پست های مشابه

madaran_sharif

. اتاق خوابمون تقریبا به مرز انفجار رسیده بود...😳 . آمیزه‌ای از کتاب‌های دوقفسه‌ی پایینی کتابخونه‌ی باباش، لباس‌های کشوها، اسباب بازی‌های مختلف و خرده نون‌هایی که قبل خواب توی رخت‌خوابش می‌خورد، همه توسط #عباس پخش شده بودن کف اتاق 😂 . صبح بعد نماز که بچه‌ها خواب بودن داشتم کارای امروزم رو می‌نوشتم روی تخته، که دیدم اهمیت تمیز کردن اتاق خوابمون از همه‌شون بیشتره😁 حتی از درس خوندن واسه امتحانایی که از دو روز دیگه شروع می‌شن😆 . قصدم این بود هرجور شده دیگه امروز مرتبش کنم. روزای قبل هم نه اینکه نخوام، نمی‌تونستم مرتبش کنم. #عباس و #فاطمه وقتی می‌خوابیدن، توی اتاق خواب بودن و نمی‌شد کاری کرد😴 تو بیداری‌شون هم که یا یکی شون می‌خواست بازی کنیم یا اون یکی شیر می‌خواست یا بغل و ... . #باباشون هم که به خاطر شرایط کارشون شبا ساعتای 8 و 9 میان و اونقدر خسته‌اند که دیگه نمی‌شه ازشون کمکی گرفت اون وقت شب 😅 (البته جاداره بگم انصافا آخر هفته‌ها خیلی کمکم می‌کنن تو کارای خونه و بچه‌ها😉) . خلاصه چیزی نگذشت که ... . پدرشوهرم با یه نون بربری خاش خاشی از راه رسیدن😍 و عباس به آغوش باباجونش پیوست 😆 . اولش می‌خواستن عباس رو ببرن خونشون تا شب، که گفتم فاطمه گناه داره تنها می‌مونه، حوصله‌ش سر می‌ره و منم دلم برا عباس تنگ می‌شه تا شب و ... و قرار شد ببرنش کوچه‌گردی 😅 . بعد هم برگشتن تو حیاط سیب‌ زمینی آتیشی درست کردن و ناهار عباس هم به این صورت فراهم شد 😂 . فاطمه هم هم‌کاری کرد و نیم ساعتی خوابید و من بالاخره تونستم اتاق خواب رو مرتب کنم البته هنوز جارو برقیش مونده😅 ولی پیشرفت بزرگی داشتم امروز! . خیلی خوبن این پدرشوهرا که سر زده میان و با بچه‌های آدم بازی می‌کنن تا مامانشون بتونه به کارای خونه‌ش برسه..😉 . و شاید اگر خونه‌شون نزدیک بود و می‌تونستن روزی نیم ساعت حتی عباس رو ببرن کوچه گردی، خونه‌ی ما خیلی مرتب‌تر می‌شد🙈😂 . پ.ن: . آخرشم بعد از نیم ساعت مذاکره عباس راضی شد بخوابه 😂 شایدم بیهوش شد ولی ته دلش راضی نبود. دقیقا هردو تو همین حالت خوابشون برد. من هیچ دخالتی در جایگیری شون توی قاب تصویر نکردم فقط خودم از سمت راست فاطمه پاشدم تا عکس بگیرم!😎 . #پ_شکوری #شیمی91 #روز_نوشت #مرتب_کردن_خونه #پدرشوهر #شغل_همسر #کمک_های_همسر #کمک_های_خانواده #امتحان_بد_است ! #خواهربرادری #مادران_شریف

23 آبان 1398 16:03:56

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_سوم کمی بعد از فارغ‌التحصیلی، همراه همسرم وارد فضای تبلیغ و امور فرهنگی دانشجوها شدم. در واقع کار فرهنگی دانشجویی‌مون شکل دیگه‌ای به خودش گرفت. یک سال بعد ازدواجمون به لطف خدا باردار شدم و فاطمه سادات وارد زندگی‌مون شد. توی بارداری هم مشغول فعالیت‌هام همراه همسرم بودم تا اینکه فاطمه سادات سال ۸۳ به دنیا اومد. متأسفانه دخترم مشکلاتی از جمله کم‌بینایی مادرزادی داشت.😔 حتی به ما گفتند ممکنه نابینا باشه! ولی نبود الحمدلله. یا مثلاً فاطمه‌ سادات سه سالگی راه افتاد! چون هیچ نسبت فامیلی هم نداشتیم وجود این اختلال خیلی عجیب بود! در هر صورت می‌دونستیم کار خدا بی‌حکمت نیست و راضی بودیم. برای اینکه بچه از پس زندگی بربیاد باید براش وقت بیشتری می‌ذاشتم. تمام تلاشمو کردم که فاطمه سادات با وجود نقصی که داره بتونه یه زندگی عادی داشته باشه. بازم خدا بهم لطف کرده بود و بچه‌ی بسیار خوش اخلاقی بود و اذیت نمی‌کرد.😇 با فاطمه سادات سفرهای دانشجویی رو می‌رفتیم و تا ۳-۴ سالگیش فعالیت‌ها به همین شکل ادامه داشت. تا اینکه همسرم حوالی سال ۸۴ وارد فضای تبلیغ برای دانش‌آموزان شدن و من هم یه مدت کارورزی برای کار با دانش‌آموز رفتم و وارد اون فضا شدم. حوزه‌ی فعالیتمون قم نبود و گیلان مشغول تبلیغ بودیم و خیلی در سفر بین قم و گیلان بودیم. همه‌ی تعطیلات تابستان و عید و... رو گیلان مستقر می‌شدیم. یه موردش سه ماه زندگی در حوزه علمیه خواهران رودسر بود.😊 همون‌جا مستقر شدیم برای اینکه کار دانش‌آموزیمون در رودسر پا بگیره. حدود سال ۸۵ به لطف خدا مؤسسه‌ی یاران سبز موعود رو که یه مؤسسه‌ی فرهنگی ویژه‌ی دانش‌آموزان ممتاز بود تاسیس کردیم. من هم مسئول بخش دانش‌آموزان دختر موسسه بودم. این مؤسسه بعدها یک بنیاد فرهنگی شد و الحمدلله فعالیت‌هاش خیلی مفصل شد.👌🏻 از دوره‌های تربیت مربی تا برنامه‌های تربیتی فرهنگی برای دانش‌آموزان و اردوهای دانش‌آموزی و نمایشگاه و... چون خانواده‌م گیلان زندگی می‌کردن، در نگه‌داری از فاطمه سادات خیلی برای من کمک بزرگی بود. البته خیلی وقتا فاطمه سادات همراه من توی جلسات حاضر می‌شد و یه گوشه بازی می‌کرد. و با هم دیگه تو این مسیر رشد کردیم و کار من برای فاطمه سادات یه خوراک خوشمزه از تجربه و خاطره شد.☺️ فاطمه سادات، میون دانش‌آموزا بزرگ شد و از بچگی آرزو می‌کرد که زودی بتونه توی کلاسا شرکت کنه.👌🏻 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

27 بهمن 1400 18:59:10

2 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_دوم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷.۵ سال، ۵ ساله و ۳ ساله) . سال ۸۰ کنکور دادم ولی دولتی قبول نشدم. داشتم برای سال آینده می‌خوندم که اتفاقی توی آزمون بهمن ماه دانشگاه علمی کاربردی شرکت کردم و عمران کرمانشاه قبول شدم و رفتم!😊 . تمایل زیادی به دانشگاه رفتن داشتم و به سرعت به رشته‌م علاقه‌مند شدم. دانشگاه کرمانشاه کاردانی و دو ساله بود و این مدت رو با دوستم منزل یکی از اقوام خیلی دور بودیم و نذاشتن ما بریم خوابگاه. . خیلی به خانواده وابسته بودم و روحیه‌ی حساسی داشتم که دوری از خانواده رو برام سخت می‌کرد و این من رو به شدت ترسو کرد.🥺 البته قبلا هم ترس داشتم ولی غربت ترس‌هام رو بیشتر و عمیق‌تر کرد. تقریبا تمام ترم اول رو گریه کردم و تا فرصت پیدا می‌شد می‌رفتم شهرستان پیش خانواده. . پدرم نگرانی نداشتن یا بروز نمی‌دادن و این خیلی قوت قلب بود برام. ۲ تا از برادرام مخالف راه دور رفتنم بودن، اما پدرم در جوابشون می‌گفتن آدم اگر آدم باشه آمریکا هم بره آدمه! ولی اگر نباشه خونه‌ی پدر و مادرش هم هر کاری بخواد می‌کنه‌. این حرف بهم اعتماد به نفس داد و همیشه سعی می‌کردم بهتر از توی اونی که توی خونه‌م باشم.😉 . رشته‌ی عمران رو اتفاقی رفتم ولی بعدا که علاقه پیدا کردم خیلی توی درس‌ها جدی بودم و همیشه شاگرد برتر. حتی به بقیه درس می‌دادم. اون زمان دوست داشتم سرکار برم و فکر می‌کردم چون استعداد دارم باید استفاده کنم یا وقتی می‌دیدم که اعضای فامیل سرکار می‌رن دوست داشتم منم برم و خلاصه حسابی با پروژه‌های عمرانی دوست شده بودم. . برای لیسانس هم همون دانشگاه به خاطر معدل بالا من رو بدون آزمون خواستن، ولی به خاطر دوری راه برای کارشناسی راهی دانشگاه غیر انتفاعی آمل شدم.👌🏻 . توی دانشگاه بیشتر تو زمینه‌ی درسی فعالیت می‌کردم و عمده‌ی وقتم رو پروژه‌های عمرانی پر می‌کرد. برای همین هم تنها موردی که خارج از برنامه‌ی درسی انجام می‌دادم کلاس‌های شعر و شرکت توی جشنواره‌های شعر برای علاقه‌ی شخصیم بود. بیشتر شعرام هم تو فضاهای عاشقانه بود!😅 البته علاقه‌م به سیاست رو هم هم‌چنان با دنبال کردن جدی اخبار سیاسی پیگیری می‌کردم. . . یادمه ۱۰ سالم بود که برادرم ازدواج کردن، زن‌داداشم یه برادر ۱۳ ساله داشتن. با اینکه اون موقع معنای ازدواج رو خیلی نمی‌فهمیدم ولی ایشون رو بین بقیه پسرها متفاوت می‌دیدم و علقه‌ای بهشون داشتم.🙈 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

23 آذر 1399 17:28:41

0 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی . بچه بغل چه کارایی می‌شه کرد؟😌 . . می‌شه گوشی دست گرفت و مشغول (یه فعالیت مفید😌) شد. . می‌شه کتاب دست گرفت و خوند📖 یا صوت گوش کرد. . می‌شه خونه رو جمع و جور کرد. آشپزی کرد و غذا رو هم زد. . حتی می‌شه بچه رو با بازو گرفت و دو تا دست رو آزاد کرد، برای کارایی مثل سبزی پاک کردن یا میوه پوست کندن! . می‌‌شه لباس پوشید و درش آورد. . یا بچه‌ی بزرگتر رو غذا داد. یا حتی دستشویی برد!!🤦🏻‍♀️ . . البته همه‌ی اینا وقتیه که مجبور باشی... مجبوووور!!!😅 . تو اجبار، اصلا یه توانمندی‌های جدیدی آدم پیدا می‌کنه😆 . . شما بگید وقتی مجبور شدید، با بچه چی کارا کردید؟😊 . . پ.ن۱: ابزارهایی هستن به نام پستونک و گهواره، که از الطاف ویژه خداوند هستند.😌 می‌شه ازشون کمک گرفت تا کار به بغل کردن نکشه!! آغوشی و کریر هم همینطور☺️ . پ.ن۲: وقتی بچه بغل یه کار دیگه هم انجام می‌دی، خوبیش اینه که دیگه کمردرد اینا نمی‌فهمی!! می‌بینی نیم ساعته، بچه بغل، داری با گوشی کار می‌کنی، بچه هم خیلی وقته خوابیده، نفهمیدی! . پ.ن۳: اگه این وسط، بچه، بچه‌ی خوبی بشه و بذاریش زمین، آی سرعت کارات بیشتر می‌شه.🤪 مثل کسی که هی سوزن به خودش می‌زد می‌گفت آخه نمی‌دونید وقتی نمی‌زنم، چه کیفی داره.😅 . پ.ن۴: البته وسط این بغل کردنا، به معنی واقعی کچل می‌شی!!😆 از بس که این بنده خدا، موها رو می‌کشه! . اصلا فک کنم علت اصلی ریزش موها بعد زایمان، دسته موی تلف شده، بین انگشتان این عزیزانه!!!🤔 . پ.ن۵: توصیه می‌شه موقع بغل کردن نوزاد، شکم رو تو بدیم و سینه رو جلو، تا در طولانی مدت، به کمر فشار نیاد. . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

26 فروردین 1400 15:25:29

0 بازدید

madaran_sharif

. . #قسمت_پایانی . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . قدیمیا می‌گن: مامانا وقتی به سن پیری برسن بالاخره خونه‌شون مرتب می‌شه.😆 . چون انقدری که عادت کردن خونه رو مرتب کنن، اگه بچه‌ها بزرگ بشن و برن و یک دهم قبل کار کنن، خونه‌شون دسته گل می‌شه!!😅 . مثلاً من الان هفته‌ای یه روز، در حد عید، کار خونه می‌کنم. ولی بازم خونه‌مون وحشتناکه.😅😂 . چون دوست دارم بچه‌ها راحت بازیشونو بکنن و کیفشونو ببرن.👌🏻 مثلاً یکی از بچه‌ها عشق لباس عوض کردنه و دو روز یک بار، کل لباسا بیرونن! یکیشون عاشق اسباب‌بازیه. همه‌ی لگوها رو می‌ریزه به هم. اون یکی عشق کتابه... . یکی از کالاهای مصرفیمون کتابه!! چون بچه‌ها کوچیک‌تر که بودن بعد از اینکه کتابا رو می‌خوندیم، می‌گرفتن و پاره می‌کردن. و ما همیشه داشتیم ورق کاغذ جمع می‌کردیم. . حتی یه کتاب‌هایی بود مال مجله‌ی نبات، جنس ورقه‌هاش، خیلی سفت بود؛ حتی اینا اونا رو هم پاره می‌کردن.😆 و یه جاهایی هم که نمی‌تونستن، با قیچی خرد می‌کردن.🤣 البته ما هنوز هم روزانه مشغول جمع‌آوری خرده کاغذ از روی زمین هستیم.🙄 . . یکی از کارهایی که سعی می‌کنم انجام بدم اینه که روزی مثلا یه ربع، وقت اختصاصی برای هر کدوم از پسرا بذارم. مثلاً با هر کدوم می‌ریم تو اتاق و به طور خصوصی با هم صحبت می‌کنیم.☺️ . یه وقت بازی مشترک هم داریم که بازی‌هایی مثل بالش بازی و قلقلک و اینا انجام می‌دیم.😄 . بچه‌های ما، با اینکه با هم دعوا و اینا دارن (و بالاخره توی هر خونه‌ی بچه‌داری این چیزا پیش میاد😏)، ولی توی جمع‌ها، اگه کسی یکیشون رو اذیت کنه اون یکی برادرها به عنوان حامی ازش دفاع می‌کنن. و این خیلی حس خوبیه.😃😊 . . هر شب که خسته از سر و کله زدن با بچه‌ها و بازی و جمع و جور کردن و کار خونه و درس و آموزش حقیقی و مجازی و... سر بر بالش می‌ذارم، تمام وجودم لبریز از رضایت و شکره.☺️❤️ . . بودن در شرایطی که خدا اون رو برام خواسته، لذت بخشه. احساس می‌کنم خدا گل‌پسرم رو همین طوری که هست دوست داره و من هم اون رو همین طوری که هست دوستش دارم و حتی عاشقش هستم.🥰 . خنده‌های رها از تعارفات و مناسبات معمولش، زندگی‌م رو شادتر می‌کنه و مهربانی‌های به یک‌باره و بی‌دریغش جانم رو جلا می‌ده. . خوشحالم از موقعیتی که در اون هستم و خوشبختی شاید چیز دیگری هم نباشه.💖 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 اردیبهشت 1400 14:43:09

0 بازدید

madaran_sharif

. . سلام✋🏻 کلیپ جدید داریم براتون.😍 تو این کلیپ سرگذشت دختر کوچولویی به اسم رزی رو می‌بینیم! همون دختر مبتلا به سندروم داون که توسط خانم آنجلا به فرزندخواندگی گرفته می‌شه. وقتی که چهار سال و نیمه بوده از بهزیستی وارد خانواده‌شون می‌شه و الان هفت سالشه. توی خانواده و به خاطر ارتباط با خواهر و برادرهاش تونسته خیلی پیشرفت کنه. حتما کلیپ رو ببینید.👌🏻 صفحه اینستاگرام این خانواده اینجاست 👇 @thisgatherednest پ.ن: به نظرتون چی می‌شه که به یه نفر باید گفت فرزند بی‌گناه سندروم داون خودت رو از بین نبر!!! و یکی دیگه با میل خودش سرپرستی یه دختر با این شرایط رو قبول می‌کنه؟! #کلیپ #ترجمه #زیرنویس #ا_باغانی #پ_عارفی #ف_محرم_زاده #پ_بهروزی #خانواده_چندفرزندی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 دی 1400 17:27:05

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. #پ_وصالی #قسمت_دوم . همسرم یه مرد فوق‌العاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼 . با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هر‌کس که ما رو با هم می‌دید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس می‌کرد.😅 دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود. همسرم هم دانشجو بودن🎓 هر دو توی تهران و خوابگاهی. یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓 . دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان می‌اومدیم، و دوباره برمی‌گشتیم و کار و درس... . همسرم غرق کار و مطالعه، و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنت‌های_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂 . سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم. تو #جهیزیه، ساده‌ترین چیزها رو خریدیم. تموم وسایل برقی ایرانی بود. تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمی‌شه.😆 حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏 . همسرم چون خیلی درسخون‌تر بود، و صد البته واحد‌های کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭 . سه شنبه‌ها ک می‌اومدم همدان، برام بهترین روزها بود، و جمعه‌ها با اشک و گریه سوار اتوبوس می‌شدم. . با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃 پروژه‌های دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سخت‌گیرانه. با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقل‌ترین عضو اکیپ اخراجی‌ها😆 بود، #پایان‌نامه_برتر شدیم.☺️ . درس‌ها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭 البته به مدت دو ماه. من می‌رفتم خونه‌ی مادرم و باهاشون زندگی می‌کردم، تا چهارشنبه‌ها همسرم بیاد. . فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅 . بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛ و زندگی در شهر قم شروع شد.😊 همراه با غربت و دوری از خانواده،😔 اما شیرین و دو نفره.😍 . بعد از کلاس‌های همسرم، هر دو سوار پراید خوش‌رکابمون، بستنی‌فروشی‌های قم رو کشف می‌کردیم😋🍦 . بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگ‌تر شد.😍 همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇 هم‌زمان، برای #آزمون_ارشد هم درس می‌خوندم.😀 شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشته‌ی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩 بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شب‌ها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد. . بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #پ_وصالی #قسمت_دوم . همسرم یه مرد فوق‌العاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼 . با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هر‌کس که ما رو با هم می‌دید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس می‌کرد.😅 دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود. همسرم هم دانشجو بودن🎓 هر دو توی تهران و خوابگاهی. یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓 . دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان می‌اومدیم، و دوباره برمی‌گشتیم و کار و درس... . همسرم غرق کار و مطالعه، و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنت‌های_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂 . سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم. تو #جهیزیه، ساده‌ترین چیزها رو خریدیم. تموم وسایل برقی ایرانی بود. تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمی‌شه.😆 حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏 . همسرم چون خیلی درسخون‌تر بود، و صد البته واحد‌های کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭 . سه شنبه‌ها ک می‌اومدم همدان، برام بهترین روزها بود، و جمعه‌ها با اشک و گریه سوار اتوبوس می‌شدم. . با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃 پروژه‌های دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سخت‌گیرانه. با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقل‌ترین عضو اکیپ اخراجی‌ها😆 بود، #پایان‌نامه_برتر شدیم.☺️ . درس‌ها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭 البته به مدت دو ماه. من می‌رفتم خونه‌ی مادرم و باهاشون زندگی می‌کردم، تا چهارشنبه‌ها همسرم بیاد. . فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅 . بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛ و زندگی در شهر قم شروع شد.😊 همراه با غربت و دوری از خانواده،😔 اما شیرین و دو نفره.😍 . بعد از کلاس‌های همسرم، هر دو سوار پراید خوش‌رکابمون، بستنی‌فروشی‌های قم رو کشف می‌کردیم😋🍦 . بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگ‌تر شد.😍 همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇 هم‌زمان، برای #آزمون_ارشد هم درس می‌خوندم.😀 شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشته‌ی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩 بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شب‌ها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد. . بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن