پست های مشابه

madaran_sharif

. #پ_بهروزی عید امسال یه بره برای بچه‌ها گرفتیم با پول عیدی‌هاشون. یکی از همسایه‌ها جایی برای نگه‌داشتنشون داشتند و بره‌ی ما هم مهمان اونها شد. (مستحضرید که ما تو روستا زندگی می‌کنیم؟!😉) هر روز بچه‌ها می‌رفتن پیش ببعی‌شون و مدتی اون‌جا بازی می‌کردن. از قضا همین چند روز پیش آقا دزده بره‌مون رو برد.😢 ولی اتفاق خوبی این مدت برامون افتاد که حتی اگه پیدا نشه بازم به هزینه‌ای که کردیم می‌ارزید. اون اتفاق، اصلاح سبک دورریز خونه‌‌ی خودمون و خانواده‌هامون بود.🥰 حجم زباله‌مون به شدت کم شد. چون بخش زیادی از دورریز خونه، پوست میوه‌ها و سبزیجات بود که خوراک ببعی‌ها می‌شد.😬 صبح به صبح همسر و بچه‌ها سبدی پر از پوست خیار و خربزه و آشغال سبزی و... رو می‌بردند برای بره‌ها‌.🤭 دیدن این فرآیند خیلی تکان‌دهنده بود! با چشم خودمون دیدیم که چقدر مواد غذایی مفید رو دور می‌ریزیم.🥺 همین غذایی که ببع‌ها با اشتها می‌خورند و گوشت تحویلمون می‌دن وقتی با بقیه‌ی زباله‌ها می‌رن به محل دفن، تولید شیرآبه می‌کنند و کلی آلودگی برای محیط زیست ایجاد می‌کنند.⁦🤷🏻‍♀️⁩ از طرفی تو شرایطی که دامدارهای خرد برای تهیه‌ی غذای دام دچار مشکل هستند و گاهی بره‌هاشون رو ذبح می‌کنند به خاطر کمبود غذا، همین دورریز خونه‌های ما می‌تونه حداقل یک بره رو سیر کنه!😊 خلاصه که نمی‌شد بیخیالش شد. خانواده‌هامون هم تشویق کردیم که تا جایی‌ که می‌شه زباله‌های تر رو تو خونه خشک کنند و برسونن به گوسفندها.⁦👏🏻⁩ هرکسی یک بار این‌ کار رو تجربه می‌کرد دیگه نمی‌تونست به راحتی پوست میوه و سبزی رو بریزه تو سطل زباله! سینی یا سبد مخصوص خشک کردن زباله پای ثابت آشپزخونه‌هامون شد و بچه‌ها هم کم‌کم یاد گرفتند که چه چیزی زباله نیست و باید بریزند تو سبد ببعی‌ها. راستی به این زباله‌های خشک شده که خوراک دام هستند می‌گن خشکاله.🙂 پ.ن۱: برای یادگیری روش خشک کردن و همین‌طور اطلاع از محل تحویل خشکاله در شهرهای مختلف، صفحه‌ی خانم حمداوی رو دنبال کنید .روی تصویر تگ شده. پ.ن۲: من قبلاً هم یک بار سعی کرده‌بودم که بدون زباله باشم ولی کم‌کم میون دغدغه‌های دیگه‌ام کم‌رنگ شد. پیشنهادم برای ادامه‌دار بودن ماجرا اینه که کار رو سبک کنید برای خودتون که خسته نشید. یک دفعه تصمیم نگیرید همه‌ی زباله‌هاتونو خشک کنید و دورریزتون رو صفر کنید. با یه سبد کوچیک شروع کنید و راحت‌ترین روش رو متناسب با شرایط زندگی خودتون انتخاب کنید. #خشکاله #بره #ببعی #گوسفند #مادران_شریف_ایران_زمین

15 شهریور 1400 17:27:45

0 بازدید

madaran_sharif

سرفه می‌کردم و مشکوک به #کرونا بودیم 😱 . #ط_اکبری . فکر #قرنطینه ۳ تا پسر بچه تو یه خونه‌ی ۴۵ متری اذیتم میکرد... خدایا خودت کمک کن! تو گرما، سرما، برف، آلودگی و... یه راه‌حلی واسه خروج ایمن از چارچوب در پیدا می‌کردم😁 (جهت تخلیه انرژی و تنوع سرگرمی بچه‌ها😉) . بچه‌هایی که هر روز دلشون پارک و مسجد می‌خواست، خصوصا ته تغاریه که با پوشیدن لباس و تحصن مقابل درب خروجی، همیشه تسلیمم می‌کرد!😆 همه‌ی اینا از فکرم رد می‌شد، خدایا خودت کمکم کن...⁦🙏🏻⁩ . خدا رو شکر که محمد انقدر سرگرم بود که اصلا سراغ لباساش و فکر تحصن نرفت! 🤗 . با کتاب، کاغذ، مقوا، ابزار رنگ، شمع، آب، خاک، مواد بازیافتی، دو تا داداشاش و... خلاصه از هر چیزی تو خونه، یه بازی و سرگرمی کشیدم بیرون تا فنر پنهان در دست و پای بچه‌ها در نره!🙄 و اما خودم...😔 همیشه خیلی ددری بودم😅 ضمن اینکه مدت‌ها مریضی و مریض داری به اندازه‌ی کافی رُسم رو کشیده بود🤕 . حتی ملاقات پدرم که تازه عمل ریه انجام داده بود نباید می‌رفتم😞 و حالا با کلی دلتنگی باید مشغول کارهای خونه_که حالا قسمت بششششور بسسسابش سنگین‌تر هم شده بود🤪_ و مراقبت از همسر بیمار🤒 و تولید سرگرمی و تزریق نشاط به خانواده هم می‌بودم. . چیزی که بهم #قدرت و انگیزه‌ی پذیرش این سختی‌ها رو می‌داد، تداوم سلامتی روح و جسم خانواده‌م😍 و رشد خودم بود⁦💪🏻⁩ . از اونجا که معمولا #نسخه‌ی_الکترونیکی_کتاب‌ها رو می‌خوندم و گوشیمم این مدته خراب شد!😱 سیر مطالعاتیم متوقف شد!😑 . تو کتابخونه گشتم و کتاب‌هایی که همیشه تو اولویت بعدی(!) بودن و هیچ‌وقت زمان مطالعه شون نرسیده بود،😅 برداشتم، و کتاب "نگاهی به رابطه عبد و مولا" حاج آقا پناهیان رو شروع کردم... . هرچی جلوتر رفتم می‌فهمیدم چقدر بهش نیاز داشتم و نمی‌دونستم!☺️ با خودم گفتم چقدر خوب شد که تو جبر قرار گرفتم😆 چقدر ذهنم #محدودیت لازم داشت تا کمی سامون بگیره؛ واقعا لازم بود چند روزی به دور از اغتشاشات فکری بیرون خونه🗣👀، رجوع کنم به درون خونه😍 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #کرونا #مادران_شریف_ایران_زمین

18 فروردین 1399 16:00:25

0 بازدید

madaran_sharif

. بسم الله سلام دوستان عزیز😊 حالتون خوبه؟ . امروز قصد داریم یه مقدار بیشتر درباره اهداف و دغدغه های مادران شریف براتون بگیم. . درباره اینکه ما با چه انگیزه و فکر مشترکی دورهم جمع شدیم و میخوایم به کجا برسیم در آینده😇 . مرامنامه جمعیت مادران شریف ایران زمین رو در بخش هایلایت ها بخونید واگر باهاش موافق بودید و دوست داشتید شما هم عضو این جمعیت باشید، اسمتون رو بهمون بگید 😊 . ان شاءالله بتونیم با کمک همدیگه در آینده کارهای بزرگس انجام بدیم و به هم کمک کنیم برای رسیدن به اهداف مشترکمون.💪💪 . پ.ن : . خیلی مشتاقیم تجربیات و خاطرات شما مامان های عزیز رو بشنویم و ازشون استفاده کنیم. وقتی تعداد تجربیات افراد در شرایط مختلف زیاد بشه، افراد زیادی میتونن ازش استفاده کنن ان شاءالله. لذا از همه شما دعوت میکنیم خاطراتتون رو برای صفحه مادران شریف بنویسید و بفرستید تا با اسم و آیدی خودتون منتشر کنیم. . اگر قصد دارید برامون بنویسید، در یکی از پیام رسان های بله، ایتا و سروش به آیدی زیر پیام بدید تا نکات مربوط به تجربه نگاری رو براتون ارسال کنن. @moh255 . . #مادران_شریف #مرامنامه #تجربه_نگاری #تجربه_شما #عضویت

13 بهمن 1398 17:49:06

0 بازدید

madaran_sharif

. وقتی علی می‌خوابه، ما با چالش ساکت نگه‌داشتن محمد مواجه می‌شیم😅 چون خواب علی خیلی سبکه. . از طرفی می‌خوام از فرصتِ خوابِ علی برای کارهای خودم استفاده کنم، از طرف دیگه محمد نیاز به زمان اختصاصی داره که وقتی علی بیداره این فرصت پیش نمیاد معمولا. . یکی از بازی‌هایی که مختصِ زمانِ خوابِ علی هست، «حبوبات بازیه» هر بار یکی از حبوبات رو به انتخاب محمد میاریم و محمد مدت زیاااااادی در سکوت کامل مشغول بار زدن اون‌ها میشه😄 با لودر و بیل مکانیکی کامیونش رو پر می‌کنه و می‌بره در اقصی نقاط خونه خالی می‌کنه😕 . چالش بعدی هم جمع کردن اون‌ها تا قبل از بیدار شدن علی هست. . یه چالش دیگه هم شبا که همسرم میان پیش میاد😆 -خانوم،این عدسا چرا اینجا ریخته؟ -محمد عدس بازی کرده همسر مشغول جمع کردن عدس‌ها میشه. -خانوم اینجا چقدر لوبیا ریخته! -ئه؟! محمد لوبیا بازی کرده😅 همسر مشغولِ جمع کردنِ لوبیاها می‌شه -خانوم، علی چی تو دهنش گذاشت؟! -بذار ببینم؛ ئه؟ گندمه! محمد گندم بازی کرده😂 -خانوم نمی‌شه وقتی علی می‌خوابه یه بازی دیگه بکنید باهم؟! 😣😖 -چرا، می‌شه😎 گوشیمو بدم دستش فیلم ببینه😶، این‌جوری هم خیلی ساکت می‌شینه، یا تلویزیون روشن کنم و بذارم ساعت‌هاااا مشغول شه و منم با خیال راااااحت به کارام برسم😈، نظرت؟!😀 -نههههه خانوم😨، حبوبات بازی خیلیم خوبه، آشپزیشم خوب می‌شه، خودم شب میام جمع می‌کنم حبوبات کف خونه رو.😩 . پ.ن: البته این تنها بازیِ زمانِ خوابِ علی نیست، ولی جزو معدود بازی‌های بی‌سر و صدای ماست. چون محمد با ساده‌ترین بازی‌ها هم انقدر به وجد میاد و جیغ و داد می‌کنه که ملت وقتی سوار رنجر می‌شن هم انقد جیغ نمی‌زنند!😅 دوستانی که از نزدیک شاهدِ این صحنه بودند، تایید کنند لطفا😄 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی #حبوبات_بازی #تلویزیون #موبایل #بازی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

26 آذر 1398 18:44:11

5 بازدید

madaran_sharif

. قسمت پایانی . #بنت‌الهدی(مامان سه دختر) . وقتی خسته میشم با افراد قابل اعتماد مشورت و درددل می‌کنم. زیارت میرم، به اهل‌بیت متوسل میشم. برای امام عصر نامه می‌نویسم و حرفامو به ایشون میگم.😊 . سعی می‌کنم تغذیه سالم داشته باشم‌ و‌ گاهی اصلاح مزاج می‌کنم. . اول که بچه‌دار شدم واقعا زندگی خیلی سخت شده بود! اما هر چی می‌گذره بهتر میشه اوضاع.☺️ خدا رو شکر می‌کنم که سه تا شون رو با فاصله کمی بهمون هدیه داد. تو وقتم صرفه جویی میشه،‌ چون من زمان می‌ذارم که بازی کنم یا کتاب بخونم براشون و همزمان سه تا بچه استفاده می‌کنن.😉 خودشون با هم بازی می‌کنن، با سختیای طبیعی مواجه میشن و یاد می‌گیرن چطوری مسائل رو حل کنن. . اگر شرایط جسمی‌ام اجازه می‌داد، حتما تا الان چهارمی رو هم آورده بودم. . دخترا یه تیم سه نفره قوی تشکیل دادن.😄 یه بار می‌خواستم سه تا شونو ببرم بیرون، یکیشون بدقلقی می‌کرد. گفتم اگه ادامه بدی نمی‌تونی با ما بیای! ادامه داد و منم گذاشتمش خونه(البته تنها نبود). از ساختمون خارج نشده بودیم که انقدر اون دو تا گریه کردن، مجبور شدم برگردم و به خاطر وساطت خواهرجونا، سومی رو هم ببرم!😉 . خوشحالم که حامی همدیگه هستن. امیدوارم در آینده هم همینطور باشن. همین‌طوری که الان برادرهای خودمو می‌بینم و لذت می‌برم.😍 . موقعی که باردار شدم هنوز منبع درآمد مالی مشخصی نداشتیم. هر دو دانشجو بودیم. همون موقع کاری برای همسرم پیدا شد که حقوقش برای زندگی با یه جفت بچه و حتی گرفتن پرستار کافی بود. برکات مالی رو خیلی زیاد تجربه کردیم. ولی برکات معنوی عجیبی هم بعد از بچه‌ها به زندگیمون سرازیر شد. . قبل از دنیا اومدن دوقلوها اهدافی داشتم و برای رسیدن بهشون تلاش می‌کردم، اما پیشرفت چشم‌گیری نداشتم.😒 . وقتی دوقلوها دنیا اومدن هم تا نه ماه فعالیت‌هام به حداقل رسیده بود. خیلی شاکی بودم که از اهدافم جا موندم. همون موقع پدرم با استادی درباره احوال من صحبت کردن. ایشون گفته بودن بهشون تذکر «جابر بودن خدا» رو بدید. خدا جبران می‌کنه. . اینو واقعا تو زندگیم دیدم. هدفی که دو سه سال تلاش کرده بودم و بهش نمی‌رسیدم، بعد از بچه‌ها با سرعت عجیبی بهش نزدیک شدم.😍 . در حال حاضر پزشکی عمومی رو تموم کردم و باید به فکر گذراندن طرح باشم. . تمام تلاشم برای این هست که در مسیر یاری امام عصر و برای ظهورشون گامی بردارم، لبخند رضایتی بر لبانشون بیاد، انشاءالله❤️. اگر تخصص می‌خونم، یا بچه‌داری و همسرداری و خانه‌داری و هر کار دیگه‌ای می‌کنم، همه رو به این امید انتخاب کردم، و از خودشون طلب یاری می‌کنم.😍 . .

28 اسفند 1399 17:26:08

2 بازدید

madaran_sharif

. #ز_م (مامان علی آقا ۲ سال و ۱۰ ماهه و فاطمه خانم ۱ سال و ۸ ماهه ) . چند روز به محرم🏴 مونده بود… امسال نه روضه‌ی صبح زودی بود😔 و نه هیئت شبانه‌ای، (سال‌های گذشته یکی از دوستان ایرانی، دهه‌ی اول محرم، از ساعت ۷ تا ۹ صبح مجلس روضه خانگی داشت که قبل از شروع ساعت کاری بتونیم یادی از اباعبدالله کرده باشیم. کل دهه و حتی بعدش هم هیئت‌های دوستان افغانی و ایرانی و… فعال بودند و پرشور مراسم داشتند. حالا در آستانه‌ی محرم بودیم ولی امسال.😔) . جناب همسر فکری کردن و گفتن چطوره چند تا از دوستای نزدیکمون رو دعوت کنیم و زیارت عاشورا بخونیم؟ . حالا روز اول محرم بود و ما بودیم و یک عاااااالمه کار😱 تمیز کردن و مرتب کردن خونه‌ای که دو تا فسقلی احساس تکلیف می‌کنند که هیچ جاش رو سالم و تمیز نذارن کار راحتی نبود.🥴 . از همون اول صبح حس کردم خسته و عصبی شدم…😬😖 هرچی جمع می‌کردم پا به پامون به هم می‌ریختن… گاهی هم انتظار بیشتری از آقای همسر داشتم…⁦🤷🏻‍♀️⁩ . یه لحظه به خودم اومدم و گفتم مگه مجلس امروز صاحبی جز اباعبدالله داره؟ مگه برای کسی جز آقا کار می‌کنی؟ اصلا مگه از همه خسته‌تر بشی اشکالی داره؟ دلم آروم شد🙂 حالم خوب شد😊 . آخر شب فکر می‌کردم مگه غیر از اینه که در تمام طول سال و در تمام لحظه‌ها خدا و امام زمان شاهد و ناظر کارهام هستن؟!🤔 پس چرا باور ندارم و خسته می‌شم؟ چرا انقدر برام درونی نشده؟! . . پ.ن۱: در هلند طبق پروتکل‌های کرونا افراد می‌تونن حداکثر ۶ نفر مهمان بزرگسال داشته باشن (برای کودکان محدودیت ندارن) . پ.ن۲: بقیه روزهای دهه رو برای اینکه بقیه دوستامون هم بتونن بهمون بپیوندند می‌رفتیم یه گوشه‌ی دنجی از پارک نزدیک خونه‌مون و زیارت عاشورا می‌خوندیم😍 . پ.ن۳: این تنها سیاهی خونمون بود. تو مملکت غریب پرچم مرتبط تری پیدا نکردیم.😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

13 شهریور 1399 16:50:13

0 بازدید

مادران شريف

0

0

#م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ ساله، #سیده_ساره ۱۲ ساله، #سید_علی ۸ ساله و #سید_مهدی ۵ ساله) #قسمت_سیزدهم با بزرگ شدن هرکدوم از بچه ها خصوصیات متفاوتی ازشون می‌دیدم که جالب بود، اما فکر نمی‌کردم توجه به این تفاوت‌ها می‌تونه انقدر مهم باشه، حتی گاهی پذیرش تفاوت‌ها هم سخت می‌شد؛ فاطمه پنج سال و نیم داشت که ساره به دنیا اومد. فاطمه مسئول خوابوندن ساره شد و به شدت بهش علاقه داشت.❤️ به ندرت بهش حسادت می‌کرد. اونم فقط موقع جلب توجهات پرسروصدای ساره.😁 اینجور مواقع یه راه برای مشغول شدن فاطمه با ساره پیدا می‌کردیم تا حسادت نکنه. فاطمه سادات ذاتا بچه همراهی بود و هرگز سختی خاصی برای تربیت و پرورشش نداشتم. خیلی زیاد با هم بازی می‌کردیم. از سه ماهگیش براش کتاب‌های ویژه برای تحریک بیناییش می‌خریدم. شاید به خاطر ضعف بینایی بود که این مسیر رو انتخاب کردم ولی منجر به علاقه بسیار زیادش به کتاب خوندن شد.🤓 تو اسباب بازی‌هاش از همه بیشتر عروسک دوست داشت. کلی عروسک داشت و باهاشون قصه‌های جالب می‌ساخت.😍 تو کتاب‌ها هر لار عکسی از یه امام با هاله نورانی می‌دید به شدت ذوق می کرد.😅 الان هم هنوز یکی از تفریحات فاطمه سادات کتاب خوندن و نقاشی کردن و نوشتنه و کلاس نویسندگی میره.😉 فاطمه حتی به کتاب های درسی‌ به چشم کتاب های متفرقه نگاه می‌کرد و به سبک خودش اونا رو می‌خوند و امتحان میداد، که خیلی مورد پسند همه معلم‌ها نبود. هر چند که برخی از معلم‌های خوش ذوقش متوجه علاقه و مدل خاصش می‌شدن و به شدت تشویقش می‌کردند.😚 ساره اما؛ پرانرژی و عاشق دویدن بود. به شیطنت و بازی کردن با وسایل خونه و ادویه ها علاقه داشت، غذاها رو روی هم می ریخت و لذت می‌برد! عاشق نقاشی کردن روی دیوار با لاک و ماژیک بود🤦‍♀ کل دیوار‌های آشپزخونه رو در اختیارش گذاشته بودم ولی بازم دوست داشت هیچ محدودیتی نداشته باشه. و عاشق دوچرخه سواری و بازی توی کوچه بود. 😁 جالبه که سید علی خیلی تمایلی به کوچه رفتن نداشت و بیشتر دوست داشت کنار من باشه! البته با خاک باغچه بازی می‌کرد و دنبال مورچه‌ها می‌گشت.😆 فاطمه سادات وقتی کوچیک بود نیاز داشت بین بچه‌های هم سنش باشه تا بتونه خودش رو تطبیق بده، یه مهد قرآنی نزدیک خونمون بود و ثبت نامش کردیم، فاطمه که عاشق یادگرفتن بود باعلاقه تا آخرش رفت.👌 وقتی سید علی دنیا اومد، ساره چهار سالش تموم نشده بود فکر کردیم شاید مهدی که فاطمه تجربه کرده برای ساره هم خوب باشه، اونموقع هنوز با بچه‌های کوچه تیم نشده بودن.😉 بعد از مدتی متوجه شدم ساره داره اذیت میشه، ‼ادامه در کامنت‼

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

#م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ ساله، #سیده_ساره ۱۲ ساله، #سید_علی ۸ ساله و #سید_مهدی ۵ ساله) #قسمت_سیزدهم با بزرگ شدن هرکدوم از بچه ها خصوصیات متفاوتی ازشون می‌دیدم که جالب بود، اما فکر نمی‌کردم توجه به این تفاوت‌ها می‌تونه انقدر مهم باشه، حتی گاهی پذیرش تفاوت‌ها هم سخت می‌شد؛ فاطمه پنج سال و نیم داشت که ساره به دنیا اومد. فاطمه مسئول خوابوندن ساره شد و به شدت بهش علاقه داشت.❤️ به ندرت بهش حسادت می‌کرد. اونم فقط موقع جلب توجهات پرسروصدای ساره.😁 اینجور مواقع یه راه برای مشغول شدن فاطمه با ساره پیدا می‌کردیم تا حسادت نکنه. فاطمه سادات ذاتا بچه همراهی بود و هرگز سختی خاصی برای تربیت و پرورشش نداشتم. خیلی زیاد با هم بازی می‌کردیم. از سه ماهگیش براش کتاب‌های ویژه برای تحریک بیناییش می‌خریدم. شاید به خاطر ضعف بینایی بود که این مسیر رو انتخاب کردم ولی منجر به علاقه بسیار زیادش به کتاب خوندن شد.🤓 تو اسباب بازی‌هاش از همه بیشتر عروسک دوست داشت. کلی عروسک داشت و باهاشون قصه‌های جالب می‌ساخت.😍 تو کتاب‌ها هر لار عکسی از یه امام با هاله نورانی می‌دید به شدت ذوق می کرد.😅 الان هم هنوز یکی از تفریحات فاطمه سادات کتاب خوندن و نقاشی کردن و نوشتنه و کلاس نویسندگی میره.😉 فاطمه حتی به کتاب های درسی‌ به چشم کتاب های متفرقه نگاه می‌کرد و به سبک خودش اونا رو می‌خوند و امتحان میداد، که خیلی مورد پسند همه معلم‌ها نبود. هر چند که برخی از معلم‌های خوش ذوقش متوجه علاقه و مدل خاصش می‌شدن و به شدت تشویقش می‌کردند.😚 ساره اما؛ پرانرژی و عاشق دویدن بود. به شیطنت و بازی کردن با وسایل خونه و ادویه ها علاقه داشت، غذاها رو روی هم می ریخت و لذت می‌برد! عاشق نقاشی کردن روی دیوار با لاک و ماژیک بود🤦‍♀ کل دیوار‌های آشپزخونه رو در اختیارش گذاشته بودم ولی بازم دوست داشت هیچ محدودیتی نداشته باشه. و عاشق دوچرخه سواری و بازی توی کوچه بود. 😁 جالبه که سید علی خیلی تمایلی به کوچه رفتن نداشت و بیشتر دوست داشت کنار من باشه! البته با خاک باغچه بازی می‌کرد و دنبال مورچه‌ها می‌گشت.😆 فاطمه سادات وقتی کوچیک بود نیاز داشت بین بچه‌های هم سنش باشه تا بتونه خودش رو تطبیق بده، یه مهد قرآنی نزدیک خونمون بود و ثبت نامش کردیم، فاطمه که عاشق یادگرفتن بود باعلاقه تا آخرش رفت.👌 وقتی سید علی دنیا اومد، ساره چهار سالش تموم نشده بود فکر کردیم شاید مهدی که فاطمه تجربه کرده برای ساره هم خوب باشه، اونموقع هنوز با بچه‌های کوچه تیم نشده بودن.😉 بعد از مدتی متوجه شدم ساره داره اذیت میشه، ‼ادامه در کامنت‼

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن