پست های مشابه

madaran_sharif

. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله،۴ساله و ۶ ماهه) . سعی می‌کردم زندگی خوبی داشته باشم. برام چند تا شاخصه همیشه مهم بود. مثلا می‌گفتم همیشه تو چارچوب تقوا بمون، صله رحم رو داشته باش، مادر و همسر خوبی باش، حداقل نظم رو تو زندگیت فراهم کن، و ببین نسبت به اجتماعت چه فعالیتایی می‌تونی بکنی. . ولی باز رسیدن به آرمان‌هام، به تنهایی و تو خونه برای من سخت بود.😞 این شناختی بود که من تو این سال‌ها از خودم رسیدم... با اینکه سعی می‌کردم با گوش دادن دوره‌های مختلف و کتاب خوندن و... خودمو رشد بدم، ولی وقت تلف شده خیلی داشتم و راضی نبودم.👎🏻 . درنهایت به این نتیجه رسیدم، که عامل بیرونی خیلی برام راه‌گشاست، برای اینکه تو یه چارچوبی قرار بگیرم. . این شناختو خیلی طول کشید بهش برسم. شاید بعد فرزند دومم! قبلش هی با خودم مبارزه می‌کردم و می‌گفتم من باید تو خونه هم بتونم.😉 آدم نباید بگه نمی‌تونم...😬 . ولی بعدا به این رسیدم که درسته برای یه آدم خفن شدن، باید بتونی خودت رو به هر شکلی، رشد بدی، اما راه رشد می‌تونه متفاوت باشه. تو می‌تونی تو یه شرایط دیگه‌ای فعالیت کنی یا از یه میانبر دیگه‌ای عبور کنی که به اون رشده برسی و بعد بتونی خودت تو خونه هم، خودتو رشد بدی. و اینکه آدم‌ها روحیات و روش‌های مختلفی دارن...👌🏻 . . همون موقعا، یه رزق دیگه‌ای برامون پیش اومد و ما تونستیم با کمک وام و فروختن طلاهام و کمک خانواده و... یه خونه‌ بخریم. هرچند هنوز کامل تسویه نکردیم و توش نرفتیم و تو همون خونه قبلی موندیم که خیلی هم راضی‌ایم و خدا رو شکر.😊 . . بعد اون بود که من از یه جایی، برای فعالیت‌های پروژه‌ای، دعوت به همکاری شدم. یه جایی که مهدش کنار محل کار بود و کلا هم نزدیک محل زندگیمون بود. از طرفی فعالیت‌هاش در راستای آرمان‌هام بود؛ یعنی اون حداقل چیزایی رو که من می‌خواستم داشت. از جمله اون تعاملات اجتماعی که دنبالش بودم.👌🏻 . سال ۹۷ خدا کار رو برام جور کرد و سال ۹۸ تو اوج فعالیت‌هام باردار شدم☺ . تو اون روزها، فرزند اولم، مدرسه می‌رفت و فرزند دومم که ۳ سال و‌خرده‌ای بود، مهد (که نزدیک من بود) براش خیلی جذابیت داشت؛ برای همین، دیگه محدودیت خاصی نبود و من تقریبا هر روز سرکار می‌رفتم. . از طرفی ما تو تهران، تقریبا هیچ فامیلی نداریم و من واقعا این مهد و این کار رو یه رزقی می‌دیدم که علاوه بر من، بچه‌هام هم تنها نبودن؛ وگرنه من باید دائما دنبال هم‌بازی برای اینا می گشتم...😅 . . #قسمت_هشتم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

14 مهر 1399 18:21:24

0 بازدید

madaran_sharif

. خودکار و دفترم رو برداشتم یواشکی رفتم اتاق،🤫 رو به دیوار نشستم معلوم نشه دارم چه می‌کنم تا سراغم نیان!😅 دقایقی گذشت.🕰 خب خدا رو شکر!😌 بچه ها سراغم نیومدن و تونستم با وجود ضیق وقت، #خاطرات روزهای آخر #شیردهی ام را هم بنویسم💪🏻 . نگاه متعجبم را به دنبال بچه‌ها راه انداختم.👀 بله! رضا داره دست و پا شکسته #کتاب می‌خونه📖 و طاها با اشاره‌ی انگشت، کلماتی رو از رضا می‌پرسه: «این چی نوشته؟ این *ب* داره!»🤩 و... محمد کوچولو هم‌زمان که داستان رضا رو می‌شنوه، انگاری داره با لگوها برج می‌سازه! . چه دنیای قشنگی دارن این سه تا فرشته باهم.😍 چه حس #فراغت خوبی!☺️ ای وااای داره میاد سمت من!🤭 بی‌حرکت! دستا بالا!🙌🏻 اومد یه قطعه لگو که کنارم افتاده بود، برداشت و با بی‌اعتنایی رفت.😏😆 . منو باش! می‌خواستم دفترمو پنهون کنم مبادا صفحاتش به روزگار بقیه کتابام بیوفته😄 منو باش فکر کردم دیده نشستم، اومده ازم شیر بخواد! . . راستی یادش به خیر... دلم تنگ شد برای وقتی‌که حین شیرخوردنش، می‌خندید و شیر از گوشه لبش می‌چکید.😚 . یادش بخیر... قبلا رضا تا می‌دید دارم می‌نویسم، می‌خواست نوشتن یادش بدم📝 و رشته‌ی افکارمو پاره می‌کرد😕 می‌رفتم سرمشق بدم! الان ماشاءالله دیگه واسه خودش #دفتر_خاطرات داره!📖 کتاب می‌خونه.😍 . یادش به خیر... طاها چقدر سوال پیچم می‌کرد.❓❓ دیگه سوالاشو از رضا می‌پرسه!🤓 راستی دیگه وسط نوشتن هیچ‌کدوم از سرویس بهداشتی پیجم نکردن!!😃 خدا رو شکر، خودشون کارشون رو تمیز انجام می‌دن.💦🤗 . . با مرور این #خاطرات، یه لحظه حس کردم دیگه اون روزها تموم شده و دیگه با من کاری ندارن!👋🏻 بغض سنگینی گلوم رو گرفت.😢 حس شادی بابت بزرگ شدن بچه‌ها👦🏻⁦🧒🏻⁩⁦⁦🧑🏻⁩ و #فراغت نسبی من😌 گره خورد با دلتنگی اون روزها... کاش بیشتر لذت می‌بردم و بهتر استفاده می‌کردم از اون روزها!😔 بله تمام شد😢 . داشت بغضم می‌ترکید،😭 که یکهو محمد کوچولو اومد و به سرعت خودکار رو از دستم ربود و چشم تو چشم ازم پرسید: « برات جوجو بچشم؟؟!» من:😃 آخ جووون😍 #آن_روزها هنوز کامل تموم نشده!😂 بله عزیزم! شما بیا خرس بکش! بفرما! دفتر که هیچ! سر من تقدیم تو باد.😆 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

16 تیر 1399 16:35:25

0 بازدید

madaran_sharif

. #آ_مصلی (مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه) . کنار خیاطی و حوزه، کارای هنری مختلف مثل بافتنی و نقاشی و ساخت زیورآلات هم انجام می‌دادم. . فروردین ۹۷ زینب خانوم، به دنیا اومد. . بارداری جذابی نداشتم.🙄 ویارم خیلی بد بود و افسردگی گرفتم. به شوهرم بدبین شده بودم و همه‌اش نیش و کنایه می‌زدم.😫 خیلیم پرخاشگر شده بودم.😣 ولی همسرم خیلی صبور بودن... . شاید از اواسط بارداریم تا حدود یک‌سال، درگیر اون موضوع بودم. خیلی گریه می‌کردم. ولی با این حال خدا یه دختر بسیار خوش خنده بهمون داد،👧🏻 که خیلی برای روحیه‌ام خوب بود.😍🙂 . از ۳ ماهگی دخترم، برای اینکه روحیه‌ام بهتر بشه و کمتر فکر و خیال بیاد سراغم، دوباره خیاطی رو شروع کردم‌. . اوایل، زمانی که خواب بود فقط آشپزی می‌کردم و اگه وقت میشد اون وسط یه کم لباس هم می‌دوختم. . بعضی از روزها، برای تجدید قوا و البته همسرداری😄 کنار زینب جونم می‌خوابیدم. استراحت خیلی کمکم می‌کرد؛ کمتر عصبانی می‌شدم و صبورانه کارای بچه و خونه رو انجام می‌دادم. به لطف خدا، این مسئله بعد از چند ماه برطرف شد.🙂 بعد از اون، غیر از خوابیدن و آشپزی، حسابی به خونه و خودم هم می‌رسیدم.😊 . پدر و مادرم هم خیلی هوامو داشتن و هر کاری می‌تونستن، برام می‌کردن. . وقتی زینب ۱ سال و ۳ ماهه شد، فهمیدم ۱ ماهه باردارم.🤭 . اولش خوشحال نشدم.😥 ولی خوب هدیه‌ی خدا بود و گفتیم یا علی مدد، قدمش رو چشممون. . دوباره همون ویار سخت و وحشتناک شروع شد. ولی این بار حضور همسرم و دختر خوشگل و مهربونم کمک خیلی بزرگی برام بود.😍 اینقدر سرگرم زینب و شیرین‌کاری‌هاش بودم، که نمی‌فهمیدم روزها چطور می‌گذرن؛ بر خلاف بار اول... . این بار پر از انگیزه مادر شدن بودم، چون یک بار خدا طعم شیرینش رو بهم چشونده بود.🤗 . پسرمون به دنیا اومد... بچه دوم برام راحت‌تر بود.😏 چون خیلی چیزا رو دیگه یاد گرفته بودم و مسلط‌تر بودم. . دخترم روزای اول، از حضور داداشش خیلی ذوق‌زده بود. هر روز که از خواب پا میشد، می‌گفت نی‌نی کوچولو اومده ایجا، بعدشم چند تا ماچ و بوس. . ولی دو هفته‌ای که گذشت دید نه، انگار این نی‌نی کوچولو مهمون نیست که بره، خودش صاحب‌خونه است.😬👼🏻 از اونجا به بعد یه کوچولو حسودی چاشنی محبت‌های خواهرانش شد؛ مثل نوازش‌های خواهرانه🤦🏻‍♀، بوسه‌های خشونت‌بار (شما بخونید گاز 🤪)، و البته نق و نوق‌های گاه و بیگاه که خب بهش حق می‌دادیم. به قول مامانم: هر چی نباشه سرش هوو اومده!😝 یه بار هم که غوغا کرد و به داداش یه ماهه بادوم‌زمینی داد.😱🤬 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

11 آبان 1399 16:50:01

0 بازدید

madaran_sharif

. یک سری از اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌هام رو برای بچه‌م نگه داشته بودم تا روزی که به دنیا اومد بهش بدم.🤗 به جز اون‌ها کلا اسباب‌بازی خریدن براش رو دوست داشتیم! . اولین‌ چیزی که براش خریدیم یک جغجغه بود که یه مدت کوتاهی باهاش بازی می‌کرد😉 انگار برای من و پدرش جالب‌تر بود.🙊 . یک ساله که شد چند تا اسباب‌بازی متنوع و مناسب سنش به اسباب‌بازی‌هاش اضافه شد... ولی این اسباب‌بازی‌ها بیشتر من و پدرش رو سرگرم‌ می‌کرد تا دخترمونو🤔 فقط همون بار اول که دیدشون براش جالب بودن و بعدش دیگه علاقه‌ای بهشون نشون نداد😔 . رفتیم چنتا اسباب‌بازی دیگه خریدیم که با اونا سرگرم بشه، ولی باز هم همون روال قبل بود!😟 فقط همون اول براش جالب بودن.😐 . دختر همه‌ش می‌اومد دنبال من توی آشپزخونه و دوست داشت با وسایل اونجا بازی کنه🧂🍴⁦🍽️⁩ یا دنبال پدرش و به گوشی و لپ‌تاپ علاقه نشون می‌داد! 💻📱 . یه روز گشتم توی پیج بازی‌های خلاقانه کودک و یکی از بازی‌هایی که مناسب سنش بود رو انتخاب کردم و با هم انجام دادیم.😁 خیلی خوشش اومد و هربار که انجام می‌دادیم باز هم براش تازگی داشت و جالب بود.😊 . کلا خرید اسباب بازی برای بچه‌ها باید حساب شده باشه تا هم خونه رو پر نکنه، هم صرفه اقتصادی داشته باشه و هم بر اساس شناخت از نیازها و علاقه‌های بچه باشه.👌 . پ.ن مادران شریف: آدرس تعدادی از صفحات بازی‌های خلاقانه توی اینستاگرام رو براتون می‌نویسیم شاید به دردتون بخوره: . 🔸@hambazi.tv 🔸@negarestanebazi 🔸@hambaazi 🔸@babyplaytime 🔸️@koodak_khalagh20 🔸️@bazikoodakane . . #ف_فتاحیان #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

07 اردیبهشت 1399 17:28:40

0 بازدید

madaran_sharif

. سلام به همه‌ی همراهان عزیز ❤️ حالتون خوبه؟   از وقتی که مادران شریف رو راه انداختیم و در کنار هم یک خانواده شدیم، همیشه تعدادی از عزیزان بهمون پیام می‌دادن که به مخاطب‌هاتون بگید برای حل مشکل یا بیماری یا گرفتاری که برامون پیش اومده، دعا کنن... 🌷   تصمیم گرفتیم یه بستری فراهم کنیم برای همین کار🌹   یه روز در ماه همه با هم برای حوائج هم‌دیگه دعا کنیم. چون وقتی دعاهامون دسته‌جمعی بشه، به اجابت خیلی نزدیک‌تر می‌شه و خیرات و برکاتش به تک‌تک‌مون می‌رسه.😊   امروز برای همه‌ی برادران و خواهران‌مون در همه‌جای جهان دعا می‌کنیم، مخصوصاً اعضای خوب خانواده‌ی مادران شریف🌹   برای ازدواج جوان‌هامون ⁦👩‍❤️‍👨⁩ برای شفای بیماران‌مون 🤒 برای حل گرفتاری‌ها و غم و غصه‌هامون😥 برای بچه‌دار شدن بی‌بچه‌هامون👶 برای رفع مشکلات اقتصادی خانواده‌هامون🌟 برای عاقبت بخیر شدن فرزندانمون😍   و از همه مهم‌تر برای فرج و ظهور امام‌مون و این‌که همه بتونیم از یاوران ایشون باشیم❤️   امشب یا فردا قصد داریم همه با هم دعای توسل رو بخونیم و بعدش دعا کنیم برای همه‌ی حاجات همه‌ی عزیزان 🌷 هرکس هم هر تعدادی می‌تونه صلوات بفرسته برای استجابت دعاها.   پ.ن ۱: قدیما توی دانشگاه شریف یه رسم خوبی بود، بچه‌ها دوشنبه‌ها رو روزه می‌گرفتن و قبل اذان مغرب توی مسجد دانشگاه جمع می‌شدن و دعا می‌خوندن و باهم افطار می‌کردن.😍 حالا به یاد اون رسم قشنگ، می‌خوایم ماهم اگر برامون مقدور بود یه روز در این هفته رو روزه بگیریم و دم افطار برای همه دعا کنیم.🌷   پ.ن ۲: این دوتا حدیث‌ خیلی قشنگ از امام كاظم (علیه‌السلام) هدیه به همه عزیزانی که توی این کار مشارکت می‌کنن🌷   🔶 إنّ مَنْ دَعَا لِأَخِیهِ بِظَهْرِ الْغَیبِ نُودِی مِنَ الْعَرْشِ وَ لَکَ مِأَةُ أَلْفِ ضِعْفٍ!   هر کس برادر دینی خود را غیاباً دعا کند از عرش به او ندا می‌رسد: صد هزار برابر (آنچه برای برادر خود خواستی) به تو عطا گردید!   🔶 مَن دعاِ لإخوانِه مِنَ المُؤمنین وَ المؤمناتِ و المُسلمین والمُسلماتِ وَكَّلَ اللهُ بِهِ عَن كُلِّ مؤمنٍ مَلَكاً یدعولَه.   کسی که برای برادران و خواهران مؤمن و مسلمان خود دعا کند خداوند از طرف هر یک از آنان مَلَکی می‌گمارد که همواره برایش دعا نمایند.   (وسائل‌الشیعه، ج ٤، ص ۱۱۴۸ و ١١٥٢)   #دوشنبه_های_همدلی #مادران_شریف_ایران_زمین

26 مهر 1400 18:15:04

3 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_هشتم الحمدلله، #کارشناسی با موفقیت به پایان رسید.😍 منم و دو تا فسقلی، یه توراهی، بدون مشغله #درس و #پروژه کاری، چه روزگاری!😇 تا یه هفته به صورت کاملا غیرطبیعی با بچه ها از درو دیوار بالا می‌رفتیم، پشتک می‌زدیم، ریخت و پاش و...🤣 و انجام کارهای دلخواهی که مدت زیادی فرصتشون رو نداشتم.🍮🥧🥞 . اما چیزی نگذشت ذهنم درگیر شد... ادامه تحصیل؟ چه رشته ای؟ با چه هدفی؟ چه زمانی؟ کار؟ بیرون خونه؟ بچه ها چی؟ شوهرم؟ خودم؟ دورکاری تو خونه؟ چه کاری و با چه ارزشی؟ تقسیم وقت میشه یا استفاده حداکثری از وقت؟ مدتی درگیر بررسی حالات مختلف و پرس و جو بودم... الو سلام! نیرو پاره وقت برای کارهای تحقیقاتی، تحلیل و.. می خواین؟ فقط حضوری! در کنار سایر مهندسین هوافضا، برق، صنایع... تا اینکه تو یه مجموعه سخنرانی که معمولا حین آشپزی گوش می‌دادم، رسیدم به مبحث #سبک_زندگی_موثرتر_از_ایمان_و_آگاهی استاد #پناهیان و ضرورت #تولید_ارزش_افزوده ... بحثش رو بین #مادران_شریف مطرح کردم و بعد از تعدادی جلسه مجازی و حقیقی! و بررسی ایده های مختلف و درجه بندیشون طبق اولویت‌ها و ارزش‌هامون... رسیدیم به یه #کار_تولیدی جذاب و جدید.🤩 جهت گام برداشتن در راه #رونق_تولید💪 و تقویت مهارت‌های بچه ها.😃 تولید #اسباب_بازی مفید.👌😍 . عروسک سازی با کمک بچه ها، اسم و شکل عروسک با نظر بچه ها، تحقیق، پرس و جو و مطالعه در کنار بچه ها، خرید با همسر و بچه ها، کارگاه، ارائه و عرضه هم که معمولا با بچه ها.😃 چندان به نظرشون نمی‌اومد که مامانی داره #کار_اقتصادی می‌کنه.😍 الحمدلله همسر و بچه ها همراه بودن و خدا باز نگاه مهربونش رو بهم دوخته بود...به استقبال #رنج_خوب می‌رفتم و #رنج_بد ازم دووور می‌شد☺️ آسایشم کم شده بود،😴 اما صبر و آرامشم زیاد!😌 فرصت پرداختن به مسائل و ناراحتی‌های کم ارزش کم شده بود.☺️ در عوض برکتِ وقتم برای رسیدگی به بچه ها و شوهرم و کارم زیاد! با توکل برخدا، کار وارد فاز ارزیابی و فروش اولیه شد...ماده اولیه جفت و جور نمی‌شد، کارگاه‌های مورد نیازم، زیاد شدند، جلسات فشرده، حجم کار بالا رفت، نجاری که بعد مدت‌ها بررسی، پیدا کردیم بدقول از آب درومد.😒 و خیلی مسائل طبیعی کاری دیگه که قبلا هم بود، اما نه با این غلظت،😐 که باعث شد کم کم دیگه اون همراهی لازم رو از بچه ها و همسرم دریافت نکنم،😔 و غیرطبیعی جلوه کنه... . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_هشتم #سبک_زندگی #رنج_خوب #رونق_اقتصادی #فرهنگ_مقاومت #مادران_شریف

25 دی 1398 16:07:49

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. دیروز شاخ غول کالسکه بردن تو مترو برام شکسته شد.💪 . #ه_محمدی . باید یه همایشی رو می‌رفتم؛ از صبح تا شب. قبلا هم با محمد #همایش رفته بودم؛ ولی چون مجبور بودم برای خوابش برم تو نمازخونه، نتونسته بودم خوب استفاده کنم.😕 . برا همین، این بار تصمیم گرفتم کالسکه ببرم. . جابه‌جاییش توی پله‌های مترو، به همراه یه بچه و یه ساک پر، سخت بود؛ ولی می‌ارزید. فاصله مترو تا محل همایش، یه کم پیاده‌روی داشت و سالن همایش، جای راحتی برای خواب بچه نداشت. . کالسکه رو جمع کردم و دستم گرفتم؛ ساک رو روی دوشم انداختم؛ دست محمد رو گرفتم، و مثل یه شیرزن از پله‌برقی پایین رفتم.😁 . راحت بود.😄 رفتنی همه‌جا پله‌برقی داشت، یا پله‌هاش کم بود. . ولی وقتی به متروی مقصد رسیدم، چه حالی کردم.😄 . کالسکه رو باز کردم، محمد رو نشوندم توش، همه‌ی وسایل هم از کالسکه آویزون کردم؛ و مثل یک مادر خوشحال، روندم به سمت همایش.😄 . قبلا همین مسیر رو بچه بغل رفته بودم، و باعث شد این دفعه حسابی از کالسکه سواری، لذت ببرم.😍 . وقتی وارد حیاط محل همایش شدم، محمد یهو تشنه‌ش شد.😅 بلهههه! حوض آب دیده با چند تا فواره‌ی کوچیک...😂 از تو ساک بهش آب دادم؛ بعد رفتیم کنار حوض، تا لحظاتی رو از صدای آب لذت ببریم...💦😍😙 . . تو سالن همایش، بعد یکی دو ساعت ورجه وورجه، تو بغلم خوابید.😌 آروم گذاشتمش تو کالسکه؛ و تازه لذت واقعی از آوردن کالسکه رو درک کردم.❤️ یکی دو ساعتی آروم خوابید،😍 منم تو اون مدت، تونستم خوب به ارائه‌ها گوش بدم،📝 با چند نفر صحبت کنم،👥 کتاب بخرم،📚 و دمنوش بخورم.😍 . . برگشتنی با مترو، یکم سخت‌تر از اومدن شد. کلی پله، بدون پله برقی رو باید می‌رفتم پایین؛ با یه کالسکه جمع شده، یه ساک سنگین‌تر از صبح، کیف دستی کتاب‌هایی که خریده بودم. و محمدی که بغل می‌خواست.⁦🤱🏻⁩ . به زور قانعش کردم که دستمو بگیره و آروم آروم بیایم پایین.😌 تا اینکه یه نفر، خدا خیرش بده، کمک کرد و محمد رو برام پایین برد.😀 یکی هم کالسکه‌مو از پله‌برقی برد پایین. تو مترو هم یه خانمی، صندلیشو داد به من. یه نفر هم تو پله‌های مقصد، کالسکه رو رسوند بالای پله‌ها.❤️ . خیلی خوشحال شدم. جایی که قرار بود، یکم سختی بکشم هم خدا نخواست😍 . و چقدر من از این رفتار انسان‌دوستانه‌ی اون آدم‌ها لذت بردم؛ چقدر خوبه که مردمانی داریم، این‌قدر خونگرم و مهربان.😇 . دیروز هم گذشت و روز ماندگاری شد. با خاطره‌های خوب🤩 و تجربه‌ی اولین سفر با #کالسکه و #مترو😃🚝 . . #ه_محمدی #برق_۹۱ #مادر_با_بچه_در_همایش #مادر_با_مترو #مردم_مهربان #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. دیروز شاخ غول کالسکه بردن تو مترو برام شکسته شد.💪 . #ه_محمدی . باید یه همایشی رو می‌رفتم؛ از صبح تا شب. قبلا هم با محمد #همایش رفته بودم؛ ولی چون مجبور بودم برای خوابش برم تو نمازخونه، نتونسته بودم خوب استفاده کنم.😕 . برا همین، این بار تصمیم گرفتم کالسکه ببرم. . جابه‌جاییش توی پله‌های مترو، به همراه یه بچه و یه ساک پر، سخت بود؛ ولی می‌ارزید. فاصله مترو تا محل همایش، یه کم پیاده‌روی داشت و سالن همایش، جای راحتی برای خواب بچه نداشت. . کالسکه رو جمع کردم و دستم گرفتم؛ ساک رو روی دوشم انداختم؛ دست محمد رو گرفتم، و مثل یه شیرزن از پله‌برقی پایین رفتم.😁 . راحت بود.😄 رفتنی همه‌جا پله‌برقی داشت، یا پله‌هاش کم بود. . ولی وقتی به متروی مقصد رسیدم، چه حالی کردم.😄 . کالسکه رو باز کردم، محمد رو نشوندم توش، همه‌ی وسایل هم از کالسکه آویزون کردم؛ و مثل یک مادر خوشحال، روندم به سمت همایش.😄 . قبلا همین مسیر رو بچه بغل رفته بودم، و باعث شد این دفعه حسابی از کالسکه سواری، لذت ببرم.😍 . وقتی وارد حیاط محل همایش شدم، محمد یهو تشنه‌ش شد.😅 بلهههه! حوض آب دیده با چند تا فواره‌ی کوچیک...😂 از تو ساک بهش آب دادم؛ بعد رفتیم کنار حوض، تا لحظاتی رو از صدای آب لذت ببریم...💦😍😙 . . تو سالن همایش، بعد یکی دو ساعت ورجه وورجه، تو بغلم خوابید.😌 آروم گذاشتمش تو کالسکه؛ و تازه لذت واقعی از آوردن کالسکه رو درک کردم.❤️ یکی دو ساعتی آروم خوابید،😍 منم تو اون مدت، تونستم خوب به ارائه‌ها گوش بدم،📝 با چند نفر صحبت کنم،👥 کتاب بخرم،📚 و دمنوش بخورم.😍 . . برگشتنی با مترو، یکم سخت‌تر از اومدن شد. کلی پله، بدون پله برقی رو باید می‌رفتم پایین؛ با یه کالسکه جمع شده، یه ساک سنگین‌تر از صبح، کیف دستی کتاب‌هایی که خریده بودم. و محمدی که بغل می‌خواست.⁦🤱🏻⁩ . به زور قانعش کردم که دستمو بگیره و آروم آروم بیایم پایین.😌 تا اینکه یه نفر، خدا خیرش بده، کمک کرد و محمد رو برام پایین برد.😀 یکی هم کالسکه‌مو از پله‌برقی برد پایین. تو مترو هم یه خانمی، صندلیشو داد به من. یه نفر هم تو پله‌های مقصد، کالسکه رو رسوند بالای پله‌ها.❤️ . خیلی خوشحال شدم. جایی که قرار بود، یکم سختی بکشم هم خدا نخواست😍 . و چقدر من از این رفتار انسان‌دوستانه‌ی اون آدم‌ها لذت بردم؛ چقدر خوبه که مردمانی داریم، این‌قدر خونگرم و مهربان.😇 . دیروز هم گذشت و روز ماندگاری شد. با خاطره‌های خوب🤩 و تجربه‌ی اولین سفر با #کالسکه و #مترو😃🚝 . . #ه_محمدی #برق_۹۱ #مادر_با_بچه_در_همایش #مادر_با_مترو #مردم_مهربان #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن