پست های مشابه

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲سال و ۱۰ماهه و هدی ۷ماهه) کنارش دراز کشیده بودم. داشت آخرین تلاش‌هاش رو برای نخوابیدن می‌کرد که بهش گفتم: مامان میای با هم حرف بزنیم؟😌 برگشت سمتم، نگاهش کردم و گفتم: ببخشید اگه بعضی وقتا مامان خوبی نیستم.😔 نگاهش رو ازم برداشت. کمی فکر کرد و گفت: شما هم ببخشید اگه من بعضی وقتا جیغ می‌زنم.😌 من که محو جمله‌ش بودم و جوابش رو نداده بودم، دوباره پرسید: می‌بخشی؟ بغلش کردم و گفتم بله مامانم می‌بخشم. این مکالمه رو همین‌جا پایان دادم و برای صدمین بار قصه‌ی غدیر و موسی کوچولو رو براش تعریف کردم و آروم به خواب رفت...😇 بلند شدم و رفتم توی کاغذهای رو در یخچالم (تو مجموعه پست‌های مربوط به برنامه‌ریزی کاغذها رو معرفی کرده بودم) نوشتم: ❗فکر کردن در مورد چالشم با زهرا❗ پ.ن۱: سلام... حالتون چطوره؟😊 عیدتون مبارک🙏🏻🌸 چند ماهیه سرعت زندگیم بالاست و در حال دویدنم که خودمو بهش برسونم،🏃‍♀️ اما از بعضی چیزا جا موندم که یکی از اون‌ها مادریه! پ.ن۲: چند وقته خلقیاتی رو توی دخترم می‌بینم که منو به‌جا یا بی‌جا😄 نگران کرده، خیلی فکر کردم، با همسرم مشورت کردم، صورت مسئله و راه‌حل‌ها رو آوردم روی کاغذ و این کار خیلی بهم کمک کرده، مثلا از خودم پرسیدم: چه رفتارهایی من رو اذیت کرده؟ واکنش من در لحظه به این رفتارها چی بوده؟ علل احتمالی چیاست؟ و سعی کردم به سوالام جواب بدم. در مجموع فعلاً به این نتیجه رسیدم که من در مرحله گذار هستم و باید تغییراتی ایجاد کنم؛ چند وقته به دلایل مختلف، مثل اثاث‌کشی به شهر دیگه و بزرگتر شدن فرزند دوم (هدی ۷ ماهه شده و دیگه نمی‌شه یه گوشه از خونه رهاش کرد)، کارهام خیلی فشرده و وقتم محدودتر شده. همچنان مثل قبل، وقت‌های خواب بچه‌ها به درس خوندن و فعالیت‌های کاریم تعلق داره و وقت‌های بیداری بچه‌ها به کارهای خونه و رسیدگی به بچه‌ها و همین باعث شده در طول روز وقت با کیفیتی رو با زهرا نگذرونم و دائم در تلاش باشم که از سر خودم بازش کنم تا بتونم کمی به پخت و پز و بذار بردار ها برسم، فعلا. ۱. کمی از کارهای خونه رو به وقت خواب بچه‌ها منتقل کردم که به تبعش کمی از خواب شبم رو کم کردم یا از درس و کارم جا موندم! ۲. حتما در روز یک یا دو بازی خوب با زهرا دارم، طوری که به بازیش دل بدم. به نظر میاد مسیری که دارم برای حل مسئله‌م طی می‌کنم بدک نیست، اما خب هنوز به نتیجه‌ی دلخواه و ثبات نرسیدم. شما این روزا با چه چالشی دست و پنجه نرم می‌کنین؟ در حال یافتن راه‌حل هستین یا نه؟🤷🏻‍♀️ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

07 مرداد 1400 15:06:50

0 بازدید

madaran_sharif

. امروز می‌خوام از یه #دوست جدید حرف بزنم🤗 قبلا گفته بودم که توی این ایام #قرنطینه دنبال کشف بازی جدیدیم🤔 . حال و حوصله‌ی بچه‌ها داشت بحرانی می‌شد که😇 یاد یکی از بازی‌هایی افتادم که مامانم تو بچگی باهام انجام داده بود. یه بازی خیلی کاربردی و بدون محدودیت سنی...😜 . البته فقط یه قسمتش مال مامانم بود، بقیه‌ش رو خودم ابتکار کردم😎 . #روزنامه_بازی 📜📃😀 . چیزی که تو هر خونه‌ای پیدا می‌شه⁦👌🏻 . هرچی روزنامه باطله داشتیم، آوردیم... . ✅ بازی اول #پاره_کردن و مچاله کردن! مخصوصا برای دختری، که جدیدا به پاره کردن کتاب📚 علاقه پیدا کرده. بعدش جنگ روزنامه‌ای راه انداختیم😁 روزنامه‌ها رو به هم پرت می‌کردیم و با روزنامه به هم ضربه می‌زدیم. . ✅ بازی دوم روزنامه‌ها رو مچاله کردیم، باهاشون توپ⚾ درست کردیم و توپ بازی کردیم.⁦🤸🏻‍♂️⁩ هرچند هی باز می‌شدن، ولی تلاش برای گلوله نگه داشتنشون هم بخشی از بازی بود. . ✅ بازی سوم کمی روی روزنامه‌ها راه رفتیم و خرش خرش کردیم. تا اینکه یه فکری به سرم زد🤩 پسری رو زیر روزنامه‌ها قایم کردیم و یک‌دفعه پا می‌شد و خودش رو نجات می‌داد. . یه دو روز اینطوری سرگرم شدن... تا اینکه جذابیت روزنامه‌ها از بین رفت...😒 . حالا تازه رسیدیم به بازی مامانم😅 . ✅ بازی چهارم با یه تشت آب💧 رفتیم تو بالکن (حموم هم می‌شه) روزنامه‌ها رو ریختیم توی آب و حسابی ورزشون دادیم، خوب خیس خوردن #آب_بازی💦 هم قاطیش شد دیگه. . در نهایت #روزنامه‌ها رو خوب مچاله کردیم، فشار دادیم تا آب اضافیش خارج بشه و گرد کردیم. حالا توپ‌هامون منتظرن تا خشک بشن😀 . چند روز بعد #توپ‌هامون آماده‌ی توپ بازی بودن...⁦💪🏻⁩ . ✅ بازی پنجم وقتی بود که دیگه از #توپ_بازی هم خسته شده بودن😖 در نتیجه در اقدامی جسورانه، تصمیم گرفتیم باهاشون آدم‌برفی بسازیم⛄ . اول توپ‌ها رو به وسیله‌ی چسب با کاغذ سفید و دستمال کاغذی پوشوندیم بعد هم روش پنبه چسبوندیم. مرحله‌ی آخر هم گذاشتن چشم 👀 و دکمه و دست💪🏻⁩ و شال گردن بود. حالا پسری یه دوست جدید پیدا کرده...😍 علی آقای ما که هیچ‌وقت با #عروسک‌ها ارتباط نمی‌گرفت و خوشش نمی‌اومد حالا خیلی آدم برفیشو دوست داره و باهاش رفیق شده...🤗 باهاش حرف می‌زنه (البته #آدم_برفی هم جوابشو می‌ده😅) بازی می‌کنه (سوار اسبش🐎 می‌کنه و...) . حتی وقتایی که از دست ما ناراحت می‌شه ⁦🧔🏻⁩⁦👩🏻⁩ به اون شکایتمونو می‌کنه😶 . . پ.ن: توپای روزنامه‌ای رو با رنگی که برای رنگ‌بازی درست کرده بودیم قرمز کردیم. . . #ز_م #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

14 اردیبهشت 1399 18:34:45

0 بازدید

madaran_sharif

. بچه‌ها را نترسانید، نه به شوخی نه جدی. قوت قلب بچه‌ها به اندازه‌ی بزرگترها نیست. بچه‌ها را نترسانید، نه کم نه زیاد. کمش هم برای بچه‌ها زیاد است. بچه‌ها را نترسانید، نه در روشنایی نه در تاریکی‌. ترس، روز بچه‌ها را شب می‌کند. بچه‌ها را نترسانید، نه در خانه نه بیرون از آن. ترس، خانه را از بیرون هم ناامن‌تر می‌کند برای بچه‌ها. بچه‌ها زود می‌ترسند؛ ولی ترس، دیر از جانشان می‌رود. دست خودشان نیست، خیالی قوی دارند. یک لحظه می‌ترسند و چند روز با همان یک لحظه زندگی می‌کنند. یک بار تهدیدش می‌کنی؛ ولی او مدت‌ها با یادآوری آن تهدید، نفسش در سینه حبس می‌شود. می‌گویی: «از خانه بیرون می‌اندازمت!» و او در خیالش آواره کوچه و خیابان است از همان لحظه. تو حرفش را می‌زنی، ولی بچه واقعی می‌بیندش. چه قدر بچه‌های حسین(ع) را ترساندند! مگر آن‌ها چه گناهی کرده بودند؟ بچه بودن که گناه نیست! نکند «بچه‌ی حسین(ع) بودن» جرمی نابخشودنی بوده باشد؟ کسی حق ندارد حتی بچه‌های کافران را بترساند، بچه‌های حسین(ع) که جای خود دارند. بچه‌ها از دعواهای نمایشی هم می‌ترسند. نکند حتی به شوخی جلوی بچه‌ها دعوا کنید! امان از دل بچه‌ای که شاهد یک دعوای جدی باشد. اگر دستتان زخمی شد، حتی یک زخم کوچک، پنهان کنید از بچه‌ها. بچه‌ها از خون می‌ترسند. آن‌ها را با خون نترسانید. آیا می‌شود زخم‌هایی را که بچه‌های حسین(ع) دیدند، شماره کرد؟ چه کار کردند جماعت ِ از خدا بی‌خبر با دل بچه‌های حسین(ع) ؟! بچه‌ها از زخم، می‌ترسند. هر چه زخم بیشتر، ترسشان بیشتر. کاش کسی به من می‌گفت: دروغ است که خانواده‌ی حسین(ع) را از کنار قتلگاه عبور دادند. می‌شود باور کرد که از کربلا تا شام، سرها بالای نیزه‌ها بود و بچه‌ها می‌دیدند؟ مگر بچه‌ها از زخم نمی‌ترسند؟ 🔷 منبع: صفحه‌ی ۱۲۷ کتاب حسینیهٔ واژه‌ها (۱) : در میان روضه‌هایت زندگی کردن خوش است. «کربلای خانوادگی، خانوادهٔ کربلایی» نوشته‌ی محسن عباسی ولدی 🔰معرفی این کتاب خوب: این کتاب می‌خواهد بگوید می‌شود روضه خواند و گریست؛ اما رسم زیستن را هم یاد گرفت. آمیختگی سبک زندگی با روضه، ویژگی برجسته‌ی این کتاب است. 🔸ماه محرم و صفر فرصت خوبیه برای خوندن این کتاب. روضه‌هایی که همیشه شنیدیم، می‌تونه خیلی بهمون کمک کنه برای شناخت رفتار درست در خانواده. در واقع این کتاب باعث میشه ربط روضه‌ها و نکات آموزنده‌ش رو با زندگی روزمره‌مون بفهمیم. #معرفی_کتاب #مادران_شریف_ایران_زمین

28 مرداد 1400 11:44:55

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۷ساله، #طاها ۶ساله، #محمد ۳ساله، #زهرا ۴ماهه) نکنه بچه‌ها طوریشون بشه؟ مثل روزی که با هیچ روشی نتونستم خون دماغ طاها رو بند بیارم. یا وقتی که دست محمد گیر کرد تو سوراخ فرمون سه‌چرخه. نکنه حبس خونگی بهم فشار بیاره و حوصله‌ی بچه‌ها رو نداشته باشم؟😅 یا بچه‌ها دلتنگی کنن و بیوفتن به جونم و گیس و گیس کشی!🤪 کلاس ورزشم؟ یک روز گذشت. وای تازه یه روز گذشت؟ چطور ۲هفته غیبت همسر رو تحمل کنم؟ استغفرالله ربی و اتوب الیه پناه بر خدا، کار که از دست خدا در نرفته! خودش برای من طراحی کرده. حتما خیری توشه. خودش هم که داره می‌بینه. دیده هیشکی برام مرخصی رد نمی‌کنه، یه مدت وظیفه‌ی همسرداری رو برام سبک کرده! فرصت خلوت با خودمو برام جور کرده! اتفاقا یه مدت بود خیلی سردرگم بودم و برنامه‌ی خوبی نمی‌تونستم بریزم. دو تا کتاب نیمه رها شده هم داشتم که گذاشته بودم برای شاید وقتی دیگر.😜 به علاوه‌‌ی کلی فایل صوتی. برنامه ریختم تا همسر نیومده از هر فرصت کوچیک روز و شب براشون استفاده کنم و سعی کنم راه‌حل مسائلم رو پیدا کنم. می‌دونستم یک قاشق م‌خ ابراز خستگی و یک قرص ابراز دلتنگی باعث می‌شد کارشون رو نیمه‌کاره رها کنن و برگردن، اما از کجا معلوم صلاح در اون باشه؟! چند قسمت برنامه‌ی مورد علاقه‌م به علاوه‌ی چندتا انیمیشن مناسب بچه‌ها رو دانلود کردم و گه‌گاهی موقع بازی با زهرا یا شیردادن، کنار بچه‌ها می‌دیدم و راجع‌بهشون حرف می‌زدیم. بازی‌های توی #کتاب_کشتی_نجات هم که یکی از امدادهای الهی بود جهت تخلیه انرژی و هیجانات ماسیده تو وجودشون، که به موقع به دادم رسید. #روضه_خانگی هم که به لطف خدا همیشه طرفدار داره.🤩 الان که برخلاف انتظار، هفته‌ی چهارم! رو پشت سر می‌ذارم می‌بینم که شکر خدا زندگی جریان داشت. شاید چندباری غذاهای نیمه کاره روی سفره چشم انتظارم موندن‌. یا آخر شب‌هایی که بابا می‌اومدن پیشمون و تلویزیون با دودکش، مهمون ناخونده می‌شد و بچه‌ها هم که عاشق مهمون! و منم مشغول آشپزخونه، دیگه فرصت رقابت سنگین با تلویزیون رو نداشتم.😆 یا روزی که حالم بد بود و نتونستم غذا درست کنم و مرتاض‌وار خوابیدیم!🤪 خلاصه که گذشت. الحمدلله زندگی و بچه‌ها رو به رشدن. همسرم هم که در تماس تصویری بچه‌ها رو می‌بینه کلی بهم افتخار می‌کنه، و قدردان ثانیه‌های درکنار هم بودنه. این مدت بازم بهم ثابت شد این نگاه و رفتار منه که زندگی رو می‌سازه. اتفاقات چه موندگار و چه گذرا، فقط موانعی‌اند که باید ازشون عبور کرد و بهترین توشه‌ها رو گرفت. البته با علم به اینکه در محضر خدا هستم.

30 مرداد 1400 15:13:17

0 بازدید

madaran_sharif

. روزهای اولی که پسرم بستری شده بود، حالمون خوب نبود. مادرم تفألی به قرآن زدند.😌 و این آیه جواب حال ما بود:😍 . 🔸قُل لَّن يُصِيبَنا إِلَّا مَا كَتَبَ اللّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَعَلَى اللَّهِ فَليَتَوَكَّلِ الْمُؤمِنُون🔸 . 😇 هرچی بهمون می‌رسه، خدا مقرر کرده❣️ و مومنین باید به خدا #توکل کنند💗 . . پیاده‌روی اربعین تازه تموم شده بود، و هنوز شهر تو همون حال و هوا بود. جلوی بیمارستان، یه موکب #روضه_علی_اصغر گذاشته بود. اولین بار بود که این روضه رو، انقدر از #عمق_جان حس می‌کردم.😢 . یک هفته که گذشت، به من اجازه دادن که برم بیمارستان و بهش شیر بدم😍 . حدود ۱۰ مادر تو یک اتاق بودیم. همه هم بچه‌ زیر یک ماه، که هرکدوم به یه دلیلی مهمون NICU شده بودن؛ یکی نارس بود، یکی ریه‌ش مشکل داشت، یکی مشکل پوستی، یکی تشنج و... . یک هفته هم این‌طوری گذشت. دیگه احساس می‌کردم توانم داره ته می‌کشه.😫 . تا اینکه این بار آقای همسر، از راه دور به قرآن تفألی زدند و انرژی من رو تا پایان راه، تامین کردند.💪🏻 . و این بشارت دلم رو آروم کرد😊 . 🔸يا زكريّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَىٰ لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِيًّا🔸 . دو هفته بیمارستان تموم شد.🤲🏻 با توشه‌ای از مناجات، دعا، عهد، تفکر، رنج و... . گل پسرمون با یه کیسه دارو💊مرخص شد و منتظر جواب آزمایش‌ها بودیم... . بیمارستان🏨 که بودیم، صحنه‌های تلخی دیدم که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمیشن؛ بچه‌هایی که همه جاشون سوراخ سوراخ بود از مچ دست و پا گرفته تا سر تراشیده، مادری که بچه‌ش رو از دست داده بود، نوزادی که خون بالا می‌آورد، بچه‌ی نارسی که فقط نهصد گرم بود... . بعد دیدن این‌ها، وقتی که بچه رو برای یه سرما خوردگی ساده🤒🤧، می‌برم دکتر، با خودم فکر می‌کنم ممکن بود الان برای مشکل بزرگ‌تری اینجا باشم... و وجودم پر از #شکر_خدا می‌شه، به خاطر امتحان ساده‌ای که توش قرار گرفتم💗🤲🏻 . و بعد از رنج‌های این چنینی در زندگیم بود که مفهوم #رنج و نقشش در #لذت_بردن_از_زندگی رو حس کردم💗 . . بالاخره جواب آزمایش‌ها اومد📋 همه چیز عالی بود... خوب خوب...😃 علائم تشنج، به علت عدم تکامل سیستم عصبی نوزاد بود، که خودش در دوران نوزادی کامل می‌شد... داروها قطع شد و خیالمون از بابت هر بیماری راحت شد💆🏻‍♀ . گذشت... #سخت_بود_ولی_گذشت... همه‌ی این‌ها برای این بود که توی این یک ماه، کلی #بزرگ_بشیم...💗 . . #ز_م #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_پنجم #مادران_شریف

06 فروردین 1399 16:27:29

0 بازدید

madaran_sharif

#م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ ساله، #سیده_ساره ۱۲ ساله، #سید_علی ۸ ساله و #سید_مهدی ۵ ساله) #قسمت_سیزدهم با بزرگ شدن هرکدوم از بچه ها خصوصیات متفاوتی ازشون می‌دیدم که جالب بود، اما فکر نمی‌کردم توجه به این تفاوت‌ها می‌تونه انقدر مهم باشه، حتی گاهی پذیرش تفاوت‌ها هم سخت می‌شد؛ فاطمه پنج سال و نیم داشت که ساره به دنیا اومد. فاطمه مسئول خوابوندن ساره شد و به شدت بهش علاقه داشت.❤️ به ندرت بهش حسادت می‌کرد. اونم فقط موقع جلب توجهات پرسروصدای ساره.😁 اینجور مواقع یه راه برای مشغول شدن فاطمه با ساره پیدا می‌کردیم تا حسادت نکنه. فاطمه سادات ذاتا بچه همراهی بود و هرگز سختی خاصی برای تربیت و پرورشش نداشتم. خیلی زیاد با هم بازی می‌کردیم. از سه ماهگیش براش کتاب‌های ویژه برای تحریک بیناییش می‌خریدم. شاید به خاطر ضعف بینایی بود که این مسیر رو انتخاب کردم ولی منجر به علاقه بسیار زیادش به کتاب خوندن شد.🤓 تو اسباب بازی‌هاش از همه بیشتر عروسک دوست داشت. کلی عروسک داشت و باهاشون قصه‌های جالب می‌ساخت.😍 تو کتاب‌ها هر لار عکسی از یه امام با هاله نورانی می‌دید به شدت ذوق می کرد.😅 الان هم هنوز یکی از تفریحات فاطمه سادات کتاب خوندن و نقاشی کردن و نوشتنه و کلاس نویسندگی میره.😉 فاطمه حتی به کتاب های درسی‌ به چشم کتاب های متفرقه نگاه می‌کرد و به سبک خودش اونا رو می‌خوند و امتحان میداد، که خیلی مورد پسند همه معلم‌ها نبود. هر چند که برخی از معلم‌های خوش ذوقش متوجه علاقه و مدل خاصش می‌شدن و به شدت تشویقش می‌کردند.😚 ساره اما؛ پرانرژی و عاشق دویدن بود. به شیطنت و بازی کردن با وسایل خونه و ادویه ها علاقه داشت، غذاها رو روی هم می ریخت و لذت می‌برد! عاشق نقاشی کردن روی دیوار با لاک و ماژیک بود🤦‍♀ کل دیوار‌های آشپزخونه رو در اختیارش گذاشته بودم ولی بازم دوست داشت هیچ محدودیتی نداشته باشه. و عاشق دوچرخه سواری و بازی توی کوچه بود. 😁 جالبه که سید علی خیلی تمایلی به کوچه رفتن نداشت و بیشتر دوست داشت کنار من باشه! البته با خاک باغچه بازی می‌کرد و دنبال مورچه‌ها می‌گشت.😆 فاطمه سادات وقتی کوچیک بود نیاز داشت بین بچه‌های هم سنش باشه تا بتونه خودش رو تطبیق بده، یه مهد قرآنی نزدیک خونمون بود و ثبت نامش کردیم، فاطمه که عاشق یادگرفتن بود باعلاقه تا آخرش رفت.👌 وقتی سید علی دنیا اومد، ساره چهار سالش تموم نشده بود فکر کردیم شاید مهدی که فاطمه تجربه کرده برای ساره هم خوب باشه، اونموقع هنوز با بچه‌های کوچه تیم نشده بودن.😉 بعد از مدتی متوجه شدم ساره داره اذیت میشه، ‼ادامه در کامنت‼

09 اسفند 1400 17:10:28

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۳ سال و ۹ ماهه و #علی ۱ سال و ۸ ماهه) . محمد آقا اولین باری که چشماشو باز کنه و ببینه هوا تاریک نیست، ما رو بیدار می‌کنه که پاشید، خورشيد خانوم بیدار شده!🌅 . داداش علی⁦👦🏻⁩ هم با سر و صدای محمد بیدار می‌شه و روزمون رسماً شروع می‌شه. اول اقدامات مربوط به سرویس بهداشتی جفتشونو ردیف می‌کنم و می‌رن حیاط. . ۵ دقيقه‌ای خونه رو جوری که به حد قابل قبولی برسه مرتب می‌کنم و صبحانه رو می‌برم تو حیاط قاطی مرغ و جوجه‌ها می‌خوریم. تا هوا خنکه تو حیاطیم، خاک بازی و آب بازی و جوجه🐥 بازی و توپ بازی و ... . خورشید خانوم که میاد بالای سرمون میایم تو خونه. . یه میان وعده و بساط اسباب‌بازی‌ها که یکی پس از دیگری به جمعمون اضافه می‌شن. . تمام این مدت، تا دوتایی سرگرم می‌شن می‌رم سراغ کارای خودم تا دوباره بگن مااااامااااان بيييااااا بااااازی!😁 . از بازی نشستنی حوصله‌شون سر می‌ره، به این امید که خسته بشن نیم ساعتی به بدو بدو و بپر بپر و جیغ و داد می‌گذرونيم. . بچه‌ها که نه، ولی من خسته می‌شم. ناهار و می‌خوریم و تاب رو وصل می‌کنم به بارفیکس، نوبتی تاب می‌خورن. خیلی زود سر نوبت دعواشون می‌شه!😫 . چوب‌ها رو می‌ذارم رو مبل تا یکی‌شون با سرسره مشغول بشه و دعوا تموم بشه. . بهانه گیری‌ها شدت می‌گیره، یعنی دیگه خوابشون مياد، اگه خدا بخواد. من و محمد و علی و کتاب‌ها می‌ريم تو اتاق. نیم ساعت بعد: من و محمد و کتاب‌ها برمی‌گردیم تو هال😒 بازی‌های بی‌سر و صدا شروع می‌شه. نقاشی🎨 و کاردستی و خونه‌سازی و حبوبات بازی و... . علی که بیدار می‌شه، محمد با هیجان می‌ره استقبالش. هوا دوباره خنک شده و می‌ريم تو حیاط، گاهی هم می‌زنیم به کوچه و خیابون به قصد قدری خرید. آقای همسر که برسن، همون دم در با نوای گاوداری گاوداری🐄 بچه‌ها مورد استقبال واقع می‌شن و دبه به دست می‌زن گاوداری، تا هم به گاوا علف بدن، و هم ازشون شیر تازه بگیرن. . سر شب بازی‌هايی با دوز هیجان بالا که من از پسش بر نميام با بابا انجام می‌دن و شام می‌خوریم. . حالا همه‌ی این ماجراها رو کنار اومدم باهاش... شما بگید ناله‌های قبل از خواب محمدو کجای دلم بذارم؟! . بااااباااا 😟😭😵از صبح هيشکيييييی با من بازی نکرده😭😭😭 . . 😐😑😶😶😶 . . پ.ن: امام کاظم (علیه‌السلام) فرمودند: "بازیگوشی بچه در خردسالی، پسندیده است، برای اینکه در بزرگسالی بردبار شود. شایسته نیست که کودک ،حالتی جز این داشته باشد." . . #مادران_شریف_ایران_زمین #روز_نوشت_های_مادری

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۳ سال و ۹ ماهه و #علی ۱ سال و ۸ ماهه) . محمد آقا اولین باری که چشماشو باز کنه و ببینه هوا تاریک نیست، ما رو بیدار می‌کنه که پاشید، خورشيد خانوم بیدار شده!🌅 . داداش علی⁦👦🏻⁩ هم با سر و صدای محمد بیدار می‌شه و روزمون رسماً شروع می‌شه. اول اقدامات مربوط به سرویس بهداشتی جفتشونو ردیف می‌کنم و می‌رن حیاط. . ۵ دقيقه‌ای خونه رو جوری که به حد قابل قبولی برسه مرتب می‌کنم و صبحانه رو می‌برم تو حیاط قاطی مرغ و جوجه‌ها می‌خوریم. تا هوا خنکه تو حیاطیم، خاک بازی و آب بازی و جوجه🐥 بازی و توپ بازی و ... . خورشید خانوم که میاد بالای سرمون میایم تو خونه. . یه میان وعده و بساط اسباب‌بازی‌ها که یکی پس از دیگری به جمعمون اضافه می‌شن. . تمام این مدت، تا دوتایی سرگرم می‌شن می‌رم سراغ کارای خودم تا دوباره بگن مااااامااااان بيييااااا بااااازی!😁 . از بازی نشستنی حوصله‌شون سر می‌ره، به این امید که خسته بشن نیم ساعتی به بدو بدو و بپر بپر و جیغ و داد می‌گذرونيم. . بچه‌ها که نه، ولی من خسته می‌شم. ناهار و می‌خوریم و تاب رو وصل می‌کنم به بارفیکس، نوبتی تاب می‌خورن. خیلی زود سر نوبت دعواشون می‌شه!😫 . چوب‌ها رو می‌ذارم رو مبل تا یکی‌شون با سرسره مشغول بشه و دعوا تموم بشه. . بهانه گیری‌ها شدت می‌گیره، یعنی دیگه خوابشون مياد، اگه خدا بخواد. من و محمد و علی و کتاب‌ها می‌ريم تو اتاق. نیم ساعت بعد: من و محمد و کتاب‌ها برمی‌گردیم تو هال😒 بازی‌های بی‌سر و صدا شروع می‌شه. نقاشی🎨 و کاردستی و خونه‌سازی و حبوبات بازی و... . علی که بیدار می‌شه، محمد با هیجان می‌ره استقبالش. هوا دوباره خنک شده و می‌ريم تو حیاط، گاهی هم می‌زنیم به کوچه و خیابون به قصد قدری خرید. آقای همسر که برسن، همون دم در با نوای گاوداری گاوداری🐄 بچه‌ها مورد استقبال واقع می‌شن و دبه به دست می‌زن گاوداری، تا هم به گاوا علف بدن، و هم ازشون شیر تازه بگیرن. . سر شب بازی‌هايی با دوز هیجان بالا که من از پسش بر نميام با بابا انجام می‌دن و شام می‌خوریم. . حالا همه‌ی این ماجراها رو کنار اومدم باهاش... شما بگید ناله‌های قبل از خواب محمدو کجای دلم بذارم؟! . بااااباااا 😟😭😵از صبح هيشکيييييی با من بازی نکرده😭😭😭 . . 😐😑😶😶😶 . . پ.ن: امام کاظم (علیه‌السلام) فرمودند: "بازیگوشی بچه در خردسالی، پسندیده است، برای اینکه در بزرگسالی بردبار شود. شایسته نیست که کودک ،حالتی جز این داشته باشد." . . #مادران_شریف_ایران_زمین #روز_نوشت_های_مادری

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن