پست های مشابه

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶سال و دو ماهه، #طاها ۵ساله، #محمد ۲سال و سه ماهه) . وقتایی میشه که دیگه خیلی تو خونه دلم می‌گیره. حتی حوصله ایده زدن برای از بین بردن این حس خودم و بچه‌ها رو ندارم.😐 تصور میکنم الان تو طبیعتیم، وسط یه دشت بزرگ با کلللی گل و گیاه؛ یا روی کوه، کنار رودخانه، آتیش و سیب‌زمینی کبابی و... یا نه همین #پارک بغل خونه❗️ که تو این سه ماهی که اومدیم اینجا حتی یکبار هم نرفتیم... هعیییییی😞 . البته الحمدلله مریض نداریم، ولی دیدن آمار مبتلاها و درگذشتگان و زحمات کادر درمانی و #رزمایش_همدلی، من رو مدتی از این دل مشغولی‌ها بیرون میاره😥 و به دعا برای شفای مریضا و افزایش توان کادر درمان مشغول میکنه.👌🏻 . اما مدتی پیش همسرم یک حرکتی زد و جوجه مرغی خرید، محض افزایش مسرت بیش از پیش پسرا😁 الان در #پشت_بام آپارتمان، آزادانه می‌چرخه و می‌خوره و موجبات پشت‌بام روی ما رو فراهم میکنه❗️ قبلا پشت بام پر از ضایعات و شیشه‌خرده بود و آقای همسر، مدتی درگیر تمیزکاری و مرتب کردن شد. الان هم غذا دادن به جوجه و پشت‌بام رفتن، شده انگیزه منظم بودن بچه ها، کتک‌کاری نکردن و به موقع تکلیف نوشتن رضا😄 یکی دوبار هم زیر‌انداز پهن کردم و اونجا زیر سقف آسمون نمازم رو خوندم☺️ میشه حتی عصرونه رو ببرم اونجا😍 جدای از سختیای جوجه‌داری و پله بالا رفتن، عجب نعمتیه این پشت‌بام! برای چون مایی که از نعمت #حیاط در این شرایط بیماری محرومیم! . شما هم تاحالا از پشت‌بامتون به مقابله با ویروس کرونا رفتید؟👌🏻😁 . . #به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_می‌دهیم #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

05 آبان 1399 18:03:11

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_دوم روزها می‌گذشت و من همچنان گرم درس بودم. همسرم هم تشویقم می‌کردن و می‌گفتن نباید با ازدواج محدودیتی برای درس خوندنت ایجاد بشه.👌🏻 ترم آخر کارشناسی بودم و چون نمره‌ی الف و شاگرد اول شدم، امتیاز ورود به ارشد، بدون کنکور رو به دست آوردم.🤩 بازم همونطور که حدس زدید همون رشته‌ی ادبیات فارسی و همون دانشگاه فردوسی.😁 تیر ۹۳، با یه سفر حج و یه مهمونی کوچیک، زندگی مشترکمون رو تو یه خونه‌ی اجاره‌ای، شروع کردیم.❤️ همون اوایل، متوجه شدیم یکی از دوستان همسرم که تقریبا هم‌زمان با ما ازدواج کرده بودن، خونه‌ای دارن که می‌خوان بفروشن و خونه‌ی بهتری بخرن. خونه کوچیک بود و دور، ولی قیمت کمی داشت. ما به این فکر افتادیم که این خونه رو بخریم. یه جورایی جزء ارزون‌ترین خونه‌هایی بود که می‌شد پیدا کرد. اما پول کافی نداشتیم. خونه ۷۰ میلیون هزینه می‌خواست و ما فقط ۳۰ میلیون پول داشتیم. یکی دوماه از عروسی‌مون گذشته بود که من به لطف خدا باردار شدم. به فاصله‌ی چند ماه از من، خانم اون دوست همسرم هم باردار شد.😍 و به فاصله‌ی کمی از اون، روزی این دو تا کوچولو رسید.🤩 به لطف خدا وامی با مبلغ حدود ۴۰ میلیونی از محل کار همسرم بهشون تعلق گرفت و ما تونستیم خونه‌ی اون‌ها رو بخریم. اون‌ها هم خونه‌ی بهتری خریدن.🙂 ما هم خونه‌ای رو که خریده بودیم، اجاره دادیم. (و خودمون همون خونه‌ای که اجاره کرده بودیم، موندیم) آخرین روزهای فروردین ۹۴، وقتی که ترم دوم ارشد بودم فاطمه خانم تشریف آورد و خونه‌مون رو گرم‌تر کرد.💛 اون زمان، بیشتر وقت‌ها خونه‌ی مامانم بودیم. (تو یه اتاق از خونه‌شون) همسرم هم شب‌ها از سرکار می‌اومدن اونجا و چون نامحرم هم نداشتن راحت بودن. از طرفی خونه‌ی مامانم اینا به دانشگاهمون نزدیک بود و برای وقت‌هایی که می‌خواستم برم دانشگاه راحت‌تر بودم. از اولین روزهای به دنیا اومدن دخترم، مادرم تو نگه‌داریش کمکم می‌کردن. ایشون همیشه می‌گفتن چون خودشون نتونستن بچه‌ی زیادی داشته باشن، بهم کمک می‌کنن هرچند تا بچه که دوست دارم، داشته باشم.☺️ دخترم تا ۳ ماه شب‌ها بی‌قراری می‌کرد و ما از پسش بر نمی‌اومدیم. آخر سر مامانم می‌اومدن اتاق ما و بچه رو آروم می‌کردن. همه‌ش می‌گفتم خب آخه چرا خودم بلد نیستم؟! حالا یا واقعا خود بچه‌ بدقلق‌تر بود یا من بی‌تجربه بودم. شما می‌گید گزینه‌ی ۲؟😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

22 خرداد 1401 16:42:43

23 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_پنجم روزهای بارداری می‌گذشت. هنوز به خاطر از دست دادن دکترا ناراحت بودم. همین روزها بود که از طرف بنیاد ملی نخبگان تماس گرفتند. به خاطر مدال طلای المپیاد، عضوش شده بودم.☺️ و حالا داشتن به من خبر می‌دادن که یک بورس تحصیلی به من تعلق گرفته و می‌تونم دکترا ثبت نام کنم!😮😍 از طرفی همسرم هم تو مقطع ارشد قبول شدن. وای خدای من!🤩 این هم یه روزیِ تپل... به قدم گل دختر دومم! راستش رو بخواید، من بارها اینو تو بارداری‌هام تجربه کردم که به طرز عجیبی مسائل رو ریل افتادن و آسون شدن... انگار اون زمان به آسمون وصلم.😄 همه‌ش به خاطر اون طفل معصومی که دارم با سختی حملش می‌کنم.💛 حتی دعاهام حس می‌کنم سریع مستجاب می‌شه. دوستانی داشتم که باردار نمی‌شدن و همیشه دعاشون می‌کردم ولی... تو هر بارداری برای هر کدوم دعا کردم به طرز معجزه‌آسایی باردار شد.😍 همیشه به اطرافیانم می‌گم نگید که خونه یا ماشین بخریم، بعد بچه‌دار شیم. بر عکسش رو بگین. بچه‌دار بشیم، ان‌شاالله خونه هم خواهیم خرید. چون واقعاً یه چیزایی روزیِ اون بچه‌است. یادمه یکی از دوستام می‌گفت من بچه‌ی اولم رو خیلی سخت از پوشک گرفتم. هم خودم هم بچه خیلی اذیت شدیم.🤪 ولی دومی رو خیلی راحت گرفتم، شاید بخاطر این بود که باردار بودم و خدا خواست سر یه هفته جمع بشه.👌🏻 خود من هم دقیقا همین رو تجربه کردم. هر دو بچه‌ای که از پوشک گرفتم در شرایط بارداری بود، و دقیقا ۳ روزه ختم شد. اینا هم امداد الهی هستن. فقط تاب دادن گهواره به دستان جبرئیل که امداد غیبی نیست.😉 داشتم می‌گفتم! با بورس دکترا، در دانشگاه خودمون (دانشگاه فردوسی مشهد) و همون رشته‌ی ادبیات فارسی ثبت نام کردم و آذر ماه همون پاییزی که سر کلاس دکترا نشستم (سال ۹۶)، دختر دومم به دنیا اومد. کلاس‌های دکترا کم بود؛ ترمی ۴ تا ۶ واحد، که یکی دو روز در هفته بیشتر نمی‌شد. این زمان‌ها رو هم بچه‌ها پیش مامانم می‌موندن. البته دیگه خونه‌ی مامانم نزدیک دانشگاه نبود و اومده بودن محله‌ی ما.😍 از کلاس‌ها که می‌رسیدم خونه، هر بار می‌دیدم مامانم برای سرگرم کردن گل دخترا یه ابتکار جدیدی زدن.😄 مثلاً یه روسری رو به دسته‌ی یه دیگ بزرگ گره می‌زدن بچه‌ها رو سوارش می‌کردن و می‌کشوندن رو زمین!😃 یا دختر بزرگه رو می‌فرستادن تو باغچه سبزی و فلفل و... بچینه، بعد عکس می‌گرفتن و به من نشون می‌دادن. یه ننو هم درست کرده بودن و بچه‌ها رو نوبتی سوارش می‌کردن. خدا خیرشون بده.❤️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

25 خرداد 1401 17:48:05

3 بازدید

madaran_sharif

. خودم تنهایی تونستم امتحانامو بدم😆 . بعد تولد فاطمه تصمیم گرفته بودم هرچقدر لازم بود درسام رو متوقف کنم و به خودم فشار نیارم😇 . ولی خداروشکر فاطمه مون خیلی دختر آروم و خوش خوابی بود ماشاءالله😘😘 و کمال همکاری رو باهام داشت😁 . مواقعی که امتحانای چندتا درس مختلفم باهم همزمان میشد، معمولا برای مامانم بلیت میگرفتیم  و یکی دو هفته ای میومدن پیشمون😉 . البته مامانم خودشون هم خیلی نوه دوست و پایه هستن😍 و بعد از دو سه ماه خیلی دلشون تنگ میشه برای بچه ها و از پیشنهاد و دعوت ما استقبال میکنن 😀😀 . . این بار من باید در عرض دو هفته 6تا امتحان (2تا پایان ترم و 4تا میانترم) میدادم😱😱 به پیشنهاد همسرم به مامانم گفتم بیان اما کار مهمی داشتن و نمیتونستن بیان😮😩 . . همسرم هم شرایط کارشون صبح تا شبه(6تا 21😆) و به جز آخر هفته ها نمیتونستن کمکم کنن . و خودم بودم و خودم و البته عباس و فاطمه 😃😃 . چندبار حتی توی اون مدت فکر کردم مرخصی بگیرم این ترمم رو هم 😂😂 . ولی بالاخره خودمو قانع کردم که باید درس بخونم و تمومش کنم و امتحانامو بدم😆 . چند شب بعد از خوابیدن بچه ها(12شب میخوابن) تا اذان صبح بیدار موندم و چندبارم که با بچه ها شب زودتر خوابیدیم، فرداش بعد اذان صبح تا بیداری بچه ها درس خوندم . و خداروشکر تموم شد 😂 . سخت بود ولی می ارزید ... . این فشردگی به خاطر این بود که میخواستم دوره هایی که وسطش بودم رو تموم کنم و ان شاءالله بعد از این سرم خلوت تر میشه و نیازی به این قسم ریاضت ها و انتحار ها نخواهم داشت😂 . چون یکی از درسام تموم شده و یکیش رو هم میخوام خارج از برنامه ش، با برنامه خودم کم کم بخونم و بعدا فقط امتحاناش رو بدم😅(البته اگر مسئولین دوره ش قبول کنن) . . پ.ن 1: این عکس مربوط به یه روز صبحیه که امتحان پایانی مربوط به این کتابارو دادم و کلا تموم شد دوره مطالعاتیش 😁 . برخلاف راهنمایی و دبیرستان که یه سری کتابامونو بعد امتحان از شدت حرص پاره میکردیم، الان بعد امتحان از شدن علاقه ازشون عکس یادگاری میگیرم😂😂 . . پ.ن 2: همسرم هم تو این مدت واقعا باهام همراهی کردن🌷🌷 چندین روز شام نداشتیم و یه چیز الکی یا غذای بیرونی خوردیم. یعنی هسمرم میگفتن چون نمیتونم زودتر بیام خونه کمک کنم، شام میگیرم تو غذا درست نکن درساتو بخون😊 خونه هم تقریبا نامرتب بود توی اون بازه 😅 و هر چند روز یه بار مرتبش میکردم. یا آخر هفته ها با همسرم دوتایی جمع و جور میکردیم😀 . . . . #پ_شکوری #شیمی91 #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

24 آذر 1398 16:23:16

0 بازدید

madaran_sharif

. مدتی بود فراز و فرود اخلاقیم زیاد شده بود😅 . یک روز بر قله شادی😍😄 و پر از انرژی💪🏻! یه روز افسرده و بی اعصاب و داغون! 😓😖😵 . و گاهی در طول یک روز چند بار این حالت‌های متغیر پیش می‌اومد. این طفل معصوم‌ها هم تک و تنها و بی‌دفاع😔 در مقابل منِ نامعلوم الحال😈😂😔😰😢😁! . تردید رو تو چشم‌های محمدم می‌دیدم وقتی می‌خواست چیزی بهم بگه😔😢 معلوم نبود الان واکنش من چیه؟! قربون صدقه‌ش می‌رم و با یه بوس میاد می‌شینه تو بغلم و با هم اختلاط می‌کنیم، یا...😣😱 . استرس آقای همسر موقع ورود به خونه کاملا مشهود بود که نمی‌دونست الان می‌خوام برم استقبالش و خداقوتی بگم و ازش تشکر کنم که حالمون با بودنش خوبه،😘😍😉 یا می‌خوام بچه‌ها رو پرت کنم تو بغلش و بگم خسته شدم😠، ببرشون بیرون نمی‌خوام صداشونو بشنوم!😲😳 . وقتی حالم خوب بود از همه چیز لذت می‌بردم؛ از منظره‌ی بیرون پنجره، جیک‌جیک صبحگاهی گنجشک‌ها،🐣 شلوغ کاری بچه‌ها،👼🏻 سرمای خونه روستاییمون و گرم شدن زیر کرسی... ولی امان از وقتی حالم بده بود! دقیقااااا همین موارد برام عذاب آور می‌شد! از پنجره دیوار‌های آجری حیاط رو می‌دیدم که هنوز نما نشده، کف حیاط که خاکیه و سنگ نشده، جیک‌جیک صبحگاهی گنجشک‌ها صدای نخراشیده‌ای بود که از خواب بیدارم می‌کرد، شلوغ کاری این طفلک‌ها که با برخوردهای چکشی من خاموش می‌شد،😣😔 سرمای خونه رو که نگوووو! همه‌ی آرمان‌هام از رفتن به خونه روستایی رو فراموش می‌کردم و عالم و آدم (بویژه همسر) رو مورد عنایت قرار می‌دادم.😄 خشمِ قلمبه‌ی درونم😁😅 می‌گفت همه‌ش تقصیر این بچه‌هاست! خسته‌ت می‌کنن خب! نمی‌ذارن به خودت برسی، به کارهای مورد علاقت! کارای خونه هم که تمومی نداره! از صـُـــبح تا شــــب کار کن! آخرشم خونه به هم ریخته! (البته خودم هم ته قلبم می‌دونستم که مشکل این نیست!) . خلاصه که یه مشاور رو دیدم و گفتم خودم هیچی! بچه‌هام دارن تلف می‌شن زیر دست من😞 یه وقت فوری می‌خوام. و فرداش رفتم پیشش... . و از پس فرداش همه چی تغییر کرد.😅😁(همینقدر جوگیرم من!😆😅) . ادامه دارد... . پ.ن۱: قبل از اینکه انقدر داغون بشم احساس نیاز به مشاور می‌کردم، ولی مگه می‌شه به همین راحتی یه مشاور متعهد و متخصص پیدا کرد؟! . پ.ن۲: خشم قلمبه چیزیه که گاهی می‌ره تو دل محمد و بداخلاقش می‌کنه😅 و ما از تو دهنش می‌کشیم بیرون تا خوش اخلاق بشه.😅😂 . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

24 اسفند 1398 18:06:30

0 بازدید

madaran_sharif

. هردو هر روز تا عصر، سرکلاس و کاروبار بودیم، و فقط پنج‌شنبه‌ها می‌رفتیم خرید #جهیزیه؛ در نتیجه خیلی طول کشید تا خونمون خونه🏡 شد. . تو قید و بند این چیزا نبودیم و اولین مهمونمون وقتی اومد، که هنوز فرش نداشتیم.🤪 . هر روز صبح، ساعت هفت 🕖 می‌زدیم بیرون، و پنج 🕔 عصر می‌رسیدیم خونه🏡 . نهایت هنرم شام درست کردن بود.🍛🍚🥘 تازه همونم یه شب درمیون می‌پختم😳 بعدشم از خستگی می‌افتادم یه گوشه😯 . البته الآن که فکرشو می‌کنم، می‌گم چرا من اون موقع انقدر خسته می‌شدم؟!🧐🤔😂😅 الآن حجم کار اون موقع برام تفریحه😁 و این یعنی #رشد😜 . داشتیم مثل بچه های خوب👫 زندگیمونو می‌کردیم که یک‌دفعه... . فکر کردیم دیدیم ما که، برای تکمیل دکترای همسرم، داریم میریم #فرصت_مطالعاتی ✈️ و من باید یک سالی مرخصی بگیرم🤔 . چه فرصتی بهتر از این برای مامان شدن؟🤗👼🏻 خیلی بهتر از یک سال بیکار بودنه. انگار که یک سال در زمان جلو افتاده باشم😙 . با یه #مشاور دلسوز معتقد هم، که شرایط زندگیمونو می‌دونست مشورت کردیم، و نظرش مثبت بود😃 . خدا بهمون عنایت کرد و خیلی زود شدیم دو‌نفر‌ و‌ نصفی آدم👶🏻💑 . یه کم که گذشت ضعف و سرگیجه اومد سراغم🤪🤒 . یه دفعه فشارم می‌افتاد، چشمام 👀 سیاهی می‌رفت😵 و پاهام شل می‌شد. دو‌بار توی BRT این‌طوری شده بودم و مردم بلندم کردن. . از بچه‌های دانشگاه، فقط دو نفر خبر داشتن. بهشون سپرده بودم اگر جایی رفتم و بعد یه مدت خبری ازم نشد، دنبالم بگردن🤭‌😅 . کم کم رسیدیم به امتحانات ترم📚 و ماه رمضان🌙 حالم برای روزه گرفتن مناسب نبود.😤 اوایل تیرماه بود. هرروز ۴ تا دونه میوه🍑🍒کوچیک، با یه بطری آب یخ تو کیفم داشتم، و وقتی می‌خواستم از دانشگاه راه بیفتم، یه گوشه ای ۲ تا دونه میوه و دو لیوان آب💧میخوردم که تو مسیر سر پا بمونم🚶‍♀ . کارای خونه هم، به صورت کاملا لاک‌پشتی 🐢 انجام می‌شد. هر پنج دقیقه کار، یه استراحت ده دقیقه ای لازم داشت.🤦🏻‍♀ کارهای اداری🗂 فرصت مطالعاتی درست شده بود و فقط منتظر #ویزا بودیم🔖 که... . 💥به من ویزا ندادن...😤 . کشور مقصد، هلند بود و در اون کشور، سن قانونی برای ویزای مهاجرت، به عنوان همسر، ۲۱ سال بود (و هست😒)؛ و من تازه داشت ۲۰ سالم می‌شد.🤦🏻‍♀ یعنی ما رو قانونا زن و شوهر حساب نمی‌کردن😳😒😑😤😡 . خلاصه تصمیم نهایی بعد از مشورت و سنجیدن شرایط، این شد که من تشریف ببرم شهرستان🏘، منزل پدری، و آقای همسر🧔🏻، تمام تلاششون رو بکنن، تا در کمترین زمان ممکن برگردن🏃😫 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف

04 فروردین 1399 17:15:26

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. اتاق خوابمون تقریبا به مرز انفجار رسیده بود...😳 . آمیزه‌ای از کتاب‌های دوقفسه‌ی پایینی کتابخونه‌ی باباش، لباس‌های کشوها، اسباب بازی‌های مختلف و خرده نون‌هایی که قبل خواب توی رخت‌خوابش می‌خورد، همه توسط #عباس پخش شده بودن کف اتاق 😂 . صبح بعد نماز که بچه‌ها خواب بودن داشتم کارای امروزم رو می‌نوشتم روی تخته، که دیدم اهمیت تمیز کردن اتاق خوابمون از همه‌شون بیشتره😁 حتی از درس خوندن واسه امتحانایی که از دو روز دیگه شروع می‌شن😆 . قصدم این بود هرجور شده دیگه امروز مرتبش کنم. روزای قبل هم نه اینکه نخوام، نمی‌تونستم مرتبش کنم. #عباس و #فاطمه وقتی می‌خوابیدن، توی اتاق خواب بودن و نمی‌شد کاری کرد😴 تو بیداری‌شون هم که یا یکی شون می‌خواست بازی کنیم یا اون یکی شیر می‌خواست یا بغل و ... . #باباشون هم که به خاطر شرایط کارشون شبا ساعتای 8 و 9 میان و اونقدر خسته‌اند که دیگه نمی‌شه ازشون کمکی گرفت اون وقت شب 😅 (البته جاداره بگم انصافا آخر هفته‌ها خیلی کمکم می‌کنن تو کارای خونه و بچه‌ها😉) . خلاصه چیزی نگذشت که ... . پدرشوهرم با یه نون بربری خاش خاشی از راه رسیدن😍 و عباس به آغوش باباجونش پیوست 😆 . اولش می‌خواستن عباس رو ببرن خونشون تا شب، که گفتم فاطمه گناه داره تنها می‌مونه، حوصله‌ش سر می‌ره و منم دلم برا عباس تنگ می‌شه تا شب و ... و قرار شد ببرنش کوچه‌گردی 😅 . بعد هم برگشتن تو حیاط سیب‌ زمینی آتیشی درست کردن و ناهار عباس هم به این صورت فراهم شد 😂 . فاطمه هم هم‌کاری کرد و نیم ساعتی خوابید و من بالاخره تونستم اتاق خواب رو مرتب کنم البته هنوز جارو برقیش مونده😅 ولی پیشرفت بزرگی داشتم امروز! . خیلی خوبن این پدرشوهرا که سر زده میان و با بچه‌های آدم بازی می‌کنن تا مامانشون بتونه به کارای خونه‌ش برسه..😉 . و شاید اگر خونه‌شون نزدیک بود و می‌تونستن روزی نیم ساعت حتی عباس رو ببرن کوچه گردی، خونه‌ی ما خیلی مرتب‌تر می‌شد🙈😂 . پ.ن: . آخرشم بعد از نیم ساعت مذاکره عباس راضی شد بخوابه 😂 شایدم بیهوش شد ولی ته دلش راضی نبود. دقیقا هردو تو همین حالت خوابشون برد. من هیچ دخالتی در جایگیری شون توی قاب تصویر نکردم فقط خودم از سمت راست فاطمه پاشدم تا عکس بگیرم!😎 . #پ_شکوری #شیمی91 #روز_نوشت #مرتب_کردن_خونه #پدرشوهر #شغل_همسر #کمک_های_همسر #کمک_های_خانواده #امتحان_بد_است ! #خواهربرادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. اتاق خوابمون تقریبا به مرز انفجار رسیده بود...😳 . آمیزه‌ای از کتاب‌های دوقفسه‌ی پایینی کتابخونه‌ی باباش، لباس‌های کشوها، اسباب بازی‌های مختلف و خرده نون‌هایی که قبل خواب توی رخت‌خوابش می‌خورد، همه توسط #عباس پخش شده بودن کف اتاق 😂 . صبح بعد نماز که بچه‌ها خواب بودن داشتم کارای امروزم رو می‌نوشتم روی تخته، که دیدم اهمیت تمیز کردن اتاق خوابمون از همه‌شون بیشتره😁 حتی از درس خوندن واسه امتحانایی که از دو روز دیگه شروع می‌شن😆 . قصدم این بود هرجور شده دیگه امروز مرتبش کنم. روزای قبل هم نه اینکه نخوام، نمی‌تونستم مرتبش کنم. #عباس و #فاطمه وقتی می‌خوابیدن، توی اتاق خواب بودن و نمی‌شد کاری کرد😴 تو بیداری‌شون هم که یا یکی شون می‌خواست بازی کنیم یا اون یکی شیر می‌خواست یا بغل و ... . #باباشون هم که به خاطر شرایط کارشون شبا ساعتای 8 و 9 میان و اونقدر خسته‌اند که دیگه نمی‌شه ازشون کمکی گرفت اون وقت شب 😅 (البته جاداره بگم انصافا آخر هفته‌ها خیلی کمکم می‌کنن تو کارای خونه و بچه‌ها😉) . خلاصه چیزی نگذشت که ... . پدرشوهرم با یه نون بربری خاش خاشی از راه رسیدن😍 و عباس به آغوش باباجونش پیوست 😆 . اولش می‌خواستن عباس رو ببرن خونشون تا شب، که گفتم فاطمه گناه داره تنها می‌مونه، حوصله‌ش سر می‌ره و منم دلم برا عباس تنگ می‌شه تا شب و ... و قرار شد ببرنش کوچه‌گردی 😅 . بعد هم برگشتن تو حیاط سیب‌ زمینی آتیشی درست کردن و ناهار عباس هم به این صورت فراهم شد 😂 . فاطمه هم هم‌کاری کرد و نیم ساعتی خوابید و من بالاخره تونستم اتاق خواب رو مرتب کنم البته هنوز جارو برقیش مونده😅 ولی پیشرفت بزرگی داشتم امروز! . خیلی خوبن این پدرشوهرا که سر زده میان و با بچه‌های آدم بازی می‌کنن تا مامانشون بتونه به کارای خونه‌ش برسه..😉 . و شاید اگر خونه‌شون نزدیک بود و می‌تونستن روزی نیم ساعت حتی عباس رو ببرن کوچه گردی، خونه‌ی ما خیلی مرتب‌تر می‌شد🙈😂 . پ.ن: . آخرشم بعد از نیم ساعت مذاکره عباس راضی شد بخوابه 😂 شایدم بیهوش شد ولی ته دلش راضی نبود. دقیقا هردو تو همین حالت خوابشون برد. من هیچ دخالتی در جایگیری شون توی قاب تصویر نکردم فقط خودم از سمت راست فاطمه پاشدم تا عکس بگیرم!😎 . #پ_شکوری #شیمی91 #روز_نوشت #مرتب_کردن_خونه #پدرشوهر #شغل_همسر #کمک_های_همسر #کمک_های_خانواده #امتحان_بد_است ! #خواهربرادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن