پست های مشابه
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . الحمدالله اردوی جنوب ۸۴ خوب بود و با تمام سختیاش خاطرات و تجربیات شیرینی برام داشت. سال تحصیلی ۸۵ به عنوان مسئول یکی از تشکلهای دانشجویی انتخاب شدم، درحالیکه خودم دانشجوی سال سوم بودم و تجربهی چندانی نداشتم ولی خداروشکر سال خوبی بود. . رسم هر سال بود که سه نفر از #فعالان_فرهنگی دانشگاه رو ببرن #حج_عمره. اون سال سفر #سوریه هم پیشنهاد و قسمت ما شد.😍 کاروان دانشجویی بودیم و همممه جا ما رو بردن... یادمه در مرز با سرزمین اشغالی، #سربازان_اسرائیلی رو دیدیم و ناخودآگاه همگی شعار مرگ بر اسرائیل دادیم.👊🏻😝 . خداروشکر پایان اون سال تونستم سهمیه #ارشد_مستقیم گرایش آیتی رو که یک نفر بود، کسب کنم و این اتفاق با وجود اون مسئولیت سنگینی که داشتم، خیلی جای خوشحالی داشت.💪🏻 خیالم از #کنکور_ارشد راحت شد و فعالیتهای فرهنگیم رو ادامه دادم. . در سالهای اول دانشجویی هیچ وقت جدی به ازدواج فکر نکرده بودم. تصورم این بود که باید لیسانسم رو بگیرم و بعد... . دوستانم سعی میکردن ارشادم کنن.😅 یه دلیل مهم، جو جامعه بود که خانم با ازدواج کلللا خونهنشین میشه. منم همیشه تو خونه بودم و به خاطر فشار کاری پدر و مادرم، مهمونی و سفر کم داشتیم و فقط مدرسه میرفتم و درس میخوندم و با ورود به فضای دوستانه تشکلهای دانشگاه، وارد دنیای جدیدی شده بودم. فکر میکردم بعد از ازدواج هم به همون دوران تنهایی خونه برمیگردم.😕 . از سال ۸۶ کمکم این تفکر در من عوض شد. سال آخر #کارشناسی بودم که به بررسی گزینهها پرداختم.🙃 . همسرم به وسیلهی یکی از دوستان دانشگاه، از من خواستگاری کردند. آشنایی ما برمیگشت به همون #اردوی_جنوب ۸۴ که هر دو مسئول اردو بودیم. بعد از اون اردو با همدیگه مواجههای نداشتیم تا این که این خواستگاری پیش اومد. . مادرم به شدددت مخالف بودن در ابتدا و دلیل اصلیشون، اختلاف زیادی بود که با هم داشتیم. به جز اشتراک جنبهی اعتقادی، معرفتی و اخلاقی، از بقیه جهات با هم فرق داشتیم.😄 ایشون قمی، من تهرانی❗️ ایشون آذری زبان، من فارس❗️ اختلاف سطح مالی، لیسانسشونو نگرفته بودن، شغل پارهوقت و درآمد ناچیزی داشتن. مخالفت خانوادهی ایشون هم به دلایلی زیاد بود، فکر نمیکردم ماجرا ختم به ازدواج بشه،😄 اما ازونجایی که خدا گاهی چیزی رو برای آدم رقم میزنه که ما ازش بیخبریم این اتفاق افتاد❣ . و ما اردیبهشت سال ۸۷ میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیها #عقد کردیم.💕 . . #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
18 آبان 1399 16:19:46
0 بازدید
madaran_sharif
. #ن_آقایی (مامان نگار ۱.۵ساله) دوست داشتیم بچهمون تو بهترین شرایط به دنیا بیاد.☺️ وقتی از نظر مالی همهی جوره شرایط خوب باشه. البته زیاد میشنیدیم که روزیِ بچه رو خدا میده و بچه برکت میاره، ولی ما انگار قلبا باور نداشتیم.😓 و فکر هم میکردیم بچهمون نباید هیچ سختیای بکشه. ۵ سال گذشت و به لطف خدا یک آپارتمان ۲خوابه و ماشین بهتری خریدیم.😇 تو این زمان مسافرتهامونو رفتیم. من که فکر میکردم بچه بیاد دیگه هیچ کاری نمیتونم و نباید انجام بدم، کلاسهای مختلف رفتم.😃 خرید میکردم. نمازامو مسجد میرفتم، و... خلاصه بلاخره زمان رو برای بچهدار شدن مناسب دیدیم.😊 اما تا اومدم طعم شیرین بارداری رو بچشم، با احتمال سقط و استراحت مطلق و نهایتا سقط رو به رو شدم.😭 بعد چند ماه دوباره باردار شدم. ظاهراً همه چیز خوب پیش میرفت که کرونا اومد! منم که به دلیل مشکلات ناشی از سقط قبل، هرماه باید چک میشدم، ترسیدم و ۲ماه دکتر نرفتم.😐 بعد ۲ماه رفتم مطب. دکتر گفت بچه کوچیکه و خونرسانی خوب نیست. و حداکثر ۱هفته میشه جنین رو نگه داشت.😭 در نهایت سزارین شدم و دخترم ۸ماهه با وزن ۲کیلو به دنیا اومد.💞 ۱هفته تو مراقبتهای ویژه بود. بعد ۴۰ روز هم دچار کولیک، رفلاکس و حساسیت به لاکتوز و فرآوردههاش شد. مجبور به داشتن رژیم غذایی خاص شدم و با وجود ضعف شدید نمیشد خیلی چیزا رو بخورم. باورش سخته اما دخترم از ۱۲ظهر تا ۱۲شب یکسره گریه میکرد.😞 همیشه لپهاش قرمز بود! تا ما کشف کنیم که حساسیت از چه ماده غذاییه، کلی اذیت میشدیم😔 حالا ۱سال از اون روزهای سخت گذشته و به لطف خدا مشکلات دخترم برطرف شده، ما به این نتیجه رسیدیم که تدبیر کردیم در زمان خاصی بچهمون در ناز و نعمت، آسودگی و فراغ بال به دنیا بیاد.😌 ولی طور دیگهای شد... شاید اگه از اول قلبا به خدا اعتماد میکردیم و به خودش میسپردیم شرایط طور دیگهای میشد، خدا بهمون یک درس بزرگ داد: «ِ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ِ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرا» «ِ و هر کس تقوا پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را میکند...» پ.ن: این درسی بود که من و همسرم با توجه به فضای فکری و نوع نگاه قبلیمون به زندگی گرفتیم و حکمت این سختیها رو اینطور فهمیدیم. #سبک_مادری #توکل #مادران_شریف_ایران_زمین
18 مرداد 1400 15:24:40
0 بازدید
madaran_sharif
. بعد از اتمام طرحم تو مناطق محروم، برگشتم خونه☺️🏘 . برای مدتی طبابت حضوری🥼 رو گذاشتم کنار، البته ۳ ۴ ماهی پنجشنبه جمعهها برای دل خودم کار میکردم☺️ . دوست داشتم چند سالی رو برای بچهها سرمایه گذاری کنم😌🥰 . ۲.۵ سال بعد تولد دختر دومم، با برنامهریزی و تصمیم قبلی😉، پسرم هم به دنیا اومد👶🏻 . اضافه شدن فرزند سوم به خانواده راحتتر از اضافه شدن فرزند دوم بود.🤩 دوتای قبلی بیشتر با هم #سرگرم بودن🤼♀️ و لازم نبود من #یک_تنه، هم حامی و سرگرمکننده فرزند قبلی👧🏻 باشم هم مشغول رسیدگی به نوزاد👼🏻 . دختر بزرگ پنج سالهم خیلی کمک حال بود👩🏻 هم تو کارهای دختر دوم👧🏻 مثل آب و خوراکی دادن،🥣🥛 سرگرم کردن،🧩 و کاهش حساسیت و حسادت،☺️ . هم کارهای نوزاد👼🏻 مثل آوردن پوشک و لباس،👕👖 سرگرم کردنش برای نماز، و خندوندن و بازی کردن🤸 . . الان که دیگه پسرم ۱.۵ سالش شده، سه تایی با هم سرگرمن😎 تماشای بازیها و خندههاشون فوقالعاده انرژی بخشه🥰 . #دعوا،گریه، جیغ و کتک کاری هم دارن؛ اما همینها رو هم من #تعامل_مثبت میدونم👌🏻 که توش یه سری مهارتهای خاص به دست میاد، مثلا پسرم تو همین سن، ماشاالله چنان یاد گرفته حق خودش رو بگیره که نگو😄 . در این روزها، #مادر سه تا فرشتهم🥰 و در بهشت خونه با اونها وقت میگذرونم. به علاوه، فعالیتهای اجتماعی منظم هم دارم👌🏻 و البته مرور درسها📚 (یک پزشک هیچ وقت نمیتونه درس خوندن رو کنار بذاره😅) و مشاوره مجازی پزشکی در روز . این چندماه اخیر، آخر هفتهها که همسرم خونه هستن و میتونن بچهها رو نگه دارن، #دوره_دانشگاهی_طب_سنتی رو میگذرونم🌱 چند هفتهای هست که شروع کردم برای #آزمون_دستیاری (تخصص) بخونم.📚 البته برای اهل فن، شبیه شوخیه😄 به امسال امیدی ندارم، انشاءالله سال آینده😃 . احتمالا از یکی دو ماه دیگه، کارم رو در یکی دوتا #درمانگاه شروع میکنم🏥 ساعتش محدوده و زیاد از بچههام دور نمیشم😊 . برای این زمان احتمالا از یک #پرستار_کودک کمک بگیرم. با تعداد فرزند زیاد، به نظرم داشتن پرستار راه حل بهتری نسبت به مهدکودکه. . به گذشته که نگاه میکنم میبینم تا الان طبق برنامهها و اهدافم پیش رفتم،📝💪🏻 و مادری هم بخشی از #موفقیت منه😌👼🏻🏆 . زندگیم رو برای فرزندآوری متوقف نکردم، بلکه بچهدار شدن بخشی از برنامه من بوده، درست در مسیری که برای #رشد و #پیشرفتم متصورم. . بگذریم که خودم تا چه حد با بچهها بزرگ شدم و رشد کردم🤩 انشاءالله با دو سه تای بعدی، رشد بیشتری رو تجربه کنم.😍 . #هجرت #پزشکی۸۶ #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف
20 اسفند 1398 17:56:30
0 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری . عزیزای دلم لباس بپوشید بریم پارک😍😃 . ناظر اول: «خودشون؟؟؟😏» - بله!😍 . رضا لباسش رو برعکس پوشید🤦🏻♀️🆘 ناظر دوم: «خب وقتی وظیفهی خودتو محول میکنی به بچهی سه، چهار ساله همین میشه دیگه!» . - نفرمایید☺️ بزرگ شدن ماشاءالله! کم کم یاد میگیرن😉 و میرم رضا رو راهنمایی میکنم، کمکش میکنم درست بپوشه...👌🏻 . طاها تیشرت👚 تابستانی پوشیده،🤦🏻♀️ هنوزم جورابش رو پیدا نکرده!🙃 ای واااای! الان ناظر اول مسلسل رو برمیداره!😱😂 _طاها جونم مگه وقتی درآوردی سرجاش نذاشتی؟! 👦🏻:نمیدونم یادم نمیاد🤷🏻♂️ بیا باهم بگردیم پیداش کنیم🔍 این دفعه حواست باشه مامانی😚 اگه دیرمون بشه ممکنه نتونیم بریم پارک!😯 . ناظر اول: «مگه خودت لباساشونو مرتب سرجاش نمیذاری؟!😕» - نه!🙂 خودشون میذارن. اول راهن! کمکم رو ریل میافتن☺️ میخوای یه لباس گرم بپوشی؟ سردت بشه باید سریع برگردیما!! 👦🏻: نه! من اینو دوست دارم😃 . ناظر دوم: « این جوری بچهداری میکنی که هی بچه میاری دیگه!😒 بچهداری که اینجور نیست! بچه رو سرما میدی!😠 - براش لباس برمیدارم حواسم هست☺️ (البته قیافهی درونم این شکلیه:😒😤) . چندماه بعد... . عزیزای دلم لباس بپوشید بریم پارک😍 ناظر اول: «هنوز مادری یاد نگرفتی؟! هربار باید کلی معطل لباس پوشیدن بچهها بشی؟؟ چقدر بهشون فشار میاری!!!»🙄 - فشار؟! بچهها این رو پذیرفتن که خودشون بپوشن.🧦👟👕👖 و احساس فشار نمیکنن!😌 فقط گاااهی خستهن میرم کمکشون🤗 . سرم رو برمیگردونم میبینم گل پسرا مرتب لباسای مناسب پارک پوشیدن👌🏻 و داداش یه سال و نیمهشون هم به تقلید ازشون، به سختی داره تلاش میکنه خودش لباس بپوشه.😆 . بهبه! چه پسرایی😍 چه مرتب! ماشاءالله😘 توی دلم #استقلال و اعتماد به نفسشون رو هم تحسین میکنم😌 و بابت #فراغت نسبی خودم خوشحالم😜 برید داداشتونم کمک کنید😝👏👏 ناظر اول:😏 ناظر دوم:😕 حین بیرون رفتن از خونه، کودک ۴ سالهی همسایه رو میبینیم در حالیکه در انتظار مادره برای پوشیدن کفش... . . پ.ن۱: لازم نیست دائم با اطرافیان مجادله کنیم! جملات کوتاه و مؤدبانه کافیه😊 قرار نیست کتاب گویا باشیم😂 زمان همه چیز رو حل میکنه😃 . پ.ن۲: بچهها معمولا از دو سالگی همراه مادر و به مرور، تنهایی لباس میپوشن. لباسهای بیرون کمی سختتره🤪 نکتهی مهم صبوری و فرصت تجربه دادنه.👌🏻 فراموش نکنیم بالأخره همه یاد میگیرن خودشون لباساشونو بپوشن😅 . پ.ن۳: این خاطرات مربوط به قبل شیوع کروناست😉 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #استقلال_کودک #مادران_شریف_ایران_زمین
25 تیر 1399 16:51:52
0 بازدید
madaran_sharif
. اردیبهشتماه امسال بود که تو جمع مادران شریف، هر روز یه خبر جذاب میشنیدیم! . خبرها حاکی از این بود که دیماه قراره سه نفر از هفت نفر عضو فعال جمع، مادر بشن! . دیماه پرهیجانی رو پشت سر گذاشتیم و حالا سه تا نینی به جمع ما اضافه شدن. . حسینآقا، پسر دوم خانوم #ه_محمدی ۱۰ دی دنیا اومد و محمد کوچولو، داداشدار شد. (عکس اول) مامان و باباشم که دیگه بیتجربه نیستن، از سختیهاش استقبال میکنن چون میدونن قراره انشاءالله مثل داداشش بزرگ بشه و منتظر #اولینهاش هستند.😍 . هدیخانم دختر خانم #ف_جباری ۱۲ دی دو هفته بعد از فوت داییجونش😢 به دنیا اومد و تسکین درد مادر داغدارش شد و خواهر کوچولوش رو از تنهایی درآورد.😍 (عکس دوم) خانم جباری هم با این کوچولوها در حال اتمام آزمونهای پایانترم هست.👌🏻 . و اما! ۱۹ دی هم فاطمهخانم دختر خانم #پ_عارفی عضو هنرمندمون بدنیا اومد.😍 (عکس سوم) . فعلا خانوم عارفی که مامان اولی هستن بیشتر از بقیه دوستان التماس دعا دارن ازتون.😩 . برای این مامان خسته که حسابی جاخورده و فکر نمیکرده انقدررررر مادرشدن سخت باشه، هر صحبتی دارید توی بخش نظرات بگید. . خلاصه که الان جلسات کاری مجازی مادران شریف با هفت مادر و چهارده فسقلی که بین بیست روز تا هفت سال سن دارن، برگزار میشه.😅 . . پ ن: دیگه کیا تو جمعمون تازه مادر هستن؟ از حال و هواتون برامون تعریف کنید.😊💓 . . #مادران_شریف_ایران_زمین
13 بهمن 1399 17:15:57
1 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_پنجم زهرا داشت از شکل و شمایل نوزادی در میاومد و ۳ ماهه میشد که کارم رو از سر گرفتم👶👜 . یکی دو روز در هفته حضوری و بقیه روزا توی خونه مشغول بودم. . روزهای سرد پاییز و زمستون بود، من با #سختی، لباس گرم تن زهرا میکردم، کلی وسیله میانداختم روی دوشم، زهرا رو میذاشتم توی آغوشی یا کالسکه و میرفتم دانشگاه یا محل کارم (اطراف دانشگاه بود)😫🌧❄️ . حتما اگه خونهمون از دانشگاه دور بود وضعیت کاملا متفاوت میشد، اما حالا این نزدیکی #فرصتی بود که برای من پیش اومده بود✨🙏 . خیلی وقتا فکر میکردم چرا من این همه سختی به خودم (و همچنین شاید به بچه کوچیکم) میدم؟!! و در حالیکه #درآمدم هم خیلی خیلی خیلی 😬 کمه، برای این کار وقت میذارم؟!...🧐🤔 . خلاصه شش ماه به همین شکل گذشت... . روزهایی که خونه بودم وقتی زهرا بیدار بود بیشتر کنارش بودم و کار نمیکردم، یه بخشی از زمان مخصوص #بازی با زهرا بود،👩👧و یه بخشی کارهای مربوط به زهرا و کارهای خونه👩🍳 . خودِ این کارها انقدر زیاد بودن که وقتی بچه بیدار بود مشغولشون میشدم، بازم #وقت کم میاومد و مقداری از کارا میموند😔😦 . به هر حال ساعات بیداری زهرا کم نبود و کاری که قبل از به دنیا اومدنش موقع ظرف شستن 🍽و اتو کردن👕👚 و این جور چیزا انجام میدادم رو دوباره شروع کردم؛ . یعنی پس زمینه کارهام یه #صوتی توی خونه پخش بود، یا #قرآن یا #سخنرانی📻🎧 که بیشتر در مورد #تربیت_فرزند بود و توی همین مدت دو دور کامل سخنرانیهای تربیت فرزند از دو تا استاد خوب رو توی خونه همراه زهرا گوش دادیم ☺️👌 . زهرا روزا خوب میخوابید و در مجموع ۴ ساعتی خواب بود که ۳ ساعتش به کار پشت لپ تاپ میگذشت💻 و یک ساعتی هم به کارای شخصی و کارای خونه. . ولی دیگه شبها به خودم سختی نمیدادم و کامل با زهرا میخوابیدم!😴 البته چه خوابی! مامانا میدونین چی میگم!🤤😫 . دو روز در هفته هم سر کار میرفتم، از صبح تا غروب . اونجا هم زهرا یه زمانی رو خواب بود، اون اوایل که کوچیک بود، خوابش سنگین بود و به سر و صدا حساس نبود🥁 ، وقتایی هم که بیدار بود دیگه زمان زیادی رو برای بازی باهاش اختصاص نمیدادم و خودش بازی میکرد و من کار میکردم، چیزی که فقط در اون سن قابل اجرا بود!! ✅ . یه روز در هفته هم کلاس حوزه دانشجویی بود که اونم من و زهرا کاملا کنار هم بودیم و برای بچهها فضای نسبتا راحتی داشت🧕👶📖 . و زهرا داشت به سرعت بزرگتر میشد...👶👧👩 . ❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_پنجم #مادران_شریف
11 آذر 1398 17:22:06
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. بعد از چند روز آپارتماننشینی تو تهران،🏢 به صورت مشهودی محمد و علی نیاز به فضای باز داشتن.🌳🌳🌲 . آماده شدیم که بریم پارک، تا یه کم انرژیهاشون تخلیه بشه.😄 . ناهارشون رو هم برداشتم که تو پارک بخورند.😎😋 . علی آقای نوپا لحظهای ساکن نمیموند، و من باید دنبالش میرفتم.👶🏻🏃♂ برا همین، یه مامانبزرگ، که با نوهش اومده بود پارک، مسئولیت تاب دادن محمد رو به عهده گرفت.👵🏻🧒🏻 . محمد به درخواست مامانبزرگ شروع کرد به اظهار فضل نمودن، و دو سه تا از شعرهای فخیمش رو خوند.😎🗣😅 . میدونستم که الان مامانبزرگ میخواد ازم یه سوال بپرسه. این اتفاق بارها افتاده برامون...😂 «مهد کودک میره، نه؟» 😃 من گفتم نه.😏 و مامانبزرگ با تعجب به تاب دادن بچهها ادامه داد.😯 . . آیا خانواده، و به طور خاص مادر، فقط وظیفهی سیر کردن شکم بچه رو به عهده داره؟!😐🍎🍌🍖🍳 شعری که مربی مهد انتخاب میکنه رو باید حفظ کنه، قصهای که با مدل تربیتی فلان کارگردان هماهنگه رو صبح ببینه، بعدش مجری برنامه کودک تراوشات ذهن نویسندهی برنامه رو به خورد بچه بده، تو بازی با گوشی مامانش تصاویری که برنامهنویس انتخاب کرده ببینه، و... خب این آش شله قلمکاری که به خورد بچههامون میدیم، نهایتا گودزیلا و زامبی تحویل میگیریم دیگه.😅😂 (البته که خندهی تلخ من از گریه غم انگیزتر است!) . پ.ن: عکس تزئینی است.😅 عکس از خاطرهی مذکور ندارم خب😕 ایشون هم محمدآقا هستن، وقتی نوپا بودن.😁 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #تربیت_فرزند #نصیرالدین_محمد #فرزند_صالح #بوی_بهشت #گودزیلا #زامبی