پست های مشابه

madaran_sharif

. سلام.✋ حتما شما هم تو این مدت که کرونا اومده، با آدم‌های خیلییییی استرسی 😣 یا آدم‌های خیلییییی بی‌خیال 😌 مواجه شدید! . در شرایط معمولی شاید خیلی به این فکر نکنیم که اضطراب چه عوارضی برامون داره. اما یه خانوم، به محض باردار شدن، حفظ آرامش براش خیلی مهم میشه. حالا چطوری میشه تو این روزگار کرونایی باردار بود و زایمان کرد و استرس نداشت؟! . امروز هم با #کرو_نی_نی رفتیم سراغ دو تا از دوستانمون که تو این روزهای کرونایی باردار بودن و زایمان کردن. یه مامان اولی که تصمیم گرفته به نگرانی‌هاش غلبه کنه. و یه مامان سومی که خانوادگی درگیر کرونا شدن! . نظرات و تجربیاتتون رو در این زمینه برامون ارسال کنید. . . #مادران_شریف_ایران_زمین #کرو_نی_نی #بارداری_در_کرونا #باردار #کرونا #نوزاد #بیمارستان

19 آذر 1399 17:50:30

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_شکوری (مامان #عباس 2.9 و #فاطمه 1.3 ساله ) . آخه چرا این بچه‌ها اینقدر نادون و زبون نفهم هستن؟؟!!😑 . اصلا شاید مهم‌ترین چالش مامانا که باعث میشه خیلی سختی بکشن و حرص بخورن از دست بچه‌ها همین باشه! خدایا چی می‌شد این بچه‌ها عاقل بودن و اینقدر کارهای غیرعاقلانه انجام نمی‌دادن که هم خودشونو به خطر بندازن و هم ماها رو اذیت کنن؟!😣 . چی می‌شد می‌فهمیدن که نباید غذاشون رو بمالن به سر و کله و لباساشون و پخش کنن تو کل خونه؟😮 . . حالا جوابشو بشنویم از استادی که از حکمت کارای خدا خبر دارند و می‌تونن برای ما دریچه‌ای باز کنن به سمت علم بینهایت خدا و حکمتهاش در آفرینش... . . ۱. اگه نوزاد با فهم و شعور کامل به دنیا می‌اومد ، از اینکه یهویی با یه دنیای جدید و کاملا پیچیده مواجه شده، به وحشت می‌افتاد و گیج می‌شد. فرض کنید ما رو یهو ببرن توی یه دنیای جدید خیالی که همه چیش برامون جدیده. چه حسی بهمون دست میده؟ مثل کسی که اسیر میشه و میره به یه سرزمین جدید و چیزی از زبون و آداب مردم اونجا نمی‌دونه.😮😦 . ۲. از طرفی نوزاد چون جسمش هنوز خیلی ضعیفه، خودش نمی‌تونه از پس هیچ کاری بر بیاد. لازمه بقیه بغلش کنن، عوضش کنن، بهش غذا بدن و توی گهواره بخوابوننش. اگر عاقل بود حتما خیلی احساس خفت و خواری می‌کرد.😢 . ۳. اگه بچه‌ها کاملا عاقل بودن، شیرینی و جذابیت خاصی هم نداشتن احتمالا! خیلی از شیرین‌کاری‌های بچه‌ها، حاصل همین نادونیه!😍 و اگه بچه‌ها شیرین و جذاب نبودن، چقدر زندگی باهاشون سخت می‌شد! . ۴. اگه بچه‌ها عقلشون کامل بود، دیگه خودشونو مستقل و بی‌نیاز از پدر و مادر می‌دیدن. شیرینی‌های فرزندپروری از بین می‌رفت و مصلحتی که توی سرگرمی والدین با بچه‌ها هست، محقق نمی‌شد. بچه‌ها با مامان و باباشون انس نمی‌گرفتن ومی‌رفتن دنبال کار و زندگی خودشون و حتی ممکن بود بعد از چند سال دیگه والدین و خواهر و برادراشون رو نشناسن! . و اگه بچه‌ها بی‌نیاز بودن از کمک‌های والدین، به تبع قدر زحماتشون رو نمی‌دونستن و توی دوران پیری و نیازمندی، تنهاشون می‌ذاشتن.😢 . . پ.ن: خیلی حس خوبی داشتم بعد از خوندن این مطالب جالب توی کتاب توحید مفضل. امام صادق علیه السلام برای شاگردشون( مفضل بن عمر) توی ۴ جلسه حکمت خلقت انسان، حیوانات، طبیعت و علت بلاها و آفت‌ها رو توضیح دادند و مفضل کلمه به کلمه نوشته و برای ما به یادگار گذاشته. فایل کتاب توحید مفضل با ترجمه علامه مجلسی رو توی گوگل سرچ و دانلود کنید. بخونید و لذتش رو ببرید.👌🏻 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

28 مرداد 1399 15:17:03

0 بازدید

madaran_sharif

. . . #قسمت_اول #ن_علیپور (مامان #محمدطاها ۸/۵ساله، #آزاده ۴سال‌ و ۱۰ماهه، #علیرضا ۹ماهه) آخرین روز اسفند سال ۶۵، تو یکی از توابع مشهد به دنیا اومدم. فرزند اول خانواده بودم. بعدتر مامان و بابام، یه آبجی و یه داداش برام آوردن و شدیم سه تا.😄🥰 دیپلم طراحی لباس گرفتم و دو ترمی هم دانشگاه رو تجربه کردم، اما چون راهش خیلی دور بود، ادامه ندادم. ما هرسال تو یکی از روزای شهریور ماه، یه مراسم شله‌پزون داشتیم🤩😋 و جمعیت زیادی می‌اومدن خونه‌مون. تو شله‌پزون سال ۸۶ که داشتم ۲۱ ساله می‌شدم، خانواده‌ی همسرم با من آشنا شدن و چندی بعد مراسم خواستگاری داشتیم.😅 اون موقع همسرم، راننده آژانس بودن؛ یه پیکان داشتن که برای پدرشون بود و به گفته‌ی خودشون، کلا پونصد هزارتومان پس‌انداز داشتن. بعد از چند روز که صحبت‌ها تموم شد و خانواده‌ها به نتیجه رسیده بودن، تو حرم امام رضا (علیه‌السلام) و روز میلاد ایشون، عقد کردیم.🧡 و تو یه تالار کوچیک با یه نوع غذا، جشن عقدمونو برگزار کردیم. سال ۸۸ زندگی مشترکمون تو یه خونه‌ی نقلی چهل متری، شروع شد. دو سال بعد توفیق یه زیارت کربلا پیدا کردیم و چندماه بعدش متوجه شدم باردارم.💛 محمدطاها آبان سال ۹۱ به دنیا اومد. از همون اول تولد تا چهارماهگی کولیک شدید داشت و هیچ دارویی کولیکش رو بهتر نمی‌کرد.😣 از طرفی روزهای سرد زمستون هم بود و به خاطر سرمای هوا، از خونه بیرون نمی‌رفتم. همسرم وارد کار آزاد شده بودن و از ۶ صبح تا ۱۱ شب سرکار بودن و نمی‌تونستن کمکم کنن. و اینا باعث شد یه مقداری افسردگی بگیرم. واقعا روزهای سختی بود.😩 ولی با همراهی مامان و خواهرم به خیر گذشت.🧡 بعدِ از شیر گرفتن پسرم، احساس کردم دوست دارم یک نوزاد داشته باشم.😁 و خدا تو سه سال و نیمگی پسرم، دخترم رو بهمون هدیه داد.😍 خداروشکر زایمانم خیلییی راحت‌تر از اولی بود. (فکر کنم یه علتشم فعالیت زیادی بود که تو بارداریم، به خاطر از پوشک گرفتن پسرم داشتم😅) چهار پنج ماه اول، پسرم به خاطر اومدن نینی جدید، به شدت عصبی و پرخاشگر شده بود. هرچند سعی می‌کردم بیشتر براش وقت بذارم، ولی...😔 تا اینکه کم کم شیرین‌کاری‌های دخترم شروع شد.😄 و پسرم باور کرد که قرار نیست آبجی برای همیشه نوزاد بمونه😂 و بالاخره بزرگ می‌شه و باهاش بازی می‌کنه. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

15 خرداد 1400 16:58:41

0 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی . جناب افتاده بودن رو فاز #دعوا و #لجبازی. . با کوچک‌ترین حرکتی، برخلاف میل بزرگوار، چنان گریه‌ای می‌کرد که انگار علیه حکومتش، توطئه کردن.😭 . باید چه واکنشی نشون بدم؟! دعوا کردن و عصبانی شدن که به نظرم درست نمی‌اومد😟 یا باید محبت می‌کردم🤔 یا بی‌توجهی🙄 . گفتم پسرم دو سالشه و بذار محبتش کنم🙂 باهاش صحبت کردم، نازش کردم بوسش کردم...😊😚 بالاخره آروم شد😏 و بزی از کوه اومد پایین🐏⛰️ . به چند دقیقه نکشید که دوباره شروع شد😫 کوچک‌ترین بهونه‌ای پیدا کرده بود و قلوپ قلوپ اشکی که می‌ریخت زمین😭 صبر خودمم داشت تموم می‌شد آخه تقصیر منم نبود.😣 . این دفعه گفتم بذار بی‌توجهی کنم، شاید آدم (شما بخونید آروم) بشه😐 رفتم اتاق و سرم رو گذاشتم رو لحاف تشکای تو کمد دیواری و سعی کردم به گریه‌ها و جیغ‌های بنفشش بی‌توجه باشم😒 . یکی دو دقیقه‌ای گذشت و اصلا آروم نشد😥 برگشتم. فهمیدم براش، بی‌توجهی جواب نمی‌ده. . این دفعه من آدم شدم🙂😍 . بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی #قلبم..⁦🤱🏻 و صورت به صورتش.. و بوسه‌ای بی‌صدا و طولانی...💕💖 . قلبم آروم آروم شروع کرد براش حرف زدن💗 درد دل کردن... . و اونم با گریه گوش می‌داد💘 قلبم چی می‌گفت؟🤔 . نمی‌دونم... ولی خودمم عجیب #احساس_آرامش داشتم😊😄😍 . به دقیقه نکشید که #معجزه خودش رو نشون داد. خدایا تو این #قلب چی گذاشتی؟ . یه دفعه با خنده سرشو برداشت و گفت باشی... اودو...👼 یعنی سرمو گذاشته بودم اونجا👶 . باورم نمیشد😀 چه خنده‌ی دلربایی💘😍 . واقعا که #ناب‌ترین_شیرینی‌ها، از #دل_سختی‌ها به وجود میاد. . و این شد #رمز_طلایی بین من و محمد.🤩 . از اون موقع، هر وقت گریه می‌کنه، بلافاصله بغلش می‌کنم و می‌گم بیا سرتو بذار اینجا😉 و حداکثر تا چند ثانیه، آروم آروم می‌شه😄💪 . پ.ن۱: همون روز فهمیدم علت اصلی بداخلاقی و گریه‌های پسرم، #نیازهای_فیزیولوژیک بدنش بوده طفلک هم #گرسنه بوده و هم #خوابش می‌اومده و به خاطر این بهونه‌گیر شده بوده . بعد از آروم شدن تاریخیش، بهش به‌به دادم😋 و بعدش آرووووم خوابید😴🤫 . پ.ن۲: گاهی هم بچه‌ها از سر سیری لجبازی می‌کنن. یعنی گرسنه‌شون نیست، ولی باز مرغشون یه پا داره🐔 . مثل وقتی که محمد گیر داده بود خلال دندون بده بهم😑 دیدم اشکالی نداره و من کوتاه اومدم😊 یکم دیگه بازم خواست.😨 دیدم دیگه داره خلالامونو به فنا میده😅، با یه صدای #پرهیجان گفتم🤩 وای #مامانیی، دارم سیب زمینی رنده می‌کنم؛ بدو بیا نگاه کن🤩 و این چنین حواس جناب را پرت نموده و از این مرحله هم عبور می‌کنیم.😎 . . #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

28 اسفند 1398 17:05:42

1 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دوم #ف_هاشمیان (مادر ۶ فرزند) بعد از ازدواج کیفیت درس خوندنم بیشتر شد. منظم‌تر شدم و برنامه‌ریزی می‌کردم که هم به درسم برسم هم به خونه و همسر. اتلاف وقتم خیلی کمتر شد.👌🏻 همون زمان خواستگاری با همسرم راجع به تعداد بچه‌ها توافق کردیم. هدفمون این بود که در حد توان امت پیامبر رو زیاد کنیم و برای امام زمان سرباز تربیت کنیم.😍 پس علی‌رغم توصیه‌های اطرافیان که حالا یه کم صبر کنید و زود بچه‌دار نشید، ما زود بچه‌دار شدیم. سالگرد عروسی‌مون چهارماهه باردار بودم و ویارم تقریباً رو به اتمام بود. نوروز سال ۸۳ بود که حسن آقا به دنیا اومد. زایمان اولم به لطف خدا طبیعی بود. نوزاد آرومی بود و لحظات لذت بخشی رو با هم می‌گذروندیم. همسرم به خاطر مشغله‌ی زیاد شب.ها دیر می‌اومدن. من نیاز داشتم که گاهی از خونه برم بیرون و هوایی تازه کنم. یکی از برادرهام که مجرد بود همراهم می‌اومدن و با هم می‌رفتیم دور دور. همسرم هم وقتی می‌اومدن خونه تا جایی که می‌تونستن با محبت و همراهی جبران می‌کردن. تا ۶ ماهگی حسن آقا حوزه نمی‌رفتم. البته این وقفه به خاطر بارداری و زایمانم نبود. تغییراتی توی حوزه‌مون پیش اومد که مدتی تعطیل شدیم. ۶ ماهه که شد دوباره رفتم سر کلاس. درس خوندن با بچه هم علی‌رغم سختی‌هایی که داشت بازم برام رشد دهنده بود.👌🏻 اون موقع خونه‌ی مادرم نزدیک ما بود. پسرم صبح‌ تا ظهر پیش مادرم بود و خیالم از این بابت راحت بود. با برنامه‌ریزی دقیق‌تر و مصمم‌تر درسمو می‌خوندم. حتی معتقدم کیفیت درس خوندنم بعد از مادرشدن از زمان مجردی بهتر بود. ارزش زمان رو بیشتر فهمیده بودم.😉 ۴سال و ۳ماه حسن آقا تک پسر خونه بود. کلاس قرآن می‌بردمش و پایان‌نامه‌م رو آهسته و پیوسته پیش می‌بردم. خرداد ۸۷ حسین پسر دومم به جمع ما اضافه شد. حسن آقا پرجنب و چوش بود ولی حسین تا ۴-۵ سالگی خیلی آروم بود. پسر دومم ۴ ماهه بود که از پایان‌نامه‌م دفاع کردم. بعد از اون دیگه حوزه نرفتم، ولی رشد علمی‌م متوقف نشد. برنامه‌ی مشخص داشتم و تو خونه صوت‌های اساتیدم رو گوش می‌دادم. حال خوب اون روزهامو مدیون همون صوت‌های اخلاقی و عرفانی هستم. تو برنامه‌م می‌نوشتم و مقید بودم که سر موعد صوت رو گوش بدم.👌🏻 با تولد هر کدوم از بچه‌ها من و همسرم کلی هیجان‌زده و خوشحال می‌شدیم که لطف خدا باز شامل حالمون شده ولی حالا بعد از دو تا پسر ذوق دختردار شدن هم به انگیزه‌های قبلی‌مون اضافه شده بود. ولی خدا طور دیگه‌ای برنامه ریخته بود برامون. آقا محمدجواد زمستان ۸۹ اومد تا تیم پسرا قوی‌تر بشه.😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 مرداد 1401 17:33:23

4 بازدید

madaran_sharif

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_دوم عمو اومد دنبال همسر برادر تا با مادربزرگ برن ورزشگاه پوریای ولی برای شناسایی. تا چشم کار می‌کرد جنازهٔ زن و بچه و پیر و جوون بی‌دفاع بود که خونین و قطعه قطعه شده کنار هم زیر پارچهٔ سفیدی آرام خوابیده بودن و مردمی که هراسان و نگران پارچه‌ها رو کنار می‌زدن تا شاید اثری از عزیز گم شده‌شون پیدا کنن. مادربزرگ اما صبورانه بین اجساد مطهر می‌گشت و دونه دونه رو اندازها رو با دستای چروکیده‌ش کنار می‌زد تا بالاخره به ابوالفضلش رسید. با تمام وابستگی‌ش به پسرش دستش رو روبه آسمون بلند کرد و گفت: راهی که خودت انتخاب کردی مبارکت باشه پسرم. راضی ام به رضای خدا. خدایا هزار هزار بار شکرت. از اون به بعد تو خونه روزهای سختی برای مادر آغاز شد. روزهای بمبارون و ترس و برادرهایی که همه جبهه بودن و هر لحظه ممکن بود خبر شهادتشون بیاد و مردی که دیگه چشم به راهش نبود و دل‌خوش به قاب عکسش بود روی دیوار. همه اصرار کردن به اینکه مادر و پسرا چند روزی برای تغییر روحیهٔ بچه‌ها هم که شده برن سفر. مادر و دو برادرم عازم تهران شدن‌ که خاله و عموی من اونجا ساکن بودن. همونجا اما متوجه شد که گرچه همسرش رفته، اما به جز دو پسرش، امانت دیگه‌ای بهش سپرده که تا چند ماه دیگه به دنیا میاد. گرچه سخت بود و تمایل به داشتن فرزند دیگه‌ای اونم بدون‌ پدر نداشت، اما بعدها همون بچه هم‌دم و هم‌دلش می‌شه بعد از اون همه مصیبت. ۸ ماه بعد شب دهم مهر ماه ۶۶ دردی سخت تمام وجودش رو گرفت، اما همسری نبود که تا بیمارستان همراهیش کنه. پسرها رو در خواب بوسید و به خانم همسایه سپرد و مسافتی رو با درد طی کرد تا به تلفن عمومی برسه. می‌دونست که همون روز یکی از برادراش از جبهه مرخصی گرفته و برگشته. زنگ زد و ازش کمک خواست. اذان صبح نوزاد دختری تو بغل برادرش بود که هیچ وقت پدر ندیده و نخواهد دید. دایی برای اون دختر اسم انتخاب کرد! عقیقه کرد! و سوگند خورد که براش پدری کنه. اون دختر من بودم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 شهریور 1401 17:08:01

4 بازدید

مادران شريف

0

0

. #آ_مصلی (مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه) . کودکی خوبی داشتم.😊 متولد ۶۸ در مشهد هستم، با ۲ خواهر و ۲ برادر. خیلی شر بودم و واقعا از دیوار راست بالا می‌رفتم. رابطه‌ام با داداش کوچیکم عالی بود. اما بعد از ازدواج، با خواهرام خیلی صمیمی‌تر شدم و وقتی مادر شدم، این رابطه خیلی بیشتر شد. . تو مدرسه شاگرد زرنگ بودم، ولی به شدت خرابکار. معلم‌ها برای اینکه خیالشون ازم راحت بشه، منو نماینده می‌کردن.🤪 . هدفم تو نوجوانی پولدار شدن و زود ازدواج کردن بود.🤑👰🏻 از اول ازدواجی بودم.😁 بدم نمیومد از دو تا خواهر بزرگترم، زودتر شوهر کنم. . رشته‌ام طلا و جواهرسازی کاردانش بود و خیلی دوستش داشتم. . دانشگاه نرفتم و رفتم آموزشگاه خیاطی و کم‌کم تو مزون‌های لباس، مشغول به کار شدم. ۳ سال بعد هم، تو ۲۱ سالگی، مزون خودم رو افتتاح کردم.😎 . همون موقع حوزه علمیه رو هم شروع کردم. متحول شده بودم.😜 حوزه رو خیلی دوست داشتم. دوستام هم معرکه بودن و عالی گذشت. درسام خیلی خوب بود خدا رو شکر و بیشتر از مدرسه وقت می‌ذاشتم. . ولی خداییش سر به راه بودن سخته! بعضی از دوستام همیشه خانم بودن، ولی من قیافم هم تابلو بود دارم ادا درمیارم که متین به نظر بیام.😌 همچنان با یه سری از دوستان هم قماش، تشکیل یه گروه زیرزمینی داده بودیم.😜 حالا مثلا خلافمون این بود که، سر کلاس چیپس می‌خوردیم، موهای ردیف جلویی‌ها رو به هم گره می‌زدیم، جزوه‌هاشونو قایم می‌کردیم و... الان که فکرشو می‌کنم، با چه چیزای کوچیکی شاد بودیم‌.😄 . ۲۶ سالگی ازدواج کردم؛ خیلی سنتی از طریق دوستم. ازدواجمون خوب بود، هم ساده، هم مدرن؛ یعنی سعی کردیم امروزی باشه، ولی بدون بریز و بپاش‌های بیخودی. مثلا خودم لباس عروسم رو دوختم و انصافا شیک هم شد.😏👗 . بعد از ازدواج، کار خیاطی رو تو یکی از اتاق‌های خونه‌مون ادامه دادم. . یه هیئت هم داشتیم که من از اعضای اصلیش بودم. دمدمای عید، اردوی راهیان نور می‌رفتیم و من جزء کادر خدماتی فرهنگی بودم. بعد از عقد هم باهاشون رفتم، ولی تنها. راستش شوهرم اهل هیئت و جلسه و... نیستن؛ ولی هیچ وقت به من نمیگن که تو هم نرو. حتی صبح جمعه، خودش منو می‌بره دعای ندبه هیئت، ولی خودش برمیگرده خونه می‌خوابه.🤣 . اعتقاداتمون هم، با هم فرق داره؛ ولی ما سعی کردیم برای حفظ آرامش تو زندگیمون، هیچ وقت با هم بحث نکنیم که خدا رو شکر تا الان اوضاع نسبتا خوب بوده. شوهرم خییییلی خوبی‌ها داره که سعی میکنم بیشتر به اونا توجه کنم.😊👌🏻 . پ.ن: لباس دخترم توی عکس رو خودم دوختم.😊 . . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #آ_مصلی (مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه) . کودکی خوبی داشتم.😊 متولد ۶۸ در مشهد هستم، با ۲ خواهر و ۲ برادر. خیلی شر بودم و واقعا از دیوار راست بالا می‌رفتم. رابطه‌ام با داداش کوچیکم عالی بود. اما بعد از ازدواج، با خواهرام خیلی صمیمی‌تر شدم و وقتی مادر شدم، این رابطه خیلی بیشتر شد. . تو مدرسه شاگرد زرنگ بودم، ولی به شدت خرابکار. معلم‌ها برای اینکه خیالشون ازم راحت بشه، منو نماینده می‌کردن.🤪 . هدفم تو نوجوانی پولدار شدن و زود ازدواج کردن بود.🤑👰🏻 از اول ازدواجی بودم.😁 بدم نمیومد از دو تا خواهر بزرگترم، زودتر شوهر کنم. . رشته‌ام طلا و جواهرسازی کاردانش بود و خیلی دوستش داشتم. . دانشگاه نرفتم و رفتم آموزشگاه خیاطی و کم‌کم تو مزون‌های لباس، مشغول به کار شدم. ۳ سال بعد هم، تو ۲۱ سالگی، مزون خودم رو افتتاح کردم.😎 . همون موقع حوزه علمیه رو هم شروع کردم. متحول شده بودم.😜 حوزه رو خیلی دوست داشتم. دوستام هم معرکه بودن و عالی گذشت. درسام خیلی خوب بود خدا رو شکر و بیشتر از مدرسه وقت می‌ذاشتم. . ولی خداییش سر به راه بودن سخته! بعضی از دوستام همیشه خانم بودن، ولی من قیافم هم تابلو بود دارم ادا درمیارم که متین به نظر بیام.😌 همچنان با یه سری از دوستان هم قماش، تشکیل یه گروه زیرزمینی داده بودیم.😜 حالا مثلا خلافمون این بود که، سر کلاس چیپس می‌خوردیم، موهای ردیف جلویی‌ها رو به هم گره می‌زدیم، جزوه‌هاشونو قایم می‌کردیم و... الان که فکرشو می‌کنم، با چه چیزای کوچیکی شاد بودیم‌.😄 . ۲۶ سالگی ازدواج کردم؛ خیلی سنتی از طریق دوستم. ازدواجمون خوب بود، هم ساده، هم مدرن؛ یعنی سعی کردیم امروزی باشه، ولی بدون بریز و بپاش‌های بیخودی. مثلا خودم لباس عروسم رو دوختم و انصافا شیک هم شد.😏👗 . بعد از ازدواج، کار خیاطی رو تو یکی از اتاق‌های خونه‌مون ادامه دادم. . یه هیئت هم داشتیم که من از اعضای اصلیش بودم. دمدمای عید، اردوی راهیان نور می‌رفتیم و من جزء کادر خدماتی فرهنگی بودم. بعد از عقد هم باهاشون رفتم، ولی تنها. راستش شوهرم اهل هیئت و جلسه و... نیستن؛ ولی هیچ وقت به من نمیگن که تو هم نرو. حتی صبح جمعه، خودش منو می‌بره دعای ندبه هیئت، ولی خودش برمیگرده خونه می‌خوابه.🤣 . اعتقاداتمون هم، با هم فرق داره؛ ولی ما سعی کردیم برای حفظ آرامش تو زندگیمون، هیچ وقت با هم بحث نکنیم که خدا رو شکر تا الان اوضاع نسبتا خوب بوده. شوهرم خییییلی خوبی‌ها داره که سعی میکنم بیشتر به اونا توجه کنم.😊👌🏻 . پ.ن: لباس دخترم توی عکس رو خودم دوختم.😊 . . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن