پست های مشابه
madaran_sharif
#ز_منظمی #قسمت_دوم بعد از تشری که از ندای درونیم خوردم😝 نشستم فکر کردم ببینم چکار میشه کرد؟🤔 شروع کردم به سبک کردن برنامههام تا بتونم روی بهبود شرایط تمرکز کنم. برداشته شدن فشار کارهای نکرده از روی ذهنم، مثل خونه تکونی ذهنی بود🥰 بعد سعی کردم شرایط جدید رو بپذیرم و زندگی جمعی و گسترده رو با همهی مزایا و معایبش ببینم و یادم نره تربیت دست خداست ما فقط وسیلهایم و مامور به انجام تکلیف...👌🏻 حالا که عمیقتر نگاه میکردم جلوههای جدیدی از زندگی جمعی برام روشن میشد.💗 جلوههایی که بعضا ملموس بود اما ندیدهبودمشون... به تدریج حس کردم شاید بشه بعضی از مشکلات زندگی جمعی رو ندیده بگیرم. شرایط داشت بهتر میشد...😊 حال خودم و بچهها اینرو نشون میداد…😍 بچهها داشتند به محیط جدید انس میگرفتند و وابستگیشون به من کم میشد.😁 انگار گوشها و چشمهای جدیدی پیدا کردهبودند. حالا چشم و گوش من میتونست کمی استراحت کنه.😌 کم شدن بعضی تنشهای روحی و رفتاریشون برام ملموس بود. خیلی وقتها میتونستم کارهایی رو به افراد دیگه بسپرم و کمی رها بشم...😉 حتی حس میکردم یه باری از روی دوشم برداشته شده.🤭 به مرور تونستم برکات خانواده گسترده رو بیشتر ببینم. من که همیشه از زندگی جمعی فراری بودم حالا بهش جدیتر فکر میکنم.🧐 قبلاً میگفتم؛ خیلی از اصول تربیتی توی این سبک از زندگی زیر پا گذاشته میشه، ولی الان میگم ؛ ممکنه اجرای بخشی از اصول تربیتی ما در خانوادهی گسترده ممکن نباشه یا سخت باشه، اما زندگی در خانواده گسترده برکاتی داره که خانوادهی هستهای ازش محرومه.🙂 چیزهایی مثل؛ آزادی و آرامش روحی و جسمی مادر✅ بچههایی که خیلی بهتر و سریعتر یاد میگیرن گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن و روابط اجتماعی قوی تری دارن. ✅ بچههایی که یک محیط امن، غنی و همبازیهای مطمئن برای بازی دارن.✅ بچههایی که آغوشهای پرمهر متفاوتی رو تجربه میکنن و خیلی بهتر از محبت لبریز میشن.✅ پدربزرگ و مادربزرگهای که از نظر روحی و جسمی سالمترن…✅ و البته بچههایی که تجربههای مهیجتر و خطرناکتر😉 از بچههای گلخانهای دارن... پ.ن۱ : انتخاب زندگی در خانوادهی گسترده گاهی عوارضي داره که به مدل تربیتی اطرافیان و اعتقاداتشون بستگی داره. مثل مقدار رعایت خط قرمز های شما! شاید بهتر باشه سبکی بین زندگی جمعی و هستهای رو انتخاب کرد که عوارضش کمتر بشه. 👌🏻 ❗ادامه متن رو توی کامنتها بخونید❗ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
29 تیر 1400 16:03:36
0 بازدید
madaran_sharif
. دو سه روز هفته با بچههای همکارا و خالهها #همبازی بود، (بیرون خونه) #ف_جباری یکی دو روزم خونه مامان باباها و اینور اونور... دیگه چیز زیادی از روزای هفته نمیموند که فکرم با چه جوری پر کردن وقتم با بچه⏳ درگیر بشه. . اما این روزهای #قرنطینگی...😖 منو با واقعیتهای تازهای از بچهداری مواجه کرد😑 هر روز هفته از صبح تا شب با بچه توی خونه، و همسری که مثل قبل تا ۸ و ۹ شب بیرونه!😥 . قبل از به دنیا اومدن زهرا وقتی بازی کردن یه دختر بچه رو #تصور میکردم یه دختر مو فرفری و پیراهن تور توری میاومد توی ذهنم که خیلی ناز داره با عروسکهاش ساعتها خالهبازی میکنه🧸 . اما چیزی که تو این یک سال و نیم دیدم؛ یه بچه با لباسهای همیشه کثیف😅 و یه مامان که بعد کلی تلاش برای مهیا کردن سرگرمی و نشوندن بچه پای بازی... 🎮 تا میرسه پای گاز و سینک ظرفشویی، پشتش رو نگاه میکنه، و میبینه بچه زودتر از اون رسیده توی آشپزخونه، و بله! از پاهای مامان آویزون شده و داره نق میزنه🤦🏻♀️😮 (فقط موهای فرفریش با تصوراتم همخوانی داره😂) . در واقع از وقتی دخترم یه کم از نوزادی درومد و همهی کشوها و کابینتها رو #کشف کرد و دیگه چیز جدیدی برای کشف پیدا نکرد، ورق برگشت و اوضاع سخت شد😁🥴 . یه بچهی #تنها، بدون داداش و خواهر، تو یه سنی که شدیدا نیاز به همبازی داره👩🏻🧕🏻 معمولا زمان کوتاهی پای یه بازی میمونن و اکثر #اسباب_بازیها هم براشون جذابیتی ندارن😏😒 مامانایی که بچهی بزرگتر دارین تا کی این وضعیت ادامه داره؟😁 . خلاصه همهی شرایط پیش اومده کافی بود تا من از همون روزای اول از پا در بیام🤦🏻♀️🤷🏻♀️ طفلکم حوصلهش سر میرفت، و منم شب کردن صبح برام خیلی سخت شده بود، همهش چشمم به ساعت بود که باباش کی میاد بچه رو بندازم گردنش؟!😜 . کلافگی زهرا در حدی بود که بابای بچه هم به زبون اومدن، که این بچه همبازی میخواد، بیا یه اسباب بازی جدید براش بخریم😂 اما میدونستم اسباب بازی جدید درمون این درد نیست😐 . خلاصه بلدم بلدمها رو کنار زدم و از یه مجموعهای که از همه نظر بهشون اعتماد داشتم وقت مشاوره گرفتم⌚📞 گفتم اگه فایده هم نداشته باشه حداقلش با یکی حرف میزنم، یه کم درد دل میکنم سبک میشم دیگه😃 اولین بار بود سر یه موضوعی با مشاور حرف میزدم، سر انتخاب رشتهی کنکورمم با مشاور صحبت نکرده بودم😄 راهکارهای خانم مشاور و جمعبندی نکات و تجربیات خودم رو ان شاءالله توی پست فردا شب میگم!😊 . #ف_جباری #روزنوشتهای_مادری #بازی #قرنطینه #مادران_شریف_ایران_زمین
19 فروردین 1399 16:22:57
0 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری . عزیزای دلم لباس بپوشید بریم پارک😍😃 . ناظر اول: «خودشون؟؟؟😏» - بله!😍 . رضا لباسش رو برعکس پوشید🤦🏻♀️🆘 ناظر دوم: «خب وقتی وظیفهی خودتو محول میکنی به بچهی سه، چهار ساله همین میشه دیگه!» . - نفرمایید☺️ بزرگ شدن ماشاءالله! کم کم یاد میگیرن😉 و میرم رضا رو راهنمایی میکنم، کمکش میکنم درست بپوشه...👌🏻 . طاها تیشرت👚 تابستانی پوشیده،🤦🏻♀️ هنوزم جورابش رو پیدا نکرده!🙃 ای واااای! الان ناظر اول مسلسل رو برمیداره!😱😂 _طاها جونم مگه وقتی درآوردی سرجاش نذاشتی؟! 👦🏻:نمیدونم یادم نمیاد🤷🏻♂️ بیا باهم بگردیم پیداش کنیم🔍 این دفعه حواست باشه مامانی😚 اگه دیرمون بشه ممکنه نتونیم بریم پارک!😯 . ناظر اول: «مگه خودت لباساشونو مرتب سرجاش نمیذاری؟!😕» - نه!🙂 خودشون میذارن. اول راهن! کمکم رو ریل میافتن☺️ میخوای یه لباس گرم بپوشی؟ سردت بشه باید سریع برگردیما!! 👦🏻: نه! من اینو دوست دارم😃 . ناظر دوم: « این جوری بچهداری میکنی که هی بچه میاری دیگه!😒 بچهداری که اینجور نیست! بچه رو سرما میدی!😠 - براش لباس برمیدارم حواسم هست☺️ (البته قیافهی درونم این شکلیه:😒😤) . چندماه بعد... . عزیزای دلم لباس بپوشید بریم پارک😍 ناظر اول: «هنوز مادری یاد نگرفتی؟! هربار باید کلی معطل لباس پوشیدن بچهها بشی؟؟ چقدر بهشون فشار میاری!!!»🙄 - فشار؟! بچهها این رو پذیرفتن که خودشون بپوشن.🧦👟👕👖 و احساس فشار نمیکنن!😌 فقط گاااهی خستهن میرم کمکشون🤗 . سرم رو برمیگردونم میبینم گل پسرا مرتب لباسای مناسب پارک پوشیدن👌🏻 و داداش یه سال و نیمهشون هم به تقلید ازشون، به سختی داره تلاش میکنه خودش لباس بپوشه.😆 . بهبه! چه پسرایی😍 چه مرتب! ماشاءالله😘 توی دلم #استقلال و اعتماد به نفسشون رو هم تحسین میکنم😌 و بابت #فراغت نسبی خودم خوشحالم😜 برید داداشتونم کمک کنید😝👏👏 ناظر اول:😏 ناظر دوم:😕 حین بیرون رفتن از خونه، کودک ۴ سالهی همسایه رو میبینیم در حالیکه در انتظار مادره برای پوشیدن کفش... . . پ.ن۱: لازم نیست دائم با اطرافیان مجادله کنیم! جملات کوتاه و مؤدبانه کافیه😊 قرار نیست کتاب گویا باشیم😂 زمان همه چیز رو حل میکنه😃 . پ.ن۲: بچهها معمولا از دو سالگی همراه مادر و به مرور، تنهایی لباس میپوشن. لباسهای بیرون کمی سختتره🤪 نکتهی مهم صبوری و فرصت تجربه دادنه.👌🏻 فراموش نکنیم بالأخره همه یاد میگیرن خودشون لباساشونو بپوشن😅 . پ.ن۳: این خاطرات مربوط به قبل شیوع کروناست😉 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #استقلال_کودک #مادران_شریف_ایران_زمین
25 تیر 1399 16:51:52
0 بازدید
madaran_sharif
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله،۴ساله و ۶ماهه) . با یکی از مربیهای مهد حوزه قرار گذاشتم که دو روز تو هفته بیان خونهی ما و بچه رو نگه دارن که من برم کلاس و سریع بر گردم.🏃🏻♀️ ترم اول رو اینجوری گذروندم. . دو تا از استادام هم قبول کردن که فقط ۶۰ درصد کلاسها رو شرکت کنم. به شرطی که نمرهم بالاتر از یه حدی (مثلا ۱۸) بشه. برای من که از یه رشتهی فنی میرفتم اقتصاد، آوردن این نمره، حتی با بچه، کار سنگینی نبود.😉 . تو این مدت با بچههای خوابگاهی دوست شدم و هیئتهای اونجا رو میرفتم. همونجا یه دوست خیلی صمیمی پیدا کردم که از ترم بعد، کاملا رفاقتی بچه رو تو ساعتای کلاسم نگه میداشت.😍 . محیط خوابگاه هم خیلی خوب بود و واقعا جزء برکات زندگیمون بود. با اینکه خونههاش خیلی کوچیک بودن، ولی یه حیاط امن داشت با کلی بچه، که میشد هر روز بدون نگرانی بچه رو برد بیرون بازی کنه... پارک هم سرکوچه بود. . . درسای ارشدم خیلی سنگین نبود و ما تصمیم گرفتیم یه کلاس قرآنی توی خوابگاه راه بندازیم.👌🏻 من و یکی از دوستان، تفسیر قرآن میخوندیم و برای خانومای خوابگاه نوبتی درمورد اون چیزایی که تو کتابا میخوندیم، از تربیت بچه و... صحبت میکردیم. . یه دورهای هم سعی کردیم هیئت و نمازخونهی اونجا رو یه کم پرشورتر کنیم. به خاطر کارایی که توی دبیرستان میکردیم، کار فرهنگی رو یاد گرفته بودیم و حالا تو دانشگاه و جاهایی که فضا مناسب بود استفاده میکردیم.🌹 . در کنار دانشگاه، کماکان حوزه دانشجویی رو هم میرفتم. یه مدت هم یکی از اساتید حوزه شریف، رو آوردیم خوابگاه که اونجا جلسات تربیت فرزند برگزار کنن. . در کنار اینها همسرم خیلی جدی کار خیریه رو دنبال میکردن و من هم تا جایی که فرصت بود باهاشون همراه میشدم. مثلا با فرزندم اردوی جهادی میرفتم و اونجا با سایر مامانها شیفتی کلاس برگزار میکردیم.😅 . دو سال گذشت و ما باید از اون خوابگاه میرفتیم. با پس انداز و سرمایهای که خودمون داشتیم و کمک خانوادههامون، تونستیم یه خونه اجاره کنیم که واقعا رزق الهی بود...🤲🏻 . به لطف خدا، خونهای جور شد با متراژ بزرگ و نزدیک به پارک و مسجد و محل کار همسر، و طبقهی همکف، تقریبا همون چیزی که میخواستیم، و الان ۵ ساله که همون جاییم. . واقعا معتقدم یه علت این رزقها و برکات، به خاطر شغل همسرمه که مشغول کارهای فرهنگی و خیریهای و جهادین و دعای ولی نعمتان پشت سرشون، و البته وجود فرزندانم، که این برکت رو مضاعف کرده. . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
10 مهر 1399 17:06:00
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی (مامان محمد ۵.۵ ساله،علی ۳.۵ ساله) ما هم راهی شدیم...😍 از اولین باری که من هم قاطی زائرای اربعین بُر خوردم و رفتم تو مسیرِ عشق، یعنی سال ۹۳، تا الان یا خودم تو مسیر بودم...یا هرچی تلاش کردم، نشد... جاموندم و منتظر موندم به امید سال بعد و اربعین بعد. لابد میگید خب از این دو حال که خارج نیست! آدما یا میرن، یا جا میمونن! منم همین فکرو میکردم! ولی امسال حسی رو دارم تجربه میکنم که باور کردم گزینهٔ سومی هم هست. اینکه نری ولی جامونده نباشی! نری ولی یه حس درونی بهت بگه خیالت راحت تو هم تو مسیری! اما چون قراره یه مسافر جدید سوار کنی، با یه کم تأخیر میرسی! مثلاً یکسال تأخیر! ولی میارزه! میارزه که تاخیر داشته باشی، ولی به جاش یه سرباز اضافهتر با خودت ببری تو مسیر. شیرینیِ این حس برام کمتر از حال و هوای پیادهروی تو بهشت نجف تا کربلا نیست... راستش سالهای قبل هم از قول آیتالله جوادی آملی شنیده بودم: «کسی که قلب و روحش رفته، جامانده نیست. جامانده کسی است که عشق و شور و طلب «زیارت اربعین» به ذهنش هم نرسیده و علاقه ندارد. اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید، شاکر باشید و نگویید جاماندهایم.» خلاصه که آقاجان ما هم راه افتادیما، یه وقت فکر نکنید خسته شدیم یا از گرما ترسیدیم! شما امضا کنید سال بعد پنج تایی عرض ارادت میکنیم، انشاءالله.😍 #الحمدلله #اربعین #کربلا #خانوادگی_قشنگتره...
23 شهریور 1401 16:49:50
14 بازدید
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ ماهه) . مهر ۹۹ اومد! با توجه به غیرحضوری بودن مدارس، دخترم به کمک من نیاز داشت. از طرفی یه نوزاد و یه دختر کوچولوی دیگه هم داشتم، برای همین تصمیم گرفتم کارم رو فعلا کنار بذارم و شدم معلم دخترم.🤗 . الان هر روز از ۸ صبح تا ۱۲ در حالت آمادهباشم. مراسم بیدار کنون و صبحانه خورون😅 و بعد نشستن پای سیستم. هر چند دقیقه یک بار شرایط رو چک میکنم. اگه معلم صدا کنه و کاری داشته باشه باید انجام بدم. این وسطا به کارای خودم و دو تا دختر دیگهام میرسم و سرگرمشون میکنم تا کمتر مزاحم بچه مدرسهای بشن.😉 کلاس که تموم میشه، تکالیف شروع میشه❗️ مشق نوشتن کلاس اولی هم که معلومه😄 گاهی تا ۷-۸ شب طول میکشه. بعدشم شام حاضر میکنم تا همسرم بیان. . سعی میکنم پنجشنبهها و جمعهها کاملا به خودم استراحت بدم که برای بقیه هفته شارژ باشم و بتونم سه تا بچه رو مدیریت بکنم. . البته اگه میخواستم برم سر کار شاید میشد. ولی میدونستم که اونقدر بهم فشار میاد که یا بعد یه مدت خودم داغون میشم یا بچهها آسیب میبینن. (تو شرایط کرونا نمیشه بچه رو به مهد محلکار سپرد و مجبورن طعم تلخ دوری از مادر رو بچشن) . اشتغال رو هیچوقت برای درآمد و موقعیت اجتماعیش نمیخواستم، بلکه همیشه دوست داشتم با چیزی که یاد گرفتم به جامعه خدمت کنم یا اونو به دیگران یاد بدم. سعیم این بوده اندک وقت آزادم تلف نشه. بنابراین الآن اصلا ناراحت نیستم.☺️ . از فراغتهای کوچیک تو خونه یا ماشین استفاده میکنم کتاب میخونم. دو سالی هست با همسرم یک سایت آموزش مباحث کارآفرینی راه انداختیم، ولی به خاطر مشغله زیادم نتونستم بهش برسم. حالا میخوام بشینم براش تولید محتوا کنم و راهش بندازم.👌🏻 گهگاهی اگر پروژهایی به پستم بخوره انجام میدم. موقع ظرف شستن یا اتو کشیدن و... فیلمهای مورد علاقهم رو میبینم. (مثلا ممکنه دیدن یه فیلم یه هفته طول بکشه😝) . در کنار مادری برای این فرشتهها،😍 کارای دیگهای هم هست که بهشون علاقه دارم و حس میکنم باید انجام بدم و نیاز به فراغت بیشتری هست. پس کمی صبر میکنم یه مقدار نینی از آب و گل دربیاد.😚 . اونموقع قصد دارم کارم رو بصورت فریلنسری (آزادکاری) پیش ببرم. به شدت دوست دارم که حفظ قرآنمو دوباره ادامه بدم. . برکت ویژه چند تا بچهای همینه که با هم سرگرمن و خوشحالی از اینکه بچههات با هم خوشحالن حتی تو شرایط کرونایی! برای بچه اول وقت گذاشتی و حالا داری نتیجهشو تو بچههای بعدی میبینی. . . #قسمت_دوازدهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
27 آبان 1399 16:22:36
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. ازون روزایی بود که مغزم فرمان نمیداد. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.😑😥 . یادم نیست چی شده بود ولی احتمالا مثل همیشهی این جور وقتها چند تا اتفاق با هم باعث این حالم شده بود. . یکیش این بود که باید تا غروب 🌄 متنی که میخواستم بذارم تو صفحه مادران شریف رو آماده میکردم، که همون #قسمت_آخر #تجربیات_تخصصی من بود. یه پیشنویس داشتم ولی به دلم نمیچسبید و حرف دلم نبود!😪 نمیتونستم روش فکر و تمرکز کنم و ساعت خواب زهرا هم نبود! . از اینکه فقط چند ساعت وقت مونده بود تا موعد انتشار مطلب، گروه منتظر بودن و روی متن من برای اون روز حساب کرده بودن، #استرس 😱 گرفتم و #مستاصل شدم.😟 . تو یه لحظه تصمیمم این شد که #تلوزیون روشن کنم📺 و طفلکم رو میخکوب کنم جلوش که زمان بخرم برای خودم ⏳ و بتونم روی متنم فکر کنم. اما یهو شیطون درون 😈 با فرشتهی درونم 😇 دعواشون شد: - میخوای بچهی یک سالهت رو رها کنی جلوی تلویزیون که بتونی برای #مادران_شریف مطلب مادرانه بنویسی؟!😔😒 -- به حرفش گوش نکن! تو قول دادی به دوستات، میخوای آبروی مادران شریف بره و امروز مطلب نداشته باشه؟!👿 - منم میدونم قول داده!😒 ولی خب الان کار و بچهت برای هم #مزاحمت ایجاد کردن! کدوم اولویته؟! اصلا با نیم ساعتِ بدون تمرکز میشه کار درست و درمونی کرد؟ خیر سرت میخوای بگی کار با بچه و اولویت با #خانواده! #زنبور_بی_عمل!🐝 (شیطون در حالی که داشت محو میشد و صداش کم و کمتر میشد: ) -- نه نه تلوزیون روشن کن به کارت برس.😜😈 . توکل به خدا، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به یکی از مامانها، گفتم اوضاع رو... و خدا از زبونِ اون دوست راهگشایی کرد برام.💡 گفت حالا که تصمیم خوبی گرفتی خودم برات مسیرو باز میکنم.😊 . تلفن رو که قطع کردم تصمیم جدیدم این شد که لباس بپوشیم بریم پیاده روی.🚶♀️ زهرا تازه راه افتاده بود و عاشق راه رفتن با کفشاش.👟❤ . از تصمیمم و لطف خدا و اینکه طفلکم هم به عشقش رسید حال خودمم خوب شد و ساعتی بعد یه مادر پر انرژی و یک دختر خسته به خونه برگشتن.💪👼💤 . پ ن: پیش میاد با هدف پخش صدای اذان توی خونه و یا پیگیری اخبار تلویزیون روشن بشه ولی بیهدف یا با هدفِ آسایش خودم، روشن بودنش رو خالی از اشکال نمیدونم. از نظر #پزشکی و #تربیتی دیدن این تصاویر نورانی متحرک برای همه به خصوص بچههای زیر دو سال مضر و حتی ممنوعه. ان شاءالله در مطالب آینده مادران شریف در این باره گفتوگو میشه و چون موضوع این پست تلویزیون نبود توضیح بیشتری نمیدم. . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف