پست های مشابه
madaran_sharif
. بعضی وقتا حس میکنم نیاز دارم از بچهها فاصله بگیرم.😖 کمی نبینمشون!😒 کمی (مامان، مامان، مامان یه دقه بیا ایجا) نشنوم.😤 کمی به ذهنم فرصت سکون و آرامش بدم.😬 . گاهی میبینم بعضیا میگن: مادر که نباید خسته بشه، مادر که نباید از کنار بچه زیر دو سال تکون بخوره و... . ولی من یه مدته یاد گرفتم اگر میخوام مادر بهتری باشم گاهی باید بچه ها رو نبینم.😏 این گاهیها با شرایط فرق میکنه. گاهی یه روز تعطیله که میشه یه ساعت برم قدم بزنم یا تو پارک کتاب بخونم و بچهها پیش باباشون باشن.🌲🌳 گاهی قبل از شام میشه نیم ساعت برم تو اتاق و کمتر جلوی چشم باشم.🏃🏻♀️ گاهی هم وقتی هیچ راه فراری نیست میتونم برای آرامش ذهنی چند دقیقه به حمام پناه ببرم.🚿🛁 . معمولا وقتی جلوی چشمشونم مدام صدام میزنن ولی وقتی نیستم خودشون مشغول بازی میشن. برای همین گاهی که خیلی خسته میشم چند دقیقه میرم توی حمام و در رو میبندم و تو چند دقیقهای که با هم مشغولن منم یه نفسی میکشم.😤 . فکر کنم همهمون میتونیم لابهلای همهی نقشها و مسئولیتهامون دنبال یه فضای کوچیک بگردیم که گاهی توش یه تجدید قوای موقت 💪🏻 کنیم. فقط کافیه این حق رو به خودمون بدیم.😊 . . #ز_م #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
17 تیر 1399 15:22:10
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_قربانی (مامان #روحالله ۱.۵ ساله) . یه ساعتی شب داشت شیر میخورد و بیخیال نمیشد😏 تا خوابش میبرد و از کنارش کمی جم میخوردم باز نق زدنش شروع میشد و دوباره منو میکشید سمت خودش😫 این سناریو بیشتر از پنج بار تو یه شب تکرار شد. دیوونه شده بودم دیگه😟 آخرش همسرم گفت ولش کن دیگه شیرش نده تا خودش بخوابه. . چند لحظهای ازش دور شدم و پسری هم داشت نق میزد و تو تاریکی دنبال من میگشت👀 از حالت خوابیده کامل بلند شد بالاسرم ایستاد. و نگاه ملتمسانهش برای شییر... یه دقیقه هم نمیتونستم این ناله و عجزش رو تحمل کنم🙄 بنده خدا جز این راه هیچ آرامش و مامن دیگهای نداره... فکر کردم آیا درسته بذارم انقد ناله کنه تا خوابش ببره یا نه؟ . اون قسمت از مناجات کتاب ادبیاتمون یادم اومد از بوستان سعدی که میگفت: بنده بازش بخواند باز اعراض کند و دیگر بار به تضرع و زاری بخواند و این بار حق سبحانه و تعالی گوید حاجتش روا سازید که از او شرم دارم فلیس له غیری... . برای پسرکم جز من کسی نیست... و برای منم جز تو هیچ کس... پس جوابم بده و هدایتم باش... . . پ.ن: آیا این روش همه جا درسته؟ قطعا نه. اونجا که قاطعیت لازمه برای رشد فرد و برای دوری از خطر و کارهای زشت نباید با گریه و زاری بچهها دلمون نرم بشه، و درواقع همین قاطعیته که دلسوزی محضه👌🏻 کما اینکه هرجا لازم بوده خدا هم قاطع و صریح با ما برخورد کرده و درجای مناسبشم آغوش امنش رو باز گرده برامون...🌹 واقعا مادری و مربی بودن یعنی شبیه خدا شدن. به نظرم مادری و تربیت حقیقتیه که اگه درست بفهمیمش میتونیم ربوبیت خدا رو هم درک کنیم...♥️ . . #سبک_مادری #عارفانه_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
29 مرداد 1399 16:15:28
0 بازدید
madaran_sharif
. در کمد رو باز کردم آرد بردارم که حلوا درست کنم😋 - ئه اینجا جاشون گرم بوده حشره🐛 زده آردها رو توی چند تا ظرف ریختم که بذارمشون تو بالکن. . زهرا سادات: - مامان! خمیر بازی، خمیر بازی😍 -- باشه مامان جان درست میکنم. یه کم آرد و آب و یه ورز کوچولو. -- بفرما محمدحسین داشت گریه میکرد😭 نزدیک اذان ظهر بود. با خودم گفتم بخوابونمش که نمازمو اول وقت بخونم😌 موقع خوابوندنِ محمدحسین صدای زهرا سادات نمیاومد!😯 گفتم به احتمال زیاد یا داره خمیر بازی میکنه یا سر کشوی لباسه👚😕 . . با صدای پیامک✉️ متوجه شدم بیست دقیقهای کنار محمدحسین خوابم برده😴 چشمم افتاد به زهرا سادات👩🏻 که با جورابهای🧦 من برای خودش دستکش درست کرده بود!😕 . و اما.... وااای دستکشا آردیه😮😮 . آااخ یادم رفته ظرفهای آرد رو بذارم تو بالکن!😫 محمدحسین خواب بود😴 و نمیتونستم از اعماق وجودم ابراز احساسات کنم!😰 از کنارش بلند شدم و به صحنهی جرم نزدیک😶 . دیدم زهرا سادات سه تا 🍚 از پنج تا ظرف آرد رو خالی کرده روی فرش و همه رو با هم قاطی کرده!😲 یه روسری و ملحفه و چند تا جوراب هم آورده داخلشون پهن کرده!😨 . نگاهش کردم😶 با یه لبخند ملیح و چشمای منتظر عکسالعمل من، ایستاده بود!😥😌 -- مامان چرا این کارو کردی؟ حیفه! ببین فرشمون آردی شده!😩 سعی کردم خودمو از صحنه دور کنم تا خشمم در تارهای صوتیم بروز پیدا نکنه!😖 . وضو گرفتم و ایستادم به نماز!📿 چه نمازی! فکرم همش درگیر تمیز کردن فرش و در و دیوار بود... که صدای محمدحسین هم پیچید توی گوشم👶🏻 ظاهرا بیدار شده و وارد عملیات☠ زهرا سادات برای نابودی ته ماندهی اعصاب من شده بود!😑😡😵 . نمازم تموم شد. پشت سرم رو نگاه کردم👀 محمدحسین شبیه گرگِ قصهی شنگول و منگول شده بود🐺 . زهرا سادات دستشو میزد تو آردها و پخش میکرد روی صورت محمدحسین و میریخت روی سرش😯😬 . . -- وااای مامان😡 بریم حموم دیگه، خونه خیلی کثیف شد! خیلی ناراحت شدم😒😢 . محمدحسین رو گذاشتم توی تاب، تا رد پای آردیش خونه رو پر نکنه😅 . زهرا سادات هم فرستادم تو حموم و سریع🏃🏻♀️مشغول تمیز کاری شدم. . . پ.ن۱: با همین واکنش من، به مرور کار خوب و بد رو یاد میگیره! انشاءالله😅 . پ.ن۲: اگر به اندازهی سی ثانیه وقت گذاشته بودم و کار آردها رو به سرانجام میرسوندم، لازم نبود یک ساعت وقت بذارم و تمیزکاری کنم😏 . پ.ن۳: بعد از این ماجرا فهمیدم آردبازی گزینهی خوبیه برای سرگرم کردنشون به مدت نسبتا طولانیه، ولی با مقدار محدود آرد، یه زیرانداز و نظارت مامان!😌😍 . #ر_سلیمانی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
12 خرداد 1399 16:50:03
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_وصالی #قسمت_اول . من ۲۴ سالمه، دختری بودم پر هیجان، که حال و هوای شعر و شاعری در سر داشت.😁 شعر تنها قسمت لاینفک زندگی من بود، البته حافظ قرآن هم بودم؛ ولی جز سال کنکور، هیچ وقت درس برام اولویت نداشت.😂 . یادش بخیر! لای کتاب جغرافیا، کتاب لیلی و مجنون رو قایم میکردم، تا شب امتحان، درس مانع شعر خوندنم نشه!!😅😆 . سال ۹۳ وارد #دانشگاه امام صادق شدم، پر از شور و شوق و پر سروصدا!!😁 با اون همه خنده و جوابهای از سر شوخی که تو مصاحبه میدادم، قبولی امام صادق مثل معجزه بود.😆 و حتی رضایت پدرم برای اینکه برم تهران.😅 . به خاطر شیطنتهام، تموم بچههای خوابگاه و دانشگاه منو میشناختن.😄 . طی فرآیندهای پیچیده، قدرت خدا و جستوجوهای متوالی در جهت پیدا کردن #بچههای_شر_و_شلوغ_خوابگاه، پنج تا دوست شیطونتر از خودم پیدا کردم. . پیدا کردن بچههای شیطون، بین بچههای عاقل و آروم امام صادق، مثل شکستن شاخ غول بود.😆 ولی بالاخره #اکیپ مورد علاقهام جور شد😁😄💪🏻 . یادمه ماه رمضونا، تا سحر بیدار میموندیم و با اکیپ دوستام، که معروف بودیم به #اخراجیها😂، سربهسر سرپرست خوابگاه میذاشتیم.🙈 یا زبون روزه، دم افطار تو حیاط با کلی جیغ و داد😁، وسطی بازی میکردیم.😃 . برا بچهها فال آب (یه فال مندرآوردی😆) میگرفتم. یه بار اسممو توی گوشی دوست صمیمیم، همراه اول سیو کردم و بهش پیام دادم صد گیگ اینترنت برنده شدی😂 ، مشخصات بده. و حدود یه هفته سرکارش گذاشتم.😂 . آخ که چه روزایی داشتیم... یه خلاقیت جالب هم داشتیم، که با اکیپ اخراجیها، #نقاشی میکشیدیم و به بچهها و استادای دانشگاه میفروختیم😊 #بازاریابش هم خودم بودم.😉 با پول #فروش نقاشیها🏞، که اون موقع حدود سه میلیون شد، کلی #شیر_خشک و #پوشک و #شیشهشیر🍼 و #پستونک، برای بچههای نیازمند خریدیم.😇 . اسم گروهمون شد art for life، که کلی توی دانشگاه مطرح شد؛ از بس که نقاشیها، از دعای نینیها👶🏻، بین بچهها و اساتید محبوب بود.😄 . حتی بعضی اساتید برای نوههاشون، نقاشی درخواستی سفارش میدادن😁 و به بقیه همکاراشون، ما رو معرفی میکردن.😄 . یه بار یکی از استادام، نقاشی خرید و بعدش یه مقدار برگه و کلاسور، برای کمک بهمون داد.😍 و در گوشم گفت: «من میخوام برای گروهتون بستنی بخرم که خستگی از تنتون دربیاد😍» . هنوز که هنوزه مزهی اون #بستنی زیر زبون منه.😍😋🍦 . ترم دوم بودم که #ازدواج کردم.😊 هیچکس باورش نمیشد که دختری به اون شیطنت، بتونه نقش همسری رو ایفا کنه😅 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
19 بهمن 1398 16:15:34
5 بازدید
madaran_sharif
. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۱سال و ۷ ماهه، و یه دختر خانوم توراهی) . کل دنیا رو سرم خراب شده بود! اصلا چند روز غذا نمیخوردم.😥 کارم شده بود نگاه کردن به امیرعلی و زار زار گریه کردن که من دارم به این بچه ظلم میکنم. چرا باید تو ۱۱ ماهگی این طفل معصوم من باردار بشم...😞 من بچهی دوم میخواستم، نه که نخوام! ولی نه به این زودی... . نمیتونستم با این جریان کنار بیام. حتی شبا خواب نوزادی امیرعلی رو میدیدم و اون کولیک وحشتنااااک و با ترس میپریدم از خواب.😫 تا اینکه دکتر گفت جنین در آستانهی سقطه. دلم هرررری ریخت پایین. یه حسی تو دلم داد زد نه!! همهش انگار حاصل ناشکری بود که کردم. همهی وجودم پر از پشیمونی شد. . اشکام امونمو برید. برگشتم ب سمت خدا، خدایا غلط کردم، خدایا میخوامش، خدایا تیکهی وجودمو بهم پس بده، نمیخوام از دستش بدم، ببخش دخالت کردم تو کارت، ببخش اگه ناشکری کردم، و چندین باااار آزمایش و سونوهای مختلف. . دکتر بعد چند روز گفت جنین به طرز معجزه آسایی قلبش تشکیل شده و حالش خوبه. شکر کردم خدا رو🤲🏻 میدونین چیه؟! گاهی آدم برای شکر نعمت باید در آستانهی از دست دادن اون نعمت قرار بگیره تا قدرشو بدونه. . حالا که دخترم تا چند روز دیگه به دنیامون پا میذاره با خودم میگم: درسته که من آمادگی و برنامه برای حضور بچهی دوم نداشتم (چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی) و حتی تا مدتها بارداریمو از همه پنهون کردم که مورد شماتت طرز فکر افراد قرار نگیرم، ولی الان افتخار میکنم که مادر دو تا فرشتهام که قراره بهترین دوست و همدم هم باشن.🧡 . سختی زندگی که کم نمیشه، اگه باردار نبودم زندگی شاید از یه طرف دیگه بهم سخت میگرفت. مثلاً شاید امیرعلی شیطونتر بود و بیشتر نیاز به مراقبت داشت. یا شاید بیشتر مریض میشد و هزار تا شاید دیگه. . یاد گرفتم که شاکر باشم. بیشتر حواسم هست کجام الان. ایمان دارم که تموم صداها شنیده میشن و بیپاسخ نمیمونن. چه شکر نعمت و چه کفر نعمت! خدایا چه بسیار کفر نعمتهایی که کردم و تو از سر لطف و مهربونی و حکمتت نعمت رو از من دریغ نکردی. خدایا چه قدرررر زیادن ناشکریهای ما و چندین برابرش بازم بارش الطاف شماست. 💛الحمدالله رب العالمین💛 . #ان_مع_العسر_یسری . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
22 اردیبهشت 1400 15:27:52
0 بازدید
madaran_sharif
گفتم: علی چند روز دیگه یه سالش میشه.😍😘 گفت: آخی پس تولدشه، مهموناتو دعوت کردی؟ - نه! هنوز نمیدونه تولد چیه، ما هم تا وقتی خودش نخواد برای چی خودمونو تو زحمت بندازیم؟!😆😅 - بچه است خب، دوست داره، خوشحال میشه. - خب میگم هنوز نمیدونه که میتونه با چنین چیزی خوشحال بشه. اصلا کی گفته پسر بچهی یه ساله با چیزی شبیه اونچه که ما بهش میگیم #جشن_تولد خوشحال میشه؟! - پس چهجوری خوشحالش میکنید؟! . با ارسال عکس فوق، براش توضیح دادم.😆😅😂 . پ.ن۱: خیلی از کارهایی که ما به اصطلاح برای بچههامون انجام میدیم، در واقع برای دل خودمون هست، مثل همین جشن تولد یک سالگی😉 و من چون خودم تمایلی به این کار نداشتم، سعی میکنم برای بچهها هم تمایلش رو ایجاد نکنم.😆 . پ.ن۲: آزادی تو غذا خوردن انقدر مفید و لازمه که ظاهراً اگر منجر به اندکی هدررفت غذا بشه، اسراف به حساب نمیاد. ضمن اینکه ما زیر بچه پارچه میندازیم و غذاهای روی پارچه رو حتی المقدور خودمون میخوریم. (اگر هم قابل خوردن نباشه میریزیم تو باغچه) . پ.ن۳: دور هم جمع شدن و با هم بودن خانواده خیلی خوبه و تولد هم میتونه بهونهای برای دورهمی خانوادگی باشه، ولی من و همسرم از اول ترجیح دادیم بهانهی این دورهمی جشنهای مذهبیمون باشه، مثلا روز میلاد پیامبر برای محمد و روز میلاد امیرالمومنین (یا عید غدیر) برای علی جشن بگیریم و اطعام کنیم. اینجوری مهمانها هم به زحمت نمیافتند برای تهیهی هدیه. . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #نیاز_اساسی #آزادی_کودک #غذا_بازی #نیاز_کاذب #جشن_تولد #عمادالدین_علی #مادران_شریف
22 دی 1398 16:32:42
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_سیزده آغاز سال ۱۴۲۰ هجری شمسی مبارک 🎉سال نو مباررک🎉 نوهی ۱: باباجون عیدی نمیدی؟ همسرم: چرا نمیدم باباجون؟ خانوم! اون دسته اسکناس یک میلیاردی نو رو از تو کمد برام بیار. وایسا ببینم چند تایین؟ خودم: دوازده تا بچهها و همسراشون، هشت تا هم نوه. همسرم: ماشاالله خداروشکر که دورمون شلوغه و تنها نیستیم. محمداحسان: آره بابا چه کار خوبی کردید که زیاد بچه آوردید. الان بچههامون از نظر عمه و عمو و... آبادن. همسرم: آره، درسته که تو تو بچگیت پوستمونو کندی ولی میارزید.😁 عروس بزرگه😜: وای بابا، محمداحسان بچگیش اذیتکن بود؟ بگو بچههاش به کی رفتن.😆 محمداحسان: آها! الان شدن بچههای من!😏 محمدحسین: آره من یادمه چقد گریه میکرد.😄 خودم: نه بچهم، الکی نگین! اصلأ هم اذیت نمیکرد.😏 همهتونو محمداحسان بزرگ کرد. زهرا: نه داداشم بچهی خوبی بود! اونی هم که جیغ من و زینبو در میآورد عمه وسطیمون بود.😂 خودم: تو جیغت همیشه دم مشکت بود! نوهی ۲: مامان جون اونی که دم مشکه، اشکه. خودم: الهی قربونت برم. میدونم، شوخی کردم.😘 عروس۲: مامان محمدحسین آروم بود؟ خودم: آره مادر. محمدحسین و زینب اصلأ نفهمیدم چطور بزرگ شدن، انقد که آروم بودن. زینب: خواهش میکنم!😎 قابل توجه بعضیا😉 داماد: وا پس چرا الان اینجوریه.😂 زینب: چهجوری مثلا؟!🤨 داماد: هیچی... همونجوری... آروم😅 همسرم: ولی از شوخی گذشته، کاش عمه نسرین و دایی مجتبی هم به فکر امروزشون بودن و بچه بیشتر میآوردن. الان تنها نبودن.😔 خودم: آره، انقدر که بهشون هشدار دادیم ولی کو گوش شنوا؟ هی گفتن پول، خونه، درس،... الان نه کار و درس به کارشون اومد و نه خونه. آدم باید دودوتا چهارتا کنه ببینه چی رو فدای چی میکنه. مادر ثواب داره، فردا بیاید همگی بریم یه سر دیدنشون😔 محمد سعید: شما برید من با نامزدم قرار دارم☺️😁 سلام منم برسونید. همه: باااااباااا زن ذلیییل.. واسه ما قاطی مرغا شده. حالا بذار دو روز از عقدت بگذره بعد واسه ما فاز متأهلی بردار.🤣 پ.ن ۱: بعد از تعریف کردن نسبی سرگذشتم و از حیث عیب نبودن آرزو بر جوانان،😁 دلم میخواست گوشهای از آیندهی خیالیم رو باهاتون شریک بشم. آیندهای که قسمتیش بستگی به تصمیم و رفتار امروزمون داره. پ.ن۲: عمه نسرین و دایی مجتبی و نوهها و... شخصیتهای خیالی اند. پ.ن۳: سال نو مبارک، ممنونم از اینکه وقت و نگاه ارزشمندتون رو در اختیارم گذاشتید.💚 یا علی (پایان) #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین