پست های مشابه

madaran_sharif

سرفه می‌کردم و مشکوک به #کرونا بودیم 😱 . #ط_اکبری . فکر #قرنطینه ۳ تا پسر بچه تو یه خونه‌ی ۴۵ متری اذیتم میکرد... خدایا خودت کمک کن! تو گرما، سرما، برف، آلودگی و... یه راه‌حلی واسه خروج ایمن از چارچوب در پیدا می‌کردم😁 (جهت تخلیه انرژی و تنوع سرگرمی بچه‌ها😉) . بچه‌هایی که هر روز دلشون پارک و مسجد می‌خواست، خصوصا ته تغاریه که با پوشیدن لباس و تحصن مقابل درب خروجی، همیشه تسلیمم می‌کرد!😆 همه‌ی اینا از فکرم رد می‌شد، خدایا خودت کمکم کن...⁦🙏🏻⁩ . خدا رو شکر که محمد انقدر سرگرم بود که اصلا سراغ لباساش و فکر تحصن نرفت! 🤗 . با کتاب، کاغذ، مقوا، ابزار رنگ، شمع، آب، خاک، مواد بازیافتی، دو تا داداشاش و... خلاصه از هر چیزی تو خونه، یه بازی و سرگرمی کشیدم بیرون تا فنر پنهان در دست و پای بچه‌ها در نره!🙄 و اما خودم...😔 همیشه خیلی ددری بودم😅 ضمن اینکه مدت‌ها مریضی و مریض داری به اندازه‌ی کافی رُسم رو کشیده بود🤕 . حتی ملاقات پدرم که تازه عمل ریه انجام داده بود نباید می‌رفتم😞 و حالا با کلی دلتنگی باید مشغول کارهای خونه_که حالا قسمت بششششور بسسسابش سنگین‌تر هم شده بود🤪_ و مراقبت از همسر بیمار🤒 و تولید سرگرمی و تزریق نشاط به خانواده هم می‌بودم. . چیزی که بهم #قدرت و انگیزه‌ی پذیرش این سختی‌ها رو می‌داد، تداوم سلامتی روح و جسم خانواده‌م😍 و رشد خودم بود⁦💪🏻⁩ . از اونجا که معمولا #نسخه‌ی_الکترونیکی_کتاب‌ها رو می‌خوندم و گوشیمم این مدته خراب شد!😱 سیر مطالعاتیم متوقف شد!😑 . تو کتابخونه گشتم و کتاب‌هایی که همیشه تو اولویت بعدی(!) بودن و هیچ‌وقت زمان مطالعه شون نرسیده بود،😅 برداشتم، و کتاب "نگاهی به رابطه عبد و مولا" حاج آقا پناهیان رو شروع کردم... . هرچی جلوتر رفتم می‌فهمیدم چقدر بهش نیاز داشتم و نمی‌دونستم!☺️ با خودم گفتم چقدر خوب شد که تو جبر قرار گرفتم😆 چقدر ذهنم #محدودیت لازم داشت تا کمی سامون بگیره؛ واقعا لازم بود چند روزی به دور از اغتشاشات فکری بیرون خونه🗣👀، رجوع کنم به درون خونه😍 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #کرونا #مادران_شریف_ایران_زمین

18 فروردین 1399 16:00:25

1 بازدید

madaran_sharif

. #پ_شکوری (مامان #عباس ۳سال و نیمه و #فاطمه ۲ساله) . - مامان! خدا کجاست؟ - خدا همه جا هست. نزدیک ماست و هر وقت باهاش صحبت کنیم، حرف‌های مارو گوش می‌ده. . - یعنی خدا توی خیابونه؟ - آره‌. همین‌جا هم هست. توی قلب‌های شما بچه‌ها هم هست. . - مامان! هممه چیزا رو خدا آفریده؟ - بله. همه‌ی حیوونا، گلا، درختا، آسمون و خورشید و ماه و ستاره‌ها، حتی خود تو رو هم خدا آفریده. همه‌ی مارو خدا آفریده. . - تلویزیون رو هم خدا آفریده؟ - خدا به آدم‌ها عقل داده و کمکشون کرده تا خودشون بتونن یه چیزایی که لازم دارن رو درست کنن. مثل تلویزیون. . - مامان! خدا چرا سوسک‌ها رو آفریده؟ - خدا هر چیزی رو برای یه کاری آفریده، چون خدا خیلی زرنگه و همه چیز رو می‌دونه. شاید ما ندونیم چرا، ولی خدا حتما سوسک‌ها رو برای یه کاری ساخته. مثلاً بعضی پرنده‌ها، همین سوسک‌ها رو می‌خورن مثل غذا. . . اینا یه سری مکالمات من و عباس توی دو سه هفته‌ی اخیره😅 توی کتاب تربیت فرزند دیدم که باید از سه سالگی (قمری) بچه‌ها رو با مفهوم « لا اله الا الله» آشنا کرد. بچه‌ها با فطرت توحیدی به دنیا میان و با مفهوم خدا غریبه نیستن. برای همین تصمیم گرفتم بسته به فهم و درک عباس ، خدا رو بهش معرفی کنم. . بلافاصله سوالات عباس هم شروع شد ، خدا کیه؟ چیکار می‌کنه؟ کجاست؟ . جواب‌هاش با زبونی که بچه بفهمه، سخت به نظر می‌رسید. نمی‌دونستم چی باید بگم و هی به آینده حواله‌ش می‌دادم. . تا اینکه اتفاقی یه کتاب خیلی خوب رو توی کتاب فروشی دیدم. دقیقا کتاب مورد نیاز من و در واقع عباس بود. . 📚کتاب خداشناسی قرآنی کودکان. آقای غلامرضا حیدری ابهری . توی این کتاب ۴۰ تا سوال پرتکرار بچه‌ها درباره خدا رو جواب دادن. با توجه به آیات قرآن و به زبون بچه‌ها. نویسنده هم یه روحانی خیلی خوش ذوقن که کتاب‌های  کودک خیلی خوبی هم نوشتن. . بعد از این سوالات، وارد مرحله دعا شدیم. عباس فهمید که وقتی با خدا حرف بزنه، خدا گوش می‌ده و می‌تونه دعا کنه و از خدا چیزهایی بخواد. اوایل مثلاً می‌گفت خدایا کمک کن خط‌کشم زود پیدا بشه.😅 یا می‌گفت خدایا بهم یه عالمه خوراکی خوشمزه بده‌. اخیرا بیشتر یک دعا رو می‌گه: خدایا بهم یه برادر بده.🙂 . بامزه‌ترین دعاش هم این بود که خدایا به مامان عقل بده که زودی بیاد باهم کاردستی درست کنیم.😉😎 . پ.ن ۱: شما هم درباره سوال و جواب‌هاتون با بچه‌ها درباره خدا بگید. بچه‌های شما چه دعاهایی می‌کنن؟😍 . چندتا نکته‌ی خیلی مهم رو حتما در بخش نظرات بخونید.👇🏻 . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

18 اردیبهشت 1400 16:34:43

1 بازدید

madaran_sharif

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علی ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_چهارم از همون دوان ابتدایی شخصیتم خوداتکا بود. یعنی نتيجهٔ توصیه‌ها و تربیت مادرم اینطوری بود. مادرم تو مدرسهٔ ما دفتردار بودن و همیشه همکارای مادرم می‌گفتن ما ندیدیم یه بار دخترت بیاد دم دفتر.😎 دبیرستان رو به دلایل زیادی مدرسهٔ شاهد نخوندم. تصمیم مادرم این شد که منو غیر انتفاعی بنویسه. تو کلاس ما اکثراً خانواده‌هایی با سطح مالی نسبتاً بالا بودن و خیلی از بچه‌ها هم دوست پسر داشتن و تو راه مدرسه قرار می‌ذاشتن.🤦🏻‍♀️ البته بچه‌های مثبت هم بودن ولی تعدادشون کم بود. اما خدا من رو یه جوری نگه داشت و کمکم کرد که تأثیر نگیرم و مطمئنم عنایت و مراقبت پدرم هم بود. برادرهام هم هر کدوم بعد از قبولی تو دانشگاه رفتن شهر دیگه و من و مادرم تنها شده بودیم. تو دورهٔ نوجونی‌م فراز و نشیب زیادی رو طی کردم. از بودن و نبودن پدرم! از ندیدنش! گاهی که کم می‌آوردم می‌رفتم سر خاکش و کلی طلبکارانه (کاش منو ببخشه😭) می‌گفتم: بابا اصلاً هستی؟ کجایی؟ پس چرا هوامو نداری؟ مگه خدا نگفته شماها زنده اید؟ پس کجای زندگی منید؟ و این کار من بارها و بارها تکرار می‌شد.😔 تیر ماه سال ۸۳ حضرت آقا تشریف اوردن استان همدان. ما هم برای دیدار آقا با خانواده‌های شهدا دعوت شدیم. خیلی خیلی جمعیت زیاد بود و از دیدارشون اشک شوقم سرازیر بود. یه نامهٔ مفصل و کاملاً احساسی براشون نوشته بودم که «شما جای پدر ندیدهٔ من باشید، دوست دارم شما رو پدرم حساب کنم» و اون روز دادم به دست‌اندرکاران تا به دستشون برسونن. چند ماه بعد روز تولدم بود! روز قبلش از همون روزایی که از نبود پدرم حالم خوب نبود و رفته بودم سر خاک بابا! بعد از کلی گلایه گفتم: فردا تولد منه مگه من‌ دختر تو نیستم؟ مگه تو زنده نیستی و پیش خدا روزی نمی‌خوری؟ من کادوی تولد می‌خوام! اصلاً باید بیایی به خواب من... همون شب برای اولین بار پدرم رو خواب دیدم با همون هیبتی که تعریفش رو از مادرم شنیده بودم. هیچی نگفت. فقط اومد جلوم و یه نگاهی بهم کرد و رفت. من‌ توی خواب بهت زده فقط نگاهش کردم. پیش خودم می‌گفتم یعنی این بابای منه؟ صبح همون روز تلفن خونه‌مون زنگ زد و گفتن که از دفتر مقام معظم رهبری براتون هدیه اومده. بیایید بنیاد تحویل بگیرید. و من باور کردم که شهدا زنده و عند ربهم یرزقون اند. چون که هدیهٔ تولدم از طرف بابای خودم و رهبری که بابا خونده بودمش دقیقا توی روز تولدم رسید.😭 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

09 شهریور 1401 17:06:59

3 بازدید

madaran_sharif

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_اول توی یکی از روستاهای اطراف ملایر معلم ریاضی بود. با اصرار همکارا مدیریت یکی از مدارس هم قبول کرده بود. تا اون زمان چندین ماه به صورت دوره‌ای در جبهه حضور داشت و از مهر ماه سال ۶۵ برای جبهه‌های غرب و سرپل ذهاب مامور به خدمت شد. موقع رفتن به معاونش توصیه کرد که این میز حب داره خدا کنه حب میز، کسی رو نگیره.😔 چند ماه در منطقه حضور داشت و دی ماه برای پرداخت خمس و سرزدن به همسر و دو تا بچهٔ ۵ و ۲ ساله و مادرش که اون‌ روزا زیر آتش بمبارون نیروهای بعثی زندگی می‌کردن، از جبهه مرخصی گرفت و برگشت خونه. برگشت ولی با سقف ریختهٔ آشپزخونه و شیشه‌های شکسته مواجه شد و همسرش که عین شیر دست دوتا پسرشو گرفته و توی زیر پلهٔ خونه پناه گرفته، تا شاید از تیر و ترکش هواپیماهای نامرد بعثی در امان باشه ولی خونه و شهرش رو ترک نکرده و چشم انتظار همسرشه! دو سه روزی طول می‌کشه تا به وضعیت خونه و شیشه‌ها سر و سامون بدن. صبح دوم بهمن ۶۵ برای پرداخت خمس قصد رفتن به دفتر امام جمعهٔ شهر رو می‌کنه، اما ظاهراً حاج آقا در دفتر حضور نداشتن؛ پس راه رو به سمت خونهٔ مادرش کج می‌کنه تا بهش سری بزنه که... تو همون مسیر و حدود ساعت ۱۲ ظهر صدای آژیر خطر بلند شد! سری اول هواپیماها رسیدن و شهر رو بمبارون کردن. دقیقاً تو همون محلهٔ مادر با فاصلهٔ یکی دو کوچه بمب خورد و همه چیز رو دید. فورا خودش رو رسوند به محل انفجار! شاید کمکی از دستش بربیاد. تو کوچه یه دختر بچهٔ سه چهار ساله رو دید که ترکش به انگشتای پاش خورده، خونریزی شدیدی داره و گریه می‌کنه. بغلش کرد و سریع به اولین امبولانسی که برای بردن مجروح‌ها اومده رسوند. برگشت تا به بقیه کمک کنه. سری دوم بمباران شروع شد! سایهٔ خاکستری رنگ ظلم تمام کوچه رو در برگرفت. هواپیمایی از بالای سر کوچه با ارتفاع کم رد شد تا شیشه‌های باقیمونده هم بریزه و رعب و وحشت بیشتری تو دل مردم ایجاد کنه و باقیماندهٔ بمب‌های لعنتی رو روی سر مردم بی‌دفاع بندازه و مردم داغدار شهر رو داغ‌دارتر کنه که... ناگهان بوی دود و خاک و خون و آتش در هوا می‌پیچه.😭 ساعتی بعد اجساد مطهر شهدا به ورزشگاه نزدیک محل منتقل می‌شن تا خونواده‌ها برای شناسایی عزیزانشون به اونجا مراجعه کنن. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 شهریور 1401 17:02:59

5 بازدید

madaran_sharif

. حالا آخرش چندتا بچه خوبه؟😀 . . سلام☺ . . میخواستیم قبل از شروع کار صفحه مون ، چندتا نکته رو با شما در میون بذاریم 😊 . . 📌📌 اول : بعد از اینکه گروهمون توی رسانه ها معرفی شد ، خیلیا ازمون پرسیدن خب حالا شما بالاخره چندتا بچه رو توصیه میکنید؟ 😮😮 . در پاسخ باید بگیم که به نظر ما تعداد بچه ها یه امر شخصیه و هرکسی باتوجه به شرایط و توانایی های خودش در این باره تصمیم میگیره.👼👼 ماهم اصلا در جایگاهی نیستیم که بخوایم عددی رو توصیه کنیم... . . منتها ما برای خودمون برنامه ای که در نظر گرفتیم اینه که اونقدری بچه داشته باشیم که هم خودمون هم بچه هامون از مزایای یک خانواده ی شاد و پرجمعیت بهره مند بشیم😅😅 . . توی گروه ماهم هرکس با توجه به میزان توانایی و شرایطش تعداد متفاوتی مدنظرش هست. از #دوتا تا #پنج_تا و چندنفری هم بیشتر . مثلا تا #ده_تا😆 . . ولی اکثر بچه هامون همون چهار یا پنج تا بچه رو دوست دارن 😄 👧👦👶👼 . . 📌📌دوم اینکه مسئله ی تعداد فرزندان ، به گفته اکثر کارشناسان،6 امروز ارتباط مستقیمی با منافع ملی ایران داره. یعنی اگر کسی ایران رو دوست داره و میخواد ایران در آینده کشور پیشرفته ای باشه ، جا داره نسبت به این موضوع هم دغدغه داشته باشه. . کارشناس ها میگن اگر هرخانواده حداقل 3 فرزند داشته باشه ، کشورمون بحران جمعیت رو پشت سر میذاره.💪💪 . . حالا ما جدای از بحثهای کارشناسی ، صرفا نظر خودمون رو گفتیم و میگیم در آینده😅 . . 📌📌سوم اینکه فعلا سعی میکنیم روزهای فرد پست بذاریم. پست ها رو هم بچه های گروه مینویسن. یک عده #مادر_شریفی 😊 . . 📌📌چهارم اینکه خواهش میکنیم از همین اول، نظراتتون رو با ما در میون بذارید. دوست داریم نظرات شمارو بشنویم و ازتون یاد بگیریم.🌷🌷 . . پ.ن 1: مطالب این پست خیلی مهم نبود فکر کنم😂😂 فقط برای رفع ابهامات احتمالی میخواستیم توضیح بدیم. . . پ.ن 2 : فکر میکنم باز الان یک عده میان میگن آخه مگه اصلا میشه #پنج_تا یا ده_تا ؟! جواب ما هم اینه احتمالا: . #صلاح_خانواده_خویش_پدران_و_مادران_دانند! و البته #آرزو_بر_جوانان_عیب_نیست 😅😅 و #بذارید_بیست_سال_دیگه_معلوم_میشه 😉😉 . . پ.ن 3: متن مصاحبه بچه هامون با فارس رو خوندید؟ توی هایلات ها گذاشتیمش😊 . قبل از نقد و انتقاد خواهش میکنیم اول اصل حرف های مارو بخونید 🙏🙏 #مخاطب_خاص . . #مادران_شریف #تعداد_فرزندان #دوتا #پنج_تا #ده_تا #اصلا_هرکی_هرچندتا_دلش_میخواد 😀

16 مهر 1398 09:50:38

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_چهارم . من یه جدول هفتگی لازم داشتم برای یک ترم تحصیلیم. پس همه کارهای درسی و غیردرسی اون ترم که در طول هفته باید بهشون وقتی اختصاص می‌دادم رو لیست کردم؛ تمرین فلان درس، کلاس آنلاین، جلسه مجازی، پروژه، مطالعه آزاد کتاب و... تا جایی که میشد کامل و دقیق. . مرحله بعد زمان‌دهی به هر کار بود. اول کارهایی که حتما باید در زمان خواب بچه انجام بشه. از بین اون‌ها با کارهای زمان‌دار شروع کردم. مثلاً مباحثه فلان درس ۱ ساعت، فلان جلسه ۱.۵ ساعت. حتی برای مقرری هفتگی دوره مطالعاتیم هم سرعت مطالعه‌م رو اندازه گرفتم و تخمین زدم که چقدر زمان در هفته باید براش بذارم. اما بعضی کارها مثل پروژه یا یادگیری یه کار هنری ته ندارن و هرچی زمان بیشتر باشه بهتره. برای همین دیگه هر چی زمان از ۲۰ ساعتم باقی موند رو بین این‌ها تقسیم کردم. . مرحله بعد چیدن این کارها در جدول هفتگی‌ای بود که عکسشو می‌بینید، ساده و کار راه‌انداز! این جدول اجازه نمیده کاری جای کار دیگه رو بگیره و کاری روی زمین بمونه و به زمان‌های خالی نظم میده و ذهن رو از استرس این‌که حالا چی کار باید بکنم رها میکنه و... خلاصه خیلی به درد من می‌خوره. . جدول من همون‌طور که گفتم بر اساس زمان خواب بچه‌هاست. اینجا هم باز اول، کارهای زمان‌دار رو می‌ذارم تو جدول. مثلاً دوشنبه ساعت خواب بچه‌ها جلسه دارم یا شنبه مباحثه دارم. تو این مرحله شاید مجبور بشم یک روز در هفته ساعت خواب بچه‌ها رو تغییر بدم چون خواب بچه کمی منعطف‌تر از ساعت مثلاً جلسه کاری هست. اما معمولاً از دوستان و همکاران خواهش می‌کنم اونا اگه مشکلی ندارن برنامه‌شون رو با ساعت خواب بچه‌های من هماهنگ کنن. اگه هیچ‌کدوم نشد هم با روش‌هایی جلسه رو تو بیداری‌شون برگزار می‌کنم! . حالا نوبت کارهاییه که زمان ثابت ندارن ولی باید جای خاصی از جدول گذاشته بشن‌. مثلاً تحویل تمرین درسی موعد مشخص داره و باید حلش رو جایی از جدول بذارم که به موعدش برسه. این‌طوری میشه حتی با وجود تأهل و بچه داشتن نفر برتر دوره تحصیلی هم بشیم!😎 (جایزه‌م رو تو عکس دوم گذاشتم، خیلی کتاب ارزشمندیه) . حالا بقیه جاهای خالی جدول رو با کارهایی که موندن پر میکنم. مثلا یادگیری یه کار هنری برای من در طول هفته محدودیت زمانی نداره و هر جایی از روزای هفته می‌تونم بذارمش. . این‌ها نکاتیه که هرکس متناسب با کارهای خودش باید برنامه‌ش رو بالا و پایین کنه تا به حالت بهینه برسه. . ❗ ادامه مطلب رو در اولین کامنت دنبال کنید❗ . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #مادران_شریف_ایران_زمین

11 فروردین 1400 16:35:51

2 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ط_اکبری (مامان #رضا ٨ساله، #طاها ۶/۵ساله، #محمد ٣/۵ساله، #زهرا یکساله) . یک، دو، سه‌تا گلدون متوسط دوتا کوچیک واسه ٣تاشون فقط باید خاک بگیرم بقیه هم گل یه پالت سبزی هم واسه سبزی کاری رو پشت بام😍 یه قفسه کتاب دم دستی هم واسه کتابایی که از در و دیوار بالا میره🤪 . روزهای آخر سال حسابی تنورش داغ بود و بدو بدوهای خونه تکونی با یه بچه تو آغوشی و مدرسه مجازی و دوره و کارگاه‌ها، مغزپختم کرده بود! خیز برداشته بودم با یه زیارت درست حسابی برم تو دل برنامه های سال جدید😍 غروب روز قبل نیمه شعبان تو راه مشهد بودیم که مطلع شدیم باید دنبال یه خونه دیگه باشیم! خبری از تمدید اجاره خونه نیست.😔 تمام برنامه‌هام از جلو چشمم رد شدند... به یاد کلام مولایم علی(ع) افتادم و یه بار دیگه خدا رو شناختم😉 (امام على عليه السلام: من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزمها و فرو ريختن تصميمها و برهم خوردن اراده ها و خواستها شناختم.) حالا باید با یه چرخش حداقل٩٠درجه برنامه هامو جابجا کنم! طفلی رضا چقدر دوست داشت سوم رو جهشی بخونه و این دوماهه چقدر دوتایی زحمت کشیده بودیم حالا نمیدونم وسط خونه گردی‌ها میرسم باهاش کار کنم یا نه... هرچی هست قطعا صلاحه👌 اما از شما چه پنهون یه ته‌مزه تلخی به سفر و دید و بازدیدهای عیدمون داد! آقای خونه خیلی تو خودش بود😔 اونم برنامه داشت دو سه سال دیگه اینجا باشیم تا انشاءالله بریم خونه خودمون. این روزها حتی تو عید، کلی کلاس واسه دانش آموزاش داشت و درسهای خودش.🤨 شوخی و چای دونفره و جشن نیمه شعبان و سالگرد عقد فقط چند لحظه میتونست لبخند رو لبهای بابای بچه ها مهمون کنه.😞 فعالیت‌های دیگه‌م رو کم کردم و دیگه یکی از کارهای مهم من و تفریحات بچه‌ها شده بود سرک کشیدن تو خونه‌ی مردم!😜 البته تو عکساشون! رضا:این حیاطش واسه مرغامون مناسب نیست😐 _عه مامان این خیلی خوبه هم نوئه که طه دوست داره هم حیاطش خوبه! نه گلم صاحبخونه ش خوب نیست محمد: یعنی داعشه؟ ما میریم میکشیمش! نه مامان جان آدم خوبیه،😆 واسه ما مناسب نیست! چرا؟ چون بچه دوست نداره طه: 😏 و تو یه حرکت زهرا گوشی رو میقاپه و همه متفرق میشیم😃 وقت دعواشونم فوری می‌پریدم وسطشون میگفتم بچه هااا بیایید این خونه باب شماست!🤩 حتی وقتی داشتیم میرفتیم مهمونی رضا داد میزد بابا املاکی پیدا کردم! به خاطر شلوغیشون چند بار رضا، طه رو گذاشتیم خونه و با دوتای بعدی رفتیم. یه بارش از تو اتاق صدا اومده بود وبچه‌ها از ترس پریده بودن تو راهرو! و نمیدونم چرا به جای باباشون به مامان بزرگشون زنگ زدند!😐 ادامه در نظرات‼️

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ط_اکبری (مامان #رضا ٨ساله، #طاها ۶/۵ساله، #محمد ٣/۵ساله، #زهرا یکساله) . یک، دو، سه‌تا گلدون متوسط دوتا کوچیک واسه ٣تاشون فقط باید خاک بگیرم بقیه هم گل یه پالت سبزی هم واسه سبزی کاری رو پشت بام😍 یه قفسه کتاب دم دستی هم واسه کتابایی که از در و دیوار بالا میره🤪 . روزهای آخر سال حسابی تنورش داغ بود و بدو بدوهای خونه تکونی با یه بچه تو آغوشی و مدرسه مجازی و دوره و کارگاه‌ها، مغزپختم کرده بود! خیز برداشته بودم با یه زیارت درست حسابی برم تو دل برنامه های سال جدید😍 غروب روز قبل نیمه شعبان تو راه مشهد بودیم که مطلع شدیم باید دنبال یه خونه دیگه باشیم! خبری از تمدید اجاره خونه نیست.😔 تمام برنامه‌هام از جلو چشمم رد شدند... به یاد کلام مولایم علی(ع) افتادم و یه بار دیگه خدا رو شناختم😉 (امام على عليه السلام: من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزمها و فرو ريختن تصميمها و برهم خوردن اراده ها و خواستها شناختم.) حالا باید با یه چرخش حداقل٩٠درجه برنامه هامو جابجا کنم! طفلی رضا چقدر دوست داشت سوم رو جهشی بخونه و این دوماهه چقدر دوتایی زحمت کشیده بودیم حالا نمیدونم وسط خونه گردی‌ها میرسم باهاش کار کنم یا نه... هرچی هست قطعا صلاحه👌 اما از شما چه پنهون یه ته‌مزه تلخی به سفر و دید و بازدیدهای عیدمون داد! آقای خونه خیلی تو خودش بود😔 اونم برنامه داشت دو سه سال دیگه اینجا باشیم تا انشاءالله بریم خونه خودمون. این روزها حتی تو عید، کلی کلاس واسه دانش آموزاش داشت و درسهای خودش.🤨 شوخی و چای دونفره و جشن نیمه شعبان و سالگرد عقد فقط چند لحظه میتونست لبخند رو لبهای بابای بچه ها مهمون کنه.😞 فعالیت‌های دیگه‌م رو کم کردم و دیگه یکی از کارهای مهم من و تفریحات بچه‌ها شده بود سرک کشیدن تو خونه‌ی مردم!😜 البته تو عکساشون! رضا:این حیاطش واسه مرغامون مناسب نیست😐 _عه مامان این خیلی خوبه هم نوئه که طه دوست داره هم حیاطش خوبه! نه گلم صاحبخونه ش خوب نیست محمد: یعنی داعشه؟ ما میریم میکشیمش! نه مامان جان آدم خوبیه،😆 واسه ما مناسب نیست! چرا؟ چون بچه دوست نداره طه: 😏 و تو یه حرکت زهرا گوشی رو میقاپه و همه متفرق میشیم😃 وقت دعواشونم فوری می‌پریدم وسطشون میگفتم بچه هااا بیایید این خونه باب شماست!🤩 حتی وقتی داشتیم میرفتیم مهمونی رضا داد میزد بابا املاکی پیدا کردم! به خاطر شلوغیشون چند بار رضا، طه رو گذاشتیم خونه و با دوتای بعدی رفتیم. یه بارش از تو اتاق صدا اومده بود وبچه‌ها از ترس پریده بودن تو راهرو! و نمیدونم چرا به جای باباشون به مامان بزرگشون زنگ زدند!😐 ادامه در نظرات‼️

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن