پست های مشابه
madaran_sharif
. #ا_اصغری (مامان محمد ۲ساله و فاطمه ۳ ماهه) از وقتی پسرم به دنیا اومد دنبال پرستار خوب و مطمئن بودم که تو خونه کمک کارم باشه. میخواستم خودم تو خونه و پیش پسرم باشم، در عین حال بتونم درسمو بخونم و کارای دکتریام رو پیش ببرم. چند نفر بهم پیشنهاد شدن و تجربه کردم. ولی اونی که میخواستم نبودن. تا اینکه با یه خانم جوان آشنا شدم، که خودشون دو تا بچه داشتن. ایشون مدتی میاومدن خونهٔ ما و کمک حالم بودن، هم تو نگهداری از بچه و هم کارهای روزمرهٔ خونه. همسرشون متأسفانه به خاطر مشکل جسمی که براشون پیش اومده بود، تقریباً از کار افتاده شده بودند. به همت یکی از دوستانشون نگهبان ساختمانی شدن که بتونن در حالت خوابیده دوربینها رو چک کنن، و درآمد اندکی دارند. خودشون هم قبلاً معلم بودن. ولی بعد از مشکلات جسمی همسرشون، و با وجود دو تا بچهٔ دیگه نتونستن تدریس کنن. به خاطر شرایط زندگی و رسیدگی به همسر بیمار که درد زیادی رو تحمل میکردن، دیگه نتونستن پیش من بیان. ولی همچنان با هم در ارتباط بودیم تا اینکه.... متأسفانه قبل از محرم دختر کوچولوشون خونریزی مغزی کرد😔 بدون هیچ سابقهای. دست به دعا شدیم که این دخترمون زنده بمونه. به لطف امام حسین (علیهالسلام) و دعای دوستان و تلاش پزشکان، خدا اونو دوباره به خانوادهش بخشید. تا به حال دو بار جمجمهٔ دختر کوچولو تحت عمل قرار گرفته. حالا نوبت عمل سومه تا آنوریسم بزرگ و پراکندهای که تو مغزش باعث خونریزی شده و هر لحظه خطر خونریزی مجدد تهدیدش میکنه خارج بشه. در صورتی که زمان رو از دست بدیم، ممکنه دوباره خطر مرگ برای دخترمون پیش بیاد. هزینهٔ عمل حداقل ۷۰ میلیون اعلام شده.🤦🏻♀️😔 که تا الان ۱۷ میلیونش جور شده الحمدالله. این جمع هجده هزار نفری اگه نفری ۳۰۰۰ تومان هم روی هم بذاریم همین فردا هزینهٔ عمل زینب جان آماده است.😍 حتماً شما مادران شریف ایران زمین هم مثل من آرزوی سلامتی این دختر کوچولو و همهٔ بچههای بیمار رو دارید. پس بسمالله... شماره کارت زیر رو برای این کار اختصاص دادیم: 5894631144116381 به نام المیرا اصغری این پست رو حتماً به اشتراک بذارید. ممنون از همراهیتون❤️ #مادران_شریف_ایران_زمین #خیریه_مهر_شریف #خیریه
31 مرداد 1401 16:16:41
7 بازدید
madaran_sharif
. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . حس جدیدی بود مادر شدن. . ولی یه جورایی دچار بیبرنامگی بودم. مادرم خودشون تو زندگی تقریبا از پس کاراشون بر می اومدن، ولی احتمالا اصلا فکر نمیکردن که ما چیزی ندونیم😔 . ما مادرای این نسل، یه جورایی با آزمون و خطا همسرداری و بچهداری کردیم... چون مادرامون فکر میکردن تو مدرسه همه چی بهمون یاد میدن😜😂 . . . بچهی ما هم مورد آزمونهای مختلفی قرار گرفت. 👈🏻 برای اینکه گریه نکنه من از صبح تا شب بیست بار شیرش میدادم😐 اونم از بس دل درد میگرفت، یکی دو ساعت بیشتر نمیخوابید. در عوض اصلا شبا بیدار نمیشد و از ساعت ۶ عصر تا ۶ صبح مداوم خواب بود. خودمم از بس خسته بودم همون ۶ ۷ خوابم میبرد.😴 . . 👈🏻 پسرم به پوشک حساس بود. برای همین کهنهش میکردم و مجبور بودم از چهار ماهگی سر پا بگیرمش. این طور شد که خیلی زود از کهنه گرفتمش. . . 👈🏻 با اینکه خیلی دوست داشت زود غذا خور بشه و طفلک خیلی هم گرسنهش میشد ولی همون طور که بهداشت میگفت سر ۶ ماه شروع کردم. روزی سه بار براش انواع شیر برنج، سوپ و آبگوشت غلیظ درست میکردم. خدارو شکر خیلی خوب غذا میخورد. برای همین تا آخر شیردهی هم شبها بیدار نمیشد. حتی به زور😄 . . 👈🏻 بیشتر تو گهواره میخوابید. تو گهوارهای که مال برادر بزرگم بود😍 و خیلی از بچههای فامیل و همسایه رو بزرگ کرده بود. . پسری این گهوارهی آبا اجدادی رو خیلی دوست داشت تا جایی که اگه شبها تو گهواره نبود یا مهمونی بودیم، یه طوری بد خواب میشد و فریادهایی میزد که اگه کسی خبر نداشت فکر میکرد داغش گذاشتیم.😁 (استثناش خوابیدن تو مسیر طولانی توی ماشین بود) . . خونهی ما با پدرشوهر و مادرشوهرم فاصلهای نداشت. پدربزرگ (خدا بیامرز) و نوه به شدت بهم علاقه داشتن و بعد از یک سالگی، صبح تا شب یا بغل بود یا روی یه سهچرخه یا توی ننو در حال تاب خوردن. واقعا موهبتی برای هر دوشون بود، که جاش تو خیلی از زندگیهای الان خالیه. . . من هم اون دوران بیشتر یا مطالعه میکردم یا دنبال کارای گواهینامه بودم. کمکم هم شروع به یادگیری خیاطی و گلدوزی کردم. . از بچگی دوست داشتم درسی که میخونم، مثل خیاطی و گلدوزی😁، کاربردی باشه و به درد زندگی بخوره. برای همین وقتی متوجه برگزاری کلاس طب ایرانی شدم که هر دو هفته یکبار اونم جمعهها تو تهران برقرار بود، خب مطمئنا با سر میرفتم😃 گرچه بعد از امتحان ورودی یهو متوجه یه کوچولوی تازه وارد شدم.😍 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
23 شهریور 1399 16:25:26
0 بازدید
madaran_sharif
. چشمامو که باز کردم دیدم وقت نماز صبحه📿 . نمازمو خوندم و با دلِ قرص دوباره خوابیدم.💤 . #مامانم از دیشبش اومده بودن خونهی ما و یکی دو روز میموندن تا بابام از سفر برگردن. . خوابیدم که خستگی در کنم و در طول روز که زهرا رو به مامانم میسپرم، به کارام برسم.💪 . ۳۰ آذر بود و باید تا آخر شب #پروژهای رو تحویل میدادم 💻 که هنوز یه بخشیش مونده بود. . نزدیک ظهر از #خواب بیدار شدم.🙈 . تا سفرهی صبحونه رو بچینم، برای مامانم ردیف کردم؛ ✅من بعد از صبحونه میرم تو اتاق یه کار فوری دارم. ✅بعدشم... . سر سفره مامانم گفتن من میرم، عصری یه #کلاس دارم و شب برمیگردم.😊 . انگار آبِ یخ ریختن رو سرم☹ . هیچی نگفتم چون حس کردم براشون کلاس مهمیه که این تصمیم رو گرفتن😪 . چند دقیقه بعد از این مکالمه، من موندم یخ زده وسط اتاق، با زهرا و کلی برنامهی هوا شده.🎈 . به هم ریختم...😫 با زهرا #چالشناک شدم! بیحوصلگیم داشت میریخت روی زبونم و غر و #نهی میشد سر دخترکم.😞 . میرفت سراغ کابینت خطرناک ادویهها که تازه کشف کرده بود و من #اعصاب هیچ تعامل سازندهای رو باهاش نداشتم.😡 . تو یه لحظه تصمیم گرفتم #موقعیتم رو #عوض کنم.🤔 . آب بازی دو نفره!💦 . رفتیم تو حموم و تا حال داشتیم جیغ و آب بازی👩👧 . ماشین لباسشویی رو روشن کردیم و با هر صدا و چرخش یه قاشق غذا خوردیم🍝 . حالا دیگه عصر شده بود و وقت خوابِ زهرا😴 بلکه منم یه کم به پروژهم برسم 😪 . بعد از نیم ساعت تلاش...⏰ مامان لالا نه؟😥 نَ😬 لالا؟😭 نَ🤗 . و چراغا روشن💡 . ظرفای شیشهای رو از کابینت درآوردم و زهرا رفت سراغ #کابینت_بازیش. . یادم افتاد شب یلداست🍉، دو تا دونه اناری که داشتیم رو مادر دختری دون کردیم، یه کَمِش رو با کثیف کاری خوردیم و شعر خوندیم. 😊 . زهرا رو نِشوندم روی کابینت که #آشپزی یاد بگیره😎، من پوست میکندم و زهرا اَه اَههاشو میریخت یه کم توی سطل و یه کم از اون بالا کفِ زمین و هر دو راضی بودیم😍 . ماشین لباسشویی دینگ دینگ کرد و خاموش شد. . زهرا لباسارو با ذوق میانداخت روی بندِرخت👖👚 و دست میزدیم👏 و هورا میکشیدیم 😊و #شب_یلدا شد. . من و زهرا یه "روز یلدایی" داشتیم، که توش چند ساعت بیشتر کنار هم بودیم.💕 . پ ن ۱: یه دقیقه بیشترِ دیشب رو اختصاص دادم به پروژهم و تا پاسی از شب انجامش دادم💻⌛ . پ ن ۲: 🙏 به امید روزی که زهرا با خواهر برادراش مشغول بازی باشه 👧👶🧒👧و تنها #همبازیش که همهی اوقاتشو باید پر کنه، مامانش نباشه. . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #کمکِ_خانواده #یلدا #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
01 دی 1398 15:42:27
0 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶ساله، #طاها ۴/۵ساله، #محمد ۲ساله) . ✳️عبد باید برنامهی عبادی داشته باشه👌🏻 اما من که نمیدونستم برنامهی عبادی لازمه #ادب_بندگیم و با شرایط من(🧒🏻👦🏻👶🏻) چیه؟ . تو همون جعبه هه دنبال دکمه و نگین و... بودم که خداجونم یک تسبیح پر از مهرههای قیمتی نشونم داد🤩 و اون جعبه رو گذاشتم کنار! . هر کدوم از این مهرهها رو که برداریم بقیه مهرهها باهاش میان بالا😇 چون به یه نخ تسبیح بند شدند❗️مهرههای این تسبیح، انواع فضایل و عباداته، نخ تسبیح هم ایمانه👌🏻 پس باید دستی به سر و روی ایمانم میکشیدم تا بقیه فضایل باهاش بیان تو وجودم😍 . هدیهای از جانب یه دوست این رو به من فهماند و شروع کردم: 💡کتاب #پله_پله_تا_ملاقات_خدا برای کنار گذاشتن رذایل اخلاقی و تقویت ایمان به خدا👌🏻 این کتاب، با زبان ساده و استفاده از آیات و روایات، عوامل نقصان در ایمان به خدا رو تشریح میکنه مثلا: غفلت، ناامیدی، حسد، بخل، ریا، پرخوری، تکبر، خشم و... درمان معنوی و عملی هم میده🤩 اونم طبق توصیهی ائمه هدی(ع) و علمای بزرگ👌🏻 روزی سه الی چهار صفحه! و نه بیشتر❌ . کتاب #نگاهی_به_رابطه_عبد_و_مولا از حجتالاسلام علیرضا #پناهیان هم نگرش عمیق و جدیدی بهم داد و انگیزهی تقویت ایمانم رو بیشتر کرد. البته اونم پاره پوره شد تا تموم بشه ولی کوتاه و شیوا و شیرینه😍 . همهی اینا کمکم کردن به استقبال #رنج_خوب برم و بیخودی خودمو درگیر #رنج_بد نکنم.☺️ . بندگی در همهی ابعاد زندگیم باید نمود داشته باشه👌🏻 ✳️میدونستم همسری و مادری بستر فوقالعاده ای برای ظهور #ادب_بندگیه😍 همچنین خدمت، محبت و احترام به والدین👵🏻👴🏻 . اما دو نکته: 1⃣ این حقیقت همیشه و هر لحظه یادم نبود❗️ از کجا فهمیدم؟ توقعاتم! اعتراضاتم! دلشورههام! غصههام! مثل وقتایی که همزمان یکی برای شیر منتظرمه👶🏻 اونیکی برای دستشویی🧒🏻 دیگری برای پاسخ سوال🤔 و غذا هم برای ته نگرفتن😐 ✅سعی کردم دائم به خودم یادآور بشم که «دارم بندگی میکنم»، خوب و مؤدبانه هم بندگی کنم، لبخند بزنم و شکر نعماتش کنم😍 . 2⃣ این توجه رو باید همراه میکردم با #اصلاح_زیرساختها! مثلا اصلاح #سبک_تغذیه مطابق طبع و استفاده از تکنیکهای مدون #سبک_مادری و همسری، نمیشه که هی کاکائو بدم بچهها بعد از در و دیوار برن بالا بریزن بشکنن و من لبخند بزنم بگم دارم مؤدبانه بندگی میکنم☺️ . 👇🏻ادامه در قسمت نظرات👇🏻 . . پیشنهادات در پست بعد😊 . . #روزنوشت_های_مادری #قسمت_سوم #مادران_شریف_ایران_زمین #رابطه_عبد_و_مولا #ادب_بندگی
22 مرداد 1399 16:53:46
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_سوم کمی بعد از فارغالتحصیلی، همراه همسرم وارد فضای تبلیغ و امور فرهنگی دانشجوها شدم. در واقع کار فرهنگی دانشجوییمون شکل دیگهای به خودش گرفت. یک سال بعد ازدواجمون به لطف خدا باردار شدم و فاطمه سادات وارد زندگیمون شد. توی بارداری هم مشغول فعالیتهام همراه همسرم بودم تا اینکه فاطمه سادات سال ۸۳ به دنیا اومد. متأسفانه دخترم مشکلاتی از جمله کمبینایی مادرزادی داشت.😔 حتی به ما گفتند ممکنه نابینا باشه! ولی نبود الحمدلله. یا مثلاً فاطمه سادات سه سالگی راه افتاد! چون هیچ نسبت فامیلی هم نداشتیم وجود این اختلال خیلی عجیب بود! در هر صورت میدونستیم کار خدا بیحکمت نیست و راضی بودیم. برای اینکه بچه از پس زندگی بربیاد باید براش وقت بیشتری میذاشتم. تمام تلاشمو کردم که فاطمه سادات با وجود نقصی که داره بتونه یه زندگی عادی داشته باشه. بازم خدا بهم لطف کرده بود و بچهی بسیار خوش اخلاقی بود و اذیت نمیکرد.😇 با فاطمه سادات سفرهای دانشجویی رو میرفتیم و تا ۳-۴ سالگیش فعالیتها به همین شکل ادامه داشت. تا اینکه همسرم حوالی سال ۸۴ وارد فضای تبلیغ برای دانشآموزان شدن و من هم یه مدت کارورزی برای کار با دانشآموز رفتم و وارد اون فضا شدم. حوزهی فعالیتمون قم نبود و گیلان مشغول تبلیغ بودیم و خیلی در سفر بین قم و گیلان بودیم. همهی تعطیلات تابستان و عید و... رو گیلان مستقر میشدیم. یه موردش سه ماه زندگی در حوزه علمیه خواهران رودسر بود.😊 همونجا مستقر شدیم برای اینکه کار دانشآموزیمون در رودسر پا بگیره. حدود سال ۸۵ به لطف خدا مؤسسهی یاران سبز موعود رو که یه مؤسسهی فرهنگی ویژهی دانشآموزان ممتاز بود تاسیس کردیم. من هم مسئول بخش دانشآموزان دختر موسسه بودم. این مؤسسه بعدها یک بنیاد فرهنگی شد و الحمدلله فعالیتهاش خیلی مفصل شد.👌🏻 از دورههای تربیت مربی تا برنامههای تربیتی فرهنگی برای دانشآموزان و اردوهای دانشآموزی و نمایشگاه و... چون خانوادهم گیلان زندگی میکردن، در نگهداری از فاطمه سادات خیلی برای من کمک بزرگی بود. البته خیلی وقتا فاطمه سادات همراه من توی جلسات حاضر میشد و یه گوشه بازی میکرد. و با هم دیگه تو این مسیر رشد کردیم و کار من برای فاطمه سادات یه خوراک خوشمزه از تجربه و خاطره شد.☺️ فاطمه سادات، میون دانشآموزا بزرگ شد و از بچگی آرزو میکرد که زودی بتونه توی کلاسا شرکت کنه.👌🏻 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
27 بهمن 1400 18:59:10
2 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_نهم #م_ک (مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) هادی تو یه مدرسهی دولتی نزدیک خونه درس میخونه. وقتی علیاکبر دنیا اومد کلاس دوم بود.👶🏻 راه مدرسه رو هم یاد گرفتهبود یا خودش تنها میرفت یا با پسر همسایه که همون مدرسه بود.😊 منم درسام سنگینتر شدهبود و صبحها بعد نماز بیشتر بیدار میموندم تا درس بخونم. در طول روز هم یه وقتایی همچنان کتاب به دست بودم تا از درسم عقب نیفتم.😎 خونهی مامانم که میرفتیم، از فرصتهای خالی برای درس خوندن استفاده میکردم. سعی میکردم در طول ترم درسا رو بخونم، به همین خاطر زمان امتحانات و با وجود بچهها خیلی اذیت نمیشدم.👌🏻 بهمن ۹۸ سطح دو جامعةالزهرا رو به پایان رسوندم😊 همون روزا دیگه کرونا اومد و جلسات قصهگوییمون تعطیل شد.😔 امانت کتابمون محدود شد و همسایهها دیگه کمتر اومدن... ولی کتابخونه همچنان هست😊 هادی با حسن که ۲ سال ازش کوچیکتره خیلی همبازی و همکلامه و این همون چیزیه که خودم به خاطر اختلاف سنی با خواهر برادرم خلأش رو تو زندگیم حس میکردم. 😑 بعضیا میگن ظلم به بچههاست این فاصلهی سنی کم! درحالیکه از خیلی جهات مثل رشد توانمندیها، تعامل و رفاقت، به نفعشونه😎 ظلم اینه که یه کاری رو بچه بتونه حتی با نقص انجام بده ولی خودت انجام بدی!😕 چیزی که متاسفانه بین تک فرزندی و دوفرزندیها رایجه ولی کسی متوجهش نمیشه...😣 بچههام تو خونه خیلی چیزا رو از هم یاد میگیرن و مستقل بار میان. 💪🏻 بزرگه حس بزرگی میکنه و حامی کوچیکه س. کوچیکه از بزرگه یاد میگیره و توانایی خودش رو ارتقا میده👌🏻 . سال96، سومی رو که از شیر گرفتم هرسه تاشون رو به باباشون سپردم و رفتم کربلا. 😉 برای منِ مادر یکسری ﮐﺎرﻫﺎ ﭼﻨﺪﺑﺮاﺑﺮ نشده واقعا! مثلا زمانی که برای غذا یا میوه دادن به یه بچه لازمه، اگه ده درصد بیشتر کنی میتونی به چهار تا بچه غذا بدی. نیاز نیست چهار برابر وقت بذاری! بچه کوچیک هم بقیه رو میبینه و خودش میخوره.😉 بازی هم همینطوره. البته نمیخوام بگم که ﻫﺮﮐﺪوم ﺟﺪاﮔﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎز ﺑﻪ وﻗﺖ و ﺗﻮﺟﻪ ندارن، بالاخره چهار تا ﺑﭽﻪ ، سختتر از یکی یا دوتاست.👌🏻 بچهها ﺣﺘﯽ اگر فاصله سنیشون کم باشه، بازم ﻓﻀﺎﺷﻮن ﺑﺎﻫﻢ متفاوته😬 خلقیاتشون متفاوته🤭 ﻣﺪرﺳﻪ که میرن، رﺳﯿﺪﮔﯽ جداگانه لازم دارن. اﻻن ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﺎزی ﺷﺪه و ﺳﺨﺖﺗﺮ!😶 ﭘﺴﺮ دوﻣﻢ امسال ﮐﻼس اول بود و واﻗﻌﺎ سخت گذشت! اما میگذره، بچهها بزرگتر که بشن به هم کمک میکنن و برای خودشون و جامعه مفید میشن انشاءالله 😊 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی
21 تیر 1400 16:45:07
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #پ_وصالی #قسمت_دوم . همسرم یه مرد فوقالعاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼 . با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هرکس که ما رو با هم میدید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس میکرد.😅 دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود. همسرم هم دانشجو بودن🎓 هر دو توی تهران و خوابگاهی. یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓 . دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان میاومدیم، و دوباره برمیگشتیم و کار و درس... . همسرم غرق کار و مطالعه، و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنتهای_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂 . سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم. تو #جهیزیه، سادهترین چیزها رو خریدیم. تموم وسایل برقی ایرانی بود. تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمیشه.😆 حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏 . همسرم چون خیلی درسخونتر بود، و صد البته واحدهای کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭 . سه شنبهها ک میاومدم همدان، برام بهترین روزها بود، و جمعهها با اشک و گریه سوار اتوبوس میشدم. . با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃 پروژههای دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سختگیرانه. با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقلترین عضو اکیپ اخراجیها😆 بود، #پایاننامه_برتر شدیم.☺️ . درسها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭 البته به مدت دو ماه. من میرفتم خونهی مادرم و باهاشون زندگی میکردم، تا چهارشنبهها همسرم بیاد. . فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅 . بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛ و زندگی در شهر قم شروع شد.😊 همراه با غربت و دوری از خانواده،😔 اما شیرین و دو نفره.😍 . بعد از کلاسهای همسرم، هر دو سوار پراید خوشرکابمون، بستنیفروشیهای قم رو کشف میکردیم😋🍦 . بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگتر شد.😍 همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇 همزمان، برای #آزمون_ارشد هم درس میخوندم.😀 شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشتهی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩 بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شبها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد. . بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف