پست های مشابه

madaran_sharif

. . #قسمت_نهم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . داستان تدریسم از اینجا شروع شد که وقتی پسر دومم ۱.۵ سالش بود، یه سال رفتم تو یکی از مدارس قم و علوم درس دادم. اون موقع، دکتر گل‌پسر گفته بود خیلی خوبه که بذاریدش مهد تا با بچه‌های هم‌سنش باشه، یه کمی اونا رو ببینه و بهتر بشه...😊 . ما هم گذاشتیمش مهد جامعه. دیدم گل‌پسر اونجا می‌ره، هفته‌ای دو روز و روزی دو ساعت، داداشش رو هم می‌ذاشتم پیشش و می‌رفتم مدرسه درس می‌دادم. . سال بعدش، پسر سوم ما به دنیا اومد. تا وقتی که کوچولوی ما دو ساله بشه، جایی نرفتم. پارسال ۳ تا پایه قرآن و عربیشون رو درس دادم. اون موقع اولی مدرسه می‌رفت، دومی پیش دبستانی، سومی هم پیش همسرم بود. من کلاسامو صبح نسبتا زود برمی‌داشتم و وقتی برمی‌گشتم، همسرم می‌رفتن سرکار (اون ساعت‌ها، با لپ‌تاپ کاراشونو انجام می‌دادن) . . امسال هم که دارم علوم می‌گم؛ همگی دور هم خونه‌ایم با کلاس ‌هی مجازی که می‌ذاریم.😆 . اولی که تو مدرسه‌ی استثنایی، کلی کارای درسی دارن؛ دومی هم که کلاس اوله؛ درس‌های حوزه‌ی خودم هم هست. و درسای مدرسه!! . کلا همه‌ش توی آموزش مجازی هستیم.😁 . این روزا، فکر کنم روزی فقط سه چهار ساعت برا بچه‌ها، از جهت آموزشی وقت می‌ذارم.😨 تازه منی که اعتقاد ندارم مادر باید خیلی دخالت کنه! در حداقل دخالت‌ها، این اتفاق می‌افته. . یعنی مثلاً فیلم‌های درس پسر دومی رو می‌دم خودش ببینه. یا من باید یه سری تکالیف بنویسم اون از روش بنویسه، می‌گم خودت بنویس و بالا سرش نمی‌شینم.😏 چون دوست دارم بچه خودش درس بخونه. از همون اول، پدر و مادر نباید خیلی دخالت کنن. با این مامانا که همه کار می‌کنن و به‌ جای بچه درس می‌خونن،😁 خیلی مخالفم. . ولی مثلاً تکالیف گل‌پسر اولمو، باید دونه دونه فیلم بگیریم بفرستیم به معلمش... چون بالاخره اونا فرق می‌کنن؛ باید معلم ببینه نحوه‌ی انجام تکالیف چه جوریه. گاهی چندبار یه فیلمو ضبط می‌کنیم، وسطش خراب می‌شه. دوباره از اول!! . . برای درس‌های علوم مدرسه هم، کلی باید پاورپوینت و محتواهای مجازی درست کنم، که این نوجوونا از انگیزه نیفتن.😅 . کلاسای آنلاینم هم، صبح زود از ۷.۵ تا ۹ ئه. اون ساعت، به جز اولی که از صبح زود بیداره، اون یکیا، خوابن و تا بیدار شن، کلاس منم تموم شده.👌🏻 بعد با هم صبحونه می‌خوریم و کارامونو می‌کنیم. . حالا این وسط کلاس‌های حوزه‌ی خودمم به زور شرکت می‌کنم.😆 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 اردیبهشت 1400 14:38:42

0 بازدید

madaran_sharif

. آیا می‌دانید چگونه کتاب مورد نظرتان را به سلیقه کودکتان بخرید؟!😯😎 . کودک⁦👦🏻⁩ را در کالسکه گذاشته، به سمت قفسه کتاب‌های بزرگسال می‌رویم.😐 . کتاب📚 مورد نظر خودمان را طی یک حرکت چریکی، به دور از چشم بچه‌ها،در بین کتاب‌های بزرگسال می‌گذاریم.😈 . از بچه‌ها می‌خواهیم خودشان یک کتاب انتخاب کنند.😂😅 . . تا آیا می‌دانیدی دیگر خدا یار و نگهدارتان⁦🙋🏻‍♀️⁩ . . پ.ن۱: ما هم همیشه انقدر خبیث😈 نيستيما!ولی نمی‌شه تو هر کتابفروشی بچه‌ها رو رها کنیم. یا کتابی📚 با محتوای نامناسب برمی‌دارند، یا کتابی که مناسب سنشون نیست.🤷🏻‍♀ البته یکی دو تا کتابفروشی می‌شناسیم که غالبا کتاباش خوبه، اونجا محمد قدم می‌زنه و خودش انتخاب می‌کنه. . پ.ن۲: یه کتاب خوب می‌خوام معرفی کنم براتون، برای همه گروه‌های سنی😯!!استوری رو ببينيد😉 . پ.ن۳: راستی کتاب خوب کودک⁦👶🏻⁩ چی سراغ دارید؟ دلیل انتخابتون و گروه سنی مناسب هم بگيد بهمون.🌹 .. عکس نوشت: علی یه جوری با دقت قفسه‌ها رو می‌گشت که انگار دنبال منبعی برا مقاله‌ی جدیدش می‌گرده😄😂 . . #پ_بهروزی #طنز_مادرانه #کتاب_کودک #مادران_شریف_ایران_زمین

22 تیر 1399 16:44:26

0 بازدید

madaran_sharif

. محرم امسال #محمد با یک وسیله هیجان انگیز آشنا شد طبل!🔊 . هرچی دستش بود میزد به در و دیوار و‌میز و سر و کله حتی!و‌میگفت دارم طبل میزنم😕😐 . اول نسبت به خرید طبل اسباب بازی مقاومت کردیم و با وسایل موجود تو خونه براش طبل درست میکردیم... . تا اینکه یه بار تو مغازه ای نزدیک حرم حضرت معصومه طبل دید😍😍 و کلللییی ذوق کرد که : طبل کوچیک داره آقا😃😃 ما هم براش خریدیم که دست از سر وسایل خونه برداره.😁 . . خیلیییی خوشحال شد😋😍😆 صبح‌تا شب و شب تا صبح طبل میزد و بلند بلند کربلا میخواند(محمد به روضه و مداحی میگه کربلا👼) . . منم هی میگفتم هیس،آروم‌تر، محمممممد😣،بسه مامان😠،ساکت،همسایه ها،سرمون رفت😫😤... خلاصه من ناخودآگاهم پر از تذکر به محمد شده بود،یعنی گاهی پیش میومد که طبل هم نمی‌زد ولی من میگفتم هیس!😶 . . که ناگهان امروز یاد نکته ی مهمی افتادم،و اون چیزی نبود جز اینکه ما بیش از یک ماه هست که دیگه تو آپارتمان نیستیم!😉😉 و نزدیکترین همسایمون شاید بیش از ده متر فاصله داره با ما😁😜 پسر من می‌تونه راحت باشه و‌هرچقد میخواد طبل بزنه 🔊🔊و کربلا بخونه😎 . . . دیگه بهش تذکر ندادم و رفتم باهاش طبل‌زدم،محمد هم که حسابی هیجان زده شده بود در حدی سر و صدا کرد که گوشم سوت میکشید تا یه مدت!😆 . و علی مات و مبهوت من و داداشش رو نگاه میکرد😦😧😲 . . . پ.ن: ما طی یک تصمیم انتحاري👊 از آپارتمان کوچ کردیم به یک خونه مستقل حیاط دار گوگولی تو یه روستای خوش آب و هوا که فقط 13کيلومتر با خونه قبلمون فاصله داره😍 . تو پست های بعدی بیشتر راجع به ویژگی های این خونه و چرایی این تصمیم حرف میزنم،ان شاءالله☺️ . . . #پ_بهروزي #ریاضی91 #خانه_روستایی #آپارتمان_نشینی #کودک_بازی_آزادی #نصیرالدین_محمد . #سبک_مادری #خاطره_نوشت #مادران_شریف

18 مهر 1398 14:23:48

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶ساله، #طاها ۴/۵ساله، #محمد ۲ساله) . یه شوت بلند و... خرده تراش و کاغذ باطله‌ها خوشحال و خندون در هوا رقصیدند و نشستند سرتا پای من و رضا و میز و دفتر و فرش! آخ آخ یه ساعتم نیست اتاق رو جارو زدم تا کلاس برای شروع درس مرتب باشه😤 این بار سومه برای امروز😱 . صدای ریسه خنده محمد بلند شد. رضا ریز خنده‌ای کرد و ادامه داد: بااادااامممم☺️ من: باباااا مسلط! باباااا تمرکز!😳 منم مثل رضا خودم رو زدم به اون راه، خرده تراش‌ها رو از روی دفتر و میز و شونه‌هاش فوت کردم، و ادامه دادم... . وقتی دیکته تموم شد، اتاق رو فورا ترک کردیم و طاها موند و جارو و دسته گلی که به آب داده بود هر ازگاهی سر زدم بهش که عزیزم اون گوشه هنوز کثیفه! ☺️ . خداروشکر از اون به بعد این اتفاق دیگه تکرار نشد و بدون دعوا و قهر و اعصاب خردی ختم به خیر شد. . قبلا برنامه‌ی کلاس رضا از بعدازظهر شروع می‌شد و یک ساعت بعد از ناهار شروع می‌کردیم. طاها و محمد پای تخته، و من و رضا توی دفتر و کتاب، و گاهی برعکس، گاهی محمد می‌پرید وسط فیلم، پای تخته و با خط‌کش به رضا درس می‌داد! و توقف فیلم⏸ گاهی طاها بلند داد می‌زد مامااانی محمد بوی بد می‌ده و ⏸ شارژ خیلی زود تموم می‌شد و باز ⏸ . بعضی فیلم‌ها که خراب می‌شد از ارسالش منصرف می‌شدم و به خاطر تجدید فیلم اعصاب خودمو بچه رو خرد نمی‌کردم❗️معلم می‌خواد بفهمه ما همراه کلاس درست پیش می‌ریم، از ۶ تا فیلم ۲ تاشم نره آسمون که به زمین نمیاد😉 . کم‌کم بی‌حالی و کسالت باعث شد نظم کلاس‌ها بهم بخوره، مامان ساعت کلاسمه😃 - مامانی بذاریم نیم ساعت دیگه یه کم بخوابم؟😢 مامانی نیم ساعت شد حالا بیا😊 - ناهار رو که نتونستم بخورم، بذار یه چیزی بخورم بعد! منو باش این‌جوری می‌خوام ناظم هم باشم😕 خداروشکر جدیدا فیلم‌های کلاس رو صبح می‌فرستن😄 . بچه‌ها رو شب‌ها زودتر می‌خوابونم و صبح که انرژی دارم شروع می‌کنم به تدریس و فیلم گرفتن، اون زمان محمد و طاها بیشتر تو کتاب دفترا مشغول نقاشی می‌شن و فیلم‌هامون زیاد تکه پاره نمیشه💪🏻 تکالیف هم می‌مونه برای عصر، البته همونم هنوز نظم خوبی نگرفته، زنگ تفریح‌ها خیلی طولانیه😆 ماه اول الحمدلله به خیر گذشت و به نظر هر چهارتامون رو به رشدیم❗ و در تمام لحظات طاها و محمد و توراهیمون لحظه به لحظه در کنار ما بودند و نذاشتند احساس تنهایی کنیم😄👌🏻 . ❗ادامه را در نظرات بخوانید❗ . #روزنوشت_های_مادری #کرونا #مدرسه_مجازی #مادران_شریف_ایران_زمین

21 مهر 1399 16:40:49

0 بازدید

madaran_sharif

. از همون لحظه اول که فهمیدم مامان شدم، ذهنم درگیر این بود که چطور باید برگردم سر کار😣 فقط فکر این‌که مادرم، کنار پسرم هست بهم دلگرمی می‌داد. . خواهرم، تازه دوره ارشدش شروع شده بود📚 با دختری دو ماه بزرگتر از محمد جواد👼 . با توکل به خدا و مشورت با مامان و خواهر و همسرم، روزای حضور برای تدریس رو اعلام کردم👩‍🏫 سه روز پشت سر هم، عصرها، نزدیک به آخر هفته📋 . خواهرم هم جوری انتخاب واحد کرد، که تا حد ممکن روزهای کلاس‌هامون متفاوت باشه📝 چرا که نگه‌داشتن دو تا نی‌نی یک‌جا، تو این سن، واقعا سخته😧 . با همه اینها یک روز هم باقی موند که آقای همسر نگه داشتن پسرشون رو به عهده گرفتن🧔👶 . اون روز، وسایل و غذای محمدجواد، و نهار همسرم رو حاضر می‌کردم و با همسرم که زودتر از همیشه از سر کار برمی‌گشتن، می‌رفتیم دانشگاه🚗 من می‌رفتم سر کلاس👩‍🏫 و پدر و پسر می‌رفتن حرم امام🕌 چون نزدیک بود و فضا باز؛ و نی‌نی می‌تونست چهاردست‌وپایی بره و راحتتر باشه😃 این‌جوری مدت زمان دوری گل پسر از مامان، هم کمتر می‌شد😍 . دو روز دیگه هفته، مامانم می‌اومدن خونمون. این دو روز هم خداروشکر مدت زمان کلاس، کمتر بود😌 . چند بار هم پیش اومد که همسرم یا کلا نبودن یا دیرتر می‌رسیدن؛ که یه بارش آقا محمدجواد رو سپردم دست همسایه. . با این‌که باب کمک گرفتن از این همسایه خوبمون، تو مسجد باز شده بود و دلم قرص بود که خدا خودش، این راه رو پیش پام گذاشته؛ ولی بازم اون روز که اولین بار پسرم رو پیش کسی غیر از خانوادم می‌گذاشتم، تا برم سر کار اشکام می‌ریخت😭 . اون روز، بابای محمدجواد، بعد ۳ ساعت می‌رسن و محمدجواد رو که دیگه شروع کرده بوده به گریه کردن، می‌گیرن و میان دانشگاه پیش مامان. . یه بارم، رفتم خونه مامان، تا دوتا نی‌نی، باهم کنار مادربزرگ باشن. اما همون‌طور که پیش‌بینی می‌شد، اصلا ساده نبود و دیگه فکر تکرارشم نکردیم😖 . یه دفعه هم، به ذهنم رسید، که هفته آخره و درس‌ها تموم شده و می‌تونم محمدجواد رو با خودم ببرم سر کلاس😃💡 اون روز برام، واقعا شیرین و خاطره‌انگیز شد💗؛ و محمدجواد بیشتر از من، بغل دانشجوهای خوبم بود😃 . وقتایی هم که کلاس نداشتم، یا محمدجواد خواب بود،😴 یا با باباش بازی می‌کرد،⚾️ پایان‌نامه‌م رو تکمیل می‌کردم📑 . یه نگاهی هم به مقاله‌های در دست ویرایشم داشتم، تا بتونم خودم رو برای دفاع کنم👩‍🏫 اما باز هم همه‌چیز اون‌جوری که پیش‌بینی می‌کردم پیش نرفت... . #ف_غیور #کامپیوتر۸۴_دانشگاه_فردوسی #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف

06 اسفند 1398 16:14:45

0 بازدید

madaran_sharif

. وقتی می‌خوام نماز بخونم، محمد هم یه مهر برمی‌داره و میاد کنار من.😊 دستاشو می‌بره کنار صورتش، بلافاصله می‌ره سجده، بعد بلافاصله پا میشه. با دستای کوچیکش قنوت می‌گیره، و دوباره درازکش می‌شه رو زمین😍 . گاهی وقت‌ها هم روسری منو سرش می‌کنه. البته براش اندازه چادر می‌شه.😁 . بعد که نمازش تموم شد، یا وسط نمازش،😁 میاد زیر چادرم قایم می‌شه👶 چادرمو سرش می‌کنه... می‌پیچه به خودش... و خیلی طبیعی، اونو به یغما می‌بره.😆 خداروشکر همیشه یه سرویس حجاب دیگه هم، زیر چادر دارم، که دیگه اونو با چنگ و دندون حفظ می‌کنم. . دیروزم اومد زیر چادرم. همون‌جا یه کم بازی کرد. بعد دراز کشید و... ... خوابید😍😍😍 . چه حس خو‌بی داشت...💗 یه بچه‌ی معصوم، اونقد زیر چادرت احساس آرامش کنه... که خوابش ببره😌 . . گاهی وقتا تو نماز، وقتی دارم حمد و سوره می‌خونم، دلش #بغل می‌خواد.👶 منم همون‌جا، بغلش می‌کنم و با هم ادامه می‌دیم.😉 تا خود رکوع بغلم می‌مونه و برای رکوع و سجده زمینش می‌ذارم. گاهی به همین قانع می‌شه. گاهیم منتظر می‌مونه دوباره پاشم، و بازم بغل.🤗 (البته بعد از انتشار این پست، دوستان گفتن که بغل کردن بچه پوشکی، در نماز اشکال داره، و ما رفتیم استفتاء کردیم از سایت رهبری، و فهمیدیم بنابر احتیاط واجب، اگر یقین داریم پوشکش کثیفه، نباید بغلش کنیم.) . گاهیم شلوغ کاری‌هاش دیگه...😆 . داشتیم #نماز می‌خوندیم. وسط نماز رفت بیسکوئیت خورد.😂 ولی دلش نیومد تنهایی بخوره،😊 با درون‌مایه‌هایی از اجبار😅، به منم تعارف می‌کرد.😁 . . اگه یه وقتی هم، تو سجده، سوار گردنم بشه، که دیگه یاد خود نماز پیامبر می‌افتم. هعی... خدا رو چه دیدی؛ شاید به خاطر همین یه شباهت، خدا بقیه تفاوت‌های نمازمو ببخشه... . . پ.ن: بچه‌ها، همون‌طور که حرف زدن رو از ما یاد می‌گیرن، رفتارهای ما رو هم به عنوان #یک_رفتار_خوب ، یاد می‌گیرن. حتی قبل اینکه بتونن خوبی و بدی رو تشخیص بدن! . این هم یه تهدیده؛‼️ هم یه فرصت استثنائی✨ . #تهدید⚡️از این نظر که ممکنه رفتارهای بدمون رو یاد بگیرن. که همینم می‌تونه به یه #فرصت💡تبدیل بشه و ما به خاطر بچه‌هامونم که شده، رفتارهای بدمون رو کنار بذاریم. . و یه #فرصت🌟 استثنائیه. چون دیگه با این حساب، تربیت کردن بچه‌ها، اونقدری که فکر می‌کنیم، سخت نیست. مهم‌ترین بخشش اینه که #خودمون_خوب_باشیم😊 . دارم فکر می‌کنم چقدر باید خدا رو شکر کنم، که این راه رو مایه‌ی رشد اخلاقیم قرار داده. شاید اصلا یکی از #فلسفه‌های_تولد_انسان، همین باشه. . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

01 بهمن 1398 17:10:03

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. . #قسمت_چهارم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . اون موقع، خونه‌ی یکی از دوستان صمیمیم نزدیک ما بود. بچه‌ی اون هم، دوماه از بچه‌ی من کوچک‌تر بود و ما زیاد خونه هم می‌رفتیم؛ هم درسای حوزه رو مباحثه می‌کردیم هم بچه‌هامون با هم بازی می‌کردن.😃 . همون روزها یه سری تفاوت‌ها بین بچه‌ها توجهم رو جلب کرد. مثلاً بچه‌ی دوستم معنای دستورات ساده‌ای مثل برو، بیا و بده، رو می‌فهمید، ولی پسر من اصلا متوجه نبود.🤔 تو جمع‌های دیگه‌ای هم به رفتارهای بچه‌های هم‌سنش دقت می‌کردم و اونا رو با پسر خودم مقایسه می‌کردم یا توی اینترنت جستجو می‌کردم.👩🏻‍💻 . ولی هر وقت با کسی این دغدغه رو مطرح می‌کردم، می‌گفتند نه طوریش نیست. چون گل‌پسر، بچه‌ی سفید و تپل و خوش خنده‌ای بود، همه دوستش داشتند.🥰 از لحاظ جسمی، هیچ مشکلی نداشت. رشد و حرکاتش خوب بود. . اردیبهشت۹۳ ، هنوز گل‌پسر دو سالش تمام نشده بود که پسر دوممون به دنیا اومد. . نوزاد جدید ما اون اوایل خیلی گریه می‌کرد. از طرفی گل‌پسر هم کوچیک بود و‌ من باید به هردوشونو می‌رسیدم. هر کاری که می‌خواستم بکنم، دومی یا تو بغلم بود، یا مجبور می‌شدم بذارم گریه کنه تا به اون یکی برسم. . از طرفی پسر اولمم، خیلی بغلی بود و خیلی وقتا، این دو تا با هم تو بغل من بودن. البته خودمم توانایی‌هام بیشتر شده بود و هم‌زمان کارهام رو هم می‌کردم. مثلاً یکی رو می‌ذاشتم رو زمین، غذا رو‌ هم می‌زدم و دوباره بغلش می‌کردم.🥴 . گل‌پسر همچنان نسبت به هم‌سالانش تفاوت‌های کمی از نظر انجام دادن دستورات بقیه نشون می‌داد؛ اما بقیه این رو به پای داداش‌دار شدنش می‌ذاشتن و می‌گفتن طبیعیه. . برای همین تا وقتی به سن حرف زدن برسه و به حرف نیفته، کسی تفاوتش با بقیه رو باور نکرد. حتی اون موقع هم باور نکردن. . . ما تو فامیل کسانی رو داشتیم که دیر حرف زدن، حتی در حد ۵ سال، و امیدوار بودیم بچه‌ی ما هم به اونا رفته باشه. . حتی دکترم که می‌بردیم، می‌گفتن: چیزی نیست. تاخیر رشد کلامی داره. خوب می‌شه. . به توصیه‌ی پزشکان و اطرافیان، بردیمش گفتار درمانی. جلسات گفتار درمانی طولانی مدت بود و ما مجبور بودیم ماه‌ها، هفته‌ای سه روز بریم کلینیک و با کوچولوی نوپا منتظر بشینیم که کارمون انجام بشه. . خیلی روزهای سختی بود. مخصوصا که دوباره ضربانی در وجودم شکل گرفته بود...💕 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. . #قسمت_چهارم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . اون موقع، خونه‌ی یکی از دوستان صمیمیم نزدیک ما بود. بچه‌ی اون هم، دوماه از بچه‌ی من کوچک‌تر بود و ما زیاد خونه هم می‌رفتیم؛ هم درسای حوزه رو مباحثه می‌کردیم هم بچه‌هامون با هم بازی می‌کردن.😃 . همون روزها یه سری تفاوت‌ها بین بچه‌ها توجهم رو جلب کرد. مثلاً بچه‌ی دوستم معنای دستورات ساده‌ای مثل برو، بیا و بده، رو می‌فهمید، ولی پسر من اصلا متوجه نبود.🤔 تو جمع‌های دیگه‌ای هم به رفتارهای بچه‌های هم‌سنش دقت می‌کردم و اونا رو با پسر خودم مقایسه می‌کردم یا توی اینترنت جستجو می‌کردم.👩🏻‍💻 . ولی هر وقت با کسی این دغدغه رو مطرح می‌کردم، می‌گفتند نه طوریش نیست. چون گل‌پسر، بچه‌ی سفید و تپل و خوش خنده‌ای بود، همه دوستش داشتند.🥰 از لحاظ جسمی، هیچ مشکلی نداشت. رشد و حرکاتش خوب بود. . اردیبهشت۹۳ ، هنوز گل‌پسر دو سالش تمام نشده بود که پسر دوممون به دنیا اومد. . نوزاد جدید ما اون اوایل خیلی گریه می‌کرد. از طرفی گل‌پسر هم کوچیک بود و‌ من باید به هردوشونو می‌رسیدم. هر کاری که می‌خواستم بکنم، دومی یا تو بغلم بود، یا مجبور می‌شدم بذارم گریه کنه تا به اون یکی برسم. . از طرفی پسر اولمم، خیلی بغلی بود و خیلی وقتا، این دو تا با هم تو بغل من بودن. البته خودمم توانایی‌هام بیشتر شده بود و هم‌زمان کارهام رو هم می‌کردم. مثلاً یکی رو می‌ذاشتم رو زمین، غذا رو‌ هم می‌زدم و دوباره بغلش می‌کردم.🥴 . گل‌پسر همچنان نسبت به هم‌سالانش تفاوت‌های کمی از نظر انجام دادن دستورات بقیه نشون می‌داد؛ اما بقیه این رو به پای داداش‌دار شدنش می‌ذاشتن و می‌گفتن طبیعیه. . برای همین تا وقتی به سن حرف زدن برسه و به حرف نیفته، کسی تفاوتش با بقیه رو باور نکرد. حتی اون موقع هم باور نکردن. . . ما تو فامیل کسانی رو داشتیم که دیر حرف زدن، حتی در حد ۵ سال، و امیدوار بودیم بچه‌ی ما هم به اونا رفته باشه. . حتی دکترم که می‌بردیم، می‌گفتن: چیزی نیست. تاخیر رشد کلامی داره. خوب می‌شه. . به توصیه‌ی پزشکان و اطرافیان، بردیمش گفتار درمانی. جلسات گفتار درمانی طولانی مدت بود و ما مجبور بودیم ماه‌ها، هفته‌ای سه روز بریم کلینیک و با کوچولوی نوپا منتظر بشینیم که کارمون انجام بشه. . خیلی روزهای سختی بود. مخصوصا که دوباره ضربانی در وجودم شکل گرفته بود...💕 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن