پست های مشابه

madaran_sharif

. از وقتی خودمو شناختم فقط درس می‌خوندم📖 بدون اینکه فکر کنم چرا؟!🧐 . از همه بیشتر عاشق ریاضی بودم📈 و گه‌گاهی در المپیادها و مسابقات دانش‌آموزی مقام می‌آوردم. خدا رو شکر همیشه شاگرد اول بودم🏅 سال ۹۰ کنکوری شدم⁦🙇🏻‍♀️⁩ روزی ۱۰-۱۲ ساعت درس می‌خوندم و تست می‌زدم📝 نتیجه شد رتبه‌ی سه رقمی، رشته‌ی برق دانشگاه فردوسی در شهر خودم، یعنی مشهد🎓 . تو دانشگاه دوستای خیلی خیلی خوبی پیدا کردم که هنوزم رفاقتمون ادامه داره.👥 . رییس تشکل دانشکده‌مون هم شدم.😊 . و چندتا دوره شرکت کردم که کلا نگاهم رو شکل داد😀 . درس‌ها رو معمولی می‌خوندم.📔 معدلم همیشه الف بود؛ ولی بکوب نمی‌خوندم⁦🤷🏻‍♀️⁩ . چهارسال بعد مدرکم تو دستم بود🧾 و با سهمیه‌ی استعدادهای درخشان، ارشد مهندسی پزشکی‌ رو شروع کردم.🤓 . . ترم اول ارشد که تموم شد، توسط همسایه‌ی داییم،😅 به همسرم که طلبه بودن، معرفی شدم. و بهمن ماه ۹۴ ازدواج کردیم.🌹🌺 . تازه اون موقع بود که با خودم فکر کردم تا کی می‌خوام درس بخونم و اصلا هدفم چیه؟!🤔🧐 . هرچند قبلا هم بهش فکر کرده بودم ولی انگاری خودمو می‌پیچوندم!!!⁦🤷🏻‍♀️⁩ . ده ماه بعدش رفتیم خونه خودمون🏡، با یه مراسم مولودی‌خوانی و تمام.🎤 . . ۵ ماه بعد، در ترم چهارم ارشد، وقتی که تازه پروپزالمو⁦👩🏻‍🏫⁩ دفاع کرده بودم، پای یک فرشته کوچولو⁦👼🏻⁩⁩ به زندگیمون باز شد😃 . . استادم گفت برو مرخصی بگیر و نمی‌خواد بیای دانشگاه! و همین شد اولین مرخصی عمرم از تحصیل!💖 . کلی وقت داشتم ک فکر کنم🤔 به خودم💖 به علایقم💗 به زندگیم✨ . از بچگی کارای هنری✨ رو دوست داشتم، ولی وقت نداشتم برم دنبالش!😅 . تو این فرصت، کلی سایت و کانال در مورد عروسک‌سازی خوندم و فهمیدم چقدر به این کار علاقه دارم.💟 . روزهای بارداری، داشت سپری می‌شد...🌙 و بالاخره در اسفند ۹۶، چشممون به جمال گل دخترمون منور شد.⁦👶🏻⁩ . وقتی دخترم دو ماهه شد، تصمیم گرفتم کار عروسک‌سازی رو شروع کنم.🤗 . اوایل خیلی سخت بود.😖 مخصوصا که حتی بلد نبودم پشت چرخ بشینم.🧵 ولی گفتم بالاخره باید از یک جایی شروع کنم⁦💪🏻⁩ . . و در واقع می‌شه گفت، اصل زندگی من از اینجا شروع شد😃 و فهمیدم چقدر به کارای هنری علاقه داشتم🤩 . دیگه نگم که اخلاق و روحیه‌م بعدش چی شد!😊 به قول شوهرم انگار تنها کاری که از اول عمرم دوست داشتم انجام بدم، همین بود.😆 . پ.ن: عکس پست مجسمه‌ی برفی برقه، که وقتی وارد دانشگاه شدیم، ساختیم😁 . . #ح_حیدری #تجرییات_تخصصی #قسمت_اول #تجربیات_مخاطبین #مادران_شریف_ایران_زمین

31 فروردین 1399 16:15:13

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۱سال و ۷ ماهه، و یه دختر خانوم توراهی) . کل دنیا رو سرم خراب شده بود! اصلا چند روز غذا نمی‌خوردم.😥 کارم شده بود نگاه کردن به امیرعلی و زار زار گریه کردن که من دارم به این بچه ظلم می‌کنم. چرا باید تو ۱۱ ماهگی این طفل معصوم من باردار بشم...😞 من بچه‌ی دوم می‌خواستم، نه که نخوام! ولی نه به این زودی... . نمی‌تونستم با این جریان کنار بیام. حتی شبا خواب نوزادی امیرعلی رو می‌دیدم و اون کولیک وحشتنااااک و با ترس می‌پریدم از خواب.😫 تا اینکه دکتر گفت جنین در آستانه‌ی سقطه. دلم هرررری ریخت پایین. یه حسی تو دلم داد زد نه!! همه‌ش انگار حاصل ناشکری بود که کردم. همه‌ی وجودم پر از پشیمونی شد. . اشکام امونمو برید. برگشتم ب سمت خدا، خدایا غلط کردم، خدایا می‌خوامش، خدایا تیکه‌ی وجودمو بهم پس بده، نمی‌خوام از دستش بدم، ببخش دخالت کردم تو کارت، ببخش اگه ناشکری کردم، و چندین باااار آزمایش و سونوهای مختلف. . دکتر بعد چند روز گفت جنین به طرز معجزه آسایی قلبش تشکیل شده و حالش خوبه. شکر کردم خدا رو🤲🏻 می‌دونین چیه؟! گاهی آدم برای شکر نعمت باید در آستانه‌ی از دست دادن اون نعمت قرار بگیره تا قدرشو بدونه. . حالا که دخترم تا چند روز دیگه به دنیامون پا می‌ذاره با خودم می‌گم: درسته که من آمادگی و برنامه برای حضور بچه‌ی دوم نداشتم (چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی) و حتی تا مدت‌ها بارداریمو از همه پنهون کردم که مورد شماتت طرز فکر افراد قرار نگیرم، ولی الان افتخار می‌کنم که مادر دو تا فرشته‌ام که قراره بهترین دوست و همدم هم باشن.🧡 . سختی زندگی که کم نمی‌شه، اگه باردار نبودم زندگی شاید از یه طرف دیگه بهم سخت می‌گرفت. مثلاً شاید امیرعلی شیطون‌تر بود و بیشتر نیاز به مراقبت داشت. یا شاید بیشتر مریض می‌شد و هزار تا شاید دیگه. . یاد گرفتم که شاکر باشم. بیشتر حواسم هست کجام الان. ایمان دارم که تموم صداها شنیده می‌شن و بی‌پاسخ نمی‌مونن. چه شکر نعمت و چه کفر نعمت! خدایا چه بسیار کفر نعمت‌هایی که کردم و تو از سر لطف و مهربونی و حکمتت نعمت رو از من دریغ نکردی. خدایا چه قدرررر زیادن ناشکری‌های ما و چندین برابرش بازم بارش الطاف شماست. 💛الحمدالله رب العالمین💛 . #ان_مع_العسر_یسری . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

