پست های مشابه

madaran_sharif

. مادرشوهرم ۷ تا بچه دارن و فعلا ۱۱ تا نوه😁 گاهی وقتا همه‌مون خونشون جمع می‌شیم. مثل شب #چله😍 که البته امسال به دلایلی هلال #شب_یلدا رو یه روز زودتر رؤیت کردیم!🌙 اون شب به همه از کوچیک‌ترین تا بزرگ‌ترین عضو خانواده خیلی خوش گذشت😄 #پدرشوهر و #مادرشوهرم از دیدن همه #بچه‌ها و‌ #نوه‌ها کنار هم خوشحال بودن😍😄 شبی که نشسته بودیم و انار دون می‌کردیم و #محمد و #حسنا (دختر عمه‌ی دقیقا هم‌سن محمد) که بعد مدت‌ها همدیگه رو دیده بودن، از وجود یه نی‌نی هم‌اندازه‌ی خودشون ذوق زده بودن👼 یهو متوجه شدیم هر کدوم تو یه طاقچه‌ی اپن آشپزخونه نشستن و این صحنه رو خلق کردن. شبی که همه داشتن صحبت می‌کردن و ‌فیلم می‌گرفتن و محمد یه گوشه آروم نشسته بود و ذرت بو داده می‌خورد.😊 کاریم به شلوغی جمعیت و بحث‌های همیشه داغ بزرگترا نداشت😌 داشت غیرمستقیم به من می‌گفت مامان من خیلی از اینا دوست دارم. برام تو خونه درست کن.💖 شبی که همه داشتن کیک می‌خوردن🍰 و محمد داشت یواشکی پسته‌هایی که باباش براش باز می‌کرد، می‌خورد. پسرم از بچگی آدم زرنگی بود.😏 شبی که محمد داشت کیک می‌خورد🍰 و همه داشتن عکس یادگاری می‌گرفتن📷 به زور از کیکا جداش می‌کردیم که اونم تو عکسا بیفته. شبی که بچه‌های بزرگتر داشتن تو اتاق، #مافیا بازی می‌کردن و از این‌که جمع ۵-۶ نفره‌ای بودن که بتونن این بازیو بکنن، حسابی خوشحال😄 و محمد و حسنا، با مهره‌های بر جای مونده از بازی #شطرنج بچه‌ها، مشغول بازی بودن. داشتن به ابعاد وجودی مهره‌ها پی می‌بردن🤨 اون شب به همه خوش گذشت😙 و آخر شبش، محمدِ از صبح نخوابیده، حسابی #خسته شد و زودتر و راحت‌تر از همیشه خوابش برد.😴 اونقدر عمیق که حتی با تکونای شدید هنگام حمل و نقلش به ماشین🚙، هم بیدار نشد. پ.ن۱: ماد‌رشوهر ‌و ‌پدرشوهرم که به لطف خدا ۷ تا بچه دارن، معمولا تنها نیستن و حداقل یکیشون، خونشون هست. خود ما معمولا یه شب در میون بعد از شام میریم و دیداری تازه می‌کنیم. پ.ن۲: اصلا یکی از دلایلی که من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم، همینه. این‌که خودمم این جور شادی‌ها رو بتونم تجربه کنم.💖 هم بچه‌ها و نوه‌هام از دیدن هم خوشحال بشن، هم من و همسرم از دیدن اونا😃 واقعا که هیچ چیزی مثل دیدن #حاصل_عمر_آدم، که حالا خودش خانواده تشکیل داده و بچه داره، آدم رو خوشحال نمیکنه.😍😍😍 #ه_محمدی #برق۹۱ #خانواده_پرجمعیت #مهمانی_های_شاد_و_شلوغ #تنهایی_سخت_است #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف

03 دی 1398 16:02:07

1 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۴۰ روزه) . همیشه غبطه می‌خوردم و احسنت می‌گفتم به خانواده‌شون که کارهای خاص و به‌ یادماندنی انجام می‌دن...😊 . عباس که به دنیا اومد گفتن چی کار کنیم ایام #دهه_فجر تو ذهن بچه‌ها یه شادی واقعی بشه؟ . شب ۲۲ بهمن ۲ سال پیش، عباس ۳ سال و نیمه و علی‌اکبر یک ساله بود که اولین #جشن_تولد_انقلاب رو تو خونه‌شون به راه انداختن،🥰 جشن تولدی که برای ۴۰ سالگی انقلاب گرفته‌ بودن از تولدهای دیگه هیچی کم نداشت، #تم_تولد، پرچم‌های ایران و بادکنک‌های سبز و سفید و قرمز بود و کلاه‌های سه رنگی که خانوادگی درست کرده‌ بودن.⁦🇮🇷⁩ دوستان بچه‌دار رو دعوت کرده‌ بودن و اصرار داشتن که جشن برای بچه‌هاست. . کیک رو آوردن و شمع ۴۰ سالگی انقلاب رو فوت کردیم. ساعت ۹ شب هم بچه‌ها و بزرگتر‌ها #الله_اکبر گویان محله رو روی سرشون گذاشتن. همه کیف کردن و شادی این جشن به جونشون نشست، می‌گفتن دیگه ۲۲ بهمن‌ها خاطرشون با جشن تولد انقلاب خونه‌ی اون‌ها شیرین می‌شه.🤗 . سال بعدش تولد ۴۱ سالگی انقلابمون که با ۴۰‌ام سردار دل‌ها یکی شد، یه ریسه‌ پرچم جدید به دکورشون اضافه شده‌ بود، پرسیدیم این چیه؟ گفتن پرچم جنبش‌های محور مقاومته!⁦💪🏻 می‌خوایم به بچه‌ها نشون بدیم که شادی جشنمون فقط برای ایرانی‌ها نیست، همه خوشحالن و افتخار می‌کنن به این انقلاب...🥰 همونجور که همه ناراحت بودن از رفتن #سردار...😔 . یادمه عباس پرچم ایران روی دوشش انداخته‌ بود و دور خونه می‌چرخید، بین دوستاش حسابی افتخار می‌کرد به میزبانی این جشن تولد،😎 . اما علی‌اکبر هنوز کوچیک بود، شاید امسال کم‌کم بفهمه شیرینی این جشن رو... . امسال که چراغ خونه‌شون خاموشه و در و دیوار‌های خونه دلتنگ ریسه‌ها و بادکنک‌هایی می‌شن که دیگه ازشون آویزان نمی‌شن.😞 . امسال که آبجی نور می‌خواست اولین جشن تولد انقلاب زندگیش رو تو خونه‌شون کنار مامان و بابا و داداش‌ها تجربه کنه... اما... اما نمی‌گم حیف... . چون امسال به جای چراغ خاموش خونه‌ی ‌اون‌ها، چراغ خونه ما و دوستاشون روشن می‌شه و #جشن_تولد_انقلاب رو خاص و به یادموندنی برای بچه‌هامون معنا می‌کنیم...🌸🙏🏻 . . پ ن: این خاطره مربوط به خانواده‌ی برادرم آقای #محمدسعید_جباری هست که آذرماه امسال سه فرزند عزیزشون، #عباس ۵.۵ ساله، #علی_اکبر ۳ ساله و #نور ۲ ماهه رو به مادر سپردند و به رحمت خدا رفتند... ان شاءالله روحشون قرین رحمت الهی و دعای دوستان بدرقه راهشون باشه.⁦🙏🏻⁩ لطفا فاتحه‌ای قرائت بفرمایید.🌺 . . #روزنوشت‌_های_مادری #جشن_تولد_انقلاب #جشن_تولد_خاص #مادران_شریف_ایران_زمین

21 بهمن 1399 16:48:36

0 بازدید

madaran_sharif

. این روزا تو #مادران_شریف_ایران_زمین شریف چه خبره⁉️ 🔸۱. پست‌های #روزنوشت این پست‌ها رو کادر اصلی مادران شریف از تجربیاتشون می‌نويسن. این مامانا ۲ تا ۴ بچه دارن و در کنار تربیت بچه‌ها، مشغول تحصیل و فعالیت اجتماعی‌اند. 🔸۲. پست‌های #تجربیات_تخصصی مهم‌ترین بخش صفحه‌‌مونه. تجربیات مامانای فعال و چندفرزندی که بعد از ۳ تا ۶ ساعت #مصاحبه، پیاده سازی و خوشگل و مرتب در قالب چند پست‌ تقدیم می‌شه تا هرکی طبق شرایط خودش از راهکارهای این مامانا کمک و انگیزه بگیره. 🔸۳. پست‌های #سبک_مادری. اینا هم مهارت‌ها و راهکارهای شماست در مواجهه با چالش‌های مختلف مادری، که در قالب خاطره می‌نویسید ما ویرایش و منتشر می‌کنیم. 🔸۴. کلیپ‌هایی از مادران چندفرزندی خارجی در این بخش ویدیوهای منتشر شده از خانواده‌های بزرگ دنیا رو #ترجمه (زیرنویس) و منتشر می‌کنیم. تا تجربیاتشون در مواجهه با چالش‌های مختلف رو در اختیار مامانا بذاریم. (کلیپ ایرانی پیدا نکردیم!) 🔸۵. گفتگوی زنده (لایو) در این بخش با مامانای فعال و #چندفرزندی به صورت زنده گفتگو می‌کنیم و مخاطبین می‌تونن مستقیم باهاشون ارتباط بگیرن. 🔸۶. استوری تعاملی اینجا هم هربار یه موضوعِ مبتلابه رو مطرح می‌کنیم و مثل جاروبرقی همممه راهکارها و مطالعات شما رو می‌گیریم و بعد از بررسی ویرایش و دسته بندی، منتشر می‌کنیم. 🔸۷. مهر شریف (همکاری با گروه مهرفرشته‌ها) با کمک شما مخاطبین همیشه در صحنه، مبالغی جهت کمک به خانواده‌های چندفرزندی جمع‌آوری و از طریق همکاری با گروه #مهر_فرشته‌ها، در موارد مورد نیاز صرف می‌شه. 🔸۸. پروژه‌ی تحلیل راهکارهای جمع نقش بانوان‌. تو این دو سال ما مصاحبه‌های زیادی انجام دادیم و تجربیات شما رو دریافت کردیم. تو این پروژه می‌خوایم سر و سامونی به این تجربیات بدیم تا براتون قابل استفاده تر و کاربردی‌تر بشه. دعا کنید این کار به نتیجه برسه و به درد همه‌ی مامانای شریف ایران و فراتر از آن بخوره. 🔸۹. دوره‌های مطالعاتی ابزار خیلی مهم مامانا، تعمیق دانش مورد نیاز در زمینه‌ی تربیت فرزنده. اینجا دوره‌های مطالعاتی با محوریت کتاب‌های تربیتیِ ناب برگزار می‌کنیم. تا الان مجموعه‌ی #ادب_الهی اثر حاج آقا مجتبی تهرانی، #تربیت_دینی_کودک اثر آیت الله حائری شیرازی من دیگر ما اثر #حجت‌الاسلام_عباسی_ولدی تو یه گروه ۲۰۰ نفره خونده شده.👌🏻 🔸۱۰. لابه‌لای کتاب‌ها یه گروه، بخش‌های مهم کتاب‌های تربیتی‌ای که در #دوره‌ی_مطالعاتی خونده شده، انتخاب و به صورت عکس‌نوشت (استوری) منتشر می‌کن. تا همه مامانا با نکات مهم تربیت ا

18 مهر 1400 17:36:59

0 بازدید

madaran_sharif

. . #قسمت_پایانی . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . قدیمیا می‌گن: مامانا وقتی به سن پیری برسن بالاخره خونه‌شون مرتب می‌شه.😆 . چون انقدری که عادت کردن خونه رو مرتب کنن، اگه بچه‌ها بزرگ بشن و برن و یک دهم قبل کار کنن، خونه‌شون دسته گل می‌شه!!😅 . مثلاً من الان هفته‌ای یه روز، در حد عید، کار خونه می‌کنم. ولی بازم خونه‌مون وحشتناکه.😅😂 . چون دوست دارم بچه‌ها راحت بازیشونو بکنن و کیفشونو ببرن.👌🏻 مثلاً یکی از بچه‌ها عشق لباس عوض کردنه و دو روز یک بار، کل لباسا بیرونن! یکیشون عاشق اسباب‌بازیه. همه‌ی لگوها رو می‌ریزه به هم. اون یکی عشق کتابه... . یکی از کالاهای مصرفیمون کتابه!! چون بچه‌ها کوچیک‌تر که بودن بعد از اینکه کتابا رو می‌خوندیم، می‌گرفتن و پاره می‌کردن. و ما همیشه داشتیم ورق کاغذ جمع می‌کردیم. . حتی یه کتاب‌هایی بود مال مجله‌ی نبات، جنس ورقه‌هاش، خیلی سفت بود؛ حتی اینا اونا رو هم پاره می‌کردن.😆 و یه جاهایی هم که نمی‌تونستن، با قیچی خرد می‌کردن.🤣 البته ما هنوز هم روزانه مشغول جمع‌آوری خرده کاغذ از روی زمین هستیم.🙄 . . یکی از کارهایی که سعی می‌کنم انجام بدم اینه که روزی مثلا یه ربع، وقت اختصاصی برای هر کدوم از پسرا بذارم. مثلاً با هر کدوم می‌ریم تو اتاق و به طور خصوصی با هم صحبت می‌کنیم.☺️ . یه وقت بازی مشترک هم داریم که بازی‌هایی مثل بالش بازی و قلقلک و اینا انجام می‌دیم.😄 . بچه‌های ما، با اینکه با هم دعوا و اینا دارن (و بالاخره توی هر خونه‌ی بچه‌داری این چیزا پیش میاد😏)، ولی توی جمع‌ها، اگه کسی یکیشون رو اذیت کنه اون یکی برادرها به عنوان حامی ازش دفاع می‌کنن. و این خیلی حس خوبیه.😃😊 . . هر شب که خسته از سر و کله زدن با بچه‌ها و بازی و جمع و جور کردن و کار خونه و درس و آموزش حقیقی و مجازی و... سر بر بالش می‌ذارم، تمام وجودم لبریز از رضایت و شکره.☺️❤️ . . بودن در شرایطی که خدا اون رو برام خواسته، لذت بخشه. احساس می‌کنم خدا گل‌پسرم رو همین طوری که هست دوست داره و من هم اون رو همین طوری که هست دوستش دارم و حتی عاشقش هستم.🥰 . خنده‌های رها از تعارفات و مناسبات معمولش، زندگی‌م رو شادتر می‌کنه و مهربانی‌های به یک‌باره و بی‌دریغش جانم رو جلا می‌ده. . خوشحالم از موقعیتی که در اون هستم و خوشبختی شاید چیز دیگری هم نباشه.💖 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 اردیبهشت 1400 14:43:09

0 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_هشتم #م_ک (مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) تو همون دورانِ کتابخونه‌ی خونگی وقتی هادی کلاس اولش تموم شد، به فکر چهارمی بودیم.⁦👶🏻⁩ سه تا سزارین داشتم، خطر زایمان چهارم بالا بود و تو قم بیشتر دکترها قبول نمی‌کردن.😣 پرس‌و‌جو کردم تا بالاخره یه دکتر خوب پیدا کردم⁦👌🏻⁩ همون اوایل بارداری چهارم به لطف خدا سومی رو از پوشک گرفتم. بالاخره بهمن ۹۷ در حالی‌که هادی کلاس دوم بود، علی‌اکبر بدنیا اومد. دو روز به خاطر زردی تو بیمارستان تامین اجتماعی قم بستری شد و من همراهش بودم. اون دو روز خیلی بهم خوش گذشت😅 من و نی‌نی، تنها بدور از دغدغه‌ی بقیه‌ی بچه‌ها، غذا آماده و... یه فرصت بازیابی بود برام😄 مامانم از تهران چند روزی اومده‌بودن و کمک حالم بودن❤️ خواهرمم که همسایه‌مون بود.😍 از همون موقع، درس همسرم به سطحی رسید که برای تبلیغ، هفته‌ای یکی دو روز می‌رفتن تهران. ایام خاص مثل محرم و فاطمیه، سفرهای تبلیغی شون طولانی‌تر می‌شد و از حضور و کمک ایشون بی‌بهره می‌شدم، اما خدا به زمان و توانم برکت می‌داد.🌺 هادی هم خودش کارای درس و مدرسه‌شو ‌انجام می‌داد. بجز اون پسرا عاشق کشتی با پدرشون هستن❗ در نبودشون این مدل بازیا هم از دست من برنمی‌اومد😅 تجربه به من ثابت کرده، حکمت خدا جوریه که معمولا مسائل یک روند تدریجی رو طی می‌کنن. و این کار ما رو راحت‌تر می‌کنه.😉 مثلا اول بارداری یهو سنگین نمی‌شی و از پا نمی‌افتی، نهایتا یه ویار رو مدیریت می‌کنی. بعد بهتر می‌شی و آروم‌آروم با شرایط جدید کنار می‌آی.😊 آخرای بارداری به دلایل مختلف ممکنه نتونی راحت بخوابی و این حکمت خداست که برای شب بیداری نوزاد آماده بشی. اواخر بارداری که سنگین می‌شی، اگر بخوای هم نمی‌تونی بچه‌ی کوچیک رو بغل کنی و این باعث می‌شه وابستگی‌اش بهت کمتر بشه و قبل از حضور نوزاد مستقل بشه. حتی اگه حواست به اینا نباشه، چون تغییرات تدریجی رخ می‌ده، راحت می‌تونی مدیریتشون کنی⁦👌🏻⁩ در مورد روابط بچه‌ها هم همین‌طوره. موقع تولد چهارمی پسر سومم ۳ سال و نیم بود. اگه نی‌نی از اول شروع به حرف‌زدن و شیرین‌زبونی و جلب توجه می‌کرد، سومی خیلی اذیت می‌شد. #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

20 تیر 1400 16:58:17

2 بازدید

madaran_sharif

امروز هوا خیلی دوست داشتنی بود؛ اندکی سرد اما تمیز بود و نم بارون حس خوب خاطرات گذشته رو به یادم آورد... 💻📚🛫🚀🛰👨‍👩‍👧‍👧💕 . وقتی با بچه ها از پارک برگشتیم سریع رفتم و #دفتر_خاطراتم رو تورق کردم... رضا گفت: مامان! بازم میخوای #کاردستیمو بچسبونی تو دفتر خاطراتت؟!☺️ گفتم بله عزیزم😍 میخوای قبلیها رو هم باهم ببینیم؟ . جلوتر از همه محمد👶 پرید توی دفتر و همه کاسه کوزه ها رو بهم ریخت😕 قطره ای آب دهان مبارک هم یادگاری گذاشت کنار کاردستی جدید داداشهاش😃 . طاها سریع رفت دستمال بیاره تا خشکش کنم وقتی ناراحتیشو دیدم بهش گفتم: "عزیز دلم این نی نی کوچولو هم دوست داره تو دفتر خاطرات یادگاری بذاره دیگه!😉 " اخمش تبدیل به لبخند ملیحی شد و پرید تو بغلم . خلاصه نشد تو این حال و هوای دل انگیز خاطرات گذشته رو مرور کنم... دفترو بستم و رفتم کتابهاشونو آوردم باهم بخونیم😍 طبق معمول محمدم👶 رفت کتاب لالایی برداشت و شروع کرد باصدای قشنگش لالا لالا لالا گفتن...😚 . الان بچه ها غرق خوابن و دیگه وقتشه برم تو #خاطراتم دور بزنم😄 . 25آذر95... نم نم بارون میومد و من باعجله مسیر مترو تا خونه رو میرفتم و تو راه هرچی برای خونه لازم داشتم🌿🍎🥦🍞🍶 . از چندتا فروشگاه با کمینه قیمت و بیشینه کیفیت⚖ خریده و چون موشی آبکشیده رسیدم خونه! . سریع وسایل رو گذاشتم و خودم رو رسوندم چندتا کوچه بالاتر، خونه مامان گلم! زنگو که زدم طبق معمول وروجکها شروع کردن به تتق تتق کردن تا برسم بهشون😍 دوتا بیسکوییت خوشمزه گرفتم جلوشون پریدن تو بغلم سرو روی خیسمو بیسکوییتی کردن😜 مامانی گلمو بوسیدم و ازش تشکر کردم و سریع بچه ها و ساک وسایلشونو گرفتم رفتیم خونه... بچه ها! امشب بابایی از ماموریت برمیگرده حسابی کار داریم! واسه بابا چی درست کنیم؟؟😋 . خب لامپا رو روشن کنیم هوا گرفته، خونه که نگرفته! خب حالا کی میاد بازی؟ چه بازی؟ طاها کوچولو هنوز به زبون نیومده یکراست رفت سراغ توپها و همه رو ریخت و روشون قل خورد من و رضا هم دنبالش😃 کلی شعر خوندیم و بهمون خوش گذشت😍 . بعدش سریع همه رو جمع کردیم و رفتم تو آشپزخونه #دفتر_برنامه م رو برداشتم #تمرینهامو صبح انجام دادم✅ #کلاسها رو رفتم✅ جزوه جلسات غیبت رو نوشتم✅ سوالامو از استاد پرسیدم✅ خرید✅ بازی✅ کیک▶️ لازانیا▶️ رسیدگی به خود و خانه▶️ خیلی هم خوب وقت دارم☺️ بچه ها میخواید باهم کیک درست کنیم؟؟ بچه ها اومدن رو میز و منم وسایلو آوردم.. تخم مرغها رو رضا بزنه😇 آرد رو طاها الک کنه😁 . ❗ادامه را در اولین نظر بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

20 آذر 1398 16:36:38

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. دیروز شاخ غول کالسکه بردن تو مترو برام شکسته شد.💪 . #ه_محمدی . باید یه همایشی رو می‌رفتم؛ از صبح تا شب. قبلا هم با محمد #همایش رفته بودم؛ ولی چون مجبور بودم برای خوابش برم تو نمازخونه، نتونسته بودم خوب استفاده کنم.😕 . برا همین، این بار تصمیم گرفتم کالسکه ببرم. . جابه‌جاییش توی پله‌های مترو، به همراه یه بچه و یه ساک پر، سخت بود؛ ولی می‌ارزید. فاصله مترو تا محل همایش، یه کم پیاده‌روی داشت و سالن همایش، جای راحتی برای خواب بچه نداشت. . کالسکه رو جمع کردم و دستم گرفتم؛ ساک رو روی دوشم انداختم؛ دست محمد رو گرفتم، و مثل یه شیرزن از پله‌برقی پایین رفتم.😁 . راحت بود.😄 رفتنی همه‌جا پله‌برقی داشت، یا پله‌هاش کم بود. . ولی وقتی به متروی مقصد رسیدم، چه حالی کردم.😄 . کالسکه رو باز کردم، محمد رو نشوندم توش، همه‌ی وسایل هم از کالسکه آویزون کردم؛ و مثل یک مادر خوشحال، روندم به سمت همایش.😄 . قبلا همین مسیر رو بچه بغل رفته بودم، و باعث شد این دفعه حسابی از کالسکه سواری، لذت ببرم.😍 . وقتی وارد حیاط محل همایش شدم، محمد یهو تشنه‌ش شد.😅 بلهههه! حوض آب دیده با چند تا فواره‌ی کوچیک...😂 از تو ساک بهش آب دادم؛ بعد رفتیم کنار حوض، تا لحظاتی رو از صدای آب لذت ببریم...💦😍😙 . . تو سالن همایش، بعد یکی دو ساعت ورجه وورجه، تو بغلم خوابید.😌 آروم گذاشتمش تو کالسکه؛ و تازه لذت واقعی از آوردن کالسکه رو درک کردم.❤️ یکی دو ساعتی آروم خوابید،😍 منم تو اون مدت، تونستم خوب به ارائه‌ها گوش بدم،📝 با چند نفر صحبت کنم،👥 کتاب بخرم،📚 و دمنوش بخورم.😍 . . برگشتنی با مترو، یکم سخت‌تر از اومدن شد. کلی پله، بدون پله برقی رو باید می‌رفتم پایین؛ با یه کالسکه جمع شده، یه ساک سنگین‌تر از صبح، کیف دستی کتاب‌هایی که خریده بودم. و محمدی که بغل می‌خواست.⁦🤱🏻⁩ . به زور قانعش کردم که دستمو بگیره و آروم آروم بیایم پایین.😌 تا اینکه یه نفر، خدا خیرش بده، کمک کرد و محمد رو برام پایین برد.😀 یکی هم کالسکه‌مو از پله‌برقی برد پایین. تو مترو هم یه خانمی، صندلیشو داد به من. یه نفر هم تو پله‌های مقصد، کالسکه رو رسوند بالای پله‌ها.❤️ . خیلی خوشحال شدم. جایی که قرار بود، یکم سختی بکشم هم خدا نخواست😍 . و چقدر من از این رفتار انسان‌دوستانه‌ی اون آدم‌ها لذت بردم؛ چقدر خوبه که مردمانی داریم، این‌قدر خونگرم و مهربان.😇 . دیروز هم گذشت و روز ماندگاری شد. با خاطره‌های خوب🤩 و تجربه‌ی اولین سفر با #کالسکه و #مترو😃🚝 . . #ه_محمدی #برق_۹۱ #مادر_با_بچه_در_همایش #مادر_با_مترو #مردم_مهربان #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. دیروز شاخ غول کالسکه بردن تو مترو برام شکسته شد.💪 . #ه_محمدی . باید یه همایشی رو می‌رفتم؛ از صبح تا شب. قبلا هم با محمد #همایش رفته بودم؛ ولی چون مجبور بودم برای خوابش برم تو نمازخونه، نتونسته بودم خوب استفاده کنم.😕 . برا همین، این بار تصمیم گرفتم کالسکه ببرم. . جابه‌جاییش توی پله‌های مترو، به همراه یه بچه و یه ساک پر، سخت بود؛ ولی می‌ارزید. فاصله مترو تا محل همایش، یه کم پیاده‌روی داشت و سالن همایش، جای راحتی برای خواب بچه نداشت. . کالسکه رو جمع کردم و دستم گرفتم؛ ساک رو روی دوشم انداختم؛ دست محمد رو گرفتم، و مثل یه شیرزن از پله‌برقی پایین رفتم.😁 . راحت بود.😄 رفتنی همه‌جا پله‌برقی داشت، یا پله‌هاش کم بود. . ولی وقتی به متروی مقصد رسیدم، چه حالی کردم.😄 . کالسکه رو باز کردم، محمد رو نشوندم توش، همه‌ی وسایل هم از کالسکه آویزون کردم؛ و مثل یک مادر خوشحال، روندم به سمت همایش.😄 . قبلا همین مسیر رو بچه بغل رفته بودم، و باعث شد این دفعه حسابی از کالسکه سواری، لذت ببرم.😍 . وقتی وارد حیاط محل همایش شدم، محمد یهو تشنه‌ش شد.😅 بلهههه! حوض آب دیده با چند تا فواره‌ی کوچیک...😂 از تو ساک بهش آب دادم؛ بعد رفتیم کنار حوض، تا لحظاتی رو از صدای آب لذت ببریم...💦😍😙 . . تو سالن همایش، بعد یکی دو ساعت ورجه وورجه، تو بغلم خوابید.😌 آروم گذاشتمش تو کالسکه؛ و تازه لذت واقعی از آوردن کالسکه رو درک کردم.❤️ یکی دو ساعتی آروم خوابید،😍 منم تو اون مدت، تونستم خوب به ارائه‌ها گوش بدم،📝 با چند نفر صحبت کنم،👥 کتاب بخرم،📚 و دمنوش بخورم.😍 . . برگشتنی با مترو، یکم سخت‌تر از اومدن شد. کلی پله، بدون پله برقی رو باید می‌رفتم پایین؛ با یه کالسکه جمع شده، یه ساک سنگین‌تر از صبح، کیف دستی کتاب‌هایی که خریده بودم. و محمدی که بغل می‌خواست.⁦🤱🏻⁩ . به زور قانعش کردم که دستمو بگیره و آروم آروم بیایم پایین.😌 تا اینکه یه نفر، خدا خیرش بده، کمک کرد و محمد رو برام پایین برد.😀 یکی هم کالسکه‌مو از پله‌برقی برد پایین. تو مترو هم یه خانمی، صندلیشو داد به من. یه نفر هم تو پله‌های مقصد، کالسکه رو رسوند بالای پله‌ها.❤️ . خیلی خوشحال شدم. جایی که قرار بود، یکم سختی بکشم هم خدا نخواست😍 . و چقدر من از این رفتار انسان‌دوستانه‌ی اون آدم‌ها لذت بردم؛ چقدر خوبه که مردمانی داریم، این‌قدر خونگرم و مهربان.😇 . دیروز هم گذشت و روز ماندگاری شد. با خاطره‌های خوب🤩 و تجربه‌ی اولین سفر با #کالسکه و #مترو😃🚝 . . #ه_محمدی #برق_۹۱ #مادر_با_بچه_در_همایش #مادر_با_مترو #مردم_مهربان #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن