پست های مشابه
madaran_sharif
. اینجا یه خانواده ۱۱ نفره فنلاندی داریم که عضو دوازدهمشون قراره وارد جمع گرم و پرهیاهوی خانواده بشه.😇 . این فیلم مربوط به روز ورود دوازدهمین عضو خانوادهست.😍 . ۲ تا داداش بزرگا برای آوردن بچه دهم از بیمارستان به مامانشون کمک میکنن و بقیه بچههای بزرگ حواسشون به بچه کوچیکای توی خونهست. . بچه نهمی فقط ۱ سال با امگای تازه وارد اختلاف سنی داره و حالا ۴ تا بچه پوشکی توی این خانواده هست😃😃 . بیاین ببینیم چه جوری خواهر برادرا از ورود امگا کوچولو سورپرایز میشن🤩 . . پ.ن: این کلیپ توسط دو تا از اعضای خوب مادران شریف آماده و زیرنویس شده و برای اولین بار همینجا منتشر میشه😀 ویژهی مخاطبای خوب مادران شریف 🌸 . . #مادران_شریف #ا_باغانی #پ_عارفی #خانواده_ده_فرزندی #ترجمه #زیرنویس #کلیپ
29 اسفند 1398 17:54:49
1 بازدید
madaran_sharif
. بچه که بودم، ظهرا میرفتم سر کوچه، بچههایی رو که از مدرسه میاومدن، نگاه کنم. عاشق مدرسه بودم.😃 روز اول مدرسهی خواهرم منم با یه سارافون سرمهای و یه کیف، رفتم مدرسه. اما کوچیک بودم و باید ۳ سال دیگه صبر میکردم.🙄 . همیشه اینقدر ذوق خوندن داشتم که همهی درسها رو قبل معلم، خونده بودم.😄 همهشونو دوست داشتم و از همه راحتتر ریاضی بود که شب امتحانش چیزی برای خوندن نداشتم.😎 . در دوران دبستان و راهنمایی مسابقات قرآن و نهجالبلاغه، کتابخوانی، هنرهای دستی، نقاشی و ورزشی هم شرکت میکردم. دوست داشتم همیشه وقتم رو با فعالیت مفید پر کنم.😇 . اول دبیرستان وارد مدرسه تیزهوشان فرزانگان شدم. بر خلاف دوران راهنمایی که کلاسها معمولا برام کسل کننده بودن، از درسا راضی بودم.🤩 با اینکه جز تازه واردهای مدرسه بودم اما به لطف نمرات خوب و فعالیتهای سر کلاس، سرشناس بقیه شدم.😁 . از بین کلاسهای المپیاد مدرسه، تو دو تا موضوعی که بیشتر از همه علاقه داشتم شرکت کردم؛ فیزیک و کامپیوتر بعدش فهمیدم کامپیوتر اونیه که من میخوام😍 و اینطوری رشته دانشگاهیمم انتخاب شد. . کتابخونه مدرسه شده بود پاتوقم،📚 پشت سر هم کتابهای ریاضی مرتبط رو امانت میگرفتم و میخوندم.🤓 با اینکه تو المپیاد، هیچوقت از مرحلهی ۱ بالاتر نرفتم؛ ولی مطالعات از روی علاقهم، هم برام خاطرات خوبی ساخت و هم در ادامه تحصیلم خیلی کمکم کرد. . پیش دانشگاهی روزانه حدود ۵ ساعت درس میخوندم.😃 بعد عید به پیشنهاد مشاورا، ساعات مطالعهم رو بیشتر کردم، نتیجه شد رتبه ۴۱۷ منطقه ۱. . با این رتبه میتونستم دانشگاه شریف قبول بشم.👍🏻 (مثلا علوم کامپیوتر، ریاضی یا مهندسی های غیر برق و کامپیوتر)؛ اما به خواست پدرم که دوری راه رو در نظر گرفتن، موندم شهر خودمون مشهد.😀 . و به این ترتیب شدم دانشجوی دانشگاه فردوسی مشهد، رشتهی مهندسی کامپیوتر😊 . با اینکه دانشگاه فردوسی، دانشگاه معتبری بود؛ اما بازهم جوابگوی اونچه من از کلاسها انتظار داشتم نبود.😕 برای همین کنار درسای دانشگاه، مطالعه، برنامه نویسی، کار پژوهشی و دانشجویی و شرکت توی مسابقات هم داشتم.😃 البته باز هم مشابه المپیاد دبیرستان، با اینکه مقامهایی کسب کردم اما با پیش بینی خودم فاصله داشت.😅 . ✅ تجربهی من میگه معمولا اگر هدفی رو مد نظر دارید باید برای بالاتر از اون تلاش کنید تا به هدف تعیین شده خودتون برسین، چون معمولا عواملی که ما نمیشناسیم یا پیشبینی نکردیم هم تاثیر گذارن.😌 . #ف_غیور #کامپیوتر۸۴_فردوسی #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف
03 اسفند 1398 16:21:24
0 بازدید
madaran_sharif
. امسال اربعین، به لطف خدا قسمت شد ما هم با محمد نوزده ماههمون بریم پیاده روی. . تو این سفر، خانواده خواهر شوهرم و ۲ خانواده دیگه هم همراهمون بودن. . جمعا ۶ تا بچه. 👦👧 👦👦👧👶 پسرمم که میگی بچه دوووووست.👼 دیگه تو این سفر نونش تو روغن بود. . از تهران تا مهران، با ماشین خودمون رفتیم.🚗🚙 محمدحسین، پسر عمه محمدم، تو ماشین ما بود و شده بود قبله توجهات محمد.❤ هی محمدحسینو به من نشون میداد و میگفت محمَ ... 😍 . بین راه تو یه پارکی در همدان برا ناهار نگه داشتیم. هم ما دلی از عزا درآوردیم. هم بچه ها دلی از بازی! . بچم دیگه پارک و بچه ها رو دیده بود، نمینشست دو لقمه غذا بخوره. 😉 ترجیح میداد مامانش دنبالش بیفته و وسط بازی اون دو لقمه رو نوش جانش کنه!! . از هر تپه و چاله ای هم بچه های بزرگتر عبور میکردن، اینم باید دنبالشون میرفت. یعنی غرق شادی بودن بچه ها. 😄😄 . غروب، یه جایی برا نماز نگه داشتیم. همسرم و محمد و محمدحسین رفتن سمت سرویس بهداشتیا. همسرم گفت محمدحسین تو برو دستشویی بعد محمدو نگه دار من برم. . وقتی محمدحسین دستشویی بود، محمد نمیذاشت همسرم از جاش جم بخوره، که محمدحسین اینجاست. اونو جا نذاریم!!😲 . اما وقتی که اومد و همسرم خواست بره، دیگه انگاری آقامحمد بابا رو نمیشناسه... با محمدحسین راهشو کشید و رفت مسجد.😝😄 یعنی فقط باید محمدو بشناسی که از منو باباش دور نمیشه. اما وقتی محمدحسینو داره، دیگه مامان بابا میخواد چیکار؟ 😅😁 . پ.ن۱: همه آدم ها، تو هر جمعی که باشن، با هم سن و سالای خودشون، بیشتر اخت میگیرن. ❤ بچه ها هم با بچه ها. 👧👶👦 . چند وقت پیش، یه جایی تو نمازخونه، بودم.دوستمم اونجا بود. با بچه ۵ ماهش که به شکم رو زمین بود.👼 محمدم کنارم داشت بازی میکرد. وسط نماز بودم که یهو رفت سمت نی نی. دلم ریخت که الان بلایی سرش نیاره.😱 ولی آروم کنارش رو زمین نشست.☺️ . نمازمو که تموم کردم؛ دیدم خم شده به صورتش نگاه میکنه و با زبون بی زبونی خودش باهاش حرف میزنه😇 دالی میکنه 😃 نازش میکنه 😌 بوسش میکنه 😙 یعنی اشک تو چشام حلقه زد. 😍 . ایشالاه که زودی آبجی داداشای خودش به دنیا بیان، خونمون پر بچه بشه، بچم هرچقدر خواست باهاشون بازی کنه⚽️⚾️🎾 . پ.ن۲: توی این عکس، محمد دوباره به دوران نینی بودنش برگشته و با محمدحسین دارن رو چمنا چهاردست و پا راه میرن. . . ادامه در نظرات😁 . #ه_محمدی #برق91 #خاطره_نوشت #سبک_مادری #مادران_شریف
02 آبان 1398 14:48:57
0 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_چهارم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . اون موقع، خونهی یکی از دوستان صمیمیم نزدیک ما بود. بچهی اون هم، دوماه از بچهی من کوچکتر بود و ما زیاد خونه هم میرفتیم؛ هم درسای حوزه رو مباحثه میکردیم هم بچههامون با هم بازی میکردن.😃 . همون روزها یه سری تفاوتها بین بچهها توجهم رو جلب کرد. مثلاً بچهی دوستم معنای دستورات سادهای مثل برو، بیا و بده، رو میفهمید، ولی پسر من اصلا متوجه نبود.🤔 تو جمعهای دیگهای هم به رفتارهای بچههای همسنش دقت میکردم و اونا رو با پسر خودم مقایسه میکردم یا توی اینترنت جستجو میکردم.👩🏻💻 . ولی هر وقت با کسی این دغدغه رو مطرح میکردم، میگفتند نه طوریش نیست. چون گلپسر، بچهی سفید و تپل و خوش خندهای بود، همه دوستش داشتند.🥰 از لحاظ جسمی، هیچ مشکلی نداشت. رشد و حرکاتش خوب بود. . اردیبهشت۹۳ ، هنوز گلپسر دو سالش تمام نشده بود که پسر دوممون به دنیا اومد. . نوزاد جدید ما اون اوایل خیلی گریه میکرد. از طرفی گلپسر هم کوچیک بود و من باید به هردوشونو میرسیدم. هر کاری که میخواستم بکنم، دومی یا تو بغلم بود، یا مجبور میشدم بذارم گریه کنه تا به اون یکی برسم. . از طرفی پسر اولمم، خیلی بغلی بود و خیلی وقتا، این دو تا با هم تو بغل من بودن. البته خودمم تواناییهام بیشتر شده بود و همزمان کارهام رو هم میکردم. مثلاً یکی رو میذاشتم رو زمین، غذا رو هم میزدم و دوباره بغلش میکردم.🥴 . گلپسر همچنان نسبت به همسالانش تفاوتهای کمی از نظر انجام دادن دستورات بقیه نشون میداد؛ اما بقیه این رو به پای داداشدار شدنش میذاشتن و میگفتن طبیعیه. . برای همین تا وقتی به سن حرف زدن برسه و به حرف نیفته، کسی تفاوتش با بقیه رو باور نکرد. حتی اون موقع هم باور نکردن. . . ما تو فامیل کسانی رو داشتیم که دیر حرف زدن، حتی در حد ۵ سال، و امیدوار بودیم بچهی ما هم به اونا رفته باشه. . حتی دکترم که میبردیم، میگفتن: چیزی نیست. تاخیر رشد کلامی داره. خوب میشه. . به توصیهی پزشکان و اطرافیان، بردیمش گفتار درمانی. جلسات گفتار درمانی طولانی مدت بود و ما مجبور بودیم ماهها، هفتهای سه روز بریم کلینیک و با کوچولوی نوپا منتظر بشینیم که کارمون انجام بشه. . خیلی روزهای سختی بود. مخصوصا که دوباره ضربانی در وجودم شکل گرفته بود...💕 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
31 فروردین 1400 14:46:35
0 بازدید
madaran_sharif
. سلام🖐🏻😄 و اما امروز میخوایم دستان پشت پردهی مادران شریف رو لو بدیم.🤭 ۱. چند نفر نویسندهی اصلی داریم که پستها رو آماده میکنن.📝☺️ اینا تو اکثر کارهای مادران شریف حضور دارن و همه جا یه سرکی میکشن.😁 گردوندن صفحه و کامنت و دایرکت جواب دادن و ویرایش کردن پستها و... خانمها جباری، اکبری، محمدی، شکوری، بهروزی، و منظمی، از این دسته هستن. که البته دوتای آخریشون فعلا در مرخصی درسی و کاری به سر میبرن.🤓 ۲. واحد رسانهمون که مسئولش خانم عارفی هستن و با کمک خانمها سازگار، سعیدینیا، حاتمپور، فرهادی و داودی به خوشگل سازی صفحه مشغولن.🎨🎶🖋️📹 کارهایی مثل: - درست کردن عکسها -عکسنوشتها - کاور هایلایت اینستاگرام - آماده کردن کلیپها - ویرایش نگارشی متنها و... ۳. واحد ترجمه (بینالمللمون😎): ترجمه کلیپهای خارجی محصول این واحده. خانمها باغانی و محرمزاده تو این قسمت مشغولن. ۴. گروه مصاحبه:🎙️ خانمها قاسمی، اسکندری، قیطاسی و نجفلو که با صاحبان پستهای #تجربیات_تخصصی (همون پستهای چند قسمتی که داستان زندگی یه مامان چندفرزندیه👶🏻) مصاحبه صوتی انجام میدن. ۵. گروه پیادهسازی:💻 این گروه هم صوتهای مصاحبه رو تبدیل به متن میکنن. مسئول گروه خانم مسگری و اعضای اون، خانمها عالم، نجفلو، قیطاسی، مهدی زاده، عارفی آغازی، سلیمانی، هاشمی، عابدین پور، کاظم، یزدیان، مجلسی، آقاشاهی، ابویی، ذاکری و طالبی زاده هستن. ۶. درست کردن پادکست:🎧🎶 تو این گروه خانمها کاظم، عبدی و آقاشاهی، گویندگی کار رو به عهده دارن و خانم نجفیپور پادکست رو آماده میکنن. ۷. گروه مطالعاتی:📚 خانم باغانی مسئول دورهی مطالعاتی هست و خانمها سلیمانی، مسگری، عابدی، سلمانی، عبدالهی، جوکار و تبریزی کمک میکنن. بریده کتابها محصول این واحده.👌🏻 ۸. کانالهای مادران شریف: خانم محمدپور، ادمین اونها هستن و پستها رو بارگذاری میکنن. و خانم پازوکی، مسئول بخش ارتباط با ما هستن. ۹. لایوهامون: که خانمها ابوذر، فرهادی و علیعسگری مجریگری اونها رو به عهده دارن. ۱۰. عکسنوشتهای مناسبتی:📿 خانمها سلیمانی (پیدا کردن محتوا) و ابوذر (درست کردن عکس) این مسئولیت رو بر عهده دارن. ۱۱. پروژه تحلیل راهکارهای جمع نقشهای بانوان:👩🏻💻 مسئول گروه خانم جباری هستن و خانمها یعقوبی، عارفی، اسماعیلی، محمودی و...، تو این کار پژوهشی همراهی میکنند. ۱۲. مسئولیت مالی: با خانم روانبخش هست.💳💵 ۱۳. آرشیو پستها: خانم اکبری زحمتشو میکشن.🧾 #تولد_دو_سالگی #مادران_شریف_ایران_زمین
19 مهر 1400 16:42:56
2 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_دهم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . موقع بچهی اولم، من یه همبازی و مراقب ۲۴ ساعته بودم. اما هرچی تعداد بچهها بیشتر شد، من تاثیر تعاملاتشون باهم رو توی تربیت و رفتارشون با دیگران بیشتر میدیدم. دخترام ترس، جمعگریزی، وابستگی و عدم استقلالی که بچهی اولم داشت رو ندارن. پسرم هم به مرور به برکت ارتباط با خواهرهاش خیلی اجتماعیتر شد.😇 . الان بچهها توی فضای امن خونه دارن اجتماعی بودن و چالشهاش رو تجربه میکنن. گرفتن حق خودشون، کوتاه اومدن و گذشت کردن و... رو توی خونه یاد میگیرن. . حالا که ۴ تا هستن برای همبازی شدن دیگه نیازی به من ندارن. البته منم به خاطر دل خودم همچنان گاهی باهاشون بازی میکنم. . دخترهام که فاصلههاشون حدود ۲ ساله، با هم خیلی روابط جذابی دارن. وقتی با هم بازی میکنن دلم میخواد فقط یه گوشه بشینم و نگاهشون کنم.😊 یکی دختر میشه یکی مادر و اون یکی هم مادربزرگ، صداشون رو عوض میکنن و باهم حرف میزنن.😅 . البته دعوا هم زیاد میکنن مثل همهی خواهر و برادرا. من سعی میکنم تا حد امکان توی دعواهاشون دخالت نکنم چون به نظرم همین دعواها هم بخشی از فرآیند رشد و اجتماعی شدنشونه.👌🏻 . برادرم و پسر یه برادر دیگهم، چند سالیه که برای درس و کارشون تهرانن و پیش ما زندگی میکنن و این برامون خیلی خوب بوده تو شهر غریب. اما بازم پسرم از نظر همبازی همجنس خودش، تک افتاد و سر همین هم کمی اذیت میشه و بارها بهم گفته باید برای منم یه داداش میآوردی که خدا رو شکر این دفعه خدا صداش رو شنید.😉 . فعلا واسه حل این مسئله، من و پدرش برای بازی با علی زمان اختصاصی میذاریم. خصوصا واسه بازی فکری. حالا هم که بزرگتر شده، قرار شد به پیشنهاد همسرم، گاهی بره پیش باباش و کارهای تایپی رو انجام بده و بابتش حقوق بگیره. خود علی هم از این پیشنهاد خیلی استقبال کرد و خوشحال شد.👌🏻 . قبلا گاهی من از سر دلسوزی بعضی کارای بچه ها رو انجام میدادم. هرچند بهتر بود خودشون یاد میگرفتن و مستقل میشدن. مثل جمع کردن اتاق و رخت خوابها! اما بعد شرایط بارداریم، خداروشکر خیلی مستقل شدن توی کاراشون و دختر بزرگم بهم خیلی کمک میکنه. . این روزا به خاطر بارداریم و شرایط کرونایی (که همه شدیدا هم درگیرش شدیم)، بچهها بیشتر از قبل تو خونه میمونن و بعضی روزا وقتشون رو با برنامهی کودک و بازیهای موبایل پر میکنن. البته بازیهاشون با هم سر جاشه و اگه تو این شرایط همدیگه رو نداشتن، اوضاع خیلی سختتر میشد. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
02 دی 1399 16:41:26
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. بیماری بر من غلبه کرده بود... صبح، با نگاه خستهام جناب همسر رو تا دم در بدرقه کردم. تا دقایقی بعد همچنان نگاهم به در، فکرم تو آشپزخانه و بدنم بند زمین بود. بالاخره با توکل بر خدا و توسل به ائمه بر جاذبه زمین غالب شدم!💪 . به زحمت، قبل بیدار شدن بچه ها👶👦👦، یه آش مریض سرهم کردم، صبحانه رو آماده کردم و باز ضعف و کسالتم برگشت... خدا رو شکر زمانیکه ناهار و صبحانه رو آماده میکردم، محمد👶 بیدار نشد شیر بخواد! . رفتم سراغ بچهها...آخ که چقدر دلم میخواست منم به جمع خوابان بپیوندم😴! اما گرسنه بودن طفلیا. حال فانتزیهای صبح بخیرِ ویژهی بچهها رو نداشتم🤕😅 صدا زدم: «زود پاشید! اگه امروز به کارامون نرسیم فردا نمیتونیم بریم زیارت امام رضا جونمون هااا!»😍😃 . رضا و طاها سیخ پا شدند! محمد کوچولو هم با سر و صداشون بلند شد و همگی دست و صورت شسته مهیای صبحانه شدند😋... الحمدلله که رضا و طاها ۴و ۵ ساله هستن و خودشون به خودشون میرسن... ولی محمد کوچولو همچنان فنر در کمر داره😄 سرسفره نمیشینه! منم بی رمق🤒...چهاردست و پا دنبالش تا غذا بخوره🙄...بچه ها مشغول ترکوندن خونه و یادگیری مهارتهای حل مسئله و تعامل اجتماعی شدن!🤪 . حال بازیهای هیجانی با بچهها رو نداشتم گفتم طاها چندتا کتاب داستان بیاره تا بخونم📚، لای کتابهاش صحیفه سجادیه بود! از جلدش خوشش اومده بود آوردش😊 . فرصت رو مغتنم شمردم "دعا به هنگام بیماری" رو بازکردم: "پروردگارا! حمد مخصوص توست به خاطر نعمت سلامتی که همواره از آن بهرهمند بودم و نیز حمد و ستایش مخصوص توست برای بیماری که در جسمم پدید آوردی. ای خدای من! نمیدانم کدام یک از این دو حالت (تندرستی و بیماری) برای شکر و سپاسگزاری به درگاهت شایسته تر است؟ کدامیک از این دو وقت برای ستایش تو بهتر است؟..." چقدر نگاه امام قشنگه! چه خوب شد آشنایی من با این نگاه لطیف و دقیق تو این موقعیت!🤩 . زیر آش رو کم کردم برم بخوابم... یادم میاد وقتی فقط رضا رو داشتم، وقت بیداریش اصلا نمیتونستم استراحت کنم ولی خداروشکر محمد با داداشاش سرگرمه...رضا مراقب داداشی باش! . میدونستم وقتی بیدار شم با یه آشپزخونه استخری و یه عالمه ظرف کثیف و خردههای کاغذ و کاموا(دستپخت بچهها) مواجه میشم ولی سعی کردم بهشون فکر نکنم😆! خودشون میدونن باید تو پاکسازی حضور فعال داشته باشن.🙃 . پ.ن: محمد شعله آش رو زیاد کرده بود و رضا نگران، شعله رو کامل خاموش کرده بود. در نتیجه ناهار رو با یه ساعت تاخیر خوردیم😊 خداروشکر مشکل به همینجا منتهی شد😱 . #ط_اکبری #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین