پست های مشابه
madaran_sharif
سلام دوستان عزیز😁✋🏻 حالتون خوبه؟ سوالی که در مورد مسجد پرسیدیم یادتونه؟ پرسیدیم که ارتباطتون با مسجد محلهتون چطوره و چه فعالیتهایی توش انجام میدید. ممنون از همهٔ دوستانی که پاسخ دادن. حالا بریم تو این عکسنوشتها جمعبندی جوابهایی رو که داده شد ببینیم. ورق بزنید. #مسجد #مهارت_های_مادرانه #مادران_شریف_ایران_زمین
03 شهریور 1401 18:02:55
3 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_اول #ک_موسوی (مامان #زهرا ۱۰ساله، #مریم ۶.۵ساله، #نرگس ۴ساله) سال ۶۵ بود که در تهران به دنیا اومدم. اونم نه تو یه خانوادهی معمولی! خانوادهای که طرف مادرم همگی روحانی بودند و طرف پدرم اکثرا میونهای با دین نداشتند! پدرم تو خانواده جزو معدود افرادی بود که مقید به شریعت اسلام بود و به خاطرش خیلی هم سختی کشیده بود.💛 این تناقض بین خانوادهی پدر و مادرم، در کودکی و نوجوانی من رو آزار میداد.😔 اینم بگم که خانوادهی مادرم با من خیلی مهربانتر بودند.😉 نوهی اولشون بودم و این مهر و محبت باعث شد به سمتشون متمایل بشم. همیشه دوست داشتم کنار سجادهی مادربزرگم بشینم و به دعاهاشون گوش بدم.🧡 داییهام رو هم خیلی دوست داشتم و دلم میخواست ۶ رضایتشون رو جلب کنم.😊 در این حد که یادمه یه بار داییم گفت چقدر این خانمهایی که چادر سر میکنن و خوب رو میگیرن، کار خوبی میکنن! اون موقع ۱۱ ۱۲ سال سن داشتم. تا این حرف رو شنیدم سعی کردم از اون موقع به بعد در حجابم، رو هم بگیرم!😃 و این پذیرش تاثیر محبتی بود که بین ما بود.💚 مادربزرگم دعاهای زیادی بهم یاد میدادن. مراسمات روضه زیاد برگزار میکردن و خیلی تو روضهها گريه میکردن. من که بچه بودم با خودم میگفتم" چرا مامانجون اینقدر شدید گریه میکنه؟ کاش منم میتونستم برای امام حسین (علیهالسلام) اینجوری گریه کنم." این روند بهم کمک کرد که دعا کردن و روضهی امام حسین (علیهالسلام) رو هم خیلی دوست داشته باشم.😍 گرچه مامانم تعریف میکنن که وقتی سنم خیلی کم بوده و من رو به روضه میبردن، خیلی غر میزدم که چقدر روضه و گریه!🤪 اما کمکم شیرینی روضهها رو چشیدم و باهاش بزرگ شدم. پدر و مادرم مدرسه رو خونهی دوم من میدونستن. برای همین من رو مدرسهای که عمل به آموزههای دینی براشون از اولویتها بود، گذاشتند. مدرسه از خونهمون خیلی دور بود و خسته میشدم! با این حال اونجا رو خیلی دوست داشتم. حقیقت اینه که در کنار خانواده، مدرسه هم تو زندگی من تاثیر بهسزایی گذاشت و خیلی از آموزههامو مدیونش هستم. بعدها که با همسرم آشنا شدم، دیدم که ایشون در یه مدرسهی خیلی معمولی درس خونده بودن! و علاقهی خاصی به مدرسهشون نداشتن.😁 اما! خونهی دومشون مسجد محلشون بود! اونجا بود که فهمیدم یه مسجد خوب میتونه چه نقش بزرگی در زندگی بچهها ایفا کنه.👌🏻 تا قبل کلاس پنجم درسم معمولی بود. اما کلاس پنجم دوستی با شاگرد اول کلاسمون روزیِ من شد و درسم خیلی پیشرفت کرد.🤩 طوریکه اون شاگرد اول میشد و من دوم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
31 اردیبهشت 1401 18:01:20
7 بازدید
madaran_sharif
. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_چهارم قبل از به دنیا اومدن فاطمه سادات، من و همسرم دوست داشتیم فرزندان زیادی داشته باشیم. اما چه کنم که به خاطر مشکلات فاطمه سادات چشمم ترسیده بود و حتی راحت نمیتونستم به بچهی دوم فکر کنم.😔 تا حدودای سال ۸۷ بود که بحث فرزند دوم مطرح شد. همسرم برای آرامشم، من رو چند جا برای مشاوره ژنتیکی برد. که مطمئن بشیم واسه دومی احتمال اینکه مشکل ژنتیکی پیش بیاد خیلی بعیده و با اینکه پزشکها تأیید کردند که خطر خیلی کمه، بازم مضطرب بودم. اما چون با فعالیتهای فرهنگیم همزمان بود، به این موضوع کمتر فکر میکردم. الحمدالله گذشت و بچهی دوم به دلایلی با جراحی سزارین به دنیا اومد و شکرخدا سالم بود.😊 خیلی روزهای خوبی بود.😍 یه فاطمه خانومِ کلاس اولی داشتم یه ساره خانومِ نوزاد. اونم نه یه کلاس اولی معمولی❗️ فاطمه مدرسهی عادی میرفت اما چون کمبینا بود به معلم رابط نیاز داشت. سال اول خودم معلم رابط بودم واسهش! سه روز در هفته یا بیشتر ساره رو میذاشتم محل کار پدرش، میرفتم مدرسه کمک فاطمه و دوباره میرفتم ساره رو برمیداشتم و میرفتم خونه تا فاطمه برسه. سال دوم، حضورم در مدرسه کمتر شد و معلم کمکش میکرد. کلاس سوم خیلی کمتر. اون روزا ساره رو هم همراه خودم میبردم مدرسه. اما کلاس چهارم دیگه باهاش نمیرفتم و معلم رابط داشت و البته از کلاس هفتم کاملا مسقل شد.👌🏻 سخت بودن شرایط رو الان که فکر میکنم حسش میکنم ولی اون زمان نه، احساس سختی خاصی نداشتم و این از عنایت خدا بود. به دنیا اومدن ساره برای فاطمه هم خیلی جذاب بود! خیلی ذوق داشت و تلاش میکرد خواهرش رو بخوابونه و باهاش بازی کنه.😍 ساره مثل فاطمه آروم نبود! برعکس خواهرش خیلی پر جنب و جوش بود و من انگار که تازه مادر شدم.😅 کلاً شرایط جدیدی رو تجربه میکردم. با تیپ شخصیتی و نیازهای متفاوتی مواجه بودم🤪 همزمان کارام رو هم بیشتر به صورت دورکاری و تلفنی انجام میدادم. اما برای اینکه فاطمه سادات در مدرسه خیلی به من نیاز داشت، فعالیتهای اجراییم رو کم کردم و سمتم از مسئول واحد خواهران به مشاور تغییر کرد. دوباره وقتی به کارهای اجرایی برگشتم که فاطمه کلاس سوم بود و ساره حدودا ۳ ساله. رفت و آمدمون دوباره به گیلان زیاد شد. همون زمان به فرزند سوم هم فکر میکردیم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
28 بهمن 1400 16:23:20
1 بازدید
madaran_sharif
. دیده بود که با قاشق، چایی رو از لیوان خودم میریزم توی لیوانش . همزمان که داشتم صوت درس رو برای چندمین بار گوش میدادم و خودم رو برای امتحان آماده میکردم، نشستیم سر سفره و زهرا تلاشش رو برای انجام این کار شروع کرد🤦🏻♀️ نتیجه معلوم بود؛ چایی هر جایی میریخت جز توی لیوان🙄 . داشتم به مدیریت این وضعیت و واکنشم فکر میکردم🤔 که یهو استاد گفتن: -اصلا چرا باید آزاد باشیم؟😂😨 -انسان به ۳ دلیل باید آزاد باشه: ۱.استعدادها بروز پیدا نمیکنه مگر اینکه آزاد باشیم و ۲ و ۳ .. هوم پس بشین کنارش بذار تلاش کنه و چند بارم بریزه بلاخره این استعدادشم بروز پیدا میکنه!😌 اشتباه نکنید! نمیخوام در مورد آزادی دادن به بچه بگم😆 . امتحان داشتم چه امتحانی😖 ۶ تا از کتابهای شهید مطهری، لذت بخش، کاربردی😍 و در عین حال حجیم و قاطی پاتی شدنی😖 . با وجود برنامهریزی از هفته قبلش، نتونستم به برنامه برسم، نمیندازم تقصیر مهمون و مهمونی و #۲۲بهمن و #روز_مادر چاره این بود که خوابم رو کم کنم که نتونستم😔 . شنبه آخرین مهلت درس خوندن بود و من تازه به نصف مواد امتحان رسیده بودم، سر سفره همونجوری که غرق در صدای استاد بودم که کتاب #آزادی_معنوی رو تدریس میکردن📘 و به استعدادهای کشف شده و نشده زهرا فکر میکردم🔎 و دستهام رو بر سر میکوفتم که درسم تموم نمیشه تا شب🤷🏻♀ ایکیوسان مغزم شروع به فعالیت کرد؛ تلفن رو برداشتم زنگ زدم به یکی از #دوست_همسایههام، پرسیدم برنامهت چیه امروز؟ بیام خونهتون بچهها بازی کنن منم برم تو اتاقتون درس بخونم؟😏😁 گفت برنامهای ندارم ولی خونهمون جایی برای نشستن و درس خوندنت نداره😂 خدا خیر بده این دوست همسایهها رو😍 پیشنهاد میکنم یه دونه برای خودتون پیدا کنین . سر راه یه پودر کیک گرفتم که دست خالی نرم و دست خالی هم برنگردم😂 یکی دو ساعت درس خوندم🤓 یه کم خونه رو تمیز کردیم یه کیک خوشمزه هم به مناسبت ولادت حضرت زهرا پختیم😋🥧 و تقدیم همسران کردیم . خیلی کم از درسم موند که خداروشکر فرداش بعد از نماز صبح تمومش کردم و امتحانم رو دادم💪😊 همون صبح به یه فراغتی رسیدم برای شروع پر انرژی روزی که در پیش داشتم؛ فاذا فرغت فانصب🌸 وقتی از کار فارغ شدی قامت راست کن و کار بعدی رو شروع کن💪 . صبحانه و ناهار و شام رو آماده و خونه رو یه کم مرتب کردیم صبحانه رو خوردیم 🍳 ناهار رو گذاشتیم توی ساک و شام رفت توی یخچال تا شب که با آقای همسر از سر کار برمیگردیم همه چی روبهراه باشه (البته همیشه هم همه چیز انقدر رو به راه نیست😅) . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
29 بهمن 1398 16:14:05
0 بازدید
madaran_sharif
. مادرشوهرم ۷ تا بچه دارن و فعلا ۱۱ تا نوه😁 گاهی وقتا همهمون خونشون جمع میشیم. مثل شب #چله😍 که البته امسال به دلایلی هلال #شب_یلدا رو یه روز زودتر رؤیت کردیم!🌙 اون شب به همه از کوچیکترین تا بزرگترین عضو خانواده خیلی خوش گذشت😄 #پدرشوهر و #مادرشوهرم از دیدن همه #بچهها و #نوهها کنار هم خوشحال بودن😍😄 شبی که نشسته بودیم و انار دون میکردیم و #محمد و #حسنا (دختر عمهی دقیقا همسن محمد) که بعد مدتها همدیگه رو دیده بودن، از وجود یه نینی هماندازهی خودشون ذوق زده بودن👼 یهو متوجه شدیم هر کدوم تو یه طاقچهی اپن آشپزخونه نشستن و این صحنه رو خلق کردن. شبی که همه داشتن صحبت میکردن و فیلم میگرفتن و محمد یه گوشه آروم نشسته بود و ذرت بو داده میخورد.😊 کاریم به شلوغی جمعیت و بحثهای همیشه داغ بزرگترا نداشت😌 داشت غیرمستقیم به من میگفت مامان من خیلی از اینا دوست دارم. برام تو خونه درست کن.💖 شبی که همه داشتن کیک میخوردن🍰 و محمد داشت یواشکی پستههایی که باباش براش باز میکرد، میخورد. پسرم از بچگی آدم زرنگی بود.😏 شبی که محمد داشت کیک میخورد🍰 و همه داشتن عکس یادگاری میگرفتن📷 به زور از کیکا جداش میکردیم که اونم تو عکسا بیفته. شبی که بچههای بزرگتر داشتن تو اتاق، #مافیا بازی میکردن و از اینکه جمع ۵-۶ نفرهای بودن که بتونن این بازیو بکنن، حسابی خوشحال😄 و محمد و حسنا، با مهرههای بر جای مونده از بازی #شطرنج بچهها، مشغول بازی بودن. داشتن به ابعاد وجودی مهرهها پی میبردن🤨 اون شب به همه خوش گذشت😙 و آخر شبش، محمدِ از صبح نخوابیده، حسابی #خسته شد و زودتر و راحتتر از همیشه خوابش برد.😴 اونقدر عمیق که حتی با تکونای شدید هنگام حمل و نقلش به ماشین🚙، هم بیدار نشد. پ.ن۱: مادرشوهر و پدرشوهرم که به لطف خدا ۷ تا بچه دارن، معمولا تنها نیستن و حداقل یکیشون، خونشون هست. خود ما معمولا یه شب در میون بعد از شام میریم و دیداری تازه میکنیم. پ.ن۲: اصلا یکی از دلایلی که من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم، همینه. اینکه خودمم این جور شادیها رو بتونم تجربه کنم.💖 هم بچهها و نوههام از دیدن هم خوشحال بشن، هم من و همسرم از دیدن اونا😃 واقعا که هیچ چیزی مثل دیدن #حاصل_عمر_آدم، که حالا خودش خانواده تشکیل داده و بچه داره، آدم رو خوشحال نمیکنه.😍😍😍 #ه_محمدی #برق۹۱ #خانواده_پرجمعیت #مهمانی_های_شاد_و_شلوغ #تنهایی_سخت_است #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف
03 دی 1398 16:02:07
1 بازدید
madaran_sharif
. #اسباب_بازی یا #اسبابِ_بازی . چند وقت پیش زهرا یه #اسباب_بازی هدیه گرفت که در نگاه اول خیلی جذبش کرد😍😇 . حتی در نگاه دوم هم جذبش کرد و نشست کنارش تا مسئله اسباب بازی رو حل کنه😅 . اما متوجه شدم با وجود همه تلاشی که داره میکنه، بازی برای سن بالاتر از اونه و به همین دلیل زهرای ۱۱ ماهه هر لحظه داشت کلافه و کلافه تر میشد 😣😩 (اون موقع ۱۱ ماهش بود) . همون موقع از ذهنم گذشت که خیلی راحت میتونم این اسباب بازی رو #مناسب_سن_زهرا، با صرف زمان خیلی کم و #هزینه_صفر درست کنم در حالی که اسباب بازی ای که هدیه گرفته بود نسبتا خیلی گرون بود! 😮😏 . خلاصه دست به کار شدم و نتیجه هنرمندیم شد چیزی که تو عکس میبینید که با الهام گرفتن از اسباب بازی مذکور درست کردم! 👩🔧👏😎خرجش فقط یه جعبه دردار مقوایی شد و یه چاقو و چنتا درب بطری در سایز های مختلف . و این شد فرشته نجات روزهای سخت من و زهرا!😇 روزایی که ایام محرم بود و میخواستیم بریم هیئت و زهرا دوست داشت همه جا سرک بکشه و منم دنبالش راه بیفتم و منم دوست داشتم بشینم و استفاده حداقلی از مجلس روضه داشته باشم!😬 . خلاصه با این اسباب بازی که کاملا با همه اجزاش میتونست ارتباط بر قرار کنه، دقایق زیادی رو سرگرم میشد . پ ن ۱: از اون روز به بعد هر چیزی که حس کنم میشه باهاش یه اسباب بازی خوب درست کرد رو توی یه کیسه بزرگ جمع میکنم. . پ ن ۲: حتی اگه #هزینه_اضافی بودن خیلی از اسباب بازی هایی که برای بچه ها میخریم رو در نظر نگیریم، اسباب بازی های موجود معمولا نه اونقدری توانایی سرگرم کردن بچه رو دارن و نه اصلا توانایی پروروندن ابعاد مختلف حسی، فکری و حرکتی بچه ها رو و این یعنی با اینکه هزینه میکنیم ولی اهدافی که از خرید اسباب بازی برای بچه مون داریم برآورده نمیشه . پ ن ۳: بعضی وقتا در طول روز که به حرکات زهرا و نوع ارتباطش با وسایل خونه نگاه میکنم کاملا متوجه میشم که اگه قرار بود الان این کاری که داره با وسیله ای از وسایل خونه میکنه رو با یه اسباب بازی میکرد اون اسباب بازی باید چه شکلی میبود . . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #سبک_مادری #اسباب_بازی #مدیریت_هزینه #مادر_باید_خلاق_باشد #مادر_باید_مدیر_دخل_و_خرج_خانه_باشد #مادران_شریف
05 آبان 1398 14:58:56
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ساله، #محمدعلی ۷ساله، #محمدحسین ۵ساله، #محمدرضا ۳ساله) #قسمت_دوم مرداد سال ۸۷ عروسیمون بود. با اینکه آدم درسخونی بودم، ولی از بس به من القا شده بود که «مگه دانشجو هم درس میخونه؟!» ترمهای اول و دوم، خیلی بد درس خوندم.🤦🏻♀️ ترمهای بعد که ازدواج هم کرده بودم، درس خوندنم بهتر شد؛ حتی آخرای کارشناسی که باردار هم بودم، بهتر از همیشه درس خوندم؛ ولی با این حال نتونست جبران گذشته باشه و در نهایت نمرهی کارشناسیم الف نشد و سر این معدل کم، هنوزم دارم ضربه میخورم. مثلا میخوام بنیاد علمی نخبگان ثبتنام کنم، میگن معدل کارشناسیت کمه و نمیتونی...😕 تو بارداری، حال روحیم خیلی خوب بود. اون حال روحی رو، غیر از بارداریها، شاید هیچوقت دیگه تجربه نکردم. ناخودآگاه انگار عنایت ویژهای میشه؛ کارهایی که آدم تو حالت عادی، نمیتونه انجام بده، اون موقع انجام میده. دیدید کسایی که جبهه رفتن، میگن ما اصلاً اهل نماز شب نبودیم؛ اونجا اهل نماز شب شدیم؟! منم هر روز یاسین میخوندم و هدیه به حضرت زهرا(س) میکردم.🌹 سال ۹۰ که کارشناسیم تموم شد، آقا محمدحسن به دنیا اومد. خیلی دوست داشتم با زایمان طبیعی به دنیا بیاد، اما متاسفانه بعضی پزشکا، نمیخوان برای مریض وقت بذارن و دلداریش بدن تا موفق به زایمان طبیعی بشه. وقتی بستری شدم، دکتر گفت اگه طبیعی بخوای، باید تا صبح درد بکشی و منم که تو شرایط خوبی برای تصمیمگیری نبودم رفتم برای سزارین. محمدحسن شبها خیلی بد میخوابید و من نمیتونستم درست بخوابم. همسرم از اول، تو کارهای خونه و بچه کمک میکردن. اما شبها دلم نمیاومد بیدارشون کنم تا بچه رو نگه دارن. خداروشکر اون موقع، ما با مامانم اینا، تو یه ساختمون بودیم. صبح که میشد به مامانم میگفتم بیزحمت شما بچه رو بگیرید🤕 و ۲ ساعت میخوابیدم و تازه زندگی برام شروع میشد.😁 از طرفی بچهی اولم بود. اگه اون شرایط، تو بچهی چهارم بود، احتمالا راحتتر باهاش کنار میاومدم.😅 مثلاً الان میدونم بچه باید شکمش سیر باشه تا خوب بخوابه. شاید از نظر بعضیها، کار غیر اخلاقی باشه اگه بچه یه بار شیر خشک بخوره و انگار مادر جنایت کرده؛😅😑 ولی شاید اگه اون شبها، فقط یک وعده بهش شیر خشک میدادم شکمش سیر میشد و دو سه ساعت راحت میخوابید و من هم میتونستم بخوابم، هم شیرم بیشتر میشد، هم روز شاد و پرنشاطی داشتم. ولی اون موقع میگفتم نه! اگه من شیر خشک بدم، بیشتر شبیه نامادری ام.🤦🏻♀️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین