پست های مشابه

madaran_sharif

. بچه‌ها را نترسانید، نه به شوخی نه جدی. قوت قلب بچه‌ها به اندازه‌ی بزرگترها نیست. بچه‌ها را نترسانید، نه کم نه زیاد. کمش هم برای بچه‌ها زیاد است. بچه‌ها را نترسانید، نه در روشنایی نه در تاریکی‌. ترس، روز بچه‌ها را شب می‌کند. بچه‌ها را نترسانید، نه در خانه نه بیرون از آن. ترس، خانه را از بیرون هم ناامن‌تر می‌کند برای بچه‌ها. بچه‌ها زود می‌ترسند؛ ولی ترس، دیر از جانشان می‌رود. دست خودشان نیست، خیالی قوی دارند. یک لحظه می‌ترسند و چند روز با همان یک لحظه زندگی می‌کنند. یک بار تهدیدش می‌کنی؛ ولی او مدت‌ها با یادآوری آن تهدید، نفسش در سینه حبس می‌شود. می‌گویی: «از خانه بیرون می‌اندازمت!» و او در خیالش آواره کوچه و خیابان است از همان لحظه. تو حرفش را می‌زنی، ولی بچه واقعی می‌بیندش. چه قدر بچه‌های حسین(ع) را ترساندند! مگر آن‌ها چه گناهی کرده بودند؟ بچه بودن که گناه نیست! نکند «بچه‌ی حسین(ع) بودن» جرمی نابخشودنی بوده باشد؟ کسی حق ندارد حتی بچه‌های کافران را بترساند، بچه‌های حسین(ع) که جای خود دارند. بچه‌ها از دعواهای نمایشی هم می‌ترسند. نکند حتی به شوخی جلوی بچه‌ها دعوا کنید! امان از دل بچه‌ای که شاهد یک دعوای جدی باشد. اگر دستتان زخمی شد، حتی یک زخم کوچک، پنهان کنید از بچه‌ها. بچه‌ها از خون می‌ترسند. آن‌ها را با خون نترسانید. آیا می‌شود زخم‌هایی را که بچه‌های حسین(ع) دیدند، شماره کرد؟ چه کار کردند جماعت ِ از خدا بی‌خبر با دل بچه‌های حسین(ع) ؟! بچه‌ها از زخم، می‌ترسند. هر چه زخم بیشتر، ترسشان بیشتر. کاش کسی به من می‌گفت: دروغ است که خانواده‌ی حسین(ع) را از کنار قتلگاه عبور دادند. می‌شود باور کرد که از کربلا تا شام، سرها بالای نیزه‌ها بود و بچه‌ها می‌دیدند؟ مگر بچه‌ها از زخم نمی‌ترسند؟ 🔷 منبع: صفحه‌ی ۱۲۷ کتاب حسینیهٔ واژه‌ها (۱) : در میان روضه‌هایت زندگی کردن خوش است. «کربلای خانوادگی، خانوادهٔ کربلایی» نوشته‌ی محسن عباسی ولدی 🔰معرفی این کتاب خوب: این کتاب می‌خواهد بگوید می‌شود روضه خواند و گریست؛ اما رسم زیستن را هم یاد گرفت. آمیختگی سبک زندگی با روضه، ویژگی برجسته‌ی این کتاب است. 🔸ماه محرم و صفر فرصت خوبیه برای خوندن این کتاب. روضه‌هایی که همیشه شنیدیم، می‌تونه خیلی بهمون کمک کنه برای شناخت رفتار درست در خانواده. در واقع این کتاب باعث میشه ربط روضه‌ها و نکات آموزنده‌ش رو با زندگی روزمره‌مون بفهمیم. #معرفی_کتاب #مادران_شریف_ایران_زمین

28 مرداد 1400 11:44:55

0 بازدید

madaran_sharif

. #ر_ن . متولد سال ۶۹ ام، از شهرستان‌های شمال کشور و اولین فرزند خانواده دو سال بعد هم تنها داداشم به دنیا اومد. . خیلی بچه‌ی شلوغ و پر تحرک و به گفته اطرافیان باهوشی بودم😅 بچگی من و برادرم هم همون بچگی‌ها و بازی‌ها و دعواهای همیشگی بود! . ابتدایی رو تو یه مدرسه‌ی دولتی تموم کردم و با لطف خدا تو مدرسه‌ی فرزانگان قبول شدم. . از همون اول مادرم ما رو به درس خوندن تشویق می کرد و حامی ما بود. البته من درس‌خون نبودم🙈 همیشه تو کلاس‌های بسکتبال و شنا و زبان و انواع مسابقات قرآن حضور داشتم و به جز دو سال منتهی به کنکور، همه‌شونو پررنگتر از درس، دنبال می‌کردم. . با داداشم خیلی صمیمی بودیم. خصوصا بعد نوجوانی که دعواهای کودکی‌مون تموم شده بود، خیلی پشتیبان و یار هم بودیم. هر وقت جایی می‌رفتم که لازم بود یه آقا پیشم باشه همراهم می‌اومد. منم بعدها تو کنکور و ازدواجش، مشاور خوبی بودم😉 . خانواده‌م مذهبی بودن، در این حد که مثلا مادرم دوست داشتن من مانتویی و موقر و با پوشش کامل باشم... اما من خیلی به احکام اسلام تقید نداشتم. نماز رو گه‌گداری می‌خوندم و به دنبال لاک زدن و ست کردن و تیپ زدن بودم. اما مامانم همیشه خیلی جدی، درمورد حجاب بهم تذکر می‌داد. منم همیشه یه عذاب وجدانی داشتم و تردیدی که ایشون درست می‌گه یا خودم🤔 . . فضای هیئت‌ها و مراسم‌های مذهبی شهرمون سنتی بود و برای جوونا جذابیت نداشت. اما مدرسه‌ی برادرم با یه مسجدی مرتبط بودن که با اجازه‌ی هیئت امناش، خودشون گرداننده هیئتش شده بودن⁦⁦👌🏻⁩ خودشون مداحی می‌کردن و سخنران می‌آوردن و... سبکش برای نوجوونا ملموس بود و نظم خوبی هم داشت، آدم می‌فهمید چرا اومده اینجا و عبادت می‌کنه! . هیئت هفتگی برگزار می‌کردن. هیچ پولی هم نداشتن و خودشون نوبتی بانی می‌شدن و هیئت رو می‌گردوندن. به خاطر همین چیزا هم جو خالصانه‌ای داشت و مردمم خیلی ازش استفاده می‌بردن. . داداشم تو این فضا مذهبی شده بود و ما رو هم به اون هیئتا می‌برد. این شد نقطه‌ی عطفی توی زندگیم؛ اونجا با مضامین یه سری از دعاها آشنا شدم. . همون موقع‌ها بود که تصمیم گرفتم نمازمو کامل بخونم و ۴۰ صبح، نذارم نماز صبحم قضا شه و دعای عهد رو ۴۰ تا صبح بخونم. دیگه نماز رو دوست داشتم و کم‌کم یک سری عذاب وجدان‌هایی داشتم نسبت به مانتو‌های خیلی تنگم و در کل کمی با حجاب تر شده بودم⁦⁦👌🏻⁩ . ۲ سالی شد که، بعد نماز صبح دعای عهد می‌خوندم و چون سال کنکورمم بود، از خدا می‌خواستم کنکورو خوب بدم.(با توجه به اینکه قبلش درس‌خون نبودم🙈) . . #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 مهر 1399 17:49:59

0 بازدید

madaran_sharif

. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_پنجم همیشه به فکر ادامه تحصیل بودم. با وجود علاقه به سینما، احساس کردم این رشته پاسخگوی سوالات تربیتی یه مامان نیست. پس تصمیم گرفتم تو رشته‌ای مثل روانشناسی تحصیل کنم. چندان جدی که نه! اما به هر صورت واسه کنکور خودمو آماده می‌کردم. هیچ جوره راضی نمی‌شدم یه بچه‌ی دوساله رو بذارم مهد! توی همین فکرا بودم که خدا بهم گفت: پاشو دیگه درس بسه و وقت بچه‌داریه!😁 من زمان بچگی توی خانواده احساس تنهایی می‌کردم. به خاطر همین دلم خانواده‌ی پرجمعیت می‌خواست. خدا هم خواسته‌مو اجابت کرد و ما شدیم چهار نفر و نصفی.😍 درس و دانشگاه هم، پر!😅 بارداری سوم هم سخت بود. خصوصاً ماه‌های آخر از درد، نمی‌تونستم راه برم یا بشینم! با این‌حال قسمت شد و با یه قطار اتوبوسی به سختی رفتیم مشهد!🤪😍 به هتل که رسیدم، به امام رضا گفتم من تا اینجاش اومدم، دیگه باقی‌ش با خودتون. خلاصه! زیارت رفتن همان و برطرف شدن درد همان!🤩 همون ایام که علیرضا نوزاد بود، یکی از دوستان، مدرسه‌ای تأسیس کرده بود و منم فرصت رو برای گسترش ارتباطات غنیمت دونستم. اون‌جا مربی بچه‌های مهد شدم و باهاشون بازی می‌کردم. اون مدرسه زیاد برپا نبود. اما احساس نیاز من به هم‌بازی برای بچه‌هام، باعث شد از همسرم اجازه بگیرم تا همون فضا رو توی خونه‌مون ادامه بدم.😇 خیلی از دوستان شرایطشون مثل ما بود. طلابی که توی قم کسی رو نداشتن. ما هم در خونه رو باز کردیم تا بچه‌هامون کنار هم بازی کنن و کم‌کم خونه‌ی ما شد پناهگاه.😂 باهم یه مهد خونگی راه انداختیم. سه روز در هفته از ۹ صبح تا ظهر بچه‌ها خونه‌ی ما بودن. خاطرات شیرینی از اون دوران داریم. مثلاً ما یه آویز لوستر داشتیم که یه طناب بهش بسته بودیم و بچه‌ها روش تاب می‌خوردن. همین طناب انقدر براشون خاطره‌انگیز بود که هنوز من رو با تاب سقفی می‌شناسن!😄 هم‌زمان حوزه رو مجازی شروع کردم. علی و ریحانه با هم بازی می‌کردن و علیرضا رو هم روی پام تاب می‌دادم و درس می‌خوندم. بچه‌ها که می‌اومدن پیشم، کتاب می‌رفت زیر مبل و ماچ و قصه می‌اومد وسط.💛 بعد یه مدت احساس کردم جسمم کشش نداره. با سه تا بچه خیلی سخت بود. ترم سوم بودم که انصراف دادم. هیچ‌وقت هم احساس نکردم راه بسته‌ست و باور دارم اگر روزی اراده کنم ان‌شاءالله به هدفم می‌رسم.👌🏻 خلاصه تحصیل رو گذاشتم کنار تا بچه‌ها در سن رشد از حضور مادر لذت ببرن. همیشه مادری برام اولویت اول بوده و کنار بچه‌ها حس می‌کنم دارم برای خودم وقت می‌ذارم و در وجودشون تکثیر می‌شم.😌 #تجربیات_تخصصی

14 اردیبهشت 1401 17:28:12

3 بازدید

madaran_sharif

#ع_ف (مامان #زهرا 3/5ساله و #احمد 1/5ساله) . از دست زهرا عصبانی بودم.😤 دختر ۳سال و نیمه همه‌ش شیر می‌خورد.😳 شاید بگم روزی بیشتر از ۴ لیوان! به جای صبحانه و ناهار و شام. هی فکر می‌کردم چی بپزم که دوست داشته باشه. بعد از کلی زحمت و لفت و لعاب دادن به غذا، می‌گفت: نمی‌خورم! شیر می‌خوام!🤦🏻‍♀ و اونقدر می‌گفت که کلافه می‌شدم.. . اون‌ روز کلی کار داشتم، داداشش هم مریض بود. بی‌حوصله و خسته بودم.😩 وقتی دید دارم غذا می‌کشم گفت: شیر! شیر می‌خوام! اشتباه کردم و محکم گفتم: نه! گفت: می‌خوام، شییییییییر! شییییییییر!... گفتم هر وقت شامتو خوردی شیر می‌دم. شروع کرد به گریه.😭 . باباشم عصبانی‌تر از من(!) گفت: "خانوم شیرها رو بذار تو کیسه بده طبقه بالا ( مامانم اینا)! ما شیر نمی‌خوایم" همین کارو کردم! . گریه شدیدتر شد. ما هم محلش نمی‌ذاشتیم. هر دومون! انگار صدای گریه‌هاشو نمی‌شنیدیم... . یک لحظه یاد چیزی افتادم که منو هشیار کرد! یاد اینکه من در اوج ناراحتی‌ها و تنهایی‌هام، وقتایی که هیچ کس حتی مادر و همسر و دوستم هم درکم نمی‌کنن، یه خدایی دارم که می‌رم پیشش. سر نماز، یا حتی موقع کارهای خونه باهاش حرف می‌زنم و درددل می‌کنم و ازش کمک می‌خوام. می‌دونم اون صدامو می‌شنوه و براش مهمم. . اما وقتی ما هر دو از دست زهرا عصبانی شدیم، اون دیگه هیچ کس رو نداشت، هیچ پناهی نداشت. و هیچ کسی که واسطه قرارش بده برای عذرخواهی! . حتی نمی‌دونست می‌تونه با خدا حرف بزنه.😞 پدر و مادر یه جورایی حکم خدایی برای بچه‌ها دارن... . رفتم بغلش کردم تا گریه‌ش تموم شد و سعی کردم با صحبت براش توضیح بدم غدا نخوردن باعث ضعیف شدنش می‌شه.(البته فایده نداشت!🙄) . . پ.ن: راه بهتر اینه که همیشه یکی از والدین وساطت بچه رو بکنه. باهاش همدلی کنه وحرفاشو بشنوه. بهش بگه تو فلان کار رو بکن، من مامان و راضی می‌کنم. براش توضیح بده دلیل ناراحت شدن مادرش چی بوده. . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

15 دی 1399 17:50:20

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_زینی‌وند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . دخترم بچه سختی بود. خواب خوبی نداشت و به خاطر کولیک تا سه ماهگی شب بیدار بود.🙄 روزها هم خیلی کوتاه می‌خوابید. . نکته دردناک قضیه این بود من تا قبل از مادر شدنم هیچ شناختی از دنیای مادری نداشتم و بچه از نظر من یه عروسک همیشه خندان و بامزه و سرگرم‌کننده بود. اما حالا داشتم با روی دیگه بچه‌ها آشنا می‌شدم‌.🤧 . خدا رو شکر از سه ماهگی به بعد خواب دخترم کم و بیش درست شد . اما افسردگی بعد از زایمان تا شش ماهگی‌اش که یه سفر ده روزه به قم و شمال و مشهد داشتیم با من بود و بعد دست از سرم برداشت. ولی استرس‌های بارداری و پس از زایمانم روی معصومه اثر گذاشته بود و بچه بی‌قراری بود.😵 خیلی دوست داشتم فاصله سنی بین بچه اول و دومم کم باشه اما معصومه بچه‌ای بود که شدت هیجاناتش زیاد بود، با بقیه سازگاری پایینی داشت و به راحتی نمی‌تونست با بقیه بچه‌ها تعامل داشته باشه. خودمم از نظر روحی آمادگیش رو نداشتم و روحم خیلی خسته بود.😢 . همون روزها در ایام محرم برای خانم‌های محل، جلسه می‌ذاشتم و قبل از روضه‌ها، مباحث اخلاقی و روانشناسی می‌گفتم. یه مدت بعد برای دختر بچه‌های محل تو خونه کلاس می‌ذاشتم و مباحث دینی رو در حد سن‌شون براشون می‌گفتم. حتی شب عید فطر براشون جشن بندگی گرفتم.  کم‌کم امید به زندگیم داشت برمی‌گشت.😉 .  تو اون مدت به صورت غیر حضوری بعضی درس‌های جامعه‌الزهرا رو می‌گذر‌وندم و دلخوشیم این بود که بعد از یکی دو ترم بهم انتقالی میدن به حوزه شیراز و دوباره بیرون از خونه به علایقم می‌رسم.  . اما بعد از مدتی گفتن چون رشته شما نامرتبط بوده انتقالی ممکن نیست.😬 . هنوز از حال و احوال بعد از زایمان در نیومده بودم. این مساله دوباره حالم رو بد کرد. به هر بهونه‌ای می‌زدم زیر گریه.😭 انگار هیچ انگیزه و آرزویی برام نمونده بود. حوزه نمی‌تونستم برم. نمی‌تونستم کار کنم. (تو شیراز مرکز مشاوره تک جنسیتی نبود.) . همسرم می‌دید که چقدر ناراحتم اما دستش بسته بود. تا اینکه بالاخره سرمایه‌ای که چندین سال توی یه کاری خوابونده بودیم تبدیل به پول شد و برای کارهای اداریش همسرم باید سفری به قم می‌کرد. چون حال منو دید گفت: با هم بریم. دقیقا تو همون زمان مشغول تعمیر خونه شیراز بودیم. یه روز قبل از سفر گچکار اومد و خونه رو تحویل گرفت و ما فرداش رفتیم سفر😂  بعد از چند سال بالاخره خونه‌ام داشت اونی که دلم میخواست، می‌شد. . یکی دو روزی قم بودیم که یه روز همسرم گفت: می‌خوای بیایم قم زندگی کنیم؟ با ذوق گفتم: نیکی و پرسش؟!😊 . . #قسمت_چهارم #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران

11 مرداد 1399 16:09:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . از یک خانواده‌ی هفت نفره‌ی گلپایگانی و متولد ۶۴ ام.😌 . خواهر بزرگم ۱۵ سالگی ازدواج کردن و من هم بعد از ایشون، سال ۸۳ تو ۱۸ سالگی ازدواج کردم. (قبل از کنکور) . همسرم متولد ۵۸ و دامپزشک بودن. با اینکه از اقوام نسبتا دورمونن ولی هیچ‌کدوم همو ندیده بودیم😅 . همون سال کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم، ولی به دلایل مختلف مثل نداشتن انگیزه‌ی کافی برای رفتن به شهر دور و عدم تحمل دوری از خانواده نرفتم. . یک سال عقد بودیم و تو این مدت، نزدیک خونه‌ی پدر مادرامون، یه خونه ساختیم و بعد از اون با یه مراسم معمولی عروسی کردیم. . اول زندگی از سر بیکار نبودن پیش یه استاد نقاشی رفتم و ثبت نام کردم. یه جلسه بیشتر کلاس نرفته بودم، که امام رضا (علیه‌السلام) ما رو طلبیدن🤩 و به عنوان ماه عسل، رفتیم مشهد و این اولین سفر متاهلی‌مون بود که خیلی خاطره‌انگیز و عالی بود.🥰 . بعد از برگشتمون از زیارت خواستم دوباره برم کلاس، ولی استاد محل کلاس رو عوض کرده بودن و من هم که شماره‌ای از ایشون نداشتم، دیگه دنبالش نرفتم. خلاصه برای نقاش شدن، فقط استعدادش رو داشتم ولی انگیزه نه😁 . بعد اون، اوقات بیکاریم رو به بافت فرش (به کمک خواهرشوهرم) و کارهای دیگه گذروندم. می‌شه گفت اون روزا رو یه جورایی فقط گذروندم.😕 واقعا اگه تجربه‌ی حالا رو داشتم با اون اوقات چه کارا که نمی‌کردم... . خدا خواست خیلی عمرم رو به باد ندم و ۹ ماه بعد از ازدواج باردار شدم. . از وقتی متوجه بارداری شدیم، برکت از زمین و آسمون به طرفمون سرازیر شد. تموم قرض‌های خونه رو دادیم😊 ماشین خریدیم و کلی پس انداز کردیم💶 . تو بارداری، فرش‌بافی می‌کردم، تو باغچه‌مون سبزی و صیفی می کاشتم، و به خانواده ی همسرم و پدر ومادرم تو برداشت بعضی محصولات مثل انگور کمک می‌کردم. . فروردین ۸۶ ابوالفضل کوچولو به دنیا اومد. . بعد از اون به دلایلی تصمیم گرفتیم فقط یه بچه داشته باشیم، مثلا: راحت باشیم😎 تبلیغات علیه بچه و فرزندآوری روی ما موثر بود🧐 برای زایمان پسرم سزارین شده بودم😷 کم‌تجربگی و بلد نبودن خیلی چیزا تو فرزند پروری و البته توصیه ی بزرگترها🤨 (با وجود اینکه هر دو خانواده‌ی ما پر جمعیت بودن، ۸ فرزندی و ۵ فرزندی، ولی تحت تأثیر تبلیغات وسیع مراکز بهداشت و تلویزیون قرار گرفته بودن) . . بعد از مدتی، از طریق یکی از دوستان با استادی آشنا شدم که دید ما رو کاملا در مورد فرزندآوری و کلا سبک زندگی عوض کردن. . . #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

22 شهریور 1399 16:49:16

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #قسمت_سوم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷.۵ ساله، ۵ ساله و ۳ ساله) . پیش‌دانشگاهی که بودم، یه روز زن داداشم یه جورایی خواستگاری کردن و بهم گفتن بیاین با هم صحبت کنین. با اینکه تمایل داشتم اما اصلا به خودم اجازه نمی‌دادم بدون اجازه‌ی پدر و مادرم راجع به چنین مسئله‌ای با کسی صحبت کنم. زن داداشم می‌گفتن ما فامیلیم، چشم تو چشمیم. اگه حرف‌هاتون با هم یکی نیست، دیگه نیایم جلو و... که من نپذیرفتم. (بعدا همسرم بهم گفتن که من متوجه شده بودم که به من علاقه داری و این که نیومدی صحبت کنی برام خیلی باارزش بود.😌) . خواستگاری رسمی موند برای حدود ۲ سال بعد که من آخرای کاردانی بودم و ایشون لیسانس اقتصاد دانشگاه امام صادق می‌خوندن. پیش خودشون گفته بودن کمی وضعیت کار و تحصیلشون بهتر بشه و بعد بیان. . ۷-۶ سال فرآیند ازدواجمون طول کشید😞 و بالأخره سال ۸۷ ازدواج کردیم! همسرم تو ۱۰ سالگی پدرشون رو از دست داده بودند و هزینه‌های مراسم رو باید خودشون می‌دادن. فکر می‌کردند که همه چیز باید تکمیل باشه، مراسم در شان خونواده‌ها بگیرند، شرایط کاری‌شون کامل مشخص باشه و از این چیزها.😬 . من این نگاه رو غلط می‌دونستم و خودم هم اصلا توقعی نداشتم ولی اون موقع حیا هم مانع می‌شد که چیز زیادی بگم. به خاطر طولانی شدن فرآیند ازدواج خیلی اذیت شدیم و آسیب‌هایی هم داشت. . بعدها برادرم کاملا در شرایط دانشجویی، هر چی بقیه بهش می‌گفتن تو هنوز کار نداری می‌گفت خدا جور می‌کنه و خودش وعده داده. واقعا هم همین جوری شد. دکتری هم قبول شد، کارشم الحمدلله خوب شد و تو فاصله کمی بعد از عقد خونه و ماشینم گرفت. 😊 . البته یک مسئله دیگه هم برادر بزرگ‌تر همسرم بودن که مجرد بودن و طبق رسم و رسوم باید عقد و ازدواج می‌کردند تا ما هم عقد و ازدواجمون صورت بگیره.🤷🏻‍♀ . ازدواجمون تقریبا هم زمان شد با اتمام دوره لیسانس من.👰🏻🤵 مراسممون توی یه تالار توی مشهد بود و یه عقد ساده تو حرم امام رضا هم داشتیم. مراسم در کل ساده ولی آبرومند به حساب میومد، مثلا یک مدل غذا بود. . با وجود مذهبی بودن خانواده‌های خودمون، فامیل اهل سر و صدا بودن و من خودم مجبور شدم دو سه بار بلند شم به خدمات تالار تذکر بدم یا به اقوام بگم که من و همسرم راضی نیستیم. اون موقع مداح و مولودی‌خوان رسم نبود. برای همین شاید مراسممون از نظر فامیل خیلی خوشایند نبود، اما من معتقد بودم اگه از این اول شل بگیریم کم‌کم توی بقیه مسائل اعتقادی هم بی‌تفاوت می‌شیم. نمی‌خواستیم خشت اول رو کج بذاریم!💪🏻 . ‌. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #قسمت_سوم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷.۵ ساله، ۵ ساله و ۳ ساله) . پیش‌دانشگاهی که بودم، یه روز زن داداشم یه جورایی خواستگاری کردن و بهم گفتن بیاین با هم صحبت کنین. با اینکه تمایل داشتم اما اصلا به خودم اجازه نمی‌دادم بدون اجازه‌ی پدر و مادرم راجع به چنین مسئله‌ای با کسی صحبت کنم. زن داداشم می‌گفتن ما فامیلیم، چشم تو چشمیم. اگه حرف‌هاتون با هم یکی نیست، دیگه نیایم جلو و... که من نپذیرفتم. (بعدا همسرم بهم گفتن که من متوجه شده بودم که به من علاقه داری و این که نیومدی صحبت کنی برام خیلی باارزش بود.😌) . خواستگاری رسمی موند برای حدود ۲ سال بعد که من آخرای کاردانی بودم و ایشون لیسانس اقتصاد دانشگاه امام صادق می‌خوندن. پیش خودشون گفته بودن کمی وضعیت کار و تحصیلشون بهتر بشه و بعد بیان. . ۷-۶ سال فرآیند ازدواجمون طول کشید😞 و بالأخره سال ۸۷ ازدواج کردیم! همسرم تو ۱۰ سالگی پدرشون رو از دست داده بودند و هزینه‌های مراسم رو باید خودشون می‌دادن. فکر می‌کردند که همه چیز باید تکمیل باشه، مراسم در شان خونواده‌ها بگیرند، شرایط کاری‌شون کامل مشخص باشه و از این چیزها.😬 . من این نگاه رو غلط می‌دونستم و خودم هم اصلا توقعی نداشتم ولی اون موقع حیا هم مانع می‌شد که چیز زیادی بگم. به خاطر طولانی شدن فرآیند ازدواج خیلی اذیت شدیم و آسیب‌هایی هم داشت. . بعدها برادرم کاملا در شرایط دانشجویی، هر چی بقیه بهش می‌گفتن تو هنوز کار نداری می‌گفت خدا جور می‌کنه و خودش وعده داده. واقعا هم همین جوری شد. دکتری هم قبول شد، کارشم الحمدلله خوب شد و تو فاصله کمی بعد از عقد خونه و ماشینم گرفت. 😊 . البته یک مسئله دیگه هم برادر بزرگ‌تر همسرم بودن که مجرد بودن و طبق رسم و رسوم باید عقد و ازدواج می‌کردند تا ما هم عقد و ازدواجمون صورت بگیره.🤷🏻‍♀ . ازدواجمون تقریبا هم زمان شد با اتمام دوره لیسانس من.👰🏻🤵 مراسممون توی یه تالار توی مشهد بود و یه عقد ساده تو حرم امام رضا هم داشتیم. مراسم در کل ساده ولی آبرومند به حساب میومد، مثلا یک مدل غذا بود. . با وجود مذهبی بودن خانواده‌های خودمون، فامیل اهل سر و صدا بودن و من خودم مجبور شدم دو سه بار بلند شم به خدمات تالار تذکر بدم یا به اقوام بگم که من و همسرم راضی نیستیم. اون موقع مداح و مولودی‌خوان رسم نبود. برای همین شاید مراسممون از نظر فامیل خیلی خوشایند نبود، اما من معتقد بودم اگه از این اول شل بگیریم کم‌کم توی بقیه مسائل اعتقادی هم بی‌تفاوت می‌شیم. نمی‌خواستیم خشت اول رو کج بذاریم!💪🏻 . ‌. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن