هر وسیله خطرناک و تزیینی گرون پاکسازی کردم.😚 . بعد ایمن سازی! لبههای تیز رو پلاستیک حبابدار چسبوندم و سرامیکها رو با روفرشی پوشوندم. خودم رو برای خراب شدن چین پرده و به هم ريختن کوسن مبلها آماده کردم.😬 اشکالی هم نداره لباساشون کثیف بشه.😖 . . این دفعه وقتی پسری دلش بازی هیجانی میخواست، مامان فرمانده تصمیم جدیدی گرفت!😄 یه سوت برداشتم و به جای منع گلپسر از پلهبازی و بدو بدو و بشین پاشو و بپر بپر، یه مسابقه طراحی کردم! . هرچی میز داشتیم در ارتفاعهای مختلف آوردم، با فواصل مختلف چیدم کنار هم، چپ و راست،کوتاه و بلند! دستشو گرفتم و یکی یکی موانع رو رد میکردیم.👩👦 جالبه که خودش هم خلاقیتش گل کرد و ترتیب میزها رو عوض میکرد و دوباره از اول! . گاهی از زیرش رد میشد، یا عروسکهاشو برمیداشت و اونا رو میبرد تو شهربازی خونگی!😅 زخمی هم میشد، دردش هم میگرفت گاهی!😫 ولی انقدرررر هیجانزده شده بود که اصلا به روی خودش نمیآورد! . . پ.ن۱: حالا به خودم میگم خب بازی🤸🏻♀️، زندگی بچههاست دیگه! ما نباید با زندگی بچهها، بازی کنیم! . پ.ن۲: قبل از اومدن بابایی بدو بدو میکنیم و ظاهر خونه رو مرتب میکنیم و خودمون لباس👚 تمیز ميپوشيم. البته که چند دقیقه بعد از اومدن بابایی، دوباره به وضعیت قبل برمیگرده همه چیز.😂😝😩 . . #م_شیخحسنی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
02 تیر 1399 16:18:18
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. فکر نمیکردم این ریزه آشغالهای روی فرش اینقدر بتونن حالمو بد کنن! . پریروز از اون روزا بود که دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.😕 هر چند دقیقه یکبار، یه ندای درونی بهم میگفت وای اصلا حوصله ندارم.😔 . میدونستم مشکل از چیه.🙄 هر وقت خونه نامرتب باشه، و من مرتب کردن اون رو در اولویت نذارم، بی حوصله میشم. مشکلم بیبرنامگی بود.📝 کلی کار و فکر تو ذهنم تلنبار شده بود، وقتی هم به یکیشون مشغول میشدم، بقیهشون به ذهن خستهی من حمله میکردن.😟 . با اکراه، و از روی عقل، شروع کردم به شستن ظرفا؛ اما حالم خوب نشد.😕 به صورت جدی #اراده نکرده بودم خونه رو مرتب کنم و تا تموم نشده نرم سراغ کار بعدی. ولم میکردی مثل آهنربا جذب گوشی میشدم.😐 . تا شب هم حالم درست نشد. با اینکه برای اومدن همسرم، به حد نسبی خونه رو مرتب کردم، ولی این آشغالهای ریز رو زمین، انگل جونم شده بود...😣 . . فردا صبحش، به لطف خدا، از نو شروع کردم.😃 (#کار_صبح هم برای خودش برکاتی داره ها😆) تصمیم گرفتم کارهامو اولویتبندی کنم و تا وقتی کار اولویت بالا، تموم نشده، سراغ کار بعد نرم.👌🏻 . البته گوشی بد شیطونی بود.👿 و خداروشکر پسرم محمد فرشته.👼🏻 دیدم ده دقیقهست تو گوشی غرررقم، و ناخودآگاه، اعصابم داره از محمدی که مدام یه چیزی ازم میخواد بهم میریزه.🤨 به خودم اومدم، و یادم اومد قرار بود تا کارهای خونه تموم نشده، نرم سراغ گوشی،😅 و خدا محمدو فرستاد تا نجاتم بده.😍😍 . . وسایل رو زمین رو برداشتم، و مشغول جارو کشیدن شدم. و طبق معمول محمدم سهم خودشو ادا کرد.🤗 . خیلی حس خوبی داشتم. . جارو کشیدن که تموم شد، دوباره خواستم ناخودآگاه برم یه سر به گوشی بزنم،📱 که گفتم #صبر_کن☝️🏻 #فکر_کن و #انتخاب_کن الان باید چه کاری انجام بدی؛ که پیروز انتخابات، شستن ظرفا بود. . وقتی رفتم آشپزخونه، محمدم اومد پیشم و اونجا مشغول کارهای خودش شد.👶🏻 (حداکثر فاصلهی من و محمد در طول روز، به ۲ متر میرسه.😁) پروژهای که به تازگی به محمد سپرده شده، مرتب کردن لیوانهایی که اخیرا کشف شدن.😆 انگاری دیگه از کارش #اذیت نمیشدم🤔 همون کاری که دیروزش هم انجام میداد و من که حالم بد بود، با حال زار التماسش میکردم مامانی نکن، میشکنن... 😩😓 . حال خوبم، حوصلهمو در مقابل کارهای محمدم بالا برده بود. . پ.ن۱: هرکدوم از ما، حالمون از یه چیزی خوب میشه.... . ادامه در بخش نظرات🙂🙂🙂 . #ه_محمدی #برق۹۱ #اراده #انتخاب #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف