پست های مشابه
madaran_sharif
. #پ_بهروزی . حالا فرض کنیم تو خونه تونستيم مصرف تلویزیون رو به حداقل برسونيم! بقیه جاها چی؟ متاسفانه ما هم بيشتر اطرافيانمون #تلویزیونی هستن!🤷🏻♀️ یعنی یا خونه نیستن، و یا اگر هستن تلویزیون روشنه😖 . اوایل فک میکردیم اگر بچهها خونه دیگران ببینن دیگه عادت میکنن و زحماتمون به باد میره! . اما دیدیم نمیشه توقع داشته باشیم همه دغدغه ما رو درک کنن و رفتارشونو تغییر بدن! حساسیت ما فقط کدورت ایجاد میکنه! . از طرفی اتفاقاتی افتاد که مطمئن شدیم جذابیت و فایدهی چیزهایی که تو خونمون به عنوان جایگزین وجود داره بیشتر از تلویزیونه! بعضی از این اتفاقات جذاب رو تو کامنتها بخونيد😊 . اما بیتفاوت هم نبودیم. . 👈 مثلا وقتی بچهای داشت کارتون ميديد، اگر راضی نمیشد خاموش کنه، محمد رو با بازی مشغول میکردیم، زیر سه سال کار سختی نبود، چون #تلویزیونی نبود راحت جدا میشد. به تجربه بهمون ثابت شد بچههایی که عادت به دیدن تلویزیون داشتن، یا نمیشد با بازی حواسشونو پرت کنیم! یا با کلی مشقت موفق میشدیم! 👈 وقتی همه مشغول تماشای تلویزیونن، من جایی میشینم که هم تو جمع حضور داشته باشم هم تلويزيون تو زاویه دیدم نباشه و مشغول کتاب خوندن میشم😎😅میخوام محمد بیتوجهی من به تلویزیون رو ببینه. 👈 تو گفت و گو هایی که با محوریت یه فیلم یا سریاله شرکت نمیکنم! این سکوت و حرف نزدنه هم پیام بیتوجهی منو به بچهم ميرسونه. 👈 با زبان کودکانهی خودش آسیبهای تماشای زیاد تلویزیون رو توضیح میدم. مثلا به جای اینکه بگم تلویزیون خلاقیت رو کم میکنه و فرصت و قدرت تفکر رو میگیره، میگم اگه زیاد ببینیم مغزمون کوچیک میشه! فکرمون ضعیف میشه. 👈 نعمتهایی که خدا بهمون داده رو مکرر شرح میدم براش. مثلا میگم خدایا شکرت که به محمدآقا یه داداش دادی که باهاش بازی کنه😘ممنونم ازت که نزدیک خونهمون گاوداری هست و ما میتونیم بریم به گاوها غذا بدیم و شیر تازه بخریم. 👈 حال که بزرگتر شده بچههای فامیل تلاششونو میکنن که محمد از تماشای کارتون محروم نشه خدایی نکرده. میشه بگم این نیاز کاذب رو ایجاد کردن براش. این مواقع مقاومت نتیجه خوبی نداره😒باهاش میشینم و میبینم و بعد نشست تحلیل و بررسی برگزار میکنیم😂😎 با این کار توپ میاد تو میدون ما و کارتون میشه یکی از ابزارها برای انتقال ارزشها و ضد ارزشها😍😁 . پ.ن: بالاخره تموم شد😬 تاکید میکنم که این داستان صرفا تجربه یه خانواده بدون تلویزیون بود، تا امروز که محمد آقا سه سال و هشت ماهشه و علی آقا یک سال و هفت ماه😍 . #تلویزیونی_شدن #مادران_شریف_ایران_زمين
06 مرداد 1399 16:57:23
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ساله) #قسمت_دوم توی محلهای که ما زندگی میکردیم همه جور آدمی پیدا میشد. اما اکثرشون مثل خودمون بودن. وضعیت مالیمون متوسط بود ولی تا چند تا کوچه اینور و اونور فقط ما ماشین داشتیم. (رنو قدیمی که یه زمانی بهش میگفتن پیکی) که برامون حکم شاسی بلند داشت. و طبیعتاً در مواقع اضطراری نقش آمبولانس رو برای همسایهها بازی میکرد.😁 بابام در کمال مهربانی و سخاوت هر موقع از شبانهروز بود، میرفتن به یاری همسایهها. بعدها متوجه شدم خیلی از بچههای محل بعد از امداد رسانی بابا متولد شدن.😊 تا مدتها سه تا بودیم. دو خواهر و یک برادر. (خواهر کوچیکه دیر پا به جمع ما نهاد😁) کم پیش میاومد سه تامون، مثل بچهی آدم با هم بازی کنیم و اکثر مواقع دو تامون متحد میشدیم علیه اون یکی. اینکه کدوم دو تا متحد بشن، کاملاً بستگی به شرایط داشت.😁 اما بعد از اینکه ریش سیبیلهای داداشم که از همه بزرگتر بود در اومد، عاقلتر شدیم. وقتی یادم میاد که این دعواها و گاها نوازشهای خشن! بعدها تبدیل به مهر و محبت خواهر برادری شد، زیاد دعواهای بچهها اذیتم نمیکنه و میگم اونا هم بالاخره عاقل میشن. تا جایی که یادم میاد شخص شخیص خودم خیلی خیلی شر و شیطون بودم و مامانم همیشه از دستم عاصی بودن، تا جاییکه شکستگی سرم بر اثر پرتاب سنگ توسط بچههای تو کوچه رو از چشم من میدیدن و در حین پانسمان با خشم و غضب شماتتم میکردن که من میدونم زیر سر خودت بوده.😩 بابام در عین مهربانی، جذبهی زیادی داشتن و ما، هم فوقالعاده زیاد دوستشون داشتیم و هم ازشون حساب میبردیم. (هنوزم اینجوریه😂) مامانم کوه صبر و آرامش! از اون دسته افرادی که آدم کنجکاو میشه بدونه داد زدن هم بلدن یا نه. پول تو جیبی نداشتیم، اما بابا همون حقوق اندکشون رو میذاشتن تو کشو و میگفتن هر وقت احتیاج داشتید بردارید. ماهم که دههی شصتی و جواهر!😎 به پوله دست نمیزدیم. (ناخونک ولی چرا😁) برای امور مذهبی هم روش خاص خودشون رو داشتن. مثلاً اگر شب قبلش نمیگفتیم برای نماز صبح بیدارمون کنید، بیدارمون نمیکردن. دیگه یاد گرفته بودیم بازهی زمانی میدادیم! مثل بستهی شارژ خریدن بود!😂 مثلاً: مامان این هفته تا جمعه صبح هر روز بیدارم کنید. جمعه شب دوباره تمدید میکنم.🤦🏻♀️ جشن تکلیف برامون گرفتن وقتی که چندان رایج نبود. برای حجابم، یه کم که چادرمون عقب میرفت، یک چشم غرهی پدرانه نثارمون میشد.🤨 آخ از ده تا کتک بدتر بود برامون. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
02 فروردین 1401 15:49:53
3 بازدید
madaran_sharif
. #ا_باغانی (مامان #علی 4 ساله و #رضا یک سال و سه ماهه) (مسئول دورهی مطالعاتی مادران شریف) مادران شریف تازه شروع به کار کرده بود که اعضای گروه تصمیم گرفتن برای رشد فکری مجموعه، کتابهایی با موضوعات مرتبط رو دورهمی و دستهجمعی مطالعه کنن. اون موقع من تو جمع این گروه نبودم؛ ولی از طریق یکی از دوستام از این تصمیم مطلع شدم و چون از قبل دغدغهی مطالعه داشتم، بهشون اضافه شدم و شروع کردم. هر روز فقط حدود پنج صفحه از کتاب رو میخوندیم. میخواستیم آهسته و پیوسته پیش بریم تا همه بتونن ادامه بدن. برای اینکه بتونم منظم مطالعه کنم، زمان خاصی از روز رو به این کار اختصاص دادم. مثلاً اون اوایل هر روز صبح تو اتوبوسِ به سمت دانشگاه، مقرری رو میخوندم. طوری شده بود که اگه یه روز دانشگاه نمیرفتم ممکن بود خوندن کتاب بمونه برای آخر شب.😅 این گروه مطالعه برام خیلی خوب بود. چون هم مقرری روزانه کم بود هم دسته جمعی میخوندیم و بهم انگیزه میداد. اولین سری کتابها که تموم شد، با پیشنهاد بچهها مجموعهی «ادب الهی» از حاج آقا مجتبی تهرانی رو شروع کردیم. با همدیگه تونستیم این مجموعهی پنج جلدی رو هم با روزی پنج تا ده دقیقه مطالعه بخونیم.🤩 کاری که شاید انجامش برای من به تنهایی خیلی سخت و دور از دسترس بود و اگه این مطالعه گروهی نبود، تا الانم بعید بود این پنج جلد رو بخونم.🙈 گذشت، تا اینکه خانم اکبری که از اعضای اصلی مادران شریف هستن، در لایوی که داشتن به این قضیه مطالعه گروهی اشاره کردن. بعد اون، یکی دو نفر از مخاطبین، خواستن که عضو گروه مطالعاتی بشن. و ما تصمیم گرفتیم بستری فراهم کنیم که افراد بیشتری بتونن همراهمون باشن.👌🏻😍 این بود که مادران شریف فراخوان تشکیل دورهی جدید رو داد و با جمع بزرگی از مخاطبین گروهی رو تشکیل داد. و تو این گروه کتابهای «تربیت دینی کودک» آیتالله حائری شیرازی و «تربیت کودک» آقای صفایی حائری مطالعه شدن.😃😃 بعد تموم شدن کتابها تعداد زیادی از دوستان لطف کردن و پیامهای تشکر برامون فرستادن. بعضی میگفتن مدت زیادی بود کتابها رو خریده بودن ولی فرصت نمیشده بخونن و تونستن با این گروه بخونن. این پیامها بهمون انگیزه داد که کار رو ادامه بدیم. این بار تصمیم گرفتیم مجموعه کتابهای «من دیگر ما» از آقای عباسی ولدی رو شروع کنیم. دوره با یه فراخوانی جدید شروع شد و هنوزم ادامه داره. تا الان جلد های اول و دوم رو تموم کردیم و در حال خوندن جلد سوم هستیم.☺️ #دوره_مطالعاتی #مادران_شریف_ایران_زمین
20 مهر 1400 18:09:59
0 بازدید
madaran_sharif
. سلام دوستان عزیز🌹 فیلم کامل گفتگویی که با خانم دکتر مادرشاهی داشتیم رو تقدیمتون میکنیم.❤️ ایشون فرزند ششم خانم دکتر لباف، پزشک معروف زنان و زایمان هستن و در کودکی حافظ قرآن شدن.😇 الان ۲۹ سال دارن و دوره پزشکی عمومی شون رو تموم کردن. دو تا دختر دوقلو ۵سال و نیمه دارن (فاطمه خانم و کوثر خانم) و یک دختر ۴ ساله (معصومه خانم) 🥰 توی این گفتگو از تجربیاتشون برامون گفتن: که چطور تونستن با سه بچه ، دوره دانشجوییشون رو با موفقیت کامل کنن. از راهکارهایی که توی بچه داری و همسرداری به کار میبرن. از اینکه وقتی خسته میشن چطور خودشون رو از نظر روحی و جسمی تقویت میکنن و ... این گفتگوی جذاب رو از دست ندید❤️ صفحهی شخصی خانم دکتر زهرا مادرشاهی هم اینه : @zahra.3983 #لایو #گفتگو #مامان_دکتر #دکتر_زهرا_مادرشاهی #دکتر_طاهره_لباف #مادران_شریف_ایران_زمین
28 شهریور 1400 14:30:07
0 بازدید
madaran_sharif
. بچههای شمام از صدای جاروبرقی میترسن؟😅 یا فقط بچههای من اینطورین؟!😯 . . عباس از اول نسبت به صداها خیلی حساس بود، خصوصا صدای جاروبرقی، خیلی از صداش میترسید و گریه میکرد، تا یه مدت اصلا نمیشد توی بیداریش جاروبرقی بکشم. . اما جدیدا یاد گرفته خودش میره توی اتاق، درو میبنده تا من جارو بکشم و صداش اذیتش نکنه.😆 هر دو دقیقه یک بار هم سرشو از لای در میاره بیرون میپرسه تموم شد؟!😃 یا میگه صداشو کم کن من بیام جارو کنم.😆 . . نکتهی غم انگیزش اینجاست که فاطمه هم چند وقته از صداش میترسه و بغض میکنه و با سرعت، چهاردست و پا میاد طرفم که بغلش کنم.😢 . . به خاطر همینم اکثرا جمعهها با کمک باباشون جاروبرقی میزنیم و وسط هفته با کمک بچهها جارو نپتون.😅 . ولی دیروز به لطف غداخوردن عباس (در حال دویدن البته😉)، خمیربازیش (که ذرات خمیر رو تو خونه پخش کرده بود) و قیچی بازیش (که کلی کاغذ ریز ریز ریخته بود تو خونه)، چارهای نموند جز جارو برقی.😆 . عباس که مشکلی نداشت چون میرفت تو اتاق، فقط مشکل فاطمه بود که موقع جارو کشیدن بغل میخواست.😯 . و اینجا بود که راهکار عمه جانم (عمه بزرگم که بهشون میگیم عمه جان) به دادم رسید.😅 . بستن بچه به پشت با چادر رنگی.😍 . این روشو چند وقت پیش به صورت غیر حضوری و با فیلمی که با کمک مامانم و دختر عمهم تهیه شده بود، بهم آموزش دادن.😁 . خیلی خوبه برای مواقع اضطراری.😍 البته این کار قدیما خیلی عادی بوده. حتی سر مزرعه و موقع نون پختن با تنور!! اینم یکی از رموز سبک زندگی مادران دو نسل قبل ماست که واقعا حیفه اگه منتقل نشه به نسلهای بعد.😁 . . شما هم اگر مامانبزرگ یا خاله و عمهی بزرگ دارید، ازشون بخواید این روش رو بهتون یاد بدن. مخصوصا برای بچههای بغلی زیر یک سال خیلی خوبه.☺️ . الانم شاید دیده باشید خانمهای دستفروش توی خیابون و یا مترو بعضا از همین روش استفاده میکنن.😇 . . پ.ن : یه روش دیگه هم هست که با یه پارچه بلند میشه مثل آغوشی بچه رو بست. طبق جستجوهام این روش بیشتر برای بستن به جلو به کار میره و اسمش هم مراقبت #کانگوریی هست و از نوزادی قابل استفاده ست. فقط اینکه نسبت به وقتی که بچه به پشت بسته شده باشه، فشار بیشتری به کمر میاره. یه پارچه نخی (ترجیحا کشی) با عرض ۶۰ و طول ۴ تا ۵ متر لازم دارید. (میتونید سه تا شال نخی رو به هم بدوزید از عرض) و طبق روشی که توی عکس میبینید میتونید بچه رو ببندید. . . #پ_شکوری #شیمی۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
13 اسفند 1398 17:33:56
0 بازدید
madaran_sharif
. دانشجوی دکترا بودم و درگیر با چالش همیشگی مقاله.📝 با این حال اولویت اولم، وظایف دیگهای شده بود.🧕🏻🧔🏻 . حین دورهی دکترا، دو ترم در دانشگاه آزاد، به صورت حقالتدریسی، رفتم و همزمان برای هیات علمی همون واحد هم درخواست دادم. 👩🏻🏫 ۲ سال بعد، پس از گذروندن ۳ تا مصاحبه، هیئت علمی دانشگاه آزاد شدم. . همچنان درگیر مقاله بودم.📖 مقالههام جواب قابل قبولی دریافت نمیکردن و فرایند سختی شده بود.😕 . تا این که سر و کله نی نی پیدا شد.👼😍 قشنگ ترین دوران زندگیم رسیده بود.💖 . بارداریم از نوع پرخطر بود و کلی قرص و آمپول داشتم و نیاز به استراحت بود.💉💊 برای همین تصمیم گرفتم، کلا این مدت، ذهنم رو درگیر درس نکنم. و همهی توجهم فرشته کوچولوم باشه که صحیح و سالم بیاد بغلم.😍 با همهی اینا دوران بارداریم شیرین ترین دوران زندگیم بود.💗 . به برکت حضورش، ماه ۴ بارداری یکی از مقالههام جواب مثبت دریافت کرد و تا ماه هشتم چاپ شد.😃 خیالم از بابت درسا یه کم راحتتر شد.😎 . تو استراحت بارداریم، فرصت رو غنیمت شمردم و دنبال علایق دیگهم رفتم. شروع کردم به بافتن پتوی قلاب بافی برای نینی که عکسشو میبینید. یا مطالعهی کتاب هایی مثل "من دیگر ما" درمورد تربیت فرزند، که واااقعا عالی بودن.📚 . بهمن ۹۷، آقا محمدجواد شد نور خونهی ما.✨💞 . تو روزای به دنیا اومدن پسرم، با اینکه شکر خدا، حال خودم و پسرم خوب بود؛ ولی حال مامانم اصلا خوب نبود.😫 دچار کمر درد خیلی بدی شده بودند و نیاز به عمل داشتند. عمل به لطف خدا، به خوبی انجام شد.😃 و پدر و مادرم اومدند خونه ما.😇 . صبحا همسرم میرفتن سرکار، و من و پدرم، نوبتی از مامان و نینی مراقبت میکردیم. مامانم هم نکات لازم بچهداری رو به من میگفتند.😍 . همهی اینها تا قبل از ۴۰ روزگی محمدجواد بود.👼🏻 بعدش پدر و مادرم برگشتن خونهشون و روزهای جدیدی برای خانواده ۳ نفرهمون شروع شد.🧕🏻🧔🏻👶🏻 . تعطیلات عید، چند روزی رفتیم شمال؛🌲🌳 و بعد برگشتن، میزبان مهمونامون از مشهد بودیم.🙂 . برای من که دوران بارداریم استراحت بودم، هرکدوم از این مراحل (تنهایی تو خونه با نینی، مسافرت با نی نی ۴۰ روزه و میزبانی) یک گام #برگشت_به_زندگی_عادی بود.🤗 . محمدجواد بزرگتر شد. همسرم هر از گاهی، ماموریت میرفتن و ما میرفتیم پیش مامانم و یا ایشون میاومدن پیش ما.😀 . اینطوری گذشت و آقامحمدجواد، ۷ ماهه شد و رسیدیم به مهرماه و من باید برمیگشتم سر کارم تو دانشگاه... . #ف_غیور #کامپیوتر۸۴_دانشگاه_فردوسی #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف
05 اسفند 1398 16:07:45
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #قسمت_دوم #ف_هاشمیان (مادر ۶ فرزند) بعد از ازدواج کیفیت درس خوندنم بیشتر شد. منظمتر شدم و برنامهریزی میکردم که هم به درسم برسم هم به خونه و همسر. اتلاف وقتم خیلی کمتر شد.👌🏻 همون زمان خواستگاری با همسرم راجع به تعداد بچهها توافق کردیم. هدفمون این بود که در حد توان امت پیامبر رو زیاد کنیم و برای امام زمان سرباز تربیت کنیم.😍 پس علیرغم توصیههای اطرافیان که حالا یه کم صبر کنید و زود بچهدار نشید، ما زود بچهدار شدیم. سالگرد عروسیمون چهارماهه باردار بودم و ویارم تقریباً رو به اتمام بود. نوروز سال ۸۳ بود که حسن آقا به دنیا اومد. زایمان اولم به لطف خدا طبیعی بود. نوزاد آرومی بود و لحظات لذت بخشی رو با هم میگذروندیم. همسرم به خاطر مشغلهی زیاد شب.ها دیر میاومدن. من نیاز داشتم که گاهی از خونه برم بیرون و هوایی تازه کنم. یکی از برادرهام که مجرد بود همراهم میاومدن و با هم میرفتیم دور دور. همسرم هم وقتی میاومدن خونه تا جایی که میتونستن با محبت و همراهی جبران میکردن. تا ۶ ماهگی حسن آقا حوزه نمیرفتم. البته این وقفه به خاطر بارداری و زایمانم نبود. تغییراتی توی حوزهمون پیش اومد که مدتی تعطیل شدیم. ۶ ماهه که شد دوباره رفتم سر کلاس. درس خوندن با بچه هم علیرغم سختیهایی که داشت بازم برام رشد دهنده بود.👌🏻 اون موقع خونهی مادرم نزدیک ما بود. پسرم صبح تا ظهر پیش مادرم بود و خیالم از این بابت راحت بود. با برنامهریزی دقیقتر و مصممتر درسمو میخوندم. حتی معتقدم کیفیت درس خوندنم بعد از مادرشدن از زمان مجردی بهتر بود. ارزش زمان رو بیشتر فهمیده بودم.😉 ۴سال و ۳ماه حسن آقا تک پسر خونه بود. کلاس قرآن میبردمش و پایاننامهم رو آهسته و پیوسته پیش میبردم. خرداد ۸۷ حسین پسر دومم به جمع ما اضافه شد. حسن آقا پرجنب و چوش بود ولی حسین تا ۴-۵ سالگی خیلی آروم بود. پسر دومم ۴ ماهه بود که از پایاننامهم دفاع کردم. بعد از اون دیگه حوزه نرفتم، ولی رشد علمیم متوقف نشد. برنامهی مشخص داشتم و تو خونه صوتهای اساتیدم رو گوش میدادم. حال خوب اون روزهامو مدیون همون صوتهای اخلاقی و عرفانی هستم. تو برنامهم مینوشتم و مقید بودم که سر موعد صوت رو گوش بدم.👌🏻 با تولد هر کدوم از بچهها من و همسرم کلی هیجانزده و خوشحال میشدیم که لطف خدا باز شامل حالمون شده ولی حالا بعد از دو تا پسر ذوق دختردار شدن هم به انگیزههای قبلیمون اضافه شده بود. ولی خدا طور دیگهای برنامه ریخته بود برامون. آقا محمدجواد زمستان ۸۹ اومد تا تیم پسرا قویتر بشه.😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین