پست های مشابه
madaran_sharif
سلام🌷 . آیا از نامرتبی خانهی خود رنج میبرید؟! آیا هر روز خانهتکانی میکنید ولی جا برای راهرفتن هم نیست روی زمین؟! . نگران نباشید!😎 ما هم مثل شما هستیم😆💪🏻 . حالا ببینید خانوادهی دوازده نفرهی فیلدز این بحران رو چطور مدیریت کردند؟! . میدونم که شما هم با دیدن این کلیپ تنها نکتهای که ذهنتون رو مشغول میکنه اینه که ۲۵۰۰ فوت مربع ، چند متر مربع میشه؟!😅👌🏻 . جواب رو خودم میگم👇🏻👇🏻 . خونشون ۲۳۰ متر مربع هست. . حالا با فراغت خاطر کلیپ رو ببینید! . باشد که رستگار شویم 😍👏🏻 . . #مادران_شریف_ایران_زمین #کلیپ #ترجمه #زیرنویس #خانواده_پرجمعیت #خانواده_چندفرزندی #پ_بهروزی #ا_باغانی #ف_محرمزاده
19 فروردین 1400 17:14:07
2 بازدید
madaran_sharif
. سلام دوستان و همراهان عزیز مادران شریف.😃 چند روز پیش ازتون یه سوالی پرسیدیم. اینکه بعد بچهدار شدن، همچنان همسر شوهرتون بودید، یا فقط مامان بچههاتون شدید؟! الحمدلله پاسخهای خیلی خوبی برامون ارسال شد. تو این پست نکات مطرح شده رو جمعبندی کردیم. عکسها رو ورق بزنید... #مهارت_های_مادرانه #مادران_شریف_ایران_زمین
17 مرداد 1400 15:15:29
1 بازدید
madaran_sharif
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله،۴ساله و ۶ماهه) . با یکی از مربیهای مهد حوزه قرار گذاشتم که دو روز تو هفته بیان خونهی ما و بچه رو نگه دارن که من برم کلاس و سریع بر گردم.🏃🏻♀️ ترم اول رو اینجوری گذروندم. . دو تا از استادام هم قبول کردن که فقط ۶۰ درصد کلاسها رو شرکت کنم. به شرطی که نمرهم بالاتر از یه حدی (مثلا ۱۸) بشه. برای من که از یه رشتهی فنی میرفتم اقتصاد، آوردن این نمره، حتی با بچه، کار سنگینی نبود.😉 . تو این مدت با بچههای خوابگاهی دوست شدم و هیئتهای اونجا رو میرفتم. همونجا یه دوست خیلی صمیمی پیدا کردم که از ترم بعد، کاملا رفاقتی بچه رو تو ساعتای کلاسم نگه میداشت.😍 . محیط خوابگاه هم خیلی خوب بود و واقعا جزء برکات زندگیمون بود. با اینکه خونههاش خیلی کوچیک بودن، ولی یه حیاط امن داشت با کلی بچه، که میشد هر روز بدون نگرانی بچه رو برد بیرون بازی کنه... پارک هم سرکوچه بود. . . درسای ارشدم خیلی سنگین نبود و ما تصمیم گرفتیم یه کلاس قرآنی توی خوابگاه راه بندازیم.👌🏻 من و یکی از دوستان، تفسیر قرآن میخوندیم و برای خانومای خوابگاه نوبتی درمورد اون چیزایی که تو کتابا میخوندیم، از تربیت بچه و... صحبت میکردیم. . یه دورهای هم سعی کردیم هیئت و نمازخونهی اونجا رو یه کم پرشورتر کنیم. به خاطر کارایی که توی دبیرستان میکردیم، کار فرهنگی رو یاد گرفته بودیم و حالا تو دانشگاه و جاهایی که فضا مناسب بود استفاده میکردیم.🌹 . در کنار دانشگاه، کماکان حوزه دانشجویی رو هم میرفتم. یه مدت هم یکی از اساتید حوزه شریف، رو آوردیم خوابگاه که اونجا جلسات تربیت فرزند برگزار کنن. . در کنار اینها همسرم خیلی جدی کار خیریه رو دنبال میکردن و من هم تا جایی که فرصت بود باهاشون همراه میشدم. مثلا با فرزندم اردوی جهادی میرفتم و اونجا با سایر مامانها شیفتی کلاس برگزار میکردیم.😅 . دو سال گذشت و ما باید از اون خوابگاه میرفتیم. با پس انداز و سرمایهای که خودمون داشتیم و کمک خانوادههامون، تونستیم یه خونه اجاره کنیم که واقعا رزق الهی بود...🤲🏻 . به لطف خدا، خونهای جور شد با متراژ بزرگ و نزدیک به پارک و مسجد و محل کار همسر، و طبقهی همکف، تقریبا همون چیزی که میخواستیم، و الان ۵ ساله که همون جاییم. . واقعا معتقدم یه علت این رزقها و برکات، به خاطر شغل همسرمه که مشغول کارهای فرهنگی و خیریهای و جهادین و دعای ولی نعمتان پشت سرشون، و البته وجود فرزندانم، که این برکت رو مضاعف کرده. . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
10 مهر 1399 17:06:00
0 بازدید
madaran_sharif
. #ح_کرباسی (مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_اول سال ۶۶ در شهر قم، به عنوان سومین فرزند خانواده به دنیا اومدم. یه برادر و خواهر بزرگتر و دو تا خواهر کوچکتر دارم. پدرم روحانی اند. ایشون همیشه از تجملات فراری بودن و سطح زندگیمون مثل مردم عادی و حتی پایینتر از عموم مردم بود.👌🏻 مثلاً یادمه ترجیح میدادن خونهمون موکت باشه. چون اون موقع فرش خیلی خاص و گرون بود و اکثر مردم نداشتن. بعدها که من بزرگتر شدم و دیگه فرش یه چیز عادی شده بود و همه داشتن، ماهم فرشدار شدیم.😁 خانوادهمون مذهبی بودن و پدرم توجه ویژهای به تربیت ما میکردن. روشهای جالبی هم داشتن و طوری بهمون تذکر میدادن که از دین زده نشیم و با علاقه و فکر به این مسیر وارد بشیم.☺️ یادمه زمانی که کوچیک بودم، یه مدت برادر و خواهر بزرگم تحت تاثیر دوستاشون و فضای اون موقع یه سری نوار ترانه گرفته بودن و گاهی دور از چشم پدر و مادر گوش میدادن. من و خواهر کوچیکم هم که چشم و گوش بسته بودیم و از درست و غلط کارها چیزی سر در نمیآوردیم، گوش میدادیم و فکر میکردیم کار درستیه.😁 پدرم ظاهراً خبر داشتن از این ماجرا ولی به روی خودشون نمی آوردن. تا اینکه یه بار داشتیم میرفتیم مسافرت. خودشون بدون اطلاع ما اون نوارها رو آوردن و توی ضبط ماشین گذاشتن و روشن کردن. برادر و خواهرم شرمنده و ناراحت شدن از اینکه پدر متوجه شده.😞 پدرم خیلی مهربون و مسلط شروع کردن به توضیح دادن که ببینید این شعراش معنی خاصی نداره و به درد نمیخوره و این حرفا... و دیگه بعد این ماجرا برادر و خواهرم و به دنبالشون ما دوتا کوچیکترا دیگه هیچوقت سراغ اون نوارها نرفتیم.😉 الان که به اون خاطره فکر میکنم، میبینم که چقدر بچهی بزرگتر و رفتارهاش میتونه روی بقیهی بچه ها تاثیر بذاره. و اگر پدر و مادر حواسشون به تربیت بچههای بزرگتر باشه، کوچیکترا هم از اونا یاد میگیرن و خوب تربیت میشن.👌🏻 هفت ساله بودم که خانوادگی اومدیم تهران. اول و دوم ابتدایی مدرسه دولتی رفتم و بعدش تا آخر دبیرستان مدرسه شاهد بودم، چون پدرم هم فرهنگی بودن و هم سابقهی جبهه داشتن. فضای مدرسه خیلی خوب بود و من دوستش داشتم و با برنامهها و فضای مذهبی مدرسه ارتباط خوبی گرفتم و قبولش کردم. به سرود و تئاتر علاقه داشتم و گاهی توی این برنامه ها شرکت میکردم.😍 چون بیشتر از همهی درسا ریاضی رو دوست داشتم، رفتم رشتهی ریاضی و سال ۸۵ کنکور دادم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
20 آذر 1400 16:01:11
1 بازدید
madaran_sharif
. طبق معمول بخش مخوف سفر برای من، طی مسیر طولانی تهران-مشهد بود با بچهها😅😆 . مسیری طولانی که هربار یه صبح تا شب زمان میبره. ولی طبق تجربهم، سختترین بخشش سرگرم کردن بچهها تو ماشینه😅 . تا حدی به خاطر همین ترسم از سفر با دوتا بچهی کوچیک، از عید پارسال تا الان دیگه مشهد نیومده بودیم (هم زیارت و هم خونهی مامانم اینا) البته عوامل دیگهای (از جمله سرشلوغی همسر گرامی😆) هم دخیل بود در این بیسعادتی ما😄 . ولی دیگه دیدیم نمیشه🤗 دل رو به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم بیایم مشهد 🕌 . . قرار بود بچهها توی صندلی ماشینهاشون عقب بشینن و منم تنهایی جلو بشینم😅 . مقدار زیادی اسباببازی و خوراکیهای مجاز و غیرمجاز (😅😆 هله هوله جات صنعتی!) هم برداشتیم که توی راه بدیم بهشون سرگرم بشن. . هر یکی دوساعت یه بار هم میایستادیم قدم میزدیم که بچهها خسته نشن و حوصلهشون سر نره. . . اما مسیرمون با بچهها چطور گذشت؟😁 . عباس دو سال و هفت ماههم، خیلی خوب باهامون همکاری کرد👌🏻 . کل مسیر توی صندلیش بود. خوارکی میخورد یا اطراف رو نگاه میکرد یا با فرفرهش بازی میکرد😁 دو سه ساعتی هم خوابید همونجا، بهونه هم نگرفت تقریبا😍😍 حتی گاهی سعی میکرد به خواهرش خوراکی و اسباببازی بده تا آرومش کنه😚 . . اما فاطمهی ۱۳ ماههم👧🏻 نصف مواقع غر میزد و میخواست بیاد جلو بغلم بشینه😅 البته شایدم بیشتر دوست داشت با دکمههای ضبط و کولر ماشین و دنده و در داشبورد و... بازی کنه😂 . . خلاصه فکر میکنم حدودا ۳۰ درصد اوقات فاطمه روی صندلی جلو بغلم بود. (چون صندلی عقب پر بود، خودم نمیتونستم عقب بشینم) 👈🏻 هم خطرناک بود (در صورت تصادف احتمالی😱) 👈🏻 هم حواس باباشو پرت میکرد😅 . . یه بارم سعی کردیم به گریههاش توجه نکنیم بلکه بیخیال بشه و بشینه سر جاش ولی بعد یه ربع گریهی مداوم تسلیم شدیم آوردیمش جلو😯😢 . . البته در مجموع خداروشکر سفر خوب و راحتی بود، یعنی نسبت به چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر و راحتتر بود😇 . . ولی خب واقعا برامون سوال شد که کار صحیح چیه توی این مواقع؟! بذاریم گریه کنه و امنیت بچه رو به روحیهی بچه ترجیح بدیم؟ یا با دلش راه بیایم و اگر آروم نشد هیچ جوری، امنیت رو بیخیال بشیم برای دقایقی؟😅😆 شما اینجور وقتا چیکار میکنید؟ چطوری بچهها رو عادت میدید که توی جاده و سفر، حتما توی صندلی خودشون باشن؟ . . پ.ن: نائبالزیاره همهی دوستان هستیم توی حرم. انشاءالله قسمت و روزی همهتون بشه به زودی بیاید. . . #پ_شکوری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
14 خرداد 1399 16:32:12
0 بازدید
madaran_sharif
. داشتم غذا درست میکردم. رب رو برداشته بودم تو غذا بریزم که محمد سر رسید😊 . محمَه محمَه👶 یعنی محمد رب بریزه😇 بغلش کردم و با کمک هم، تو غذا رب ریختیم😌 . میخواستم در رب رو ببندم. محمه محمه... . باز کردن در یخچال و گذاشتن رب در طبقهی بالا و بستن در رو هم محمد به دوش میکشه . ماشاالله سنگینم شده پسرم😅 . برگشتم سر غذا وای غذا رنگش کمه دوباره این مراحل رو با همکارم آقا محمد، طی میکنیم😃 . . درسته اینطور غذا پختن یکم سخته😅 ولی عوضش محمد هم #به_همراه_مامانی، بازیشو میکنه👶 . تازه برای آینده هم کار یاد میگیره😄 منم #صبر_و_حوصلهم زیاد میشه😅 . انصافا آخرشم هر دومون راضی و خوشحالیم👶👩 و چی از این بهتر . . بچهها تا بزرگ بشن #مراحل_رشد مختلفی رو پشت سر میگذارن . مرحلهای که ما این روزها با محمد میگذرونیم، همین #حس_کمک_کردن محمده😇 . دیگه حتی، قبل اینکه اون بگه (و من یه دفعه غافلگیر بشم😆)، خودم ابتکار عملو دست میگیرم و بهش کار میگم👌 - مامانی بیا این ظرفو ببر بذار سر سفره. - بیا نمکدون رو ببر بذار سر جاش. . بعضی کارها رو هم خودش #مستقل باید انجام بده. مثلا وقتی میخواد در خونه رو ببنده، اگه آخرش توی کیپ شدن در کمکش کرده باشیم😅، مجبورمون میکنه دوباره درو براش باز کنیم، تا کامل، خودش به عهده بگیره. . همینم احتمالا یه مرحلهی دیگه از رشده😉 حس استقلال! . البته بعضی از کارها رو هم، که هیچ جوره نمیخوام محمد انجام بده😬، به کمک فن #حواس_پرت_کردن یا #کار_جایگزین «معمولا» به سلامت از بحران نجات میدم😉 مثلا میخواد سفره رو پاک کنه (و اگه پاک کنه، خرده نونا میریزه زمین) میگم مامان بیا این قاشقو ببر بنداز تو سینک ظرفشویی و تا برگرده خودم سریع پاک میکنم😜 و بعدشم دستمالو میدم و میگم بیا پاک کن😎 . گاهیم خرابکاریهایی میشه دیگه... مثلا آب رو خودش میخواد بخوره😍 اشتباهی میریزه رو سفره😅 و بعد عمدی شالاپ شولوپ😜 و تا جم بخورم ریخته رو فرش . کلا هر روز، مراحل مختلفی رو با محمد #کشف میکنیم😂 با شروع هر مرحلهی جدید هم، دچار یه #بحران جدید میشم😆 ولی بعدش اونم میره تو لیست کشف شدهها📝 و تبدیل میشه به #بازی و هیجان😁 خیلیاشم چقدر کیف میده بعدش آدم کلی لذت میبره بچه یه کار جدید یاد گرفته😍 . ماشاالله حل هر بحران هم، اندازهی یه معمای پیچیده ریاضی، هنر میخواد😅 . . پ.ن: فک کنم تا دو سه بچه، در حال اکتشافم. و البته تمرین صبر و حوصله. انشاءالله بعد اون، به صورت حرفهای مامانی میکنم😅 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
24 دی 1398 18:35:10
4 بازدید
مادران شريف
0
0
. #مهدخ (مامان یه گل دختر ۳ ساله و یه توراهی) از روند زندگیم راضی بودم.👌🏻😌 ارشدم رو تموم کرده بودم و دو سالی سابقهی کار تو یه شرکت دانش بنیان داشتم که دختر گلم سال ۹۷ به دنیا اومد. از همون اول به همه میگفتم بچهی بعدی ۱۴۰۰. دوست داشتم فاصلهی سنیشون کم باشه تا همبازیهای خوبی باشن. بعد زایمان مدتی مرخصی گرفتم؛ اما تو فکر ادامهی کارم بودم. چون از رشته و محیط کارم راضی بودم، همکارهای خوبی داشتم و از همه مهمتر تو کارم موفق بودم.👌🏻💛 بعد یکسالگی دخترم با کمک مادرم به صورت پاره وقت (۱۵ ساعت در هفته) به محل کارم برگشتم. چون حوزهی کارم تخصصی بود و از کارم راضی بودن، با برگشتنم موافقت کردن. دو سه ماه بیشتر نگذشته بود، که متوجه شدم باردارم. راستش نه من و نه همسرم از این موضوع خوشحال نشدیم.😥 تازه به سرکارم برگشته بودم و برای خودم برنامه داشتم. و دوست داشتیم سرمایهی بیشتری جمع کنیم و خونهی دو خواب و ماشین داشته باشیم... فردای تشییع سردار بود، که حالم خیلی بد شد. بعد سونوگرافی متوجه شدیم خونریزی داخلی شدیدی کردم. دچار بارداری خارج رحمی شده بودم و به صورت اورژانسی عمل شدم.😟 ما برنامه ریخته بودیم... ولی زندگی همیشه با برنامهی ما پیش نمیره. هرچند تو زندگی باید تدبیر داشت، اما گاهی تدابیر سختگیرانه اولویتهای فرعی و اصلی رو جابه.جا میکنن. سال ۹۹ شروع کردم به چکاپ کامل و رفع کمبودها، تا برای نینی دوم آماده بشم. اما متوجه شدم فعلا امکان بارداری ندارم. مشکوک به وجود تومور شده بودم. دکتر آزمایشاتی نوشت و تا جواب آزمایشها بیاد فکرم هزار راه رفت... فکر اینکه برای همیشه نازا بشم برام سخت بود و تصور اینکه دخترم تنها بمونه به شدت آزارم میداد.😞 خدایا! به اون تقدیر تو راضی نبودم و اون بچه هم سقط شد. الان بیش از یکسال از اون ماجرا میگذره! نه تو کارم پیشرفتی داشتم، نه خونهمون دو خواب شد و نه ماشین خریدیم انگار هنوز هم تو خونه اولیم... حداقل اگه اون بچه به دنیا میاومد الان دخترم تنها نبود. ولی آخر سر گفتم خدایا، با اینکه تحملش برام سخته، اما راضیام به رضای تو... خداروشکر جواب آزمایشها اومد و مشکلی نبود. و با عنایت خدا، محرم امسال حاجت روا شدیم.❤️🤲🏻 و با تمام وجود حس کردم بهترین اتفاق اینه که آدمها هرچی رو که خدا براشون خواسته بخوان و قلباً بهش راضی باشن.💛🧡 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین