پست های مشابه

madaran_sharif

. از اونجایی که من دوست داشتم با یه آدم از خانواده‌ی خیلی مذهبی ازدواج کنم، پدرم مخالفت نکرد و جلسه‌ی بله‌برون برگزار شد.😌 . به طرز عجیبی جلسه با خنده و شادی گذشت، آخرش فهمیدیم مهریه‌ی مختصر مفیدی تعیین شد و ما عروس شدیم.😅 . همسرم اون زمان دانشجو بودن و شغل درست و حسابی و پس اندازی نداشتن. تازه سربازی هم نرفته بودن.😅 کلا اوضاع خیلی ایده ال بود.😁 . عقدمون بدون خرید و در محضر، با حضور ۱۰ نفر انجام شد. هرچند ساده بود، اما همین که در محضر حضرت عبدالعظیم برگزار می‌شد ارزشمندش می‌کرد.😊 . حدود یک سال عقد بودیم و تو این مدت من درسم رو تموم کردم و در جستجوی کار راهی شهر شدم.🙃 . در دوران دانشجویی یک سال تو یک شرکت، به عنوان طراح کار کردم. حالا، باید برای کسب تجربه و البته کمک مالی می‌رفتم سراغ یه کار دیگه. . اما یه دختر چادری و معذب در رابطه با نامحرم کجا، و فضای کار برای یک عمرانی کجا.😑 . با احتساب شرایطم و جو دو سه تا شرکتی که توی ورودیشون قبول شدم، باید تصمیم سختی می‌گرفتم و انتخاب می‌کردم.😶 . ناراحت‌کننده بود ولی تصمیم گرفتم با این شرایط تو اون شرکت‌ها کار نکنم.😫😓 شهرداری و جاهای دولتی هم که گیر فلک نمی‌اومد.😒 . با همسر دودوتا چهارتا کردیم ببینیم چه جوری بریم سر خونه زندگیمون. دیدیم چیز زیادی نداریم و از اونجایی که بنای زندگی رو بر سازندگی و استقلال گذاشتیم، به یه مهمانی🍛 به جای عروسی، در منزل پدرم و یک زیرزمین استیجاری اکتفا کردیم. . البته لباس عروس👰🏻 تنم کردم و یه سرویس بدل که خدایی نکرده آرزو به دل نمونم.😂 . منتقد زیاد داشتیم؛ ولی وقتی یه مادر داری که به علایقت احترام می‌ذاره😌 و همسری که خیلی شبیه رویاهاته، گوش‌هات شنوایی‌شو از دست می‌ده😅 و خوش و خرم به زندگی می‌رسی.😊 . قبل از اینکه بریم سر خونه زندگیمون، اردوی ازدواج دانشجویی مشهد رو رفتیم.😍 وقتی همه با چادر یه رنگ می‌رفتن حرم🕌 و اون‌همه آدم مهمون عروسیت در محضر امام رضا می‌شدن، احساس می‌کردی باشکوه‌ترین عروسی دنیا رو داری.😍 . همون اوایل ازدواج، همسرم جایی که دوست داشتن مشغول کار شدن.🤗 البته کار توام بود با ماموریت که شرایط رو سخت می‌کرد، اما خیلی جای شکر داشت.🤲🏻 . ۱۰ ماه بعد همسر باید می‌رفتن سربازی.👮🏻‍♂ . همین موقع‌ها بود که تصمیم گرفتیم نفر سومی رو عضو خانواده کنیم.👶🏻 فکر می‌کردیم حالا که تحت نظر دکتر👩🏻‍⚕ و با رعایت تمام اصول پیش رفتیم همه چی حله و ۹ ماه بعد یه بچه تپل میاد... اما خواست خدا چیز دیگه‌ای بود و بچه نموند... . #م_ح #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف_ایران_زمین

10 تیر 1399 17:24:02

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۹ ماهه) . گریه می‌کنه😭 بغلش می‌کنم💕 راه می‌رم تو خونه⁦🤱🏻⁩ شروع می‌کنم به خوندن سوره انشراح، تو چشمام نگاه می‌کنه👀 اشک تو چشمای مشکی درشتش گم می‌شه... لبخند می‌زنم😍 می‌خنده😁 خوابش پریده، ساعت ۲ بامداد رو نشون می‌ده😱 داره دندون درمیاره😔 دست می‌زنم روی لثه‌ش، تیزی یه دندون فسقلی حس می‌شه... ذوق می‌کنم😍 بغلش می‌کنم و می‌گم مااااشااااالله مامانی... دندون نو مبارک🌹 می‌خنده... کیف می‌کنم، تا پنج صبح بازی می‌کنه⁦🤸🏻‍♂️⁩ از شدت خواب بیهوش می‌شم .. ولی نیاز دارم مثل کارتون تام و جری چوب کبریت بزارم لای پلک‌هام و چهار چشمی مراقب سینه خیز رفتنش باشم... به زور می‌خوابه😴 نماز می‌خونم... سوره‌ی انشراح... هنوز چشمام گرم نشده همسرم صدام می‌زنه: - خانوووم پا می‌شی با هم صبحونه بخوریم؟! چقدررررر امیر علی دیشب خوب خوابید😨 دلم می‌خواد از شدت خواب آلودگی و خستگی و اینکه اتفاقات دیشب رو حتی حس نکرده پاشم و یه کاری دستش بدم😝😆⁦👊🏻⁩ یهو ذهنم پر می‌کشه و می‌گم الم نشرح لک صدرک... پا می‌شم صبحونه حاضر می‌کنم. می‌گم دیشب نخوابیدم😕 می‌گه شرمنده خسته بودم نفهمیدم! پس برو بخواب با امیرعلی، ناهار هم نمی‌خواد درست کنی...یه چیزی مي‌خوريم. . . پ.ن: برای اینکه از نگرانی در بیاید باید بگم که بعد از صبحانه همراه با امیرعلی خان تا ۱۱ خوابیدیم.😴 . . #سبک_مادری #ان_مع_العسر_یسرا #مادران_شریف_ایران_زمین

13 مرداد 1399 15:23:57

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_پنجم روزهای بارداری می‌گذشت. هنوز به خاطر از دست دادن دکترا ناراحت بودم. همین روزها بود که از طرف بنیاد ملی نخبگان تماس گرفتند. به خاطر مدال طلای المپیاد، عضوش شده بودم.☺️ و حالا داشتن به من خبر می‌دادن که یک بورس تحصیلی به من تعلق گرفته و می‌تونم دکترا ثبت نام کنم!😮😍 از طرفی همسرم هم تو مقطع ارشد قبول شدن. وای خدای من!🤩 این هم یه روزیِ تپل... به قدم گل دختر دومم! راستش رو بخواید، من بارها اینو تو بارداری‌هام تجربه کردم که به طرز عجیبی مسائل رو ریل افتادن و آسون شدن... انگار اون زمان به آسمون وصلم.😄 همه‌ش به خاطر اون طفل معصومی که دارم با سختی حملش می‌کنم.💛 حتی دعاهام حس می‌کنم سریع مستجاب می‌شه. دوستانی داشتم که باردار نمی‌شدن و همیشه دعاشون می‌کردم ولی... تو هر بارداری برای هر کدوم دعا کردم به طرز معجزه‌آسایی باردار شد.😍 همیشه به اطرافیانم می‌گم نگید که خونه یا ماشین بخریم، بعد بچه‌دار شیم. بر عکسش رو بگین. بچه‌دار بشیم، ان‌شاالله خونه هم خواهیم خرید. چون واقعاً یه چیزایی روزیِ اون بچه‌است. یادمه یکی از دوستام می‌گفت من بچه‌ی اولم رو خیلی سخت از پوشک گرفتم. هم خودم هم بچه خیلی اذیت شدیم.🤪 ولی دومی رو خیلی راحت گرفتم، شاید بخاطر این بود که باردار بودم و خدا خواست سر یه هفته جمع بشه.👌🏻 خود من هم دقیقا همین رو تجربه کردم. هر دو بچه‌ای که از پوشک گرفتم در شرایط بارداری بود، و دقیقا ۳ روزه ختم شد. اینا هم امداد الهی هستن. فقط تاب دادن گهواره به دستان جبرئیل که امداد غیبی نیست.😉 داشتم می‌گفتم! با بورس دکترا، در دانشگاه خودمون (دانشگاه فردوسی مشهد) و همون رشته‌ی ادبیات فارسی ثبت نام کردم و آذر ماه همون پاییزی که سر کلاس دکترا نشستم (سال ۹۶)، دختر دومم به دنیا اومد. کلاس‌های دکترا کم بود؛ ترمی ۴ تا ۶ واحد، که یکی دو روز در هفته بیشتر نمی‌شد. این زمان‌ها رو هم بچه‌ها پیش مامانم می‌موندن. البته دیگه خونه‌ی مامانم نزدیک دانشگاه نبود و اومده بودن محله‌ی ما.😍 از کلاس‌ها که می‌رسیدم خونه، هر بار می‌دیدم مامانم برای سرگرم کردن گل دخترا یه ابتکار جدیدی زدن.😄 مثلاً یه روسری رو به دسته‌ی یه دیگ بزرگ گره می‌زدن بچه‌ها رو سوارش می‌کردن و می‌کشوندن رو زمین!😃 یا دختر بزرگه رو می‌فرستادن تو باغچه سبزی و فلفل و... بچینه، بعد عکس می‌گرفتن و به من نشون می‌دادن. یه ننو هم درست کرده بودن و بچه‌ها رو نوبتی سوارش می‌کردن. خدا خیرشون بده.❤️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

25 خرداد 1401 17:48:05

3 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_سوم رضای عزیزم علاوه بر اینکه زود دنیا اومد، زردی طولانی هم داشت.😔 بعد دنیا اومدنش ۱۰ روزی تو بیمارستان پیشش بودم.😥 بعد هم کولیک و رفلاکس تا ۴ ماه، خیلی اذیتش (و البته اذیتمون😩) کرد. . #مامان_اولی بودم و ناشی! مشکلاتِ گوارشی رضا هم مزید بر علت بود، تا برنامه‌ی روزانه‌ام درهم باشه.😬 یه روز ناهار سرظهر🌞 و روز دیگه دم غروب.🌜 تو اون ۴ ماهِ اول، توالیِ خوابِ بیش از یکی دو ساعت نداشتم. همسرم روزهای کاریِ هفته از صبح زود یا #سرکار بود یا #دانشگاه. با وجود بازگشت دیرهنگام و خستگی، الحمدلله اغلب همراه خوبی بود.🙂 برای منم که #مرخصی_تحصیلی گرفته بود.😉 . و اما #مهربانی_خدا رو خیلی لمس کردم. بیش از هر وقتِ دیگه تو زندگیم.🤗 اتفاقاتی می‌افتاد که حس می‌کردم خدا دلش به حالم سوخته و میگه برای امروز کافیته!😝 علاوه بر اون وقایع، خودِ سوژه (پسرم رضا😅) رو هر وقت تو خواب و بیداری نوازشش می‌کردم و به چشماش چشم می‌دوختم، خستگی از یاد و تنم می‌رفت.😍 آرزوهای دور و درازمو بهش می‌گفتم و براش از خدا خیر می‌خواستم، به روزهای بزرگتر شدنش فکر می‌کردم و... وای خدا جون یعنی می‌بینم حرف زدنشو؟ راه رفتنشو؟ شعر و قرآن خوندنشو؟ . لالالا بارون و ابرِ بهاری ما بودیم و یه کوه چشم انتظاری برای تاتیِ یک بره آهو واسه جیک جیکِ یه جوجه قناری خدا از آسمون پایین فرستاد تو را تا یک بغل شادی بیاری . واقعا بغل بغل شادی بود! اولین آوایی که به زبون آورد! اولین لبخند😊 اولین برگشت روی سینه🙇‍♂ اولین قهقهه😄 اولین دندان🤓 و کلی #اولین‌های دیگه از شوق تا اوجِ آسمون پر می‌زدیم.😍 . شادیِ بعد از خستگی!❤ مثل وقتایی که بعدِ امتحان کردنِ کلی تکنیک، دل‌دردش خوب می‌شد و لنگ روی لنگ انداخته زل می‌زد تو چشام که مامان چته؟! مگه چی شده؟؟!🤨 جنبه داشته باش😒 وای که چقدر زود باهام حرف زد! اولین بار... آها یادم اومد! از همون روزایی که از پس پرده غیبت، (تو شکم!) سر جلسه‌ی #امتحانِ انتقالِ حرارت ازش مشورت گرفتم😜 به حول و قوه الهی کم‌کم روی ریل افتادم😍 . وقتی می‌خوابید، اولا یه کمی می‌خوابیدم (نمی‌شد نخوابید😀) و بعد تندتند کارهام رو طبق #اولویت انجام می‌دادم، مطالعه به #برنامه_روزانه ام برگشت😄 البته ایده آل نبود، اما از اون وضعِ اول خیلی بهتر بود.😅 . به شکرانه‌ی اولین دندونش، مشتی گندم ریختم برای کبوترهای بالکن و با بقیه‌ش آش دندونی پختم.😋 تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانیم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز!😍 . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

07 دی 1398 16:22:36

0 بازدید

madaran_sharif

سلام به همه‌ی همراهان عزیز ❤️ حالتون خوبه؟   از وقتی که مادران شریف رو راه انداختیم و در کنار هم یک خانواده شدیم، همیشه تعدادی از عزیزان بهمون پیام می‌دادن که به مخاطب‌هاتون بگید برای حل مشکل یا بیماری یا گرفتاری که برامون پیش اومده، دعا کنن... 🌷   تصمیم گرفتیم یه بستری فراهم کنیم برای همین کار🌹   یه روز در ماه همه با هم برای حوائج هم‌دیگه دعا کنیم. چون وقتی دعاهامون دسته‌جمعی بشه، به اجابت خیلی نزدیک‌تر می‌شه و خیرات و برکاتش به تک‌تک‌مون می‌رسه.😊   امروز برای همه‌ی برادران و خواهران‌مون در همه‌جای جهان دعای می‌کنیم، مخصوصاً اعضای خوب خانواده‌ی مادران شریف🌹   برای ازدواج جوان‌هامون ⁦👩‍❤️‍👨⁩ برای شفای بیماران‌مون 🤒 برای حل گرفتاری‌ها و غم و غصه‌هامون😥 برای بچه‌دار شدن بی‌بچه‌هامون👶 برای رفع مشکلات اقتصادی خانواده‌هامون🌟 برای عاقبت بخیر شدن فرزندانمون😍   و از همه مهم‌تر برای فرج و ظهور امام‌مون و این‌که همه بتونیم از یاوران ایشون باشیم❤️   امشب یا فردا قصد داریم همه با هم دعای توسل رو بخونیم و بعدش دعا کنیم برای همه‌ی حاجات همه‌ی عزیزان 🌷 هرکس هم هر تعدادی می‌تونه صلوات بفرسته برای استجابت دعاها.   پ.ن ۱: قدیما توی دانشگاه شریف یه رسم خوبی بود، بچه‌ها دوشنبه‌ها رو روزه می‌گرفتن و قبل اذان مغرب توی مسجد دانشگاه جمع می‌شدن و دعا می‌خوندن و باهم افطار می‌کردن.😍 حالا به یاد اون رسم قشنگ، می‌خوایم ماهم اگر برامون مقدور بود یه روز در این هفته رو روزه بگیریم و دم افطار برای همه دعا کنیم.🌷   پ.ن ۲: این دوتا حدیث‌ خیلی قشنگ از امام كاظم (علیه‌السلام) هدیه به همه عزیزانی که توی این کار مشارکت می‌کنن🌷   🔶 إنّ مَنْ دَعَا لِأَخِیهِ بِظَهْرِ الْغَیبِ نُودِی مِنَ الْعَرْشِ وَ لَکَ مِأَةُ أَلْفِ ضِعْفٍ!   هر کس برادر دینی خود را غیاباً دعا کند از عرش به او ندا می‌رسد: صد هزار برابر (آنچه برای برادر خود خواستی) به تو عطا گردید!   🔶 مَن دعاِ لإخوانِه مِنَ المُؤمنین وَ المؤمناتِ و المُسلمین والمُسلماتِ وَكَّلَ اللهُ بِهِ عَن كُلِّ مؤمنٍ مَلَكاً یدعولَه.   کسی که برای برادران و خواهران مؤمن و مسلمان خود دعا کند خداوند از طرف هر یک از آنان مَلَکی می‌گمارد که همواره برایش دعا نمایند.   (وسائل‌الشیعه، ج ٤، ص ۱۱۴۸ و ١١٥٢)   پ.ن ۳: توی بخش نظرات هرکس حاجت خاصی داره که دوست داره بقیه به صورت خاص براش دعا کنن، می‌تونه بنویسه. هرکس هم که دید و برای اون حاجت دعا کرد، لایک کنه. ❤️   #دوشنبه_های_همدلی #مادران_شریف_ایران_زمین

22 شهریور 1400 15:13:05

1 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_چهارم . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . هیچ‌کدوم از دوستام باورشون نمی‌شد که دو تا کوچولو دارم و سومی رو باردارم⁦⁦🤰🏻⁩. این وسط دو واحد هم حضوری داشتم که بچه‌ها رو یک ساعتی مهد حوزه می‌ذاشتم. یک‌بار کلاس جابه‌جا شده‌بود و شرایط جوری نبود که بچه‌ها رو مهد بزارم… مجبور شدم با خودم ببرمشون سر کلاسی که تو کتابخونه برگزار می‌شد. با شرایط سکوت مطلق😄 بچه‌ها دلشون می‌خواست صحبت کنن اما ...خلاصه اون کلاس چالشی هم گذشت... . خیلی از اوقات قبل از اینکه استاد بیان سر کلاس بقیه‌ی طلبه‌ها من رو سوال پیچ می‌کردن که چطور می‌تونی با بچه‌ها انقدر درس بخونی و به کارات برسی؟ . آخر ترم‌ها هم که باید درس رو ارائه می‌دادم، مثل همیشه، شب بعد از خوابیدن بچه‌ها، تدریسم رو آماده می‌کردم. . وقتی سر کلاس، تدریس رو به‌عنوان اولین نفر ارائه دادم، مورد تشویق استاد و بقیه قرار گرفتم. خدا همیشه بخاطر حضور این فرشته‌ها به زندگیم برکت می‌داد😍… . نوشتن پایان‌نامه هم با وجود بچه‌ها، لطف بخصوصی داشت… دلم می‌خواست چند ساعت با تمرکز بشینم پاش… اما فقط شب فرصت داشتم و ذهن اون موقع یاری نمی‌کرد… سعی می‌کردم بیش‌تر از نرم افزارها استفاده کنم تا نیازی به حضور در کتابخونه نداشته‌ باشم… . من عاشق تحقیق و پژوهش بودم… درسته که بعد از یک روز سروکله‌زدن با دو تا وروجک و بارداری، ذهنم پویایی لازم برای پایان‌نامه رو نداشت...  اما من با کارهای علمی، انگیزه می‌گرفتم...❤️ انگار با این کارها زنده بودم و حیات می‌بخشیدم😍 تونستم پایان‌نامه‌ام رو با نمره‌ی‌ خوب دفاع کنم ... سطح دو به پایان رسید و نی‌نی ما در اوایل دوران کرونا به دنیا اومد⁦👼🏻⁩  . تابستون همون سال برای سطح ۳ یا همون ارشد شرکت کردم...تنها رشته‌ای که می‌تونستم غیرحضوری بخونم، یه رشته‌ی خیلی سخت بود،  فقه و اصول... . شرایطم ایجاب می‌کرد غیرحضوری رو انتخاب کنم چون من فکر می‌کنم کسی از پس سه تا بچه‌ی قدونیم‌قد من برنمیاد، جز مامانشون😅 . به خاطر معدل بالا، دیگه امتحان ورودی نداشتم و فقط یه مصاحبه بود‌. اما وقت کمی داشتم و درس‌های زیادی رو باید برای مصاحبه می‌خوندم. روز مصاحبه حسابی رفتم بالای منبر😆… برای مصاحبه‌گیرنده‌ها که دو خانم و یک آقای روحانی بودند، از اولویت بچه‌داری و لزوم تحصیل کنار بچه‌داری گفتم… یکی از خانم‌های مصاحبه‌گیرنده، ۸ تا بچه داشت و حسابی تشویقم کرد😍. سوالات علمی خیلی سخت بود و استرس مصاحبه زیاد... . فکر نمی‌کردم قبول بشم اما شدم‌...💪 . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

05 اسفند 1399 18:15:36

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. وقتی علی می‌خوابه، ما با چالش ساکت نگه‌داشتن محمد مواجه می‌شیم😅 چون خواب علی خیلی سبکه. . از طرفی می‌خوام از فرصتِ خوابِ علی برای کارهای خودم استفاده کنم، از طرف دیگه محمد نیاز به زمان اختصاصی داره که وقتی علی بیداره این فرصت پیش نمیاد معمولا. . یکی از بازی‌هایی که مختصِ زمانِ خوابِ علی هست، «حبوبات بازیه» هر بار یکی از حبوبات رو به انتخاب محمد میاریم و محمد مدت زیاااااادی در سکوت کامل مشغول بار زدن اون‌ها میشه😄 با لودر و بیل مکانیکی کامیونش رو پر می‌کنه و می‌بره در اقصی نقاط خونه خالی می‌کنه😕 . چالش بعدی هم جمع کردن اون‌ها تا قبل از بیدار شدن علی هست. . یه چالش دیگه هم شبا که همسرم میان پیش میاد😆 -خانوم،این عدسا چرا اینجا ریخته؟ -محمد عدس بازی کرده همسر مشغول جمع کردن عدس‌ها میشه. -خانوم اینجا چقدر لوبیا ریخته! -ئه؟! محمد لوبیا بازی کرده😅 همسر مشغولِ جمع کردنِ لوبیاها می‌شه -خانوم، علی چی تو دهنش گذاشت؟! -بذار ببینم؛ ئه؟ گندمه! محمد گندم بازی کرده😂 -خانوم نمی‌شه وقتی علی می‌خوابه یه بازی دیگه بکنید باهم؟! 😣😖 -چرا، می‌شه😎 گوشیمو بدم دستش فیلم ببینه😶، این‌جوری هم خیلی ساکت می‌شینه، یا تلویزیون روشن کنم و بذارم ساعت‌هاااا مشغول شه و منم با خیال راااااحت به کارام برسم😈، نظرت؟!😀 -نههههه خانوم😨، حبوبات بازی خیلیم خوبه، آشپزیشم خوب می‌شه، خودم شب میام جمع می‌کنم حبوبات کف خونه رو.😩 . پ.ن: البته این تنها بازیِ زمانِ خوابِ علی نیست، ولی جزو معدود بازی‌های بی‌سر و صدای ماست. چون محمد با ساده‌ترین بازی‌ها هم انقدر به وجد میاد و جیغ و داد می‌کنه که ملت وقتی سوار رنجر می‌شن هم انقد جیغ نمی‌زنند!😅 دوستانی که از نزدیک شاهدِ این صحنه بودند، تایید کنند لطفا😄 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی #حبوبات_بازی #تلویزیون #موبایل #بازی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. وقتی علی می‌خوابه، ما با چالش ساکت نگه‌داشتن محمد مواجه می‌شیم😅 چون خواب علی خیلی سبکه. . از طرفی می‌خوام از فرصتِ خوابِ علی برای کارهای خودم استفاده کنم، از طرف دیگه محمد نیاز به زمان اختصاصی داره که وقتی علی بیداره این فرصت پیش نمیاد معمولا. . یکی از بازی‌هایی که مختصِ زمانِ خوابِ علی هست، «حبوبات بازیه» هر بار یکی از حبوبات رو به انتخاب محمد میاریم و محمد مدت زیاااااادی در سکوت کامل مشغول بار زدن اون‌ها میشه😄 با لودر و بیل مکانیکی کامیونش رو پر می‌کنه و می‌بره در اقصی نقاط خونه خالی می‌کنه😕 . چالش بعدی هم جمع کردن اون‌ها تا قبل از بیدار شدن علی هست. . یه چالش دیگه هم شبا که همسرم میان پیش میاد😆 -خانوم،این عدسا چرا اینجا ریخته؟ -محمد عدس بازی کرده همسر مشغول جمع کردن عدس‌ها میشه. -خانوم اینجا چقدر لوبیا ریخته! -ئه؟! محمد لوبیا بازی کرده😅 همسر مشغولِ جمع کردنِ لوبیاها می‌شه -خانوم، علی چی تو دهنش گذاشت؟! -بذار ببینم؛ ئه؟ گندمه! محمد گندم بازی کرده😂 -خانوم نمی‌شه وقتی علی می‌خوابه یه بازی دیگه بکنید باهم؟! 😣😖 -چرا، می‌شه😎 گوشیمو بدم دستش فیلم ببینه😶، این‌جوری هم خیلی ساکت می‌شینه، یا تلویزیون روشن کنم و بذارم ساعت‌هاااا مشغول شه و منم با خیال راااااحت به کارام برسم😈، نظرت؟!😀 -نههههه خانوم😨، حبوبات بازی خیلیم خوبه، آشپزیشم خوب می‌شه، خودم شب میام جمع می‌کنم حبوبات کف خونه رو.😩 . پ.ن: البته این تنها بازیِ زمانِ خوابِ علی نیست، ولی جزو معدود بازی‌های بی‌سر و صدای ماست. چون محمد با ساده‌ترین بازی‌ها هم انقدر به وجد میاد و جیغ و داد می‌کنه که ملت وقتی سوار رنجر می‌شن هم انقد جیغ نمی‌زنند!😅 دوستانی که از نزدیک شاهدِ این صحنه بودند، تایید کنند لطفا😄 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی #حبوبات_بازی #تلویزیون #موبایل #بازی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن