پست های مشابه
madaran_sharif
. این روزها وقتی با مامانای یک، دو یا سه فرزندی مواجه میشم بهشون میگم انشاءالله بازم فرزندان سالم و صالح روزیتون بشه. و با اعراض شدیدی مواجه میشم که نههههههه! همین دیگه بسسسسه! خواستم به اون عزیزان بگم شما تنها نیستید. اتفاقاً خانم سوزان رادفورد هم همینو اعلام کرده اخیراً. خیلی سفت و سخت گفته این دیگه آخریه و قول داده برای بیست و سومین بار باردار نشه!🤪😅 کلیپ امروزمون دربارهی خانوادهی ۲۴ نفرهی رادفورده. پرجمعیتترین خانوادهی انگلیس! خانم سوزان ۴۵ سالشه و اولین فرزندش رو در ۱۴ سالگی بدنیا آورده. بعد دیگه خوششون اومده😂 ته تغاری هم یکسالشه و قراره دیگه بچهدار نشن. ناگفته نماند بعد از فرزند بیستم هم یه بار اعلام کرده بودن که دیگه این آخریه! ولی خدا نخواست که آخری باشه.🤣 #کلیپ #ترجمه #زیرنویس #ا_باغانی #پ_عارفی #پ_بهروزی #خانواده_چندفرزندی #مادران_شریف_ایران_زمین
29 دی 1400 18:18:13
1 بازدید
madaran_sharif
. #ز_پازوکی (مامان زهرا ۲ ساله) . خواهرم چند ساعتی کار داشت. پسر کوچولوش رو گذاشت پیشم. تجربهای بود برای اینکه بفهمم برای بچهی دوم چند مرده حلاجم.😃 همهچی خوب پیش میرفت. سعی کردم بدون استرس نسبت به کارای خونه و درس، از بچهها مراقبت کنم. زهرا اولش از دیدن علی خیلی خوشحال بود. با نظارت من کلی با هم بازی کردند.( زهرا دو سال و علی تازه یک سالش شده) . کمکم علی خسته شد و مدام سراغ من میاومد و دستاش رو به سمتم دراز میکرد. من هم باید براشون غذا حاضر میکردم! دستهاشو گرفتم و تاتیتاتی اومدیم تو پذیرایی. بادکنک گذاشتم جلوش و برگشتم و همین داستان چندینبار تکرار شد. غذا آماده شد ولی...ای دل غافل! زهرا بیموقع خوابش برد.😩 نیم ساعت بعد، صدای گریهی زهرا که بیحوصله و زودرنج از خواب بیدار شده بود اومد. . علیکوچولو از سر محبت میخواست بیاد پیشش و باهاش بازی کنه ولی زهرا بهش آلرژی پیدا کردهبود! زد زیر گریه... علی هم شروع به بیتابی کرد! همسر هم که ساعت ۸ شب، هنوز نرسیدهبود. بیتاب شدم. سر علی داد زدم. علی گریه نکن😡 و بدتر زد زیر گریه... خودمو آروم کردم. کتاب آوردم و مشغول قصهگفتن شدم. علی دستاشو روی صفحات میکشید و زهرا سرش داد میزد، نکن.😬 دیدم فایده نداره باید بریم بیرون تا حال و هوای بچهها عوض بشه. . زدیم از خونه بیرون. انگار دنیا برا جفتشون گلستان شدهبود. بالاخره خواهرجان از راه رسید. . برگشتیم خونه و رفتم تو فکر... من اصلا جنبهی بچهی دوم رو ندارم. من بیظرفیتم و زود عصبانی میشم. فقط تو حرف خوبم...😢 . از خودم ناامید شدم. فکرم رفت سمت دو سه تا از دوستام که نینی سوم و چهارم تو راه داشتن... ته دلم یاد حاجقاسم افتادم... تو یه روز به خانوادههای شهدا سر میزد. محور مقاومت عراق و سوریه و...رو که درگیر صدها هزار داعشی بودند جلو میبرد. فکر آهوهای گرسنهی پشت پادگان بود. از پدر و مادرش احوال میپرسید... آرامش هم داشت... کی بهش این همه توفیقات رو دادهبود؟ کسی جز خدا؟!... و ما توفیقی الا بالله . اگر ظرفیتم کمه، باید همینطوری کمظرفیت بمونم؟ یا بگم گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را👌🏻... خدایا چشم امیدم به خودته. اگه دست رو دست بذارم تا ۱۰سال دیگه هم ممکنه ظرفیت و پختگی کافی برای بچهی دوم که هیچ، همین بچهی اول رو هم نداشتهباشم! ولی اگه تو بخوای و توفیقم بدی چه میشود. . . پ.ن: البته جنس مسائل بچهی دوم با مهمون یه روزه، خیلی فرق داره، اما تو افزایش سعهی صدر و مدیریت مادر، مشترک هستند. . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
10 دی 1399 16:34:53
0 بازدید
madaran_sharif
. سال ۷۶ در لرستان به دنیا اومدم. ابتدایی و راهنمایی رو گذروندم و رسیدم به دبیرستان؛ و انتخاب رشته👌🏻 . دنبال رشتهای بودم که هم به درد الآنم بخوره، هم آینده. آیندهی ریاضی و تجربی برام جالب نبود (گرایشهای مهندسی👷🏻♀ و پزشکی👩🏻⚕) رشتهی انسانی رو هم دوست نداشتم.🙄 . همینطور حیرون بودم که با رشتهی #معارف_اسلامی آشنا شدم. درسهاش به دلم نشست.😌 احساس کردم همونیه که دنبالشم👌🏻 درسهاشو خیلی دوست داشتم و همیشه شاگرد اول تا سوم بودم.😚 . البته گاهیم سر کلاس حوصلم سر میرفت و همیشه یکی دو تا کتاب متفرقه تو کیفم داشتم.📕📗 😅 . موضوع کتابام چی بود؟ معلومه دیگه حتما خداشناسی و توحید 🕋، نبوت و امامت... نه بابا!🙈 رمانهای تخیلی (دنیاهای موازی، موجودات عجیب غریب 💀👹👻🧛♀🧝🏻♀🧞♂) . بیشتر از درس خوندن عاشق فعالیتهای متفرقه بودم؛ بسیج، انجمن اسلامی، تئاتر و... . مسابقات تفسیر قرآن کشوری رو هر سال شرکت میکردم و دوبار هم مقام آوردم.🏆 . درس خوندنم بیشتر شب امتحانی بود.😴 ولی شب امتحان تا صبح این شکلی بودم.😶 . سال سوم دبیرستان تصمیم گرفتم برای قویتر شدن پایههای دینی و اعتقادیم، در جامعهالزهرا ادامه تحصیل بدم.🤓 خوبیش این بود که تو درس خوندن، خیلی سفت و سخت بودن. . همزمان با امتحانات نهایی، برای آزمون ورودی #جامعه_الزهرا هم درس خوندم.📚 با نمرهی خوبی آزمون و مصاحبه رو قبول شدم ولی به دلایلی نتونستم برم. . وقتی اونجا منتفی شد دنبال دانشگاهی میگشتم که هم #درس_خوندن 👩🏻🏫 توش جدی باشه، هم اهداف ذهنی من رو جواب بده. (به تحولی در حوزهی علوم انسانی میاندیشیدم😅) . #کنکور دادم و با رتبهی خوبی دانشگاه قبول شدم. 🔶فقه و حقوق امام صادق🔶👌🏻 . درس خوندن تو دانشگاه امام صادق، جدیتر از اونی بود که دنبالش بودم.😁 (فقط بگم که دقیقهی حضور در کلاس هم، در دفتر مخصوص📒 ثبت میشد😖) . دختر شیطونی نبودم.😅 ولی برای کم کردن فشار تحصیلی دانشگاه، شیطونی ضروری بود.😈 یه شیطنتایی داشتم، مثل از درخت🌳 بالا رفتن، یا گاهی از پنجره توی کلاس اومدن😅 (دانشگاهمون تک جنسیتی بود🤪) . گاهی با دوستان میرفتیم بهشت زهرا سراغ شهدا🌷 گاهیم میرفتیم انقلاب گردی، خیابون انقلاب پر از کتاب فروشی بود و...😍💗 من عاشق کتاب... . نمایشگاه کتاب تهران، جز آرزوهام بود. سال ۹۵، شبیه این ندید بدیدا🙈 سه روز پشت سر هم رفتم نمایشگاه کتاب.📚🤣 . ترم اولم به نیمه رسیده بود، که یک نفر از هفت خوان رستم پدرم رد شد.😉 . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف
02 فروردین 1399 16:39:13
0 بازدید
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . وقتی از طرف #مرکز_نوآوری_بانوان بهم پیشنهاد همکاری دادند، دختر دومم ۱/۵ ساله و شیرخوار بود. اونها هم مکان ثابتی نداشتند. بنابراین رد کردم.☺️ . از اول تابستون ۹۸، حفظ قرآنم رو از سر گرفتم.😊 دارالقرآنی نزدیک خونهمون بود که دخترم رو میبردم، برای مادرها هم کلاس داشت. با بچهها میرفتم و اونا با هم بازی میکردند و مادرها حفظ می کردند.😍 پاییز هم با دختر دومم میرفتم. دوباره به حفظ قرآن برگشتم و از لحظات خیلی خوب زندگیم بود. چون علاوه براینکه بچههام در کنارم شاد بودن،😍 حفظ، تفسیر و عربی که خیلی بهشون علاقه داشتم رو کار میکردم. . اواسط تابستون، دیگه مرکز نوآوری خودش مهدکودک داشت! و به خانمهای کارآفرین خدمات میداد و من بچهها رو با خودم میبردم.😍 اون زمان برای من موقعیت طلایی بود. دو تا بچه داشتم که حالا با هم همبازی بودند.👌🏻 . از مهر ۹۸ هم دختر اولم رفت پیشدبستانی.😚 ۲ ماه اول سختش بود، اما بعد از ۲ ماه راه افتاد و طوری شد که از بچههای باهوش کلاس شد و معلم خیلی ازش تعریف میکرد. دختری که با غریبهها کلمهای حرف نمیزد، حالا دوست پیدا میکرد و من خیییلی خوشحال بودم.🤩 لبخند زندگی رو بیشتر حس میکردم. . همون روزا، تصمیم بزرگ دیگری گرفتم. داشتن یه فرشته کوچولوی دیگه😌 میدونستم که اگر اولی وارد مدرسه بشه و من سرکار برم، تا چندین سال به بچهی بعدی فکر نمیکنم. اینو از خودم مطمئن بودم. چون اول زندگیم تجربه کرده بودم❗️ شروع کارم در مرکز، همزمان شد با بارداریم. ۳ روز در هفته سرکار میرفتم. ۱ روز کامل میرفتم، ۲ روز هم ظهرها دخترم رو از پیشدبستانی برمیداشتم میرفتم تا حدودای ۸ شب. دختر اولم خیلی راضی بود و مهد رو به پیشدبستانی ترجیح میداد. اما دختر دومم مهد نمیموند! با اینکه مهد در محل کارم بود و یک اتاق با هم فاصله داشتیم. (البته کمی با خواهرش میموند.) با این که شرایط ایدهآل بود، اما این اذیت رو در بچهی خودم میدیدم. بچهای که تا قبل از اون خیلی شاد بود، ناخن میجوید😔 و نمیتونستم از پوشک بگیرمش... . . #قسمت_دهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 آبان 1399 16:36:31
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_سیزده آغاز سال ۱۴۲۰ هجری شمسی مبارک 🎉سال نو مباررک🎉 نوهی ۱: باباجون عیدی نمیدی؟ همسرم: چرا نمیدم باباجون؟ خانوم! اون دسته اسکناس یک میلیاردی نو رو از تو کمد برام بیار. وایسا ببینم چند تایین؟ خودم: دوازده تا بچهها و همسراشون، هشت تا هم نوه. همسرم: ماشاالله خداروشکر که دورمون شلوغه و تنها نیستیم. محمداحسان: آره بابا چه کار خوبی کردید که زیاد بچه آوردید. الان بچههامون از نظر عمه و عمو و... آبادن. همسرم: آره، درسته که تو تو بچگیت پوستمونو کندی ولی میارزید.😁 عروس بزرگه😜: وای بابا، محمداحسان بچگیش اذیتکن بود؟ بگو بچههاش به کی رفتن.😆 محمداحسان: آها! الان شدن بچههای من!😏 محمدحسین: آره من یادمه چقد گریه میکرد.😄 خودم: نه بچهم، الکی نگین! اصلأ هم اذیت نمیکرد.😏 همهتونو محمداحسان بزرگ کرد. زهرا: نه داداشم بچهی خوبی بود! اونی هم که جیغ من و زینبو در میآورد عمه وسطیمون بود.😂 خودم: تو جیغت همیشه دم مشکت بود! نوهی ۲: مامان جون اونی که دم مشکه، اشکه. خودم: الهی قربونت برم. میدونم، شوخی کردم.😘 عروس۲: مامان محمدحسین آروم بود؟ خودم: آره مادر. محمدحسین و زینب اصلأ نفهمیدم چطور بزرگ شدن، انقد که آروم بودن. زینب: خواهش میکنم!😎 قابل توجه بعضیا😉 داماد: وا پس چرا الان اینجوریه.😂 زینب: چهجوری مثلا؟!🤨 داماد: هیچی... همونجوری... آروم😅 همسرم: ولی از شوخی گذشته، کاش عمه نسرین و دایی مجتبی هم به فکر امروزشون بودن و بچه بیشتر میآوردن. الان تنها نبودن.😔 خودم: آره، انقدر که بهشون هشدار دادیم ولی کو گوش شنوا؟ هی گفتن پول، خونه، درس،... الان نه کار و درس به کارشون اومد و نه خونه. آدم باید دودوتا چهارتا کنه ببینه چی رو فدای چی میکنه. مادر ثواب داره، فردا بیاید همگی بریم یه سر دیدنشون😔 محمد سعید: شما برید من با نامزدم قرار دارم☺️😁 سلام منم برسونید. همه: باااااباااا زن ذلیییل.. واسه ما قاطی مرغا شده. حالا بذار دو روز از عقدت بگذره بعد واسه ما فاز متأهلی بردار.🤣 پ.ن ۱: بعد از تعریف کردن نسبی سرگذشتم و از حیث عیب نبودن آرزو بر جوانان،😁 دلم میخواست گوشهای از آیندهی خیالیم رو باهاتون شریک بشم. آیندهای که قسمتیش بستگی به تصمیم و رفتار امروزمون داره. پ.ن۲: عمه نسرین و دایی مجتبی و نوهها و... شخصیتهای خیالی اند. پ.ن۳: سال نو مبارک، ممنونم از اینکه وقت و نگاه ارزشمندتون رو در اختیارم گذاشتید.💚 یا علی (پایان) #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
13 فروردین 1401 18:33:23
1 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_ششم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . بعد از تشخیص معلولیت ذهنی، خیلیها فکر میکردن که دیگه من زانوی غم بغل میکنم و افسردگی میگیرم و گلپسر رو از خونه بیرون نمیبرم. ولی این طوری نشد. . هرچند بالاخره آدم غصه دار میشه. مخصوصا که من توی شهر غربت هم بودم و مامانم اینا هم روحیهشون خیلی حساس بود و گلپسر رو هم خیلی دوست داشتن. . ولی خدا خیلی بهم کمک کرد تا من هم خودم روحیهمو حفظ کنم، هم به بقیه روحیه بدم. . گاهی که خیلی غصهم میشد، میرفتم حرم حضرت معصومه و با خانوم جان درد دل میکردم و سبک میشدم.❤️ . دیگه طوری شده بود که مامانم و مادرشوهرم زنگ میزدن به من و غصه میخوردن که چرا اینطوری شد. و من سعی میکردم اونا رو هم آروم کنم و دلداری بدم که خواست خدا بوده، حتما حکمتی بوده و از این دست حرفا. . . وقتی که ما برای کاردرمانی میرفتیم، مادرهایی رو میدیدم که منتهای آرزوشون این بود که فرزندش بشینه، یا یه کلمه حرف بزنه... چیزهایی میدیدم که واقعا در تفکرات من خیلی تاثیر داشت. . گاهی آدمها دعا میکنند که معجزهای رخ بده و حالشون خوب بشه.😊 اما من تو مطب کاردرمانی که مینشستم حس میکردم که اگه قراره معجزهای رخ بده، مادرانی هستند که بیشتر بهش احتیاج دارن. و سرتا پا شکر می شدم بابت مشکل خودمون. . مثلاً دختری بود که ده دوازده سالش بود، ولی معلولیت شدید داشت و مادرش هر دفعه تو بغلش اونو میآورد؛ حتی نمیتونست بشینه و فقط کاردرمانی میکردن که بدنش خشک نشه. ولی میتونست نامفهوم صحبت کنه و من اونجا میدیدم که اون دختره، با مامانش و کاردرمان، نیم ساعت دارن میگن و میخندن. و اینا خیلی حس خوبی به من میداد. . میشه گفت، همین تغییر زاویه دید، و احساس شکرگزاری، بزرگترین نعمتی بود که خدا به من داد. و دلم رو مهربونتر کرد.❤️ . . یکی از الطاف دیگهی خدا به من، دادن دو بچهی سالم بعد از گلپسر بود. . دو تا پسر اول من، به خاطر تفاوتهایی که داشتن، خیلی با هم همبازی نبودن. چون یکی از نقاط شروع همبازی شدن، حرف زدنه. اول ارتباط میگیرن، بعد شروع میکنن بازی کردن. . و اینکه گلپسر با توجه به مشکل ذهنیش، برقراری ارتباط با دیگران رو بلد نبود و کارهایی که برای برقرار ارتباط با داداشش میکرد، در واقع از نگاه ما و برادرش اذیت محسوب میشد! برا همین، تا آخر هم، خیلی همبازی نشدن. . ولی به جاش سر پسر سومم، همهی اینا جبران شد. و واقعا خدا خیلی بهم لطف کرد.❤ . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
02 اردیبهشت 1400 14:45:34
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ف_اردکانی (مامان #محمداحسان ۱۲.۵ساله، #محمدحسین ۱۱ساله، #زهرا ۹ساله، #زینب ۷ساله و #محمدسعید ۳ ساله) #مدیریت_زمان بعد از تولد محمدسعید یه کم سبک زندگیم فرق کرد. دیگه زیاد نمیتونستم به نظم خونه و کارهای خودم و بچهها برسم و این خیلی منو کلافه و عصبی میکرد.😩 اما به لطف خدا با وضع این قوانین موفق شدم زندگیمو از این رو به اون رو کنم:😃 🔸۱- همیشه از روز قبل برای ناهار فردا تصمیم بگیر. موادشو اگه نداری طی یک پیامک عاشقانه عارفانه😜 بفرست برای همسر تا سر راه برگشت، بگیرن. 🔸۲-قانون چهار در پانزده طلایی: ۴ بار و هر بار ۱۵ دقیقه با سرعت و تمرکز خیلی بالا مثل فیلم تند شده، خونه رو مرتب کن و هر چیزی رو سر جاش بذار. اول👈🏻صبح بعد بیدار شدن خانواده دوم👈🏻قبل یا بعد نماز ظهر سوم👈🏻قبل یا بعد نماز مغرب و عشا چهارم👈🏻قبل خواب شب 🔸۳-قانون یک_دو_n: هر روز ۱ کار بزرگ، ۲ کار متوسط، n تا کار کوچیک انجام بده. 🌱 کار بزرگ: کاری که انجام دادنش برات خیلی سخته، برای من نوعی میشه شستن حیاط و سرویسها و اتو کاری.🤦🏻♀️ 🌱 کار متوسط: از کار بزرگ برات راحتتره و یک ربع تا نیم ساعت طول میکشه؛ مثل گردگیری و تمیز کردن آینه. 🌱 کار کوچک: کارهای روزمرهی خونه و آشپزخونه. ❗تبصره: کارهای بزرگ و متوسط نباید آخر هفته انجام بشن. آخر هفته مخصوص بودن در جمع خانوادهست. 🔸۴-قانون نظم لحظهای: هر چیزی رو برداشتی بعد از تموم شدن کارت بذار سرجاش. مخصوصاً تو آشپزخونه و موقع آشپزی. 🔸۵-جاروبرقی فوری: روزی ۱ بار جاروبرقی فوری و بدون وسواس و فقط ۱۰ تا ۱۵ دقیقه. جاروبرقی با دقت هفتهای یکبار.😉 🔸۶. مدیریت زمان: از اول صبح ریز و درشت کارهایی رو که شروع به انجامش میکنم، و مدت زمانی که طول میکشه، یادداشت میکنم. از مسواک و وضو بگیر تا شستن ظرفها و غذا دادن به بچهها این باعث میشه روی کاری که دارم انجام میدم تمرکز کنم، از این شاخه به اون شاخه نپرم و سعی کنم که در کمترین زمان ممکن به کارم برسم. همیشه یک سررسید و خودکار روی اپنه و یکساعت مچی به دستم و درحال یادداشت کردن.😅 شاید در نگاه اول نوشتن ریز و درشت کارها بیهوده به نظر بیاد، ولی با اطمینان میگم که نتیجهش فوقالعادست و بنده معتادشم.😁 پ.ن۱: همیشه دارم از بچههام بازجویی میکنم که خودکار منو کی برداشت.🤨 پ.ن۲: اگر اجرای قوانین با سحرخیزی همراه باشه نتیجه فوقالعاده میشه. بعدازظهر وقتم آزاده و به درس و کارهای مورد علاقهم میرسم.😍 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین