پست های مشابه
madaran_sharif
. به جای غر زدن یه خدمتکار بگیر که تو کارها کمکت کنه!!🤚🏻🤨 . یادمه بابام خیلی به تسبیحات📿 حضرت زهرا (س) ارادت ویژه داشتن☺️ در عین حال که همیشه میگفتن بعد از نماز و قبل از خارج شدن از حالت تشهد، تسبیحات حضرت زهرا رو با توجه و دقیقا طبق قول معصوم بخونیم👌🏻 (یعنی دقیقا با همون ترتیب و تعدادی که گفته شده، ۳۴ تا الله اکبر، ۳۳ تا الحمدلله، ۳۳ تا سبحان الله) خیلی دوست داشتن تشریفاتش رعایت بشه🙂 مثلا اگر با تسبیح📿 تربت میخوندیم که دیگه عالی بود👌🏻 . . پارسال بود یه روز که داشتم دست نوشتههاشون✍🏻 رو میخوندم یه گوشهای نوشته بودن: "گرفتن خدمتکار جهت کمک در کارهای خانه با تسبیحات حضرت زهرا (س)"😳 . خب توجهام جلب شد ببینم دقیقا منظورشون چی بوده و این تسبیح قراره چیکار کنه🤔 . رفتم سراغ دارالحدیث و بلهه... دو تا حدیث باحال پیدا کردم😍 . 👈🏻 روزی حضرت زهرا که از کارهای زیاد خونه و رسیدگی به فرزندان در سختی بودن، از پیامبر درخواست یک خدمتکار میکنن... پیامبر هم میگن یه چیز بهتر از خدمتکار یادت میدم👌🏻 . تو یه روایت فرمودن قبل خواب تسبیحات رو بخونیم. و یه روایت دیگه دعایی رو سفارش کردن که عکس دوم متن دعاست. . حالا من هر روز این دعا رو میخونم🤓 . راستش رو بخواین با خوندن این دعا، مقدار کار و بازی با بچهها و خونهداری و .. اصلااا و ابدا کم نشد❌ . کار ها مثل روال قبله. ولی یه برکتی میاد تو وقت و انرژیمون که انگاری یه خدمتکار واقعی اومده کمک😍👌🏻 . دوست داشتم به همهی مامانها👩🏻 بگم که اینو امتحان کنن. . اگر خواستید برای شادی روح پدرم هم لطف کنید صلوات بفرستید.🤲🏻 . . پ.ن: این دعا برای روزهای زندگی همهمون که گاهی کم میاریم و خسته میشیم کارگشاست ولی به این معنا نیست که اگه کسی شرایط خیلی سختتری داره و امکان کمک گرفتن از کسی رو هم داره، از خودش دریغ کنه، حضرت زهرا (س) هم تو موقعیتی بلاخره کمک گرفتند🙂 . . #ر_مازارچی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
31 خرداد 1399 17:29:32
0 بازدید
madaran_sharif
. چشامو باز کردم، تو سرم یه دنیا فکر و خیاله🤯 انگار تمام شب رو داشتم فکر میکردم و نخوابیدم😞 . . کارامو شروع میکنم و باز افکارم رو مرور میکنم: 💭رضا مدتیه بهم وابسته شده باید بررسی کنم این روزا چه اتفاقات جدیدی افتاده🤔 . یه جستجو در کتابام📚 گشتی در #مادران_شریف... محمدم👶🏻 رو میخوام از شیر بگیرم چه کنم دچار #اضطراب_جدایی نشه؟ طاها جدیدا موقع دعوا #کتک کاری میکنه🚫 شاید توجهم بهش کم شده👩👦💗 باید بررسی کنم چه کردم و چه نکردم...🤔 تحقیق در مورد محل زندگی آیندهمون، #مدرسه رضای #کلاس_اولی، تنظیم ارتباطات خانوادگی و... . برای رسیدگی به موقع، در #دفتر_برنامهم ردیفشون میکنم📝 اوووه زیادن🤕 نگاهم میافته به وقت دکتر امروز،🕒 باید تنظیم کنم کارامو دیر نشه!⏰ نگاهی به ساعت میکنم، #وقت_بیداری بچههاست، سبزی رو از فریزر میذارم تو یخچال برای ظهر یخش بازشه...❄️ کاش سبزی تازه داشتم🌿 آخه این خاصیت داره؟!😔 . . صبحانه رو آماده میکنم...🍳🍞☕️ قبل بیداری بچهها، کتابامو میذارم کمد📚 با بسته شدن درب کمد، آینه روی درب به حرف میاوفته!😲 "الان این اخم واسه چیه؟!🤨 ناراحتی؟! نگرانی؟! ناراضی؟! نکنه فکر کردی #همه_کاره ای؟😏 البته هیچ کاره هم نیستی!😉 همیشه که سبزیهات یخزده نبوده! به مشکلاتت و راه حلها فکر کن، #تحقیق کن، 🔎 براشون وقت بذار، ⏳ این راه نشد یه راه دیگه، یکی دیگه، #مقاوم باش💪🏻 اگه نشد دوباره تلاش کن! ولی چرا با ناراحتی؟!🤔 نتیجه که دست تو نیست، هست؟ 👈🏻مگه خدا نگفته: "و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه"👉🏻 . ااااا مگه ذکر بعد نمازت نیست این آیه؟؟ امان از غفلت😓 حواست هست پشتت گرمه؟ محکمه! امنه! پس لبخند بزن👌🏻😊 . میگن زن مثل قنده☺️ همیشه شیرینه! پس شیرین باش💖 شاد باش و شادی بخش😍 تلاشتو همراه کن با لبخند رضایت از پیچیدگی زندگی... و بندگی! خیلی قشنگه اگه دقت کنی☺️ . . اخمهام رو باز میکنم و لبخند میزنم... آینه درست میگفت🤗 چه نعمتیه این آینه!😃 . نازگلا! مهربونا! دردونه ها!👶🏻🧒🏻👦🏻 بیدار شید سلام کنید به خورشید🌞😍 صبر کن ببینم نکنه این رفتارهای بچهها هم بازتاب استرس این روزهای منه؟!🤔🧐 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #توکل #مادران_شریف_ایران_زمین
11 خرداد 1399 17:29:27
0 بازدید
madaran_sharif
#س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_سوم سال ۸۸ علی آقا به زندگی ما قدم گذاشت. اوایل بارداری، شرکتی که همسرم براشون کار میکردن تمام حقوق معوقهشون رو یکجا واریز کردن.😇 بعدش هم توی همون ایام یک شغل خوب بهشون پیشنهاد شد؛ همهی اینها لطف خدا و روزیِ نوگل زندگی ما بود. طبیعتاً درس و فعالیتهای دانشگاهی تحت تاثیر بارداریم قرار گرفت. اما همسرم مشوق من بودن و اون اواخر با یه شکم خیلی بزرگ رفتم و کنکور ارشد دادم!😃 تو اون شلوغیِ آشوبهای خیابونی سال ۸۸ داشتم واسه مصاحبه میرفتم دانشگاه تربیت مدرس. شیشهی ماشین هم باز بود که یکهو یه گاز اشک آور افتاد تو ماشین ما و... خلاصه جون سالم به در بردیم! اما مصاحبه پرید!😐 البته به خاطر شخصیت عاطفیای که دارم اصلاً به این راضی نبودم که به خاطر درس، بچهم رو به کسی بسپرم و ازش جدا بشم. این اتفاق هم باعث شد به نظرم بیاد که خدا هم راضی به این کار نیست. اما علاقه به ادامهی تحصیل تا دکتری و حتی خارج از کشور رو داشتم. بارداری راحتی نداشتم. وزنم خیلی زیاد شده بود و برای نشست و برخاست و حتی نفس کشیدن مشکل داشتم!🤪 در ماه ۶ به خاطر خوردن زیاد کندر، احتمال جدی سقط وجود داشت.😱 دکتر بهم استراحت مطلق داد و به امتحانات دانشگاه نرسیدم. با اینکه سال آخر بودم مرخصی گرفتم. علی که به دنیا اومد، ماشاالله بچهی خیلی بازیگوشی بود؛ هیچکس از پسش بر نمیاومد! من هم دست تنها بودم. از زمانهای خواب و بازیش استفاده میکردم و کار پایاننامهم رو انجام میدادم. ۱.۵سال طول کشید تا بالاخره تحویلش دادم.😃 یه مدت هم برای زندگی رفتیم خوابگاه دانشجویی. اونجا تنها کسی که بچه داشت من بودم. خانمهای همسایهی ما هم خیلی بچه دوست بودند.😍 بیشتر روزها از صبح که آقایون میرفتن، میاومدن پیش ما تا حدود ساعت ۴ که برمیگشتن. هر روز منزل ما کارت ساعت میزدن! شبها هم همسرم کمک حال من بودن. خیلی روزهای خوب و هیجان انگیزی بود. از همون زمانی که همسرم اومدن خواستگاری، گفتن که ممکنه برای ادامهی تحصیل قصد مهاجرت داشته باشن. یا به خارج از کشور، یا به قم برای حوزه و طلبگی. سال ۹۱ بود که پیشنهاد مهاجرت به قم رو مطرح کردن، من گفتم که از مادرشون اجازه بگیرن. چون پدرشون در کودکی به رحمت خدا رفتن و تمام زحمت بچهها رو مادرشون به دوش کشیدن.🧡 با وجود اینکه جدا شدن از شهر و خانواده برام سخت بود، اما قصدم این بود که با ایشون همراهی کنم. مادرشون موافقت کردن و به این ترتیب ما تصمیممون رو برای مهاجرت گرفتیم.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران
12 اردیبهشت 1401 20:02:36
2 بازدید
madaran_sharif
. مدتی بود فراز و فرود اخلاقیم زیاد شده بود😅 . یک روز بر قله شادی😍😄 و پر از انرژی💪🏻! یه روز افسرده و بی اعصاب و داغون! 😓😖😵 . و گاهی در طول یک روز چند بار این حالتهای متغیر پیش میاومد. این طفل معصومها هم تک و تنها و بیدفاع😔 در مقابل منِ نامعلوم الحال😈😂😔😰😢😁! . تردید رو تو چشمهای محمدم میدیدم وقتی میخواست چیزی بهم بگه😔😢 معلوم نبود الان واکنش من چیه؟! قربون صدقهش میرم و با یه بوس میاد میشینه تو بغلم و با هم اختلاط میکنیم، یا...😣😱 . استرس آقای همسر موقع ورود به خونه کاملا مشهود بود که نمیدونست الان میخوام برم استقبالش و خداقوتی بگم و ازش تشکر کنم که حالمون با بودنش خوبه،😘😍😉 یا میخوام بچهها رو پرت کنم تو بغلش و بگم خسته شدم😠، ببرشون بیرون نمیخوام صداشونو بشنوم!😲😳 . وقتی حالم خوب بود از همه چیز لذت میبردم؛ از منظرهی بیرون پنجره، جیکجیک صبحگاهی گنجشکها،🐣 شلوغ کاری بچهها،👼🏻 سرمای خونه روستاییمون و گرم شدن زیر کرسی... ولی امان از وقتی حالم بده بود! دقیقااااا همین موارد برام عذاب آور میشد! از پنجره دیوارهای آجری حیاط رو میدیدم که هنوز نما نشده، کف حیاط که خاکیه و سنگ نشده، جیکجیک صبحگاهی گنجشکها صدای نخراشیدهای بود که از خواب بیدارم میکرد، شلوغ کاری این طفلکها که با برخوردهای چکشی من خاموش میشد،😣😔 سرمای خونه رو که نگوووو! همهی آرمانهام از رفتن به خونه روستایی رو فراموش میکردم و عالم و آدم (بویژه همسر) رو مورد عنایت قرار میدادم.😄 خشمِ قلمبهی درونم😁😅 میگفت همهش تقصیر این بچههاست! خستهت میکنن خب! نمیذارن به خودت برسی، به کارهای مورد علاقت! کارای خونه هم که تمومی نداره! از صـُـــبح تا شــــب کار کن! آخرشم خونه به هم ریخته! (البته خودم هم ته قلبم میدونستم که مشکل این نیست!) . خلاصه که یه مشاور رو دیدم و گفتم خودم هیچی! بچههام دارن تلف میشن زیر دست من😞 یه وقت فوری میخوام. و فرداش رفتم پیشش... . و از پس فرداش همه چی تغییر کرد.😅😁(همینقدر جوگیرم من!😆😅) . ادامه دارد... . پ.ن۱: قبل از اینکه انقدر داغون بشم احساس نیاز به مشاور میکردم، ولی مگه میشه به همین راحتی یه مشاور متعهد و متخصص پیدا کرد؟! . پ.ن۲: خشم قلمبه چیزیه که گاهی میره تو دل محمد و بداخلاقش میکنه😅 و ما از تو دهنش میکشیم بیرون تا خوش اخلاق بشه.😅😂 . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
24 اسفند 1398 18:06:30
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_پنجم . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . مهرماه، شروع دورهی سطح ۳ من بود... تو طول روز اصلا درس نمیخونم و تمام وقتم برای بچهها و بقیهی کارهای خونه است. بچهها شبها حدود ۱۱ تا ۱۲ میخوابن و من تا ۳ و ۴ بیدارم و درس میخونم. شببیداری باوجود ۳ تا بچه، سخته ولی چارهای نیست. صبح همه باهم تا حدود ۱۰ میخوابیم😴 . و بعدش روز شروع میشه و دوباره بازی و کار خونه و…. . همسرم کارشون زیاده. گاهی تا ۱۱ شب هم کلاس دارند… برای همین خیلی نمیتونن تو کارها کمکم کنند. . درسته من وقت کمی برای درسخوندن دارم اما برکت اون وقت کم رو تو زندگی و درسخوندنم میبینم… قبل از بچهدار شدن، چند روز برای یک امتحان میخوندم ولی الآن، فقط چند ساعت تو شب درس میخونم، ولی برکت خاصی داره… . برای کارهای خونه سعی میکنم از خود بچهها کمک بگیرم💪 از روزی که یه بچه داشتم سعی میکردم کارهای خونه رو با پسرم انجام بدم. مثلا یه دستمال میدادم دست پسرم و باهم دستمال میکشیدیم. موقع آشپزی چندتا کاسه و تشت آب میذاشتم جلوی بچهها تا مشغول باشن. . کمی بزرگتر که شدن سعی میکردم کارها رو مشارکتی انجام بدیم. مثلا شبها قبل از خواب با بچهها خونه رو کمی جمعوجور کنیم. گاهی کارهایی رو که دوستداشتن انجام میدادند مثل ظرف شستن و جارو زدن... هرچند زحمتم بیشتر میشد اما براشون لازم بود. . حس میکنم اینکه حالا خودشون ساعتها مشغول بازی میشن و سراغ من نمیان نتیجهی زحمتیه که اون موقع کشیدم. . گاهی دستهجمعی بازی میکنیم. گرگمبههوا ، تفنگبازی، قایمموشک، خالهبازی و… هرچی تعدادمون بیشتر بشه برای این بازیا بهتره😜 . روزها با بچهها، کیک ، شیرینی و نون میپزیم، مسجد میریم و تو برنامههای فرهنگی شرکت میکنیم.(الآن با رعایت پروتکلها😷) به صورت جزئی قرآن حفظ میکنم. کارهای هنری میکنم و به بقیه از این کارهام، هدیه میدم.🤩 اما هرجایی که برای فعالیت میرم، همه میدونن شرط من برای کارکردن، حضور بچهها کنارمه❤️ فرقی نمیکنه کجا باشه و چه جلسهای، مهم اینه که تمام تلاشم رو میکنم که بچهها کنار خودم باشن. در تمام برنامهها و موقع همهی کلاسهای رزمی مسجد و حتی آموزش کار با اسلحه😱، کنارم بودند ...😉 . همهی اینها باعث شد که حضور بچهها تو مسجد برای بقیه هم پذیرفتنی بشه. . هرچند گاهی شرایط بسیار سخت میشه… یادمه یه بار همسرم خونه بودند و دختر ۱ سالهم از روی تخت افتاد... . ❗ادامه در اولین کامنت❗ . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
06 اسفند 1399 17:16:23
1 بازدید
madaran_sharif
. سال ۷۶ در لرستان به دنیا اومدم. ابتدایی و راهنمایی رو گذروندم و رسیدم به دبیرستان؛ و انتخاب رشته👌🏻 . دنبال رشتهای بودم که هم به درد الآنم بخوره، هم آینده. آیندهی ریاضی و تجربی برام جالب نبود (گرایشهای مهندسی👷🏻♀ و پزشکی👩🏻⚕) رشتهی انسانی رو هم دوست نداشتم.🙄 . همینطور حیرون بودم که با رشتهی #معارف_اسلامی آشنا شدم. درسهاش به دلم نشست.😌 احساس کردم همونیه که دنبالشم👌🏻 درسهاشو خیلی دوست داشتم و همیشه شاگرد اول تا سوم بودم.😚 . البته گاهیم سر کلاس حوصلم سر میرفت و همیشه یکی دو تا کتاب متفرقه تو کیفم داشتم.📕📗 😅 . موضوع کتابام چی بود؟ معلومه دیگه حتما خداشناسی و توحید 🕋، نبوت و امامت... نه بابا!🙈 رمانهای تخیلی (دنیاهای موازی، موجودات عجیب غریب 💀👹👻🧛♀🧝🏻♀🧞♂) . بیشتر از درس خوندن عاشق فعالیتهای متفرقه بودم؛ بسیج، انجمن اسلامی، تئاتر و... . مسابقات تفسیر قرآن کشوری رو هر سال شرکت میکردم و دوبار هم مقام آوردم.🏆 . درس خوندنم بیشتر شب امتحانی بود.😴 ولی شب امتحان تا صبح این شکلی بودم.😶 . سال سوم دبیرستان تصمیم گرفتم برای قویتر شدن پایههای دینی و اعتقادیم، در جامعهالزهرا ادامه تحصیل بدم.🤓 خوبیش این بود که تو درس خوندن، خیلی سفت و سخت بودن. . همزمان با امتحانات نهایی، برای آزمون ورودی #جامعه_الزهرا هم درس خوندم.📚 با نمرهی خوبی آزمون و مصاحبه رو قبول شدم ولی به دلایلی نتونستم برم. . وقتی اونجا منتفی شد دنبال دانشگاهی میگشتم که هم #درس_خوندن 👩🏻🏫 توش جدی باشه، هم اهداف ذهنی من رو جواب بده. (به تحولی در حوزهی علوم انسانی میاندیشیدم😅) . #کنکور دادم و با رتبهی خوبی دانشگاه قبول شدم. 🔶فقه و حقوق امام صادق🔶👌🏻 . درس خوندن تو دانشگاه امام صادق، جدیتر از اونی بود که دنبالش بودم.😁 (فقط بگم که دقیقهی حضور در کلاس هم، در دفتر مخصوص📒 ثبت میشد😖) . دختر شیطونی نبودم.😅 ولی برای کم کردن فشار تحصیلی دانشگاه، شیطونی ضروری بود.😈 یه شیطنتایی داشتم، مثل از درخت🌳 بالا رفتن، یا گاهی از پنجره توی کلاس اومدن😅 (دانشگاهمون تک جنسیتی بود🤪) . گاهی با دوستان میرفتیم بهشت زهرا سراغ شهدا🌷 گاهیم میرفتیم انقلاب گردی، خیابون انقلاب پر از کتاب فروشی بود و...😍💗 من عاشق کتاب... . نمایشگاه کتاب تهران، جز آرزوهام بود. سال ۹۵، شبیه این ندید بدیدا🙈 سه روز پشت سر هم رفتم نمایشگاه کتاب.📚🤣 . ترم اولم به نیمه رسیده بود، که یک نفر از هفت خوان رستم پدرم رد شد.😉 . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف
02 فروردین 1399 16:39:13
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. یک اتفاق روزمره و البته تلخ و طاقت فرسا😑 . بچه جان سر موضوعی که نمیدونم چیه، یا میدونم و راهش دست من نیست، یا به هر دلیل دیگهای، جیغ میکشه و گریه میکنه😫 . یعنی در شرایطی قرار میگیری که همزمان که تیربار گریهها داره رو سرت میباره و لحظه لحظه توانت رو تحلیل میبره، باید به فکر چاره هم باشی🤯😨 . گاهی هم که راه حلی پیدا نمیشه و فقط با یک سکوت عاجزانه، نظارهش میکنی🤐🤕 . گاهیم عنان از کف میدی و برای کنترل عصبانیتت، فقط یه فوت محکم سر میدی و سری میچرخونی و چشمی درشت میکنی. . هر مادری، این لحظات رو بارها و بارها تجربه میکنه. . مگه میشه اصلا مادری سختی نداشته باشه؟! اصلا ارزش مادری، به خاطر همین سختیها، و صبر و حوصلههاست.💖 . حالا فرض کنید من سر هر مشکلی، بیام غر بزنم و ناله کنم...😩 هم حال خودم بدتر میشه و تحمل شرایط برام دشوارتر😢 و هم غمی به غمهای دیگران اضافه میشه و صبر اونا کمتر و کمتر😟 . مولا جانمون امیرالمومنین(ع)، میفرمایند: . إِن لَم تَكُن حَليماً فَتَحَلَّم؛ فَإِنَّهُ قَلَّ مَن تَشَبَّهَ بِقَومٍ، إِلَّا وَ أَوْشَكَ أَنْ يَكُونَ مِنْهُم . اگه صبور نیستی، خودت رو به صبوری بزن، چون، کمه کسی که خودش رو به گروهی شبیه کنه، و از اونها نشه.😌 . یعنی برای اینکه به هم کمک کنیم برای صبور بودن (که کلید حل اکثر سختیهای زندگیه)، باید صبرها رو جلوی چشم بذاریم و بر عکس بیصبریها رو بپوشونیم. . مگه نه اینکه بیصبری یک بیماری مسریه که به شدت افراد رو درگیر و حالها رو خراب میکنه؟!😖 و اصلا به همون دلیلی که مجاز نیستم گناهانمو فاش کنم، اجازه هم ندارم بیصبریها و اشتباهاتمو فریاد بزنم🤐 . برای همین، منم سعی میکنم وقتی از چالشهای مادریم برای بقیه حرف میزنم، مراقب نالیدن😩 و غر زدن😖 و بیصبری کردن😤 باشم. . به جاش راهحلهایی که به ذهنم رسیده 🤔 و برام جواب داده، رو بگم تا باری از دوش کسی برداشته باشم و راهی پیش پای مامان دیگهای بذارم. . برای هر مادری، لحظات طاقت فرسایی پیش میاد؛💔 برای منم تا دلتون بخواد. . و وقتی در این لحظات به یاد بیارم که یه مامان دیگه، تونسته با صبر و حوصله،😌 اوضاع رو مدیریت کنه، و به جای عصبانیت و اوقات تلخی، لحظات خیلی شیرین و دلچسبی🥰😍، برای خودش و بچههاش و همسرش ایجاد کنه، منم صبورتر برخورد میکنم و لذت بعدشو میچشم.✨ . . انشاالله، قراره اینجا، به هم کمک کنیم برای بهتر شدن حالمون و با نشاط بودن میون خانوادههامون و همه ما و شما #مادران_شریف_ایران_زمین، به هم ایده بدیم💡برای بهتر مادری کردن.💗 . . #ه_محمدی #روزنوشت