پست های مشابه

madaran_sharif

. #پ_بهروزی(مامان محمد چهار سال و نیمه و علی ۲سال و پنج ماهه) جلسه‌ی مجازی‌مون تموم شده‌بود. بچه‌ها بهونه می‌گرفتن و طولانی شدن جلسه خسته‌شون کرده‌بود. دوربین‌ها رو روشن کردیم تا هم‌دیگه رو ببینن.⁦🧕🏻⁩🙃 ارتباط که تصویری شد، بچه‌ها خوشحال شدن. محمد هم که مخاطب مفت پیدا کرده‌بود، نیم ساعتی قصه‌ی امام علی تعریف کرد براشون! بقیه با هیجان و دقت وافری گوش می‌کردن تا ببینن چی می‌شه تهش😆 و من دلم به حال اون طفل معصوم‌ها می‌سوخت که چقدر سعی می‌کردن بفهمن چی به چیه؟ و محمد با اعتماد به نفس بالا آسمون رو به ریسمون می‌بافت!😅 یه مهد مجازی رایگان با مدیریت محمدآقا😎 محمد هنوز أدَ بَدَ می‌کرد که قصه گفتن رو براش شروع کردیم. طبق توصیه‌ی کارشناس تربیتی، با قصه‌های امیرالمومنین شروع کردیم. اصرار نداشتیم که همه چی رو متوجه بشه، ولی تا جای ممکن کلمات و عبارات ساده استفاده می‌کردیم. هرچی تکلمش پیشرفت می‌کرد، تو قصه‌ها بیشتر همراهی می‌کرد،‌ سوال می‌پرسید و بعد تو بازی‌هاش قصه‌های امام علی رو اجرا می‌کرد.🤩 جالبه که علی هم خیلی زود با قصه‌های اهل بیت آشنا شد، ولی توسط داداشش، نه ما! و حالا پای ثابت بازیاشون اینه که یکی امام علی بشه و یکی عمربن‌عبدود و نمایش جنگ خندق رو بازی کنن.☺️ پ‌ن۱: مبحث شخصیتِ محوری از آقای عباسی ولدی نکات کاربردی زیادی درباره‌ی قصه‌گویی داره⁦👌🏻⁩هنوز کتابش چاپ نشده ولی صوت‌ها و پی‌دی‌اف‌هاش موجوده. قصه‌گویی برای قرار دادن اهل بیت در محور زندگی بچه‌ها، ریزه‌کاری‌هایی داره که بهتره طبق نظر کارشناس اجرا کنیم. پ‌ن۲: ناگفته نماند، از وقتی خاله فاطمه رو پیدا کردم و چند تا از قصه‌هاشون رو شنیدم، بخشی از بار قصه‌گویی از دوشم برداشته‌شد.🤗 محمد با سبک ایشون خیلی ارتباط می‌گیره و خودش هم با درست کردن کاردستی، قصه می‌گه برا خودش و داداشش. خدا به خاله فاطمه خیر بده انشاالله🌹 @fateme_sadattt پ‌ن‌۳: تجربه مهد مجازی هم خیلی خوب بود و بعدش چند باری تکرار شد این ماجرا 😊 تو این روزهای کرونایی، با سرگرم کردن بچه‌ها هرچند به شکل مجازی و فقط چند دقیقه، می‌تونیم کمک بزرگی به مامان‌ها بکنیم.⁦👌🏻⁩ #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری #مهدمجازی #مهدخانگی #قصه #اهل_بیت #شخصیت_محوری

10 خرداد 1400 16:23:39

0 بازدید

madaran_sharif

. ✏️موضوع انشاء: محله‌مان بچه، نان بربری و بستنی صلواتی دارد! 👶🥖🍦 . به نام خدا چند وقت پیش که دلمان یک پیاده‌روی زن و شوهری خواست💑، دخترکِمان تا روی کالسکه اش نشست، خوابید 😴 و ما محله‌‌مان را که دکّان‌هایش سرِ شب می‌بندند و می‌روند پیش #عیالِشان گز کردیم. . در راه برگشت، جلوی #بربری فروشی‌مان آقای نانوا دست به سینه و مرتب ایستاده بود و تا ما از جلویش رد شدیم گفت: بفرمایید نانِ #صلواتی!💁‍♂ ما که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدیم🤩 (دلتان نخواهد)، گفتیم برویم بربری را با پنیر و گوجه خیار بزنیم بر بدن تا دلبندمان خواب است #عیش‌ِمان کامل شود!😎😁 که همسر پرسید پنیر داریم؟ خیر گوجه داریم؟ خیر خیار چطور؟ خیر بنابراین برای دکمه‌ای که یافته بودیم، کتی دوختیم و به خانه برگشتیم! 😋 (بماند که تا رسیدیم و گوجه خیارهارو خرد کردیم زهرا گریه کنان سر رسید که یعنی خِعلی نامردین😢) . یادمان آمد قبل‌ترها نان سنگکی‌مان هم گفته بود یک #خانم_سرپرست_خانوار_کم_بهره_از_مال_دنیا، هر پنج‌شنبه نان صلواتی سفارش می‌دهد برای مردم محل که آن ها هم از نظر #اقتصادی دست کمی از خودش ندارند!😇❤️ . و هی چیزهای بیشتری یادمان می‌آمد... . امشب هم که همسر بربری و #بستنی در دست وارد خانه شد، فهمیدیم در لبنیات فروشی محله‌مان هم بستنی صلواتی می‌دهند و باید رفت و آمدمان را به آن‌جا بیشتر کنیم!🙈 . پس از صرف بستنی، داشتیم شام را با ذکر صلواتی 📿 به نیت صاحبِ نان‌ها و با افتخار به مردمانِ محله‌مان که هر چه از #مالِ_دنیا ندارند در عوض صفا و #اعتقاد دارند میل می‌کردیم که یک‌هو مغزمان شروع کرد به ظاهر کردن نگاتیوهای قهوه‌ای که از #کودکان محله در آرشیوش داشت و ما پَرت شدیم در خاطراتی نه چندان قدیمی! 🎞🎥 . بوق بوق #کالسکه‌ی خال خالی برو کنار راهو بستی!! اَخی چه کالسکه دوقلوی نازی! 👼👼 ای بابا باز هم عبرت نشد برایمان و حتی در ذهنمان هم سرِ ظهر بیرون آمدیم که ساعت تعطیلی #مدارس_دولتی محله‌مان است، آخر در محله ما سرِ ظهر مادرها با بچه‌های کوچکشان پیاده‌روها را پر می‌کنند، جوری که نمی‌شود قدم از قدم برداشت و می‌آیند دنبال بچه‌های بزرگ‌ترشان. 👶👧🧒👱‍♀ . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #جنوبِ‌شهر #اعتقاد #مال_دنیا #بربری #مدرسه_دولتی #فرزندآوری #رزق #شمالِ‌شهر #هاپو #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

10 دی 1398 16:27:32

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۹ ماهه) . گریه می‌کنه😭 بغلش می‌کنم💕 راه می‌رم تو خونه⁦🤱🏻⁩ شروع می‌کنم به خوندن سوره انشراح، تو چشمام نگاه می‌کنه👀 اشک تو چشمای مشکی درشتش گم می‌شه... لبخند می‌زنم😍 می‌خنده😁 خوابش پریده، ساعت ۲ بامداد رو نشون می‌ده😱 داره دندون درمیاره😔 دست می‌زنم روی لثه‌ش، تیزی یه دندون فسقلی حس می‌شه... ذوق می‌کنم😍 بغلش می‌کنم و می‌گم مااااشااااالله مامانی... دندون نو مبارک🌹 می‌خنده... کیف می‌کنم، تا پنج صبح بازی می‌کنه⁦🤸🏻‍♂️⁩ از شدت خواب بیهوش می‌شم .. ولی نیاز دارم مثل کارتون تام و جری چوب کبریت بزارم لای پلک‌هام و چهار چشمی مراقب سینه خیز رفتنش باشم... به زور می‌خوابه😴 نماز می‌خونم... سوره‌ی انشراح... هنوز چشمام گرم نشده همسرم صدام می‌زنه: - خانوووم پا می‌شی با هم صبحونه بخوریم؟! چقدررررر امیر علی دیشب خوب خوابید😨 دلم می‌خواد از شدت خواب آلودگی و خستگی و اینکه اتفاقات دیشب رو حتی حس نکرده پاشم و یه کاری دستش بدم😝😆⁦👊🏻⁩ یهو ذهنم پر می‌کشه و می‌گم الم نشرح لک صدرک... پا می‌شم صبحونه حاضر می‌کنم. می‌گم دیشب نخوابیدم😕 می‌گه شرمنده خسته بودم نفهمیدم! پس برو بخواب با امیرعلی، ناهار هم نمی‌خواد درست کنی...یه چیزی مي‌خوريم. . . پ.ن: برای اینکه از نگرانی در بیاید باید بگم که بعد از صبحانه همراه با امیرعلی خان تا ۱۱ خوابیدیم.😴 . . #سبک_مادری #ان_مع_العسر_یسرا #مادران_شریف_ایران_زمین

13 مرداد 1399 15:23:57

0 بازدید

madaran_sharif

. . #قسمت_چهارم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . اون موقع، خونه‌ی یکی از دوستان صمیمیم نزدیک ما بود. بچه‌ی اون هم، دوماه از بچه‌ی من کوچک‌تر بود و ما زیاد خونه هم می‌رفتیم؛ هم درسای حوزه رو مباحثه می‌کردیم هم بچه‌هامون با هم بازی می‌کردن.😃 . همون روزها یه سری تفاوت‌ها بین بچه‌ها توجهم رو جلب کرد. مثلاً بچه‌ی دوستم معنای دستورات ساده‌ای مثل برو، بیا و بده، رو می‌فهمید، ولی پسر من اصلا متوجه نبود.🤔 تو جمع‌های دیگه‌ای هم به رفتارهای بچه‌های هم‌سنش دقت می‌کردم و اونا رو با پسر خودم مقایسه می‌کردم یا توی اینترنت جستجو می‌کردم.👩🏻‍💻 . ولی هر وقت با کسی این دغدغه رو مطرح می‌کردم، می‌گفتند نه طوریش نیست. چون گل‌پسر، بچه‌ی سفید و تپل و خوش خنده‌ای بود، همه دوستش داشتند.🥰 از لحاظ جسمی، هیچ مشکلی نداشت. رشد و حرکاتش خوب بود. . اردیبهشت۹۳ ، هنوز گل‌پسر دو سالش تمام نشده بود که پسر دوممون به دنیا اومد. . نوزاد جدید ما اون اوایل خیلی گریه می‌کرد. از طرفی گل‌پسر هم کوچیک بود و‌ من باید به هردوشونو می‌رسیدم. هر کاری که می‌خواستم بکنم، دومی یا تو بغلم بود، یا مجبور می‌شدم بذارم گریه کنه تا به اون یکی برسم. . از طرفی پسر اولمم، خیلی بغلی بود و خیلی وقتا، این دو تا با هم تو بغل من بودن. البته خودمم توانایی‌هام بیشتر شده بود و هم‌زمان کارهام رو هم می‌کردم. مثلاً یکی رو می‌ذاشتم رو زمین، غذا رو‌ هم می‌زدم و دوباره بغلش می‌کردم.🥴 . گل‌پسر همچنان نسبت به هم‌سالانش تفاوت‌های کمی از نظر انجام دادن دستورات بقیه نشون می‌داد؛ اما بقیه این رو به پای داداش‌دار شدنش می‌ذاشتن و می‌گفتن طبیعیه. . برای همین تا وقتی به سن حرف زدن برسه و به حرف نیفته، کسی تفاوتش با بقیه رو باور نکرد. حتی اون موقع هم باور نکردن. . . ما تو فامیل کسانی رو داشتیم که دیر حرف زدن، حتی در حد ۵ سال، و امیدوار بودیم بچه‌ی ما هم به اونا رفته باشه. . حتی دکترم که می‌بردیم، می‌گفتن: چیزی نیست. تاخیر رشد کلامی داره. خوب می‌شه. . به توصیه‌ی پزشکان و اطرافیان، بردیمش گفتار درمانی. جلسات گفتار درمانی طولانی مدت بود و ما مجبور بودیم ماه‌ها، هفته‌ای سه روز بریم کلینیک و با کوچولوی نوپا منتظر بشینیم که کارمون انجام بشه. . خیلی روزهای سختی بود. مخصوصا که دوباره ضربانی در وجودم شکل گرفته بود...💕 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

31 فروردین 1400 14:46:35

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . حس جدیدی بود مادر شدن. . ولی یه جورایی دچار بی‌برنامگی بودم. مادرم خودشون تو زندگی تقریبا از پس کاراشون بر می اومدن، ولی احتمالا اصلا فکر نمی‌کردن که ما چیزی ندونیم😔 . ما مادرای این نسل، یه جورایی با آزمون و خطا همسرداری و بچه‌داری کردیم... چون مادرامون فکر می‌کردن تو مدرسه همه چی بهمون یاد می‌دن😜😂 . . . بچه‌ی ما هم مورد آزمون‌های مختلفی قرار گرفت. 👈🏻 برای اینکه گریه نکنه من از صبح تا شب بیست بار شیرش می‌دادم😐 اونم از بس دل درد می‌گرفت، یکی دو ساعت بیشتر نمی‌خوابید. در عوض اصلا شبا بیدار نمی‌شد و از ساعت ۶ عصر تا ۶ صبح مداوم خواب بود. خودمم از بس خسته بودم همون ۶ ۷ خوابم می‌برد.😴 . . 👈🏻 پسرم به پوشک حساس بود. برای همین کهنه‌ش می‌کردم و مجبور بودم از چهار ماهگی سر پا بگیرمش. این طور شد که خیلی زود از کهنه گرفتمش. . . 👈🏻 با اینکه خیلی دوست داشت زود غذا خور بشه و طفلک خیلی هم گرسنه‌ش می‌شد ولی همون طور که بهداشت می‌گفت سر ۶ ماه شروع کردم. روزی سه بار براش انواع شیر برنج، سوپ و آبگوشت غلیظ درست می‌کردم. خدارو شکر خیلی خوب غذا می‌خورد. برای همین تا آخر شیردهی هم شب‌ها بیدار نمی‌شد. حتی به زور😄 . . 👈🏻 بیشتر تو گهواره می‌خوابید. تو گهواره‌ای که مال برادر بزرگم بود😍 و خیلی از بچه‌های فامیل و همسایه رو بزرگ کرده بود. . پسری این گهواره‌ی آبا اجدادی رو خیلی دوست داشت تا جایی که اگه شب‌ها تو گهواره نبود یا مهمونی بودیم، یه طوری بد خواب می‌شد و فریادهایی می‌زد که اگه کسی خبر نداشت فکر می‌کرد داغش گذاشتیم.😁 (استثناش خوابیدن تو مسیر طولانی توی ماشین بود) . . خونه‌ی ما با پدرشوهر و مادرشوهرم فاصله‌ای نداشت. پدربزرگ (خدا بیامرز) و نوه به شدت بهم علاقه داشتن و بعد از یک سالگی، صبح تا شب یا بغل بود یا روی یه سه‌چرخه یا توی ننو در حال تاب خوردن. واقعا موهبتی برای هر دوشون بود، که جاش تو خیلی از زندگی‌های الان خالیه. . . من هم اون دوران بیشتر یا مطالعه می‌کردم یا دنبال کارای گواهینامه بودم. کم‌کم هم شروع به یادگیری خیاطی و گلدوزی کردم. . از بچگی دوست داشتم درسی که می‌خونم، مثل خیاطی و گلدوزی😁، کاربردی باشه و به درد زندگی بخوره. برای همین وقتی متوجه برگزاری کلاس طب ایرانی شدم که هر دو هفته یک‌بار اونم جمعه‌ها تو تهران برقرار بود، خب مطمئنا با سر می‌رفتم😃 گرچه بعد از امتحان ورودی یهو متوجه یه کوچولوی تازه وارد شدم.😍 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

23 شهریور 1399 16:25:26

0 بازدید

madaran_sharif

. . #قسمت_سوم . #بنت‌الهدی (مامان سه فرزند دختر) . مادرم در دوران کودکی من مشغله‌ی زیادی داشتن، از ۸ صبح تا آخر شب بیرون بودن. وقتی میومدن با ما مشغول بازی می‌شدن، حواسشون به روحیات ما بود ولی این مشغله باعث شده‌بود که هیچ‌وقت نبینن که من با چه ظاهری کلاس می‌رم.🙄 . پرستارمون خانوم خوبی بودن، ولی سبکشون متفاوت بود. من یاد نگرفتم که باید با لباس اتو شده برم مدرسه، یا توجهی به کثیف شدن مقنعه‌ام نداشتم.😑 این آسیب برای من پیش اومده بود، از طرفی مدرسه‌ای که واردش شدم هم یه مشکل جدی داشت! خیلی لاکچری! با بچه‌های فیس‌وافاده‌ای😒 که هر ماه کیف و کفش جدید می‌خریدن چون قبلی‌ها کثیف شده‌بود! . گروه‌های دوستی‌شون از سال‌های قبل شکل گرفته‌بود، از طرفی چون ‌حافظ قرآن بودم و مورد توجه معلم‌ها، حسادت هم داشتن! 😐 بنابراین از هیچ آزاری فروگذار نمی‌کردن! . برای من شده‌بودن مصداق واقعی دشمن!😤 از هیچ نظر دوست نداشتم شبیه شون بشم. اون‌موقع مادرم کم‌کم متوجه مشکلات لباس‌پوشیدن من شدن و درصدد اصلاح براومدن! ولی من مقاومت می‌کردم! می‌گفتم لباسامو اتو نکنید! نمی‌خوام شبیه اینها بشم!!! بالاخره این آسیب به لطف خدا و با رسیدگی به‌موقع مادرم برطرف شد.😊 از سال بعد یه مدرسه‌ی دولتی معمولی رفتم و راحت شدم.😁 تو مدرسه‌ی جدید دوستام شدیدا فضای ضددینی داشتن! تو سن حساسی بودم و شبهاتشون رو من تاثیر گذاشته بود. اون زمان یکی از برادرهام طلبه‌ی حوزه‌ی علمیه شده‌بودن. وقتی متوجه‌شدن که شبهاتی برام پیش اومده، هر هفته که از قم میومدن تهران، یه نصفه روزشون برای گفت‌وگو با من بود.🤗 پدر و مادرم هم از طریق برادرم در جریان تلاطمات من قرارمی‌گرفتن و کمک می‌کردن. مثلا یه‌بار خاله‌ام کتابی بهم هدیه دادن که پاسخ خیلی از سوالاتم توش بود ، بعدها متوجه شدم که اون کتاب رو پدر و مادرم خریده‌بودن.😊 . هیچ خانواده‌ای کامل نیست! اختلاف‌ سنی که با مادرم داشتم و مشغله‌هاشون تو دوران کودکی‌م، باعث‌شده‌بود که نتونم ارتباط عاطفی زیادی با ایشون داشته‌باشم.😔 ولی فضای محبتی و رفاقتی که تو خونه بین من و برادرهام بود، باعث شد که اون خلا، جبران بشه. البته بعد ازدواج رابطه‌ام با مادرم هم تغییر کرد و تازه فهمیدم که چه جواهری هستن ایشون.💓 . پدر و مادرم روی من نظارت غیرمستقیم داشتن، ولی بیشتر متأثر از برادرام بودم. وقتی می‌دیدم اون‌ها مشق می‌نویسن یا قرآن می‌خونن یا راجع به احکام دینی بحث می‌کنن، من هم تبعیت می‌کردم. خیلی چیزا رو ازشون یاد گرفتم. درواقع محیط خانواده مربی اصلی من بود.💚 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

20 اسفند 1399 17:32:54

2 بازدید

مادران شريف

0

0

. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_دهم هرچی زمان می‌گذره تجربه‌ی من هم تو خونه‌داری بیشتر می‌شه. شده مواقعی که وقت کم میارم. یادمه یه وقت‌هایی که مهمون زیاد داشتیم و با بچه‌های کوچیک و نبودن همسرم، حسابی از کارهای خونه خسته می‌شدم و هیچ جوره نمی‌تونستم این فرفره‌ی زمان رو مدیریت کنم.🤪 ولی به مرور مدیریت زمان رو یاد گرفتم. دیدم مثلاً شب چقدر خوبه ظرف‌ها رو سر و سامون بدم که فردا از آشپزخونه نترسم.😆 و کارهامو خرد خرد انجام می‌دم تلمبار نشه. ولی چیزی که تو خانواده‌های چند فرزندی مهم‌تره معجزه‌ی تقسیم کاره.🤩 برای کارهای خونه و ناهار و شام تقسیم کار می‌شه.👌🏻 بچه‌ها هرکدوم یه سری از کارها رو انجام می‌دن و کمک می‌کنن. البته تأثیرش بیشتر واسه خودشونه که مهارتشون زیاد بشه و مسئولیت‌پذیر بشن.☺️ الان مدت‌هاست که سرویس بهداشتی خونه رو من نشستم❗️ و همیشه تمیزه.🤩 چون مسئولیتش با پسر ۸ سالمه. می‌دونه که اونجا همیشه باید تمیز باشه. همین‌طور بردن زباله‌ها، خرید نون و چیزهای کوچیک به عهده‌ی سید علی هست. تمیز و مرتب کردن خونه و پخت غذا به عهده‌ی دخترهاست. خیلی وقتا ظرف‌ها رو هم می‌شورن.😁 خصوصاً وقتی مهمون داریم خوب به کارا سروسامون می‌دن. من هم زیاد حساس نیستم و به نظرم خونه باید تمیز و مرتب باشه تا باعث آرامش خانواده‌ام باشه ولی اگه حالت وسواسی پیدا کنه طوری که آرامش رو از من بگیره، دیگه چیز مفیدی نیست❗️ یه وقت‌هایی زمین خونه پر از اسباب‌بازیه و بچه‌ها تا شب مشغول بازی اند! ولی من چیزی درمورد جمع کردن بهشون نمی‌گم. احساس می‌کنم خداروشکر در این مورد به مهارت خوبی رسیدم.😊 بچه‌ها هم الحمدلله خیلی همو دوست دارن. یه وقتایی سر منافعشون با هم‌دیگه درگیر می‌شن! مثلاً یکی می‌خواد شبکه پویا ببینه اون یکی می‌خواد سریال ببینه. یا سر اسباب‌بازی... می‌دونم که نباید دخالت کنم مگر این که کار به خشونت بکشه.😐 اینجوری خودشون یاد می‌گیرن مشکلشون رو حل کنن و حس اشتباه قضاوت شدن بهشون دست نمی‌ده.👌🏻 ولی خب بعضی وقتا نیاز دارن که من و پدرشون دخالت کنیم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_دهم هرچی زمان می‌گذره تجربه‌ی من هم تو خونه‌داری بیشتر می‌شه. شده مواقعی که وقت کم میارم. یادمه یه وقت‌هایی که مهمون زیاد داشتیم و با بچه‌های کوچیک و نبودن همسرم، حسابی از کارهای خونه خسته می‌شدم و هیچ جوره نمی‌تونستم این فرفره‌ی زمان رو مدیریت کنم.🤪 ولی به مرور مدیریت زمان رو یاد گرفتم. دیدم مثلاً شب چقدر خوبه ظرف‌ها رو سر و سامون بدم که فردا از آشپزخونه نترسم.😆 و کارهامو خرد خرد انجام می‌دم تلمبار نشه. ولی چیزی که تو خانواده‌های چند فرزندی مهم‌تره معجزه‌ی تقسیم کاره.🤩 برای کارهای خونه و ناهار و شام تقسیم کار می‌شه.👌🏻 بچه‌ها هرکدوم یه سری از کارها رو انجام می‌دن و کمک می‌کنن. البته تأثیرش بیشتر واسه خودشونه که مهارتشون زیاد بشه و مسئولیت‌پذیر بشن.☺️ الان مدت‌هاست که سرویس بهداشتی خونه رو من نشستم❗️ و همیشه تمیزه.🤩 چون مسئولیتش با پسر ۸ سالمه. می‌دونه که اونجا همیشه باید تمیز باشه. همین‌طور بردن زباله‌ها، خرید نون و چیزهای کوچیک به عهده‌ی سید علی هست. تمیز و مرتب کردن خونه و پخت غذا به عهده‌ی دخترهاست. خیلی وقتا ظرف‌ها رو هم می‌شورن.😁 خصوصاً وقتی مهمون داریم خوب به کارا سروسامون می‌دن. من هم زیاد حساس نیستم و به نظرم خونه باید تمیز و مرتب باشه تا باعث آرامش خانواده‌ام باشه ولی اگه حالت وسواسی پیدا کنه طوری که آرامش رو از من بگیره، دیگه چیز مفیدی نیست❗️ یه وقت‌هایی زمین خونه پر از اسباب‌بازیه و بچه‌ها تا شب مشغول بازی اند! ولی من چیزی درمورد جمع کردن بهشون نمی‌گم. احساس می‌کنم خداروشکر در این مورد به مهارت خوبی رسیدم.😊 بچه‌ها هم الحمدلله خیلی همو دوست دارن. یه وقتایی سر منافعشون با هم‌دیگه درگیر می‌شن! مثلاً یکی می‌خواد شبکه پویا ببینه اون یکی می‌خواد سریال ببینه. یا سر اسباب‌بازی... می‌دونم که نباید دخالت کنم مگر این که کار به خشونت بکشه.😐 اینجوری خودشون یاد می‌گیرن مشکلشون رو حل کنن و حس اشتباه قضاوت شدن بهشون دست نمی‌ده.👌🏻 ولی خب بعضی وقتا نیاز دارن که من و پدرشون دخالت کنیم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن