پست های مشابه

madaran_sharif

. #قسمت_چهارم . #بنت‌الهدی (مامان سه دختر) . . گذشت و من دانشجوی پزشکی شهید بهشتی شدم. دلیل انتخابم این نبود که تو خانواده اکثراً پزشک بودن. من دنبال وظیفه خودم بودم. جامعه اسلامی به پزشک زن نیاز داره و این رو در راستای تحقق ظهور می‌دونستم.😊 . سال دوم دانشگاه یکی از خواستگارها مقبول افتادند. ایشون هم دانشجوی پزشکی بودن و دو سال از من جلوتر.❤️ دو سال نامزد بودیم. هر دو مشغول درس و بیمارستان و فعالیت فرهنگی و تشکیلاتی. . اون مرحله از زندگی هم سخت بود! مثل همه مراحل دیگه زندگی! هر اتفاق مفیدی تو دنیا سخته! فاصله بین عقد و عروسی برای این بود که هر‌ دو‌ی ما آماده پذیرش مسئولیت زندگی بشیم. مراسم عقد تو خونه برگزار شد، سفره عقد رو خودم چیدم.🙂 . برای عروسی کلی گشتیم تا تالاری پیدا کنیم که راضی بشه فقط یک مدل غذا سرو کنه! همه می‌گفتن ما کمتر از دو مدل غذا نمی‌دیم!🙄 از لحاظ مالی محدودیتی نداشتیم. ولی می‌خواستیم ساده برگزار کنیم و به همه می‌گفتیم که چطور هزینه‌ها رو کم کردیم.😍 . لباس عروسی رو از دوستم قرض گرفتم. تو آرایشگاه هم نگفتم که خودم عروس هستم. پکیج مخصوص عروس چهارمیلیون بود ولی من با سیصد هزار تومن عروس شدم!😎 و اما جهیزیه... . استاد اخلاقی به مادرم گفته بودن که اگر کسی به دخترش طوری جهیزیه بده که بتونه همزمان به چهارده دختر دیگه هم جهیزیه بده، من سعادت اون دختر رو ضمانت می‌کنم. مادرم من رو مختار گذاشتن. برای من چه چیزی بالاتر از سعادت و عاقبت‌بخیری بود؟❤️ برای اجرای این شرط من باید سال ۹۳ با دو میلیون و چهارصد هزار تومان وسایل زندگی رو تهیه می‌کردم!!! . غیرممکن می‌نمود! ولی من سرسخت تر از این حرفا بودم.💪🏻 اول یه لیست از وسایل ضروری تهیه کردم. بعد گشتم یه جا رو پیدا کردم که زیر پونز نقشه بود و اجناس فوق‌العاده ارزان بود. حداقل قیمت هر کالا رو هم پیدا کردم. این لیست رو در اختیار اقوام درجه یک و دو قرار دادم. گفتم هر کسی هر چقدر که می‌خواد به ما هدیه عروسی بده، بگه و هزینه رو بده به من تا برم وسیله مورد نیازمو بخرم!😄 . این شد که با مبلغ هدیه‌های عروسی و همون دو میلیون و چهارصد هزار تومانی که مادرم دادن، وسایل اولیه شروع زندگی رو خریدیم و ، همزمان با چهارده عروس دیگه، زندگی رو به امید سعادت و عاقبت بخیری شروع کردیم.🤵🏻👰🏻 . هنوز هم نداشتن مبل و ظرف چینی خللی تو خوشبختی‌مون ایجاد نکرده الحمدلله. تلویزیون هم نگرفتیم. به همسرم گفتم بهتره اندک زمانی که برای با هم بودن داریم رو خودمون براش برنامه داشته باشیم، نه تلویزیون. . . #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

21 اسفند 1399 18:52:22

2 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ساله، #محمدعلی ۷ساله، #محمدحسین ۵ساله، #محمدرضا ۳ساله) #قسمت_دوم مرداد سال ۸۷ عروسی‌مون بود. با اینکه آدم درس‌خونی بودم، ولی از بس به من القا شده بود که «مگه دانشجو هم درس می‌خونه؟!» ترم‌های اول و دوم، خیلی بد درس خوندم‌.🤦🏻‍♀️ ترم‌های بعد که ازدواج هم کرده بودم، درس خوندنم بهتر شد؛ حتی آخرای کارشناسی که باردار هم بودم، بهتر از همیشه درس خوندم‌؛ ولی با این حال نتونست جبران گذشته باشه و در نهایت نمره‌ی کارشناسیم الف نشد و سر این معدل کم، هنوزم دارم ضربه می‌خورم. مثلا می‌خوام بنیاد علمی نخبگان ثبت‌نام کنم، می‌گن معدل کارشناسی‌‌ت کمه و نمی‌تونی...😕 تو بارداری، حال روحیم خیلی خوب بود. اون حال روحی رو، غیر از بارداری‌ها، شاید هیچ‌وقت دیگه تجربه نکردم. ناخودآگاه انگار عنایت ویژه‌ای می‌شه؛ کارهایی که آدم تو حالت عادی، نمی‌تونه انجام بده، اون موقع انجام می‌ده. دیدید کسایی که جبهه رفتن، می‌گن ما اصلاً اهل نماز شب نبودیم؛ اونجا اهل نماز شب شدیم‌؟! منم هر روز یاسین می‌خوندم و هدیه به حضرت زهرا(س) می‌کردم.🌹 سال ۹۰ که کارشناسیم تموم شد، آقا محمدحسن به دنیا اومد. خیلی دوست داشتم با زایمان طبیعی به دنیا بیاد، اما متاسفانه بعضی پزشکا، نمی‌خوان برای مریض وقت بذارن و دلداریش بدن تا موفق به زایمان طبیعی بشه. وقتی بستری شدم، دکتر گفت اگه طبیعی بخوای، باید تا صبح درد بکشی و منم که تو شرایط خوبی برای تصمیم‌گیری نبودم رفتم برای سزارین. محمدحسن شب‌ها خیلی بد می‌خوابید و من نمی‌تونستم درست بخوابم. همسرم از اول، تو کارهای خونه و بچه کمک می‌کردن. اما شب‌ها دلم نمی‌اومد بیدارشون کنم تا بچه رو نگه دارن. خداروشکر اون موقع، ما با مامانم اینا، تو یه ساختمون بودیم. صبح که می‌شد به مامانم می‌گفتم بی‌زحمت شما بچه رو بگیرید🤕 و ۲ ساعت می‌خوابیدم و تازه زندگی برام شروع می‌شد.😁 از طرفی بچه‌ی اولم بود. اگه اون شرایط، تو بچه‌ی چهارم بود، احتمالا راحت‌تر باهاش کنار می‌اومدم.😅 مثلاً الان می‌دونم بچه باید شکمش سیر باشه تا خوب بخوابه. شاید از نظر بعضی‌ها، کار غیر اخلاقی باشه اگه بچه یه بار شیر خشک بخوره و انگار مادر جنایت کرده؛😅😑 ولی شاید اگه اون شب‌ها، فقط یک وعده بهش شیر خشک می‌دادم شکمش سیر می‌شد و دو سه ساعت راحت می‌خوابید و من هم می‌تونستم بخوابم، هم شیرم بیشتر می‌شد، هم روز شاد و پرنشاطی داشتم. ولی اون موقع می‌گفتم نه! اگه من شیر خشک بدم، بیشتر شبیه نامادری ام.🤦🏻‍♀️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 مهر 1400 17:24:52

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_محمدی (مامان #امیر‌علی ۱۲.۵، #نرگس ۷.۵، #سارا ۵، #حدیثه ۳.۵ ساله) - لیوان آب به دستم، چرخیدم سمتش: سارا جان بفرما اینم آب! و ناگهان صدای جیغ دخترم!😤 + نهههه!! تو این لیوان نمی‌خوام.😖😩 - کدوم لیوان؟ تو این زرده بدم؟ + نههههه از اون بدم میاد! - ساراااااا🤨! پس تو کدوم می‌خوای؟ بگو خب بدونم کدومو می‌خوای!🤯 دیوانه‌م کردی بچه! ولی باز گریه و گریه تا بعد از نیم ساعت که راضی شد آب بخوره.😒 چند ماهی بود که آب خوردن سارا دردسر ساز شده بود. توی هر لیوانی براش آب می‌ریختم بهانه می‌گرفت و گریه می‌کرد! روز بعد درحالی که قرآن می‌خوندم رسیدم به این آیه: «ای مردم از آنچه در زمین است حلال پاکیزه بخورید و از گام‌های شیطان پیروی نکنید، چه اینکه او دشمن آشکار شماست.» خوندم و ادامه دادم تا رسیدم به: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید از نعمت‌های پاکیزه‌ای که به شما روزی داده‌ایم بخورید و شکر خدا را به جا آورید اگر او را پرستش می‌کنید.» به فکر فرو رفتم چه نکته‌ی جالبی. اول به چند مورد خوب اشاره می‌کنه و بعد از چیز بد نهی می‌کنه. چقدر قشنگ.😍👌🏻 قربون این خدا برم تازه جای دیگه می‌گه :«ما تو را به حق برای بشارت و بیم دادن فرستادیم.» یعنی اول بشارت و بعد بیم دادن. فکرم رفت سمت آب خوردن سارا و تصمیم گرفتم تعمیم بدم به این قضیه. و این بار که بچه‌ها بیدار شدن و سارا آب خواست، من دیگه این شکلی نشدم.🤯😩 بلکه خیلی قشنگ بغلش کردم😎 و گفتم: دختر گلم تو که انقدر دخمل خوبی هستی و من دوسِت دارم، هر وقت آب خواستی بهم بگو تو کدوم لیوان آب می‌خوای. هر کدوم و دوست داشتی همون اول نشونم بده منم تو اون بریزم ولی جیغ نزن. بعد چند مدل لیوان براش ردیف کردم تا خودش انتخاب کنه. اونم وقتی دید مامان با مهربونی، بهش حق انتخاب داده راضی و خوشحال یکی رو انتخاب کرد. و مسئله به همین سادگی حل شد.👌🏻 یا یک‌بار که به طرز خطرناکی داشت کنار دوچرخه، بازی می‌کرد و ممکن بود دوچرخه بیفته روش، با مهربونی بهش گفتم: دختر گلم می‌خوای عروسک‌بازی یا خاله‌بازی کنی یا با لگو؟ چون ممکنه دوچرخه بیفته روی سرت. یه فکری کرد و سریع رفت سراغ لگو. در حالی‌که قبلاً در مقابل خواست من که: کنار دوچرخه بازی نکن، می‌افته روی سرت!😱 مقاومت می‌کرد. و از اون روز این به یکی از مهم‌ترین درس‌های زندگیم تبدیل شد. اول چند تا نکته‌ی مثبت و حق انتخاب بین خوب‌ها و بعد بیم دادن از کار غلط. گاهی مشکلات، یه راه‌حل کوچیک دارن. ساده‌تر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم.😊 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

28 اردیبهشت 1401 17:54:37

6 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی (مامان #محمد ۲ سال و ۱۱ ماهه، و #حسین ۱.۵ ماهه) . #حسودی #بچه_دوم . همیشه دغدغه داشتم که چی کار کنم محمد بچه‌ی دوم رو راحت قبول کنه و حسودی نکنه...🤔 به هر مناسبتی پای تجربیات دوستان در این زمینه می‌نشستم و حرفاشون رو به خاطر می‌سپردم. و خدا رو شکر با استفاده از همه‌ی اونا، این مرحله رو نسبتا با موفقیت پشت سر گذاشتم.🤗 . اینجوری که قبل تولد داداشی، مرتب برای محمد، داستان داداش کوچولو رو تعریف می‌کردیم. می‌گفتیم یه داداشی میاد که هیچ کاری بلد نیست. فقط بلده گریه کنه. دندون نداره تا مثل تو غذا بخوره. فقط بلده شیر بخوره بلد نیست راه بره خیلی کوچولوئه... . اینجوری ذهن محمد کاملا آماده‌ی پذیرش داداشش شده بود. از طرفی به توصیه‌ی یکی از دوستام، نمی‌گفتیم قراره یه نینی بیاد که با تو بازی کنه. چون این‌جوری انتظار بیخودی براش ایجاد می‌کردیم و وقتی می‌دید باهاش بازی نمی‌کنه، معادلاتش به هم می‌ریخت.🤯 . بعد تولد حسین آقا، سعی کردیم به محمد خیلی بیشتر از داداشش توجه کنیم. حتی وقتی می‌خواستیم با حسین حرف بزنیم، می‌گفتیم داداش محمد... داداشی تو رو خیلی دوست داره‌ها. یا محمد می‌اومد کنارم و با هم در مورد نینی حرف می‌زدیم: مامانی نگاه کن...دندون نداره... دستاش چقد کوچولوئه.. . یه کار دیگه‌ای که رعایت می‌کردیم این بود که اصلا نگیم به بچه دست نزن. حتی می‌گفت بده من بغلش کنم، می‌دادم بغلش. . گاهی وقتا محمد می‌اومد پیش حسین و اون می‌خندید یا گریه‌ش قطع می‌شد، ما می‌گفتیم مامانی نگاه.. داداشی به تو می‌خنده. یا تو اومدی دیگه گریه نکرد. داداشی تو رو خیلی دوست داره. . فامیل هم لطف کردن و اگه برای حسین هدیه می‌خریدند، برا محمدم یه چیزی می‌آوردن. این شد که برای روزهای اول، چند تا اسباب‌بازی هیجان‌انگیز داشت که حسابی مشغول باشه. . . یه مسئله‌ی دیگه هم که متاسفانه تجربه‌ش کردم، این بود که بچه‌ی اول رو مخصوصا وقتی داریم به دومی رسیدگی می‌کنیم، دعوا نکنیم. چون دعوا شدنشو از چشم بچه‌ی دوم می‌بینه. یه بار که این‌طوری شد، محمد اومد داداشی رو زد و به من این نکته رو درس داد.🤔 . . خلاصه خداروشکر این مسئله فعلا حل شده و محمد داداشی‌شو دوست داره.☺️ در حدی که خودشو مالک داداشی می‌دونه😂 و اجازه نمی‌ده هرکسی بهش نزدیک‌ بشه.😅 . البته الانم یه مشکل جدید داریم😅 گاهی که حسین خوابه، محمد به خاطر محبت زیادش میاد و بغلش می‌کنه و حسین بیدار می‌شه🤦🏻‍ . اینم فعلا سعی می‌کنم با تغافل و پرت کردن حواسش به چیز دیگه و دور کردنش از محل، باهاش کنار بیام.😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

29 بهمن 1399 16:02:37

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_منظمی (مامان #علی آقا ۳ سال و ۱ ماهه و #فاطمه خانم ۱ سال و ۱۱ ماهه) . این ترم از همه‌ی ترم‌های پیش واحدهای بیشتری دارم. دروسم کاملا تخصصیه و ۵ روز در هفته هم کلاس دارم. چند وقته مطالعات غیردرسیم بیشتر و هدفمندتر شده . چند تا فعالیت و مطالعه‌ی جانبی که شروع کرده بودم جدی‌تر شده و وقت بیشتری ازم می‌گیره. . گاهی وقتا که کارها و مشغله‌های ذهنی بهم فشار میاره🤯، یه ندای ضعیفی از اون ته دلم می‌گه چقدر دلم تنگ شده برای وقتی که بچه نداشتم.😏 می‌تونستم راحت‌تر درس بخونم، تحقیق کنم و هزار تا کار دیگه که دلم می‌خواد... یه کم که آروم‌تر می‌شم و می‌تونم واقعی به شرایطم نگاه کنم،🧐 مغزم می‌گه: مطمئنی اگه بچه نداشتی همه‌ی چیزایی که الان داری رو داشتی؟😎 منطقی که بهش فکر می‌کنم خیلی هم بیراه نمی‌گه.🤔 یادم میاد وقتی پسری رو باردار بودم در به در دنبال فعالیتی می‌گشتم که حوصله‌مو سر جاش بیاره اما نمی‌یافتم😕 به هر کار هنری یه نوک زدم اما هیچ‌کدوم حالم رو خوب نکرد...😒 حتی یادمه وقتی یه بچه داشتم کارم خیلی کمتر بود ولی به همون اندازه برکت وقت و کار مفیدم هم کمتر بود...🤨 به این جا که می‌رسم ته دلم دستشو میاره بالا می‌گه آقا من تسلیم🙌🏻 . شاید اگر کسی از بیرون به زندگی من نگاه کنه شرایطم خیلی ایده‌آل به نظر نیاد... اما الآن که خودم تو این شرایط هستم، فهمیدم نمی‌شه از روی چیزی که از بیرونِ زندگی آدم‌ها می‌بینیم درباره‌ی خوشبختی‌شون قضاوت کنیم. الآن شرایطم رو خیلی دوست دارم.😍 فاصله‌ی سنی کمی که با بچه‌هام دارم رو دوست دارم. برکتی که خدا به وقت و روحم داده رو دوست دارم. رزقی که بچه‌ها برای مطالعه و هدفمند شدن مسیرم برام آوردن رو دوست دارم. اینا و خیلی نکات دیگه، چیزایی هستن که از بیرون قابل دیدن نیستن اما به زندگی من ارزش می‌ده... . همه‌ی اینا با هم باعث میشه حس کنم همه‌ی سختی‌هایی که می‌کشم ارزشش رو داره... شاید اگر بچه نداشتم، مدرک داشتم. اما این هدفمندی رو نداشتم، این نشاط و رشد رو نداشتم.🤔 مدتیه فکر می‌کنم موفقیت چیه؟ اون چیزی که بقیه دوست دارن من بهش برسم طبق عرف، موفقیت تعریف می‌شه؟ یا اون چیزی که حال من رو بهتر می‌کنه و من رو در مسیر بندگی و زندگی رشد می‌ده؟ . یه چیزی ته قلبم می‌گه بیشتر چیزهایی که الان دارم رزقیه که بچه‌ها با خودشون برام آوردن 🎁 رزق که همیشه مادی نیست... . أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

12 آذر 1399 16:59:24

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_قربانی . شاید برای صدمین بار داشت دکمه‌ی ماشین لباسشویی رو می‌زد و هی خاموش روشنش می‌کرد😫 بعد از تمام شدن شستشوی ماشین یادم رفته بود از برق🔌 بکشمش و شده بود اسباب‌بازی گل پسر!⁦🤦🏻‍♀️⁩ . دیگه مغزم خوب حرف زدن و جایگاه امیر بودن گل پسری رو یه لحظه به فراموشی سپرد و ماحصلش شد یه داد بسیار عصبانی سرش!🗣😡 . پسرکم یهو از صدای دادم ترسید😧 و از ترس یه داد کوچیک زد و خیلیییی مستاصل و ناراحت😰 دوید سمتم و چسبید به پاهام! چسبید به منی که فوق‌العاده از دستش ناراحت و عصبانی بودم و... . خودم خیلی ناراحت شدم😔 که چرا ناگهانی داد زدم و دلم به رحم اومد و کلی بغلش کردم و نازش کردم. . وقتی فکر کردم دیدم پسرکم حتی وقتی که می‌دونه که از کارش ناراحتم و عصبانی باز در حالت ترس😨 و ناراحتی😔 و استیصال😓 پناهی جز آغوش امن من نداره و خودشو از ترس و نگرانی می‌چسبونه به من⁦👩🏻⁩ و یاد این عبارت دعای ابوحمزه ثمالی افتادم: "هارب منک الیک" (از خشم و غضب تو به سمت تو فرار می‌کنم) خدایا ما غیر از آغوش امن تو کجا رو داریم که از ناراحتی تو به خاطر اشتباهاتمون بهش پناه ببریم؟😥 . خدایا هرچی هم کار بد کرده باشیم و تو هم با حادثه‌ای یا حرفی یا... بهمون یه چشمه‌ای از نتیجه‌شو چشونده باشی اما بازم میایم پیش خودت، مگه ما غیر تو کی رو داریم؟ ای بهترینی که از کودکی ما رو در دامن مهر و لطف خودت بزرگ کردی...⁦❤️⁩ . سیدی انا الصغیر الذی ربیته... و انا الخائف الذی آمنته... (سرورم، من کوچکی هستم که او را بزرگ کردی و ترسانی هستم که او را ایمنی بخشیدی) . . #سبک_مادری #عارفانه_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

29 تیر 1399 15:51:47

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. روسری را بر سر می‌اندازم کودکم می پرسد: در در؟؟ می گویم: نه مادر، الله اکبر📿 . خوراکی🍡 و مهر اضافه می‌گذارم کنار سجاده، اسباب‌بازی‌های مورد علاقه😁 ساق دست می‌پوشم و روسری را با گیره سفت می‌کنم. . الله اکبر⁦🤲🏻⁩ هنوز سوره‌ی حمد را تمام نکرده‌ام که به سمتم می‌آید و گوشه‌ی چادرم را می‌گیرد و به دور خود می‌پیچد.🤗 وقتی به رکوع می‌روم، موهایش به صورتم برخورد می‌کند، می‌فهمم که قد کشیده است.⁦ . وقتی به سجده می‌روم، بر پشت من سوار می‌شود. آرام پایین می‌آورمش، سجده‌ی دوم و باز می‌نشیند.🙂 . نماز می‌خوانم و دعایم این است که با برادرش⁦👦🏻⁩ به سراغم نیایند🏃🏻‍♂️⁩ سواری دو نفره را خیلی دوست دارند. . رکعت چند بودم!؟ . بعد از نماز روی زانویم می‌نشیند. با کمک انگشتانش تسبیح می‌گویم. یک کتاب📖 دعا برای خودم و یکی برای او. کتاب دیگری را قبول نمی‌کند! . وسط دعا چند بار از جایم بلند می‌شوم. برای آوردن اسباب‌بازی جدید🧸 از داخل کمد، رساندن کودکم به دست شویی🚽 و... . دعا می‌خوانم اما بغض گلویم را گرفته! خدایا آن از نمازم این از دعا!⁦⁦🤦🏻‍♀️⁩ . یاد امام خمینی (ره) می‌افتم که در اتاق مخصوص با فراغت به عبادت می‌پرداخت! اشک‌هایم جاری است. امام به عروس خود گفته بود من حاضرم ثواب تمام عبادت‌هایم را به تو بدهم تا ثواب یک روز نگه‌داری بچه‌ها⁦👶🏻⁩ را به من بدهی! . لبخند می‌زنم🙂 بچه‌ها را در آغوش گرفته و به سراغ بازی می‌رویم! . بهشت من مادری بر کودکانم است! . #ص_جمالی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. روسری را بر سر می‌اندازم کودکم می پرسد: در در؟؟ می گویم: نه مادر، الله اکبر📿 . خوراکی🍡 و مهر اضافه می‌گذارم کنار سجاده، اسباب‌بازی‌های مورد علاقه😁 ساق دست می‌پوشم و روسری را با گیره سفت می‌کنم. . الله اکبر⁦🤲🏻⁩ هنوز سوره‌ی حمد را تمام نکرده‌ام که به سمتم می‌آید و گوشه‌ی چادرم را می‌گیرد و به دور خود می‌پیچد.🤗 وقتی به رکوع می‌روم، موهایش به صورتم برخورد می‌کند، می‌فهمم که قد کشیده است.⁦ . وقتی به سجده می‌روم، بر پشت من سوار می‌شود. آرام پایین می‌آورمش، سجده‌ی دوم و باز می‌نشیند.🙂 . نماز می‌خوانم و دعایم این است که با برادرش⁦👦🏻⁩ به سراغم نیایند🏃🏻‍♂️⁩ سواری دو نفره را خیلی دوست دارند. . رکعت چند بودم!؟ . بعد از نماز روی زانویم می‌نشیند. با کمک انگشتانش تسبیح می‌گویم. یک کتاب📖 دعا برای خودم و یکی برای او. کتاب دیگری را قبول نمی‌کند! . وسط دعا چند بار از جایم بلند می‌شوم. برای آوردن اسباب‌بازی جدید🧸 از داخل کمد، رساندن کودکم به دست شویی🚽 و... . دعا می‌خوانم اما بغض گلویم را گرفته! خدایا آن از نمازم این از دعا!⁦⁦🤦🏻‍♀️⁩ . یاد امام خمینی (ره) می‌افتم که در اتاق مخصوص با فراغت به عبادت می‌پرداخت! اشک‌هایم جاری است. امام به عروس خود گفته بود من حاضرم ثواب تمام عبادت‌هایم را به تو بدهم تا ثواب یک روز نگه‌داری بچه‌ها⁦👶🏻⁩ را به من بدهی! . لبخند می‌زنم🙂 بچه‌ها را در آغوش گرفته و به سراغ بازی می‌رویم! . بهشت من مادری بر کودکانم است! . #ص_جمالی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن