پست های مشابه
madaran_sharif
#قسمت_چهارم اذان ظهر ۶ محرم زهرا به دنیا اومد👼 . همسرم که طلبه هستن محرم ها خیلی سرشلوغن💼 . روزای غمبار محرم برای منی که همیشه و همه جا همراه همسرم بودم و این غم رو تو هیئتها خالی میکردم، اما حالا باید میموندم خونه پدری پیش مادرم در حالیکه بقیه میرفتن هیئت، کافی بود تا دچار #افسردگی_پس_از_زایمان بشم 😪😥😞 . فکر میکردم دیگه اون آدم سابق نمیشم، دیگه نمیتونم پامو از خونه بیرون بذارم، منی که حسابی اهل بیرون بودم... از طرفی دلم برای خونه و خانواده دو نفره مون تنگ بود!😩😭😅 . تازه همه این احوالات در حالی بود که من با انگیزه و علاقه و کاملا #آگاهانه مادری رو انتخاب کرده بودم 💖👌 . اما نبودِ همسرم، اون روزهای اول، این چیزا سرش نمیشد... 😪 چیزی که ما، قبل از تولد زهرا متوجهش نبودیم و بعدش فهمیدیم که #حضور_همسر چقدر برای خارج شدن مادر از حال و هوایی که درگیرشه موثره . و البته این تجربه مون باعث شد به خانواده های اطرافمون قبل از وقوع حادثه آگاهی بدیم😅😎 . زهرا ۱۷ روزش بود که زندگی رو از سر گرفتم، برگشتیم خونه مون و من با زهرای ۱۷ روزه یک روز در هفته میرفتم حوزه دانشجویی تا سال آخرش رو هم تموم کنم💪😏 . در طول هفته هم معمولا یکی دو روز برای جلساتی به دانشگاه رفت و آمد داشتم🚶♂ . و همین #بازگشت زودهنگام به جمع دوستانم حالم رو بهتر از همیشه کرد...حالا مادری بودم که با دختر کوچولوش تو #جامعه #حضور داره و این منو راضی و خوشحال میکرد 🤩، و این شروع ماجرای بازگشت من به جامعه بود😎 . پ ن ۱: بعضی خانوما میگن ما #روحیه مون تو #خونه موندنیه و این بهمون #آرامش میده😇، بعضیا هم میگن روحیه ما #بیرون بودن رو میپسنده و اگه چند روز خونه بمونیم کلافه میشیم😖، من میگم شرایطی که آدم توش بزرگ میشه در شکل گیری این روحیات موثره، خود من خیلی مستقل و اهل بیرون بزرگ شدم، پس سخت بود برام تحمل خونه نشینی مطلق حتی همون روزای اول تولد دخترکم، اما زندگی نباید در بندِ روحیات #برساخته باشه... 🧐 بعدا بیشتر در موردش مینویسم . پ ن ۲: به اون مامانای بچه اولی که روحیه دَدَری دارن!😁 پیشنهاد میکنم از همون روزای نوزادی، نی نی رو تو کالسکه بذارید و اطراف خونه تون مخصوصا پارک و فضای سبز 🌳که بچه ها توش بازی میکنن #پیاده_روی کنید و از این موقعیت #لذت ببرید😍؛ اینطوری یک قدم به سمت #ترسِ تون برداشتین و عوضش ۱۰ قدم ترسِتون از شما دور میشه!😁 . پ ن ۳: عکس مربوط به ۳۰ روزگی زهرا در دَدَر یا همون سواحل دریای خزر هست 😍😂 . ادامه دارد... #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف
09 آذر 1398 15:27:47
0 بازدید
madaran_sharif
. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_ششم توی این یه سالی که زینب به دنیا اومده خواهر و برادرهاش معلمش بودن.😍 سینهخیز و چهار دست و پا و راه رفتن و بازی کردن و کلمات ساده رو ازشون یادگرفته.👌🏻 همین چند وقت پیش دیدم حتی موقع سنگ کاغذ قیچی هم کنارشون نشسته بود و اداشون رو در میآورد.😆 پسرها خیلی برای بزرگ شدن زینب ذوق دارن. توی هر مرحله از رشدش با کنجکاوی و علاقه کنارش میشینن و نگاهش میکنن. اولین قدمهایی که بر میداشت رو میشمردن و هر روز به من گزارش میدادن که مثلاً امروز دو قدم بیشتر از دیروز تونست راه بره.😃 گاهی که به اصرار خانوادهی همسرم حسنا و پسرا رو میفرستم خونهشون تا خودم یه مقدار به کارهام برسم. زینب بیشتر بهونه میگیره و در نبود خواهر و برادرهاش حوصلهش سر میره. وقتی حسنا کوچیک بود، براش خیلی کتاب میخوندم. در طول روز یه زمانی به طور ویژه باهاش بازی میکردم. خمیربازی و آبرنگ و...😍 بزرگتر که شد، بهش شعر و سورههای قرآن رو یاد میدادم. وقتی که دوقلوها به دنیا اومدن، سرم خیلی شلوغ شد و نمیرسیدم براشون همون قدری که برای حسنا وقت گذاشته بودم، وقت بذارم. اما به جاش از همون کوچیکی حسنا باهاشون بازی میکرد. گاهی حتی بغلشون میکرد و آرومشون میکرد. منم البته سعی میکردم ولو خیلی کم، حتماً زمانی رو برای بازی باهاشون اختصاص بدم. ولی میدیدم که بازیهایی که با خواهرشون انجام میدن رو خیلی بیشتر دوست دارن. دوقلوها که بزرگتر شدن و حسنا هم مدرسهای شد، دیگه رسماً نقش یه خانوم معلم مهربون رو براشون بازی میکرد و خودجوش به داداشهاش شعر و سورههای قرآن رو یاد میداد.😍 یا حتی گاهی حروف الفبا رو هم باهاشون کار میکرد.👌🏻 گاهیم خودش اجازه میگرفت و بساط آبرنگ و نقاشی رو پهن میکرد.😇 حسنا که بچه بود، ما براش کتاب میخوندیم و الان حسنا برای پسرا و خواهر کوچولوش کتاب میخونه. گاهی دوقلوها شبها میان خواهش میکنن که اجازه بدیم آبجی یه کتاب دیگه هم براشون بخونه.😁 گاهی هم باهم دعوا دارن. حسنا از اینکه پسرا اتاق و وسایلش رو به هم میریزن، عصبانی میشه و پسرا هم معمولاً سر اسباببازیها دعوا میکنن. منم بهشون گفتم که اگه نتونید مشکلتون رو حل کنید اون اسباببازی باید بره بالای کمد.🤨 خودشون این رو به عنوان یه قانون پذیرفتن و گاهی میان میگن مامان این اسباببازی رو بذار بالا چون دعوامون میشه.😆 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 آذر 1400 16:14:50
1 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۳ سال و ۱۱ ماهه و #علی ۱ سال و ۱۰ ماهه) . تو یه جمع کوچیک دوستانه با فاصلهی مناسب نشسته بودیم و مشغول شام خوردن بودیم و بچهها همه پیش پدرهاشون بودن. مامان یه دختر کوچولوی سه ساله با نگرانی چشمش دنبال دختر و همسرش بود و گفت یه وقت بچهها مزاحم شام خوردن پدراشون نشن!😟 . منو میگی!😤 یه جوری که کاملا متوجه شدت اشمئزازم بشه گفتم: ایشش😕! حالا مزاحم بشن! این همه مزاحم روح و روان و اعصاب ما میشن! حالا یه وعده هم مزاحم شام خوردن باباهاشون بشن! بگیر بشین خواهر! شر درست نکن برای ما! داریم غذامونو میخوریم! . و بعد همونجا سر سفره دست به دعا برداشتم! خدایا به حق این برکت دو تا پسر پشت هم به این دوستمون عنایت کن!👶🏻 یکی دیگه از دوستان با تعجب به من گفت: یا خدا! تو که اینجوری نبودی!! با کی گشتی این مدت؟ گفتم: خدایا برا ایشونم دو تا پسر پشت هم لطفا! تا بفهمه با کی گشتم این مدت! . . خلاصه بگم خدمتتون که مدتی بود از لذت همبازی شدن بچهها گذشته بودم! و رسیده بودم به رنج خرابکاری دونفره! به فشار روحی دعوا و جیغ و کتککاری سر اسباببازی! به استرس دیدن علی بالای هر بلندی! و خندهی محمد به جسارتهای علی! و جسورتر شدن علی! به کوبش این ندا تو مخم که "چرا هر چی راه میرم باز همه چی رو هواس! همه جا کثیف و نامرتبه!" . به روزی شونصد بار" مامان غذا بیار گشنمونه!" شنیدن! به اینکه "چرا مامانم پیشم نیستن بچهها رو بذارم پیششون و با خیال راحت و بدون وقفه به کارهام برسم؟" به اینکه "چرا پدر بچهها همهش میره کلاس و من باید تنهایی بچهها رو نگه دارم؟!" به اینکه چرا در دیزی بازه؟ چرا دم خر درازه؟😭 . نه واقعا چرا؟! . چرا انقد رو اعصابم رژه میرن؟ چرا مثل قبل لذت نمیبرم از حضورشون؟! . خیلی شیک و مجلسی جواب چراهام ریخت تو این طفل معصوم چهارساله ! تب و لرز و هذیان و دل درد و... کارش به سرم کشید! تمام مدت سرم زدن محمد، من گریه میکردم و از خودم شرمنده بودم که چرا متوجه نعمت سلامتیشون نبودم اصلا! . . روز بعد وقتی صدای جیغ و دادشون از تو حیاط بلند شد، همسر اومدن و با خوشحالی گفتن شکر خدا محمد خوب خوب شده انگار! دارن دعوا میکنن!😍 😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
03 آبان 1399 15:51:27
0 بازدید
madaran_sharif
. دیروز شاخ غول کالسکه بردن تو مترو برام شکسته شد.💪 . #ه_محمدی . باید یه همایشی رو میرفتم؛ از صبح تا شب. قبلا هم با محمد #همایش رفته بودم؛ ولی چون مجبور بودم برای خوابش برم تو نمازخونه، نتونسته بودم خوب استفاده کنم.😕 . برا همین، این بار تصمیم گرفتم کالسکه ببرم. . جابهجاییش توی پلههای مترو، به همراه یه بچه و یه ساک پر، سخت بود؛ ولی میارزید. فاصله مترو تا محل همایش، یه کم پیادهروی داشت و سالن همایش، جای راحتی برای خواب بچه نداشت. . کالسکه رو جمع کردم و دستم گرفتم؛ ساک رو روی دوشم انداختم؛ دست محمد رو گرفتم، و مثل یه شیرزن از پلهبرقی پایین رفتم.😁 . راحت بود.😄 رفتنی همهجا پلهبرقی داشت، یا پلههاش کم بود. . ولی وقتی به متروی مقصد رسیدم، چه حالی کردم.😄 . کالسکه رو باز کردم، محمد رو نشوندم توش، همهی وسایل هم از کالسکه آویزون کردم؛ و مثل یک مادر خوشحال، روندم به سمت همایش.😄 . قبلا همین مسیر رو بچه بغل رفته بودم، و باعث شد این دفعه حسابی از کالسکه سواری، لذت ببرم.😍 . وقتی وارد حیاط محل همایش شدم، محمد یهو تشنهش شد.😅 بلهههه! حوض آب دیده با چند تا فوارهی کوچیک...😂 از تو ساک بهش آب دادم؛ بعد رفتیم کنار حوض، تا لحظاتی رو از صدای آب لذت ببریم...💦😍😙 . . تو سالن همایش، بعد یکی دو ساعت ورجه وورجه، تو بغلم خوابید.😌 آروم گذاشتمش تو کالسکه؛ و تازه لذت واقعی از آوردن کالسکه رو درک کردم.❤️ یکی دو ساعتی آروم خوابید،😍 منم تو اون مدت، تونستم خوب به ارائهها گوش بدم،📝 با چند نفر صحبت کنم،👥 کتاب بخرم،📚 و دمنوش بخورم.😍 . . برگشتنی با مترو، یکم سختتر از اومدن شد. کلی پله، بدون پله برقی رو باید میرفتم پایین؛ با یه کالسکه جمع شده، یه ساک سنگینتر از صبح، کیف دستی کتابهایی که خریده بودم. و محمدی که بغل میخواست.🤱🏻 . به زور قانعش کردم که دستمو بگیره و آروم آروم بیایم پایین.😌 تا اینکه یه نفر، خدا خیرش بده، کمک کرد و محمد رو برام پایین برد.😀 یکی هم کالسکهمو از پلهبرقی برد پایین. تو مترو هم یه خانمی، صندلیشو داد به من. یه نفر هم تو پلههای مقصد، کالسکه رو رسوند بالای پلهها.❤️ . خیلی خوشحال شدم. جایی که قرار بود، یکم سختی بکشم هم خدا نخواست😍 . و چقدر من از این رفتار انساندوستانهی اون آدمها لذت بردم؛ چقدر خوبه که مردمانی داریم، اینقدر خونگرم و مهربان.😇 . دیروز هم گذشت و روز ماندگاری شد. با خاطرههای خوب🤩 و تجربهی اولین سفر با #کالسکه و #مترو😃🚝 . . #ه_محمدی #برق_۹۱ #مادر_با_بچه_در_همایش #مادر_با_مترو #مردم_مهربان #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
20 بهمن 1398 16:03:03
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۹ ماهه) . دیر غلت زد. منم که مامان اولی و بیتجربه ❗️ کلی نگران شدم. گمون کنم ۷ ماهش بود که تونست غلت بزنه، تا یه ماه بعدشم سینه خیز نمیرفت.😢 خلاصه ک کلی مامانشو حرص داد تا بتونه حرکت کنه.😅 . یادمه اسباببازیها رو میچیدم جلوش تا بلکه آقا زحمت بده به خودش یه چند سانت برای دلخوشی این مادر، سینه خیز بیاد..😏 انگاااار نه انگار🤨 جیغ و گریه که وسایل رو بده بهم! پروژهای داشتیما، کلی استرس هم اینجا متحمل شدم... تا یه روز به تشخیص خودش صلاح دید سینه خیز بره.😁 . خلاصه به همین سینه خیز رفتنش دلم خوش بود و حالا حالاها امیدی به چهار دست و پا رفتنش نداشتم! هر چند که خودم چهار دست و پا میرفتم که یاد بگیره ولی بیتاثیر بود. . یه روز از همین روزای اخیر، رفتم خونهی مامانم، من یه خواهر کوچولو دارم به نام حلما که پنج سالشه.😍 حلما و امیرعلی مشغول مسابقهی سینه خیز رفتن بودن که من گفتم: «حلما چهار دست و پا برو بچه یاد بگیره» در اتفاقی محیرالعقول امیرعلی دقیقا مثل حلما چهار دست و پا شد و شروع کرد به صورت حرفهای حرکت کردن.😳 . بعد این جریان فهمیدم چقدرررر تک بچه بودن سخته!😐 ما بزرگترا هر کاری کنیم نمیتونیم الگوی دوست داشتنی و همه چیز تمومی برای بچهها باشیم.🤷🏻♀️ . . پ.ن: دارم به صورت جدی به فرزند دوم فکر میکنم.🤗 . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
16 مرداد 1399 16:32:18
0 بازدید
madaran_sharif
. طبق معمول بخش مخوف سفر برای من، طی مسیر طولانی تهران-مشهد بود با بچهها😅😆 . مسیری طولانی که هربار یه صبح تا شب زمان میبره. ولی طبق تجربهم، سختترین بخشش سرگرم کردن بچهها تو ماشینه😅 . تا حدی به خاطر همین ترسم از سفر با دوتا بچهی کوچیک، از عید پارسال تا الان دیگه مشهد نیومده بودیم (هم زیارت و هم خونهی مامانم اینا) البته عوامل دیگهای (از جمله سرشلوغی همسر گرامی😆) هم دخیل بود در این بیسعادتی ما😄 . ولی دیگه دیدیم نمیشه🤗 دل رو به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم بیایم مشهد 🕌 . . قرار بود بچهها توی صندلی ماشینهاشون عقب بشینن و منم تنهایی جلو بشینم😅 . مقدار زیادی اسباببازی و خوراکیهای مجاز و غیرمجاز (😅😆 هله هوله جات صنعتی!) هم برداشتیم که توی راه بدیم بهشون سرگرم بشن. . هر یکی دوساعت یه بار هم میایستادیم قدم میزدیم که بچهها خسته نشن و حوصلهشون سر نره. . . اما مسیرمون با بچهها چطور گذشت؟😁 . عباس دو سال و هفت ماههم، خیلی خوب باهامون همکاری کرد👌🏻 . کل مسیر توی صندلیش بود. خوارکی میخورد یا اطراف رو نگاه میکرد یا با فرفرهش بازی میکرد😁 دو سه ساعتی هم خوابید همونجا، بهونه هم نگرفت تقریبا😍😍 حتی گاهی سعی میکرد به خواهرش خوراکی و اسباببازی بده تا آرومش کنه😚 . . اما فاطمهی ۱۳ ماههم👧🏻 نصف مواقع غر میزد و میخواست بیاد جلو بغلم بشینه😅 البته شایدم بیشتر دوست داشت با دکمههای ضبط و کولر ماشین و دنده و در داشبورد و... بازی کنه😂 . . خلاصه فکر میکنم حدودا ۳۰ درصد اوقات فاطمه روی صندلی جلو بغلم بود. (چون صندلی عقب پر بود، خودم نمیتونستم عقب بشینم) 👈🏻 هم خطرناک بود (در صورت تصادف احتمالی😱) 👈🏻 هم حواس باباشو پرت میکرد😅 . . یه بارم سعی کردیم به گریههاش توجه نکنیم بلکه بیخیال بشه و بشینه سر جاش ولی بعد یه ربع گریهی مداوم تسلیم شدیم آوردیمش جلو😯😢 . . البته در مجموع خداروشکر سفر خوب و راحتی بود، یعنی نسبت به چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر و راحتتر بود😇 . . ولی خب واقعا برامون سوال شد که کار صحیح چیه توی این مواقع؟! بذاریم گریه کنه و امنیت بچه رو به روحیهی بچه ترجیح بدیم؟ یا با دلش راه بیایم و اگر آروم نشد هیچ جوری، امنیت رو بیخیال بشیم برای دقایقی؟😅😆 شما اینجور وقتا چیکار میکنید؟ چطوری بچهها رو عادت میدید که توی جاده و سفر، حتما توی صندلی خودشون باشن؟ . . پ.ن: نائبالزیاره همهی دوستان هستیم توی حرم. انشاءالله قسمت و روزی همهتون بشه به زودی بیاید. . . #پ_شکوری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
14 خرداد 1399 16:32:12
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. اتاق خوابمون تقریبا به مرز انفجار رسیده بود...😳 . آمیزهای از کتابهای دوقفسهی پایینی کتابخونهی باباش، لباسهای کشوها، اسباب بازیهای مختلف و خرده نونهایی که قبل خواب توی رختخوابش میخورد، همه توسط #عباس پخش شده بودن کف اتاق 😂 . صبح بعد نماز که بچهها خواب بودن داشتم کارای امروزم رو مینوشتم روی تخته، که دیدم اهمیت تمیز کردن اتاق خوابمون از همهشون بیشتره😁 حتی از درس خوندن واسه امتحانایی که از دو روز دیگه شروع میشن😆 . قصدم این بود هرجور شده دیگه امروز مرتبش کنم. روزای قبل هم نه اینکه نخوام، نمیتونستم مرتبش کنم. #عباس و #فاطمه وقتی میخوابیدن، توی اتاق خواب بودن و نمیشد کاری کرد😴 تو بیداریشون هم که یا یکی شون میخواست بازی کنیم یا اون یکی شیر میخواست یا بغل و ... . #باباشون هم که به خاطر شرایط کارشون شبا ساعتای 8 و 9 میان و اونقدر خستهاند که دیگه نمیشه ازشون کمکی گرفت اون وقت شب 😅 (البته جاداره بگم انصافا آخر هفتهها خیلی کمکم میکنن تو کارای خونه و بچهها😉) . خلاصه چیزی نگذشت که ... . پدرشوهرم با یه نون بربری خاش خاشی از راه رسیدن😍 و عباس به آغوش باباجونش پیوست 😆 . اولش میخواستن عباس رو ببرن خونشون تا شب، که گفتم فاطمه گناه داره تنها میمونه، حوصلهش سر میره و منم دلم برا عباس تنگ میشه تا شب و ... و قرار شد ببرنش کوچهگردی 😅 . بعد هم برگشتن تو حیاط سیب زمینی آتیشی درست کردن و ناهار عباس هم به این صورت فراهم شد 😂 . فاطمه هم همکاری کرد و نیم ساعتی خوابید و من بالاخره تونستم اتاق خواب رو مرتب کنم البته هنوز جارو برقیش مونده😅 ولی پیشرفت بزرگی داشتم امروز! . خیلی خوبن این پدرشوهرا که سر زده میان و با بچههای آدم بازی میکنن تا مامانشون بتونه به کارای خونهش برسه..😉 . و شاید اگر خونهشون نزدیک بود و میتونستن روزی نیم ساعت حتی عباس رو ببرن کوچه گردی، خونهی ما خیلی مرتبتر میشد🙈😂 . پ.ن: . آخرشم بعد از نیم ساعت مذاکره عباس راضی شد بخوابه 😂 شایدم بیهوش شد ولی ته دلش راضی نبود. دقیقا هردو تو همین حالت خوابشون برد. من هیچ دخالتی در جایگیری شون توی قاب تصویر نکردم فقط خودم از سمت راست فاطمه پاشدم تا عکس بگیرم!😎 . #پ_شکوری #شیمی91 #روز_نوشت #مرتب_کردن_خونه #پدرشوهر #شغل_همسر #کمک_های_همسر #کمک_های_خانواده #امتحان_بد_است ! #خواهربرادری #مادران_شریف