22 اردیبهشت 1400 15:27:52

0 بازدید

madaran_sharif

گفتم: علی چند روز دیگه یه سالش می‌شه.😍😘 گفت: آخی پس تولدشه، مهموناتو دعوت کردی؟ - نه! هنوز نمی‌دونه تولد چیه، ما هم تا وقتی خودش نخواد برای چی خودمونو تو زحمت بندازیم؟!😆😅 - بچه است خب، دوست داره، خوشحال می‌شه. - خب می‌گم هنوز نمی‌دونه که می‌تونه با چنین چیزی خوشحال بشه. اصلا کی گفته پسر بچه‌ی یه ساله با چیزی شبیه اون‌چه که ما بهش می‌گیم #جشن_تولد خوشحال می‌شه؟! - پس چه‌جوری خوشحالش می‌کنید؟! . با ارسال عکس فوق، براش توضیح دادم.😆😅😂 . پ.ن۱: خیلی از کارهایی که ما به اصطلاح برای بچه‌هامون انجام می‌دیم، در واقع برای دل خودمون هست، مثل همین جشن تولد یک سالگی😉 و من چون خودم تمایلی به این کار نداشتم، سعی می‌کنم برای بچه‌ها هم تمایلش رو ایجاد نکنم.😆 . پ.ن۲: آزادی تو‌ غذا خوردن انقدر مفید و‌ لازمه که ظاهراً اگر منجر به اندکی هدررفت غذا بشه، اسراف به حساب نمیاد. ضمن اینکه ما زیر بچه پارچه می‌ندازیم و غذاهای روی پارچه رو حتی المقدور خودمون می‌خوریم. (اگر هم قابل خوردن نباشه می‌ریزیم تو باغچه) . پ.ن۳: دور هم جمع شدن و با هم بودن خانواده خیلی خوبه و تولد هم می‌تونه بهونه‌ای برای دورهمی خانوادگی باشه، ولی من و همسرم از اول ترجیح دادیم بهانه‌ی این دورهمی جشن‌های مذهبیمون باشه، مثلا روز میلاد پیامبر برای محمد و روز میلاد امیرالمومنین (یا عید غدیر) برای علی جشن بگیریم و اطعام کنیم. این‌جوری مهمان‌ها هم به زحمت نمی‌افتند برای تهیه‌ی هدیه. . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #نیاز_اساسی #آزادی_کودک #غذا_بازی #نیاز_کاذب #جشن_تولد #عمادالدین_علی #مادران_شریف

22 دی 1398 16:32:42

0 بازدید

madaran_sharif

. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ ساله، ۴ ساله و ۶ ماهه) . کار کردن با بچه‌ی کوچیک، بالاخره بهره‌وری رو پایین میاره و تو خونه هم باید وقت بذاری. یه موقع‌هایی می‌شد که فرزند دومم، دوست نداشت مهد باشه و من میاوردمش پیش خودم و کار رو تعطیل می‌کردم. یا اگه جلسه‌ای بود و مجبور بودم باشم، در کنارش سعی می‌کردم یه جوری سرگرمش کنم؛ با خوراکی، نقاشی کشیدن، یا بعضا گوشی (خیلی کم گوشی می‌دادم.)🎨📱 . . اسفند ۹۸ خدا رو شکر فرزند سومم به دنیا اومد.😍 بعد از اون کرونا هم اومده بود و من مدتی تو مرخصی زایمان بودم. . تو بارداری، خوشحال بودم که بعد از سومی هم انشاالله می‌تونم کارم رو ادامه بدم، با توجه به اینکه مدرسه و مهد رو دارم. ولی کرونا اومد و مدرسه و مهد تعطیل شد.🙄 . من باید نصف نشانه‌های الفبا رو که مونده بود، به بچه بزرگم یاد می‌دادم و ازش امتحان می‌گرفتم.😣 از طرفی چون بچه‌ها دائم خونه بودن، حوصله‌شون سر می‌رفت و نمی‌شد خونه‌ی دوست و... برن و خودمم به خاطر بچه‌ی کوچیک، نمی‌تونستم جایی ببرم. . ولی خدا رو شکر می‌کنم که بچه‌ی جدید براشون سرگرمی شد و راحت‌تر با این شرایط کنار اومدن. علاوه بر اون، مامانم هم، خدا حفظشون کنه، هستن و تا سه ماهگی بچه، با هم زندگی کردیم. یعنی یا با هم تهران بودیم، یا با هم شهرستان. دوری از همسر سخت بود ولی هیچ تصمیم دیگه‌ای نمی‌شد گرفت. چون بچه‌ها فدا می‌شدن. با وجود مادرم، گاهی کوچیک‌ترین بچه رو می‌ذاشتم پیشش و بزرگترا رو می‌بردم بیرون. . تهش واقعا فکر می‌کنم خدا تو هر شرایطی، اگه آدم سعیشو بکنه، یه راه نجاتی باز می‌کنه. این خلاصه‌ای بود که تو این سال‌های زندگی بهش رسیدم.  . . چند ماه که گذشت، کم‌کم کارها با شرایط کرونا شکل دیگه‌ای گرفت. بچه‌ها بیشتر عادت کردند که باید ماسک بزنن و من با این شرایط، ولی نه مثل سابق، هم‌چنان دارم کار رو ادامه میدم؛ هرچند که سختی‌ها و فراز و نشیب‌های خودش رو داره.💪🏻 . یادمه یه بار یکی از اساتیدم می‌گفتن وقتی آدم داره تو یه راهی میره، جلوش کلی موانع مختلف و راه‌های اشتباه و سرعتگیر هست. اونی صبوره که با وجود همه اینها به رفتن ادامه میده و مسیر انحرافی هم اگه رفت، برمیگرده؛ نه اینکه وایسته یا کلا یه راه دیگه با یه مقصد دیگه رو بره. . بعد از صحبت ایشون، من همیشه یه تصویری از این صحنه تو ذهنم دارم و تو مشکلات زندگی، خودم رو جای‌گذاری می کنم و از دور به این صحنه و به قبل و بعدش، نگاه می کنم. این نگاه خیلی بهم کمک می‌کنه که توجه کنم این سختی‌ها گذراست... . . #قسمت_پایانی #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

15 مهر 1399 16:54:10

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_زینی_وند (مامان #معصومه ۵ساله و #امیرحسن ۲.۵ماهه) . یادمه قدیما وقتی بچه‌ای به میز و فرش و... می‌خورد و دردش می‌گرفت، دور و بری‌ها چند تا ضربه به آلت جرم می‌زدند😁 و می‌گفتند: أه میز (فرش) بد! تا دل بچه خنک شه.😰 . اما یهو چند سال پیش همه‌ی کانال‌ها و پیچ‌ها پر شد که نهههه این کار باعث می‌شه بچه مسئولیت‌پذیر نشه و آسیب می‌رسونه. . یکی نبود بگه ما که با اون سیستم بزرگ شدیم، مسئولیت کارای نکرده‌مون هم به عهده گرفتیم و هیچی‌مون هم نشده.😅 . خلاصه چند باری که معصوم زمین خورد، قیافه‌ی مادر همه چیز دون به خودم می‌گرفتم و می‌گفتم: تقصیر خودت بود مامان، بیشتر دقت کن.🤨 . گذشت و یه روز یه اتفاق مشابه برام افتاد و وسط درد و آخ، معصوم اومد کنارم و گفت: تقصیر خودت بود. و من تازه دوزاری‌م افتاد که چقدر تو اون موقعیت‌ها جمله‌م اشتباه بوده و چقدر شنیدن این حرف درد داره.🤦🏻‍♀️😥 . و از اون موقع تا چیزیش می‌شد از تکنیک هم‌دلی استفاده می‌کردم و خودمو جای اون می‌ذاشتم و می‌خواستم ببینم اون الان به شنیدن چه کلماتی نیاز داره و وقتی دردش می‌گرفت، سریع می‌رفتم کنارش و می‌گفتم: آخی خوبی مامان؟🤗 و نگم براتون که توی ویار و بدحالی‌م وقتی می‌اومد کنارم و می‌پرسید: بهتری مامان؟ چقققدر حالم بهشت می‌شد.😍 . . از اون موقع به بار کلماتم بیشتر دقت می‌کنم که ببینم با هر کلمه‌م چه پیامی دارم به کودکم می‌دم، چون بچه‌ها حواس جمع‌تر از چیزی هستند که ما فکرشو می‌کنیم.😉 . . #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری

01 خرداد 1400 17:17:44

1 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶سال و دو ماهه، #طاها ۵ساله، #محمد ۲سال و سه ماهه) . وقتایی میشه که دیگه خیلی تو خونه دلم می‌گیره. حتی حوصله ایده زدن برای از بین بردن این حس خودم و بچه‌ها رو ندارم.😐 تصور میکنم الان تو طبیعتیم، وسط یه دشت بزرگ با کلللی گل و گیاه؛ یا روی کوه، کنار رودخانه، آتیش و سیب‌زمینی کبابی و... یا نه همین #پارک بغل خونه❗️ که تو این سه ماهی که اومدیم اینجا حتی یکبار هم نرفتیم... هعیییییی😞 . البته الحمدلله مریض نداریم، ولی دیدن آمار مبتلاها و درگذشتگان و زحمات کادر درمانی و #رزمایش_همدلی، من رو مدتی از این دل مشغولی‌ها بیرون میاره😥 و به دعا برای شفای مریضا و افزایش توان کادر درمان مشغول میکنه.👌🏻 . اما مدتی پیش همسرم یک حرکتی زد و جوجه مرغی خرید، محض افزایش مسرت بیش از پیش پسرا😁 الان در #پشت_بام آپارتمان، آزادانه می‌چرخه و می‌خوره و موجبات پشت‌بام روی ما رو فراهم میکنه❗️ قبلا پشت بام پر از ضایعات و شیشه‌خرده بود و آقای همسر، مدتی درگیر تمیزکاری و مرتب کردن شد. الان هم غذا دادن به جوجه و پشت‌بام رفتن، شده انگیزه منظم بودن بچه ها، کتک‌کاری نکردن و به موقع تکلیف نوشتن رضا😄 یکی دوبار هم زیر‌انداز پهن کردم و اونجا زیر سقف آسمون نمازم رو خوندم☺️ میشه حتی عصرونه رو ببرم اونجا😍 جدای از سختیای جوجه‌داری و پله بالا رفتن، عجب نعمتیه این پشت‌بام! برای چون مایی که از نعمت #حیاط در این شرایط بیماری محرومیم! . شما هم تاحالا از پشت‌بامتون به مقابله با ویروس کرونا رفتید؟👌🏻😁 . . #به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_می‌دهیم #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

05 آبان 1399 18:03:11

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. از همون لحظه اول که فهمیدم مامان شدم، ذهنم درگیر این بود که چطور باید برگردم سر کار😣 فقط فکر این‌که مادرم، کنار پسرم هست بهم دلگرمی می‌داد. . خواهرم، تازه دوره ارشدش شروع شده بود📚 با دختری دو ماه بزرگتر از محمد جواد👼 . با توکل به خدا و مشورت با مامان و خواهر و همسرم، روزای حضور برای تدریس رو اعلام کردم👩‍🏫 سه روز پشت سر هم، عصرها، نزدیک به آخر هفته📋 . خواهرم هم جوری انتخاب واحد کرد، که تا حد ممکن روزهای کلاس‌هامون متفاوت باشه📝 چرا که نگه‌داشتن دو تا نی‌نی یک‌جا، تو این سن، واقعا سخته😧 . با همه اینها یک روز هم باقی موند که آقای همسر نگه داشتن پسرشون رو به عهده گرفتن🧔👶 . اون روز، وسایل و غذای محمدجواد، و نهار همسرم رو حاضر می‌کردم و با همسرم که زودتر از همیشه از سر کار برمی‌گشتن، می‌رفتیم دانشگاه🚗 من می‌رفتم سر کلاس👩‍🏫 و پدر و پسر می‌رفتن حرم امام🕌 چون نزدیک بود و فضا باز؛ و نی‌نی می‌تونست چهاردست‌وپایی بره و راحتتر باشه😃 این‌جوری مدت زمان دوری گل پسر از مامان، هم کمتر می‌شد😍 . دو روز دیگه هفته، مامانم می‌اومدن خونمون. این دو روز هم خداروشکر مدت زمان کلاس، کمتر بود😌 . چند بار هم پیش اومد که همسرم یا کلا نبودن یا دیرتر می‌رسیدن؛ که یه بارش آقا محمدجواد رو سپردم دست همسایه. . با این‌که باب کمک گرفتن از این همسایه خوبمون، تو مسجد باز شده بود و دلم قرص بود که خدا خودش، این راه رو پیش پام گذاشته؛ ولی بازم اون روز که اولین بار پسرم رو پیش کسی غیر از خانوادم می‌گذاشتم، تا برم سر کار اشکام می‌ریخت😭 . اون روز، بابای محمدجواد، بعد ۳ ساعت می‌رسن و محمدجواد رو که دیگه شروع کرده بوده به گریه کردن، می‌گیرن و میان دانشگاه پیش مامان. . یه بارم، رفتم خونه مامان، تا دوتا نی‌نی، باهم کنار مادربزرگ باشن. اما همون‌طور که پیش‌بینی می‌شد، اصلا ساده نبود و دیگه فکر تکرارشم نکردیم😖 . یه دفعه هم، به ذهنم رسید، که هفته آخره و درس‌ها تموم شده و می‌تونم محمدجواد رو با خودم ببرم سر کلاس😃💡 اون روز برام، واقعا شیرین و خاطره‌انگیز شد💗؛ و محمدجواد بیشتر از من، بغل دانشجوهای خوبم بود😃 . وقتایی هم که کلاس نداشتم، یا محمدجواد خواب بود،😴 یا با باباش بازی می‌کرد،⚾️ پایان‌نامه‌م رو تکمیل می‌کردم📑 . یه نگاهی هم به مقاله‌های در دست ویرایشم داشتم، تا بتونم خودم رو برای دفاع کنم👩‍🏫 اما باز هم همه‌چیز اون‌جوری که پیش‌بینی می‌کردم پیش نرفت... . #ف_غیور #کامپیوتر۸۴_دانشگاه_فردوسی #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. از همون لحظه اول که فهمیدم مامان شدم، ذهنم درگیر این بود که چطور باید برگردم سر کار😣 فقط فکر این‌که مادرم، کنار پسرم هست بهم دلگرمی می‌داد. . خواهرم، تازه دوره ارشدش شروع شده بود📚 با دختری دو ماه بزرگتر از محمد جواد👼 . با توکل به خدا و مشورت با مامان و خواهر و همسرم، روزای حضور برای تدریس رو اعلام کردم👩‍🏫 سه روز پشت سر هم، عصرها، نزدیک به آخر هفته📋 . خواهرم هم جوری انتخاب واحد کرد، که تا حد ممکن روزهای کلاس‌هامون متفاوت باشه📝 چرا که نگه‌داشتن دو تا نی‌نی یک‌جا، تو این سن، واقعا سخته😧 . با همه اینها یک روز هم باقی موند که آقای همسر نگه داشتن پسرشون رو به عهده گرفتن🧔👶 . اون روز، وسایل و غذای محمدجواد، و نهار همسرم رو حاضر می‌کردم و با همسرم که زودتر از همیشه از سر کار برمی‌گشتن، می‌رفتیم دانشگاه🚗 من می‌رفتم سر کلاس👩‍🏫 و پدر و پسر می‌رفتن حرم امام🕌 چون نزدیک بود و فضا باز؛ و نی‌نی می‌تونست چهاردست‌وپایی بره و راحتتر باشه😃 این‌جوری مدت زمان دوری گل پسر از مامان، هم کمتر می‌شد😍 . دو روز دیگه هفته، مامانم می‌اومدن خونمون. این دو روز هم خداروشکر مدت زمان کلاس، کمتر بود😌 . چند بار هم پیش اومد که همسرم یا کلا نبودن یا دیرتر می‌رسیدن؛ که یه بارش آقا محمدجواد رو سپردم دست همسایه. . با این‌که باب کمک گرفتن از این همسایه خوبمون، تو مسجد باز شده بود و دلم قرص بود که خدا خودش، این راه رو پیش پام گذاشته؛ ولی بازم اون روز که اولین بار پسرم رو پیش کسی غیر از خانوادم می‌گذاشتم، تا برم سر کار اشکام می‌ریخت😭 . اون روز، بابای محمدجواد، بعد ۳ ساعت می‌رسن و محمدجواد رو که دیگه شروع کرده بوده به گریه کردن، می‌گیرن و میان دانشگاه پیش مامان. . یه بارم، رفتم خونه مامان، تا دوتا نی‌نی، باهم کنار مادربزرگ باشن. اما همون‌طور که پیش‌بینی می‌شد، اصلا ساده نبود و دیگه فکر تکرارشم نکردیم😖 . یه دفعه هم، به ذهنم رسید، که هفته آخره و درس‌ها تموم شده و می‌تونم محمدجواد رو با خودم ببرم سر کلاس😃💡 اون روز برام، واقعا شیرین و خاطره‌انگیز شد💗؛ و محمدجواد بیشتر از من، بغل دانشجوهای خوبم بود😃 . وقتایی هم که کلاس نداشتم، یا محمدجواد خواب بود،😴 یا با باباش بازی می‌کرد،⚾️ پایان‌نامه‌م رو تکمیل می‌کردم📑 . یه نگاهی هم به مقاله‌های در دست ویرایشم داشتم، تا بتونم خودم رو برای دفاع کنم👩‍🏫 اما باز هم همه‌چیز اون‌جوری که پیش‌بینی می‌کردم پیش نرفت... . #ف_غیور #کامپیوتر۸۴_دانشگاه_فردوسی #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن