پست های مشابه
madaran_sharif
. بعد از سفر مشهد، قدیما: - سلااام زیارت قبول، خوب بود؟ خوش گذشت؟☺️ -- سلااام، قبول حق، روزی شما انشاءالله، آره خداروشکر، خیلی خوب بود، همهی نمازا رو حرم رفتیم، نایب الزیاره بودیم، جامعه کبیره، امین الله، دعای عالیه المضامین هم که فوق العادهست، هربار میرفتم حرم میخوندم و دعاگوی همه بودم.😄 . بعد از سفر مشهد، الان: - سلام، مشهد بودی؟ چه بیخبر؟! -- سلام، آره دیگه، ببخشید، قبلش نشد بگم، انقدر که عجلهای آماده شدیم، بچهها مریض بودن و تا لحظهی آخر وضعیتشون معلوم نبود، ولی بالاخره رفتنی شدیم.😍 - خب به سلامتی، زیارت قبول، خوب بود؟! -- آره خداروشکر، روز اول بچهها رو گذاشتم تو کالسکه و تا دارالحجه رفتیم و برگشتیم، روز دومم محمد رو بردیم شهربازی حرم، از بابالرضا تا صحن کوثرم با ماشین برقی رفتیم.😁 روز سوم بچهها پیش باباشون موندن و نیم ساعت زیارت کردم، روز آخرم علی تب کرد رفتیم دارالشفای امام. خوب بود خداروشکر🙄😄 . پ ن: باز هم معتقدم به برکتِ وجودِ همین فسقلیها توفیقِ زیارت پیدا کردیم. و خب به قولِ آقای عباسی ولدی "بازی چه محرابِ خوبیست برای عبادت" ما الان سه سالی میشه که تو محرابِ عبادتیم کلا😂 تقبل الله😅 . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی #زیارت_مشهد #مادران_شریف
12 دی 1398 17:30:56
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_شیخحسنی (مامان #یاسین ۲۰ ماهه) . دستم رو گرفت و گفت: آب براش آب ریختم و دادم دستش😊 گفت: شیر آب رو گذاشتم کنار و براش شیر ریختم🙂 دوباره گفت: آب لیوان رو دادم بهش😐 با اشاره گفت: بریز تو لیوان ديگه! ريختم🙄 یخچال رو باز کرد و گفت: بَربَت(شربت) 😤 شاید بیستمین باری بود ک تو این چند روز این سناريو رو اجرا میکرد و آخر سر هم هیچکدوم رو نمیخورد و من، یا میکشوندمش به بازی یا حواسشو پرت میکردم. . اما ديگه کلافه شده بودم.😤 این ماجرا به کمخوابی شب گذشته، بهونه گوشی دست گرفتن و دَدَ رفتنش تو این اوضاع کرونایی، به هم ریختگی خونه و... اضافه شد.🤯 . محکم کشیدمش کنار و داد زدم😠 که بیا اينور ديگه، ديوونه شدم. خودشو انداخت رو زمین و زد زیر گریه.😭 رفتم تو اتاق. اومد و با تمام قوا موهامو کشید. از شدت درد سرش داد زدم.😤 بغض کرد و لیز خورد توی بغلم.💔😢 حواسم بود که اگه خطا کردم و زدم، جلوش گریه نکنم.🤫 از درون داغون بودم، گذاشتمش رو پام و تکونش دادم و به زور خوابوندمش تا زودتر دوتامونم از این فضا دور بشیم. همین که خوابید زدم زیر گریه.😭 دلم ميخواست مثل خیلی از دفعات پیش، صبوری کنم اما اينبار نشد.😓 وارد فاز مقصر بودن شده بودم که چرا من اينقدر مامان بدیام، من چقدر بدبختم، تو این جوونی روانی شدم از دست بچه و.... تو همین حال و هوای غر زدن بودم که دوستم بهم پیام داد: فلان کتاب رو داری؟ رفتم بگردم.🧐 تو کتابام چشمم به جزوه تدبرم افتاد، بازش کردم و سوره انشراح رو خوندم و انگار خدا صاف داشت تو صورتم نگاه میکرد و باهام حرف میزد... ووضعنا عنک وزرک؛ مگه من بار سنگین روی دوش تو رو برنداشتم. ان مع العسر یسرا؛ هر سختی یه آسونی هم داره تو دلش. فاذا فرغت فانصب، تو یه حال نمون، پاشو یه کار ديگه رو شروع کن. . اشکام رو پاک کردم و شروع کردم به نوشتن و تخلیه خودم و درک اینکه ممکنه یه روز هم مامان خوبی نباشم😢 و تصمیم گرفتم برای اينجور مواقع یه تدبیری بيانديشم چون این سناریو زیاد تکرار میشه: . 1⃣ مثلا وقتی حال خودم بده غرور و خجالت رو بذارم کنار و ساعتایی از اقوام کمک بگیرم و استراحت کنم. . 2⃣رفتم سراغ یخچال و شیر و شربت رو از جلو دید خارج کردم که نبینه و بخواد. یه بطری مخصوص هم گذاشتم دم دستش که هر وقت ميخواد بره خودش برداره. . اشتباه کردن بده اما موندن تو اشتباه از اونم بدتره. باید زود از فاز پشیمونی و ناامیدی بیرون اومد و چارهای کرد. . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
14 مرداد 1399 15:38:16
0 بازدید
madaran_sharif
. سلام دوستان.✋🏻 یادتونه چند روز پیش گفتیم برای صحبت در مورد فعالیتهای مادران شریف رفته بودیم شبکه سلامت؟😉 و حالا این، فیلم اون روز. فردی که با مجری گفتگو میکنه خانم شکوری مدیر جمعیت مادران شریف ایران زمین اند. وسط برنامه هم گزارشی هم از دورهمی مادران شریف پخش میشه که در اون خانمها باغانی، عارفی، محمدی و خود خانم شکوری حضور دارن.🌺 به همراه تعدادی از بچهها👶🏻👦🏻 اگه دوست دارید بیشتر در مورد ما بدونید، از دستش ندید.😉 #معرفی #ا_باغانی #پ_عارفی #ه_محمدی #پ_شکوری #سلام_دنیا #شبکه_سلامت #مادران_شریف_ایران_زمین
27 آبان 1400 13:13:50
1 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_ششم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . بعد از تشخیص معلولیت ذهنی، خیلیها فکر میکردن که دیگه من زانوی غم بغل میکنم و افسردگی میگیرم و گلپسر رو از خونه بیرون نمیبرم. ولی این طوری نشد. . هرچند بالاخره آدم غصه دار میشه. مخصوصا که من توی شهر غربت هم بودم و مامانم اینا هم روحیهشون خیلی حساس بود و گلپسر رو هم خیلی دوست داشتن. . ولی خدا خیلی بهم کمک کرد تا من هم خودم روحیهمو حفظ کنم، هم به بقیه روحیه بدم. . گاهی که خیلی غصهم میشد، میرفتم حرم حضرت معصومه و با خانوم جان درد دل میکردم و سبک میشدم.❤️ . دیگه طوری شده بود که مامانم و مادرشوهرم زنگ میزدن به من و غصه میخوردن که چرا اینطوری شد. و من سعی میکردم اونا رو هم آروم کنم و دلداری بدم که خواست خدا بوده، حتما حکمتی بوده و از این دست حرفا. . . وقتی که ما برای کاردرمانی میرفتیم، مادرهایی رو میدیدم که منتهای آرزوشون این بود که فرزندش بشینه، یا یه کلمه حرف بزنه... چیزهایی میدیدم که واقعا در تفکرات من خیلی تاثیر داشت. . گاهی آدمها دعا میکنند که معجزهای رخ بده و حالشون خوب بشه.😊 اما من تو مطب کاردرمانی که مینشستم حس میکردم که اگه قراره معجزهای رخ بده، مادرانی هستند که بیشتر بهش احتیاج دارن. و سرتا پا شکر می شدم بابت مشکل خودمون. . مثلاً دختری بود که ده دوازده سالش بود، ولی معلولیت شدید داشت و مادرش هر دفعه تو بغلش اونو میآورد؛ حتی نمیتونست بشینه و فقط کاردرمانی میکردن که بدنش خشک نشه. ولی میتونست نامفهوم صحبت کنه و من اونجا میدیدم که اون دختره، با مامانش و کاردرمان، نیم ساعت دارن میگن و میخندن. و اینا خیلی حس خوبی به من میداد. . میشه گفت، همین تغییر زاویه دید، و احساس شکرگزاری، بزرگترین نعمتی بود که خدا به من داد. و دلم رو مهربونتر کرد.❤️ . . یکی از الطاف دیگهی خدا به من، دادن دو بچهی سالم بعد از گلپسر بود. . دو تا پسر اول من، به خاطر تفاوتهایی که داشتن، خیلی با هم همبازی نبودن. چون یکی از نقاط شروع همبازی شدن، حرف زدنه. اول ارتباط میگیرن، بعد شروع میکنن بازی کردن. . و اینکه گلپسر با توجه به مشکل ذهنیش، برقراری ارتباط با دیگران رو بلد نبود و کارهایی که برای برقرار ارتباط با داداشش میکرد، در واقع از نگاه ما و برادرش اذیت محسوب میشد! برا همین، تا آخر هم، خیلی همبازی نشدن. . ولی به جاش سر پسر سومم، همهی اینا جبران شد. و واقعا خدا خیلی بهم لطف کرد.❤ . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
02 اردیبهشت 1400 14:45:34
0 بازدید
madaran_sharif
. #ن_آقایی (مامان نگار ۱.۵ساله) دوست داشتیم بچهمون تو بهترین شرایط به دنیا بیاد.☺️ وقتی از نظر مالی همهی جوره شرایط خوب باشه. البته زیاد میشنیدیم که روزیِ بچه رو خدا میده و بچه برکت میاره، ولی ما انگار قلبا باور نداشتیم.😓 و فکر هم میکردیم بچهمون نباید هیچ سختیای بکشه. ۵ سال گذشت و به لطف خدا یک آپارتمان ۲خوابه و ماشین بهتری خریدیم.😇 تو این زمان مسافرتهامونو رفتیم. من که فکر میکردم بچه بیاد دیگه هیچ کاری نمیتونم و نباید انجام بدم، کلاسهای مختلف رفتم.😃 خرید میکردم. نمازامو مسجد میرفتم، و... خلاصه بلاخره زمان رو برای بچهدار شدن مناسب دیدیم.😊 اما تا اومدم طعم شیرین بارداری رو بچشم، با احتمال سقط و استراحت مطلق و نهایتا سقط رو به رو شدم.😭 بعد چند ماه دوباره باردار شدم. ظاهراً همه چیز خوب پیش میرفت که کرونا اومد! منم که به دلیل مشکلات ناشی از سقط قبل، هرماه باید چک میشدم، ترسیدم و ۲ماه دکتر نرفتم.😐 بعد ۲ماه رفتم مطب. دکتر گفت بچه کوچیکه و خونرسانی خوب نیست. و حداکثر ۱هفته میشه جنین رو نگه داشت.😭 در نهایت سزارین شدم و دخترم ۸ماهه با وزن ۲کیلو به دنیا اومد.💞 ۱هفته تو مراقبتهای ویژه بود. بعد ۴۰ روز هم دچار کولیک، رفلاکس و حساسیت به لاکتوز و فرآوردههاش شد. مجبور به داشتن رژیم غذایی خاص شدم و با وجود ضعف شدید نمیشد خیلی چیزا رو بخورم. باورش سخته اما دخترم از ۱۲ظهر تا ۱۲شب یکسره گریه میکرد.😞 همیشه لپهاش قرمز بود! تا ما کشف کنیم که حساسیت از چه ماده غذاییه، کلی اذیت میشدیم😔 حالا ۱سال از اون روزهای سخت گذشته و به لطف خدا مشکلات دخترم برطرف شده، ما به این نتیجه رسیدیم که تدبیر کردیم در زمان خاصی بچهمون در ناز و نعمت، آسودگی و فراغ بال به دنیا بیاد.😌 ولی طور دیگهای شد... شاید اگه از اول قلبا به خدا اعتماد میکردیم و به خودش میسپردیم شرایط طور دیگهای میشد، خدا بهمون یک درس بزرگ داد: «ِ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ِ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرا» «ِ و هر کس تقوا پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را میکند...» پ.ن: این درسی بود که من و همسرم با توجه به فضای فکری و نوع نگاه قبلیمون به زندگی گرفتیم و حکمت این سختیها رو اینطور فهمیدیم. #سبک_مادری #توکل #مادران_شریف_ایران_زمین
18 مرداد 1400 15:24:40
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی #قسمت_پایانی . یه کم خونه سر و سامون گرفت. انگار این امتحان زندگی هم به پایان رسید و حالا خدا برای فرجه بین امتحانات یه پیشنهاد هیجان انگیز داشت.😁 . استخر🌊 مردد بودم که علیِ شش ماهه رو میشه تنها بذارم و برم؟! محمد رو زیر یک سال اصلا تنها نمیذاشتم، ولی حالا حساسیتم کمتر شده😁 چون هم دیگه مامان اولی نیستم، و هم اینکه انگار حضور محمد باعث میشه علی کمتر یاد من بیفته. پس میریم که بعد دوسال و نیم از شروع مادری لحظاتی رو بدون حضور بچهها داشته باشیم.💪🏻😀 روزهای زوج همسر و روزهای فرد من.😍 . فرجهی خیلی خوبی بود واقعا و من برای بار چندم تصمیم گرفتم ورزش رو وارد برنامه ثابت زندگیم کنم.😁 (ولی انگار ورزش هنوز نمیخواد وارد برنامهی ثابت زندگیم بشه😒😕) . قبل بچهدار شدن نهایت فعالیت روزانم، ناهار و شامِ دست و پاشکسته و نهایتا مطالعهی کتاب بود... و تازه آخر شب خونه مرتب نبود.😯 (واقعا خونه بدون بچه نامرتب میشه؟!) حالا چطور میرسم این همه کار انجام بدم؟! رسیدگی به این دو تا فرشته کللللیییی زمان میبره، غذا و نظافت و کارهای معمول خونه که هست، رسیدگی به خودم، وقت گذاشتن برای همسر، مطالعه و گاها ورزش و دوره های مجازی و دورهمی دوستانه و... عمیقأ احساس میکنم با هر بچه «من» بزرگتر میشم... همهی «من»، حتی وقتِ من کش میاد انگار... و انگار وقتی «مادریِ من» با کارهای دیگه ترکیب میشه، اون کارها هم بزرگ میشن، عمیق میشن و پربرکت... . مادرِ خانهدار، مادرِ دانشجو، مادرِ پزشک، مادرِ معلم، مادرِ ورزشکار... . این روزهای من ترافیکش سنگینه، درست مثل ترافیک ماشینهای محمد.😅 . سومین دورهی تربیت مربی مجازی به نیمه رسیده، ترم چهار دوره مطالعاتی شروع شده، چند تا کتاب هم خودم گذاشتم تو برنامه و دارم میخونم. محمد به سن لجبازی رسیده و داره برای صبور شدن من تلاش میکنه.😅 علی راه افتاده و هی زمین میخوره و داره برای بالا رفتن سرعت عمل من تلاش میکنه.😂 آقای همسر سه هفته است مریضه و بنده خدا خودش داره برای بهبودی خودش تلاش میکنه😆 و من این روزها بیشتر از هروقت دیگهای از همهی کائنات سپاسگزارم که در راه رشد و تعالی من تمام تلاششون رو میکنن.😍😅 و الحمدلله رب العالمین... و العاقبه للمتقین😍 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #قسمت_پایانی #مادری #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
16 بهمن 1398 16:57:23
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. سال ۷۶ در لرستان به دنیا اومدم. ابتدایی و راهنمایی رو گذروندم و رسیدم به دبیرستان؛ و انتخاب رشته👌🏻 . دنبال رشتهای بودم که هم به درد الآنم بخوره، هم آینده. آیندهی ریاضی و تجربی برام جالب نبود (گرایشهای مهندسی👷🏻♀ و پزشکی👩🏻⚕) رشتهی انسانی رو هم دوست نداشتم.🙄 . همینطور حیرون بودم که با رشتهی #معارف_اسلامی آشنا شدم. درسهاش به دلم نشست.😌 احساس کردم همونیه که دنبالشم👌🏻 درسهاشو خیلی دوست داشتم و همیشه شاگرد اول تا سوم بودم.😚 . البته گاهیم سر کلاس حوصلم سر میرفت و همیشه یکی دو تا کتاب متفرقه تو کیفم داشتم.📕📗 😅 . موضوع کتابام چی بود؟ معلومه دیگه حتما خداشناسی و توحید 🕋، نبوت و امامت... نه بابا!🙈 رمانهای تخیلی (دنیاهای موازی، موجودات عجیب غریب 💀👹👻🧛♀🧝🏻♀🧞♂) . بیشتر از درس خوندن عاشق فعالیتهای متفرقه بودم؛ بسیج، انجمن اسلامی، تئاتر و... . مسابقات تفسیر قرآن کشوری رو هر سال شرکت میکردم و دوبار هم مقام آوردم.🏆 . درس خوندنم بیشتر شب امتحانی بود.😴 ولی شب امتحان تا صبح این شکلی بودم.😶 . سال سوم دبیرستان تصمیم گرفتم برای قویتر شدن پایههای دینی و اعتقادیم، در جامعهالزهرا ادامه تحصیل بدم.🤓 خوبیش این بود که تو درس خوندن، خیلی سفت و سخت بودن. . همزمان با امتحانات نهایی، برای آزمون ورودی #جامعه_الزهرا هم درس خوندم.📚 با نمرهی خوبی آزمون و مصاحبه رو قبول شدم ولی به دلایلی نتونستم برم. . وقتی اونجا منتفی شد دنبال دانشگاهی میگشتم که هم #درس_خوندن 👩🏻🏫 توش جدی باشه، هم اهداف ذهنی من رو جواب بده. (به تحولی در حوزهی علوم انسانی میاندیشیدم😅) . #کنکور دادم و با رتبهی خوبی دانشگاه قبول شدم. 🔶فقه و حقوق امام صادق🔶👌🏻 . درس خوندن تو دانشگاه امام صادق، جدیتر از اونی بود که دنبالش بودم.😁 (فقط بگم که دقیقهی حضور در کلاس هم، در دفتر مخصوص📒 ثبت میشد😖) . دختر شیطونی نبودم.😅 ولی برای کم کردن فشار تحصیلی دانشگاه، شیطونی ضروری بود.😈 یه شیطنتایی داشتم، مثل از درخت🌳 بالا رفتن، یا گاهی از پنجره توی کلاس اومدن😅 (دانشگاهمون تک جنسیتی بود🤪) . گاهی با دوستان میرفتیم بهشت زهرا سراغ شهدا🌷 گاهیم میرفتیم انقلاب گردی، خیابون انقلاب پر از کتاب فروشی بود و...😍💗 من عاشق کتاب... . نمایشگاه کتاب تهران، جز آرزوهام بود. سال ۹۵، شبیه این ندید بدیدا🙈 سه روز پشت سر هم رفتم نمایشگاه کتاب.📚🤣 . ترم اولم به نیمه رسیده بود، که یک نفر از هفت خوان رستم پدرم رد شد.😉 . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف