پست های مشابه

madaran_sharif

. حالا چه‌جوری با بچه‌ها تو خونه درس می‌خوندم؟🤔 . یک نکته طلایی💡 این بود که سعی می‌کردم از وقت‌های کمم استفاده کنم👌🏻⁩ . این رو یکی از استادهام بهم یاد داد✨ عمل کردن بهش سخته اما اگه اتفاق بیفته خیلیه👌🏻⁩⁦ . مثلا قاشق آشپزی🥄 توی دستم بود، و هندزفری تو گوشم و محمدتقی داشت بازی می‌کرد🧩⚽ وقت‌هایی که حواسش نبود، پنج ⁦ دقیقه صوت گوش می‌دادم.⁦ واقعا پنج دقیقه!😳⁦ . بعضی وقت‌ها نیم‌ساعت هم می‌شد، یا محمدتقی رو که می‌خوابوندم😴 یکی دوساعت گوش می‌دادم🎵 ولی اون پنج دقیقه‌ها⌚ تاثیرش بالا بود. . تمرکز روی اون پنج دقیقه‌ها، وسط کارها و با بچه هم، مهارتی بود که به مرور کسب می‌شد.👌🏻⁩ . خیلی از درس‌های مشکاتم رو، همین جوری خوندم😀 حتی به همین روش، دوره‌های جدی تفسیر، تربیت کودک و... رو صوتی گوش دادم!⁦💪🏻⁩ . . قبل از بچه‌دار شدن، هیچ صوت یا کتابی نمی‌خوندم، مگر اینکه حتما نت بر بردارم،📝 ولی الان می‌بینم اگه بخوام این ایده‌آل‌گراییم رو حفظ کنم، هیچ کار دیگه‌ای نمی‌تونم بکنم🤷🏻‍♀️⁩ و دارم تلاش می‌کنم که با شنیدن، دیگه یادم بمونه😌 . یه کاری هم که ‌‌انجام می‌دادم و خیلی خوب بود،⁦👌🏻⁩ این بود که گاهی می‌رفتم خونه‌ی دوستان بچه‌دار دیگه‌م👶🏻⁩⁦🧕 یا اونا می‌اومدن خونه‌‌ی ما🏠 و در حالیکه بچه‌ها با هم مشغول بودن⁦🤸🏻‍♂️⁩ ما با هم درس می‌خوندیم📖 . مشغول شدنشون خیلی ایده‌آل نبود، یه ربع بازی می‌کردن🧸 و یک ساعت دعوا🤼 ولی از این حالت که نه مباحثه‌ای داشته باشی و نه سر کلاس بری بهتر بود😃 . تجربه‌ی خوبی هم بود🤗 برای دوستیمون😍 بحث کردنمون🗣 و تمرکز روی بحث، با بچه‌مون📗⁦😌⁦👶🏻 . البته این کار بیشتر از دو تا دوست، جواب نداد. . از دو سه ماهگی محمد تقی این کارو شروع کردم. چند ماه اولش که، رو زمین بود و کاری نمی‌کرد😴 بعدش، کم‌کم با بچه‌ی دوستم مشغول شد⁦👶🏻⁩ خیلی ایده‌آل نبود ولی بدم نبود. بعدتر که دیگه ۲ ۳ سالش شد، خیلی خوش می‌گذشت بهشون😍 . مخصوصا که پسرم همبازی دیگه‌ای نداشت و عشقش این بود بریم خونه‌ی دوست اصلیم🤩 اون موقع هنوز مهد و این‌ها هم نمی‌بردمش و وقتی می‌رفتیم خیلی خوشحال می‌شد😃 . برای خودم هم که فامیل دیگه‌ای تو تهران نداشتم، رفتن پیش دوستانم یا اومدن اون‌ها به خونه‌ی ما خیلی حس خوبی داشت😏 . خونه‌هامون نزدیک نبود و با ماشین حداقل یک ساعت تو راه بودیم🚗 ولی اینا رو دیگه هماهنگ می‌کردم و با همسرم می‌رفتیم😁 صبح ما رو می‌رسوندن و شب می‌اومدن دنبالمون🌃 بعدا که اسنپ راه افتاد، دیگه کارها خیلی راحت‌تر شد. . #پ_ت #قسمت_هفتم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

28 اردیبهشت 1399 15:41:15

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_زینی‌وند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . دخترم بچه سختی بود. خواب خوبی نداشت و به خاطر کولیک تا سه ماهگی شب بیدار بود.🙄 روزها هم خیلی کوتاه می‌خوابید. . نکته دردناک قضیه این بود من تا قبل از مادر شدنم هیچ شناختی از دنیای مادری نداشتم و بچه از نظر من یه عروسک همیشه خندان و بامزه و سرگرم‌کننده بود. اما حالا داشتم با روی دیگه بچه‌ها آشنا می‌شدم‌.🤧 . خدا رو شکر از سه ماهگی به بعد خواب دخترم کم و بیش درست شد . اما افسردگی بعد از زایمان تا شش ماهگی‌اش که یه سفر ده روزه به قم و شمال و مشهد داشتیم با من بود و بعد دست از سرم برداشت. ولی استرس‌های بارداری و پس از زایمانم روی معصومه اثر گذاشته بود و بچه بی‌قراری بود.😵 خیلی دوست داشتم فاصله سنی بین بچه اول و دومم کم باشه اما معصومه بچه‌ای بود که شدت هیجاناتش زیاد بود، با بقیه سازگاری پایینی داشت و به راحتی نمی‌تونست با بقیه بچه‌ها تعامل داشته باشه. خودمم از نظر روحی آمادگیش رو نداشتم و روحم خیلی خسته بود.😢 . همون روزها در ایام محرم برای خانم‌های محل، جلسه می‌ذاشتم و قبل از روضه‌ها، مباحث اخلاقی و روانشناسی می‌گفتم. یه مدت بعد برای دختر بچه‌های محل تو خونه کلاس می‌ذاشتم و مباحث دینی رو در حد سن‌شون براشون می‌گفتم. حتی شب عید فطر براشون جشن بندگی گرفتم.  کم‌کم امید به زندگیم داشت برمی‌گشت.😉 .  تو اون مدت به صورت غیر حضوری بعضی درس‌های جامعه‌الزهرا رو می‌گذر‌وندم و دلخوشیم این بود که بعد از یکی دو ترم بهم انتقالی میدن به حوزه شیراز و دوباره بیرون از خونه به علایقم می‌رسم.  . اما بعد از مدتی گفتن چون رشته شما نامرتبط بوده انتقالی ممکن نیست.😬 . هنوز از حال و احوال بعد از زایمان در نیومده بودم. این مساله دوباره حالم رو بد کرد. به هر بهونه‌ای می‌زدم زیر گریه.😭 انگار هیچ انگیزه و آرزویی برام نمونده بود. حوزه نمی‌تونستم برم. نمی‌تونستم کار کنم. (تو شیراز مرکز مشاوره تک جنسیتی نبود.) . همسرم می‌دید که چقدر ناراحتم اما دستش بسته بود. تا اینکه بالاخره سرمایه‌ای که چندین سال توی یه کاری خوابونده بودیم تبدیل به پول شد و برای کارهای اداریش همسرم باید سفری به قم می‌کرد. چون حال منو دید گفت: با هم بریم. دقیقا تو همون زمان مشغول تعمیر خونه شیراز بودیم. یه روز قبل از سفر گچکار اومد و خونه رو تحویل گرفت و ما فرداش رفتیم سفر😂  بعد از چند سال بالاخره خونه‌ام داشت اونی که دلم میخواست، می‌شد. . یکی دو روزی قم بودیم که یه روز همسرم گفت: می‌خوای بیایم قم زندگی کنیم؟ با ذوق گفتم: نیکی و پرسش؟!😊 . . #قسمت_چهارم #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران

11 مرداد 1399 16:09:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_شکوری (مامان #عباس ۴ساله و #فاطمه ۲.۵ ساله) چند روز پیش، به خاطر بی‌خوابی‌های زیاد شبانه و روزانه توی ایام امتحانات، بعد از نماز صبح تا حدود ۱۱ خوابیدم. عباس و فاطمه ۹:۳۰ بیدار شدن و خودشون رفتن توی هال و مشغول بازی شدن. منم اونقدر خسته بودم که بیخیال همه‌ی خرابکاری‌های احتمالی‌شون، به خوابم ادامه دادم.😅 وقتی ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم، با یه صحنه ی جذاب مواجه شدم. دوتایی نشسته بودن سر سفره و داشتن صبحانه می‌خودن.😍 خودشون سفره پهن کرده بودن و نون و خامه شکلاتی و قاشق برداشته بودن و دوتایی می‌خوردن. به منم هیچی نگفتن که مامان بیدار شو، گشنه ایم و صبحانه می‌خوایم! خودشون دست به کار شدن و از پس رفع نیازشون بر اومدن. خیلی حس خوبی داشتم بعد از دیدن این استقلالشون. بیشتر به این خاطر که تلاش خاص و زیادی نکرده بودم واسه مستقل شدن‌شون.😬 توی این چند سال زیاد پیش می‌اومد که خودم براشون لقمه می‌گرفتم و می‌ذاشتم دهنشون.😎 گاهی که عجله داشتیم و باید زود غذا می‌خوردن؛ یا تازه لباس تمیز تنشون کرده بودم؛ یا غذا کم بود و اگر می‌خواستن خودشون بخورن و نصفش رو بریزن روی زمین، می‌دونستم که سیر نمی‌شن و غذا تموم می‌شه. یا به دلایل متعدد دیگه، خودم ترجیح می‌دادم بهشون غذا بدم و نمی‌ذاشتم خودشون بخورن و اونا هم اکثرا وقتی توضیح می‌دادم براشون می‌پذیرفتن.😁 البته ۵۰ یا ۶۰ درصد اوقات (شایدم بیشتر) سعی می‌کردم به خودشون آزادی بدم تا غذا بخورن و یاد بگیرن و با غذا بازی کنن. ولی اینطور نبوده که همیییشه و تمام و کمال این قضیه رو رعایت کنم. اما اون روز دیدم بالاخره خودشون یادگرفتن و مستقل شدن. در حالیکه که من فکر می‌کردم چون اصل آزادی کودک برای غذا خوردن رو کامل رعایت نکردم، بچه‌ها به این زودیا مستقل نمی‌شن.🙈 حالا نمی‌خوام بگم پس توجه به اصول تربیتی لازم نیست و چه رعایت کنیم چه نکنیم، بالاخره بچه‌ها رشد می‌کنن. می‌خوام بگم مهم اینه که سعی کنیم هرچقدر می‌تونیم و حوصله‌ش رو داریم، اصول تربیتی رو رعایت کنیم. اگرم گاهی حوصله نداشتیم یا شرایط طوری بود که لازم بود اون اصل رو زیر پا بذاریم، حس نکنیم وای دیگه الان تربیت بچه‌مون مشکل پیدا می‌کنه و من چه مادر بدی هستم و ... اصول تربیتی قراره بهمون کمک کنه مادر بهتری بشیم و حال‌ خوبی داشته باشیم، نه اینکه برامون وسواس فکری و عملی و عذاب وجدان‌های مادرانه درست کنه! یا باعث بشه زندگی رو به خودمون و خانواده و اطرافیان سخت بگیریم و همه‌ش ناراضی و ناراحت باشیم. #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

02 بهمن 1400 16:44:28

1 بازدید

madaran_sharif

. #ز_زینی‌وند . همه چی مثل رویا بود.😍 خدا به مو رسوند اما نبرید. توی پروسه پیدا کردن خونه، یه خونه پیدا کردیم که صاحب‌خونه برای فروختنش بنا به دلایلی دست دست می‌کرد. ما هم خونه رو می‌خواستیم، هم جایی رو نداشتیم که منتظر فروش خونه باشیم و حدود ۲ هفته همراه خانواده‌ آقای صاحب‌خونه تو همون خونه زندگی کردیم. دقیقا اوضاعمون مثل ماجرای نقی و هما توی پایتخت یک بود.😂 . همسرم در حال جوش دادن معامله خونه‌یآقای صاحب‌خونه و منم در حال بسته‌بندی وسایل خونه خانم صاحب‌خونه.🤭 . البته که مصلحت این بود صاحب اون خونه نشیم.😄 رسیدیم به خونه‌ای که با وجود نقلی بودنش بعدها شد دلبازترین خونه زندگی مشترکمون.🤩 . حال دلم خوب شده بود. هر روز صبح با سرویس جامعه‌الزهرا با معصومه می‌رفتیم حوزه. معصومه می‌رفت مهد و من سر کلاس. برای بدقلقی‌هاش هم پیش یک روحانی که تخصص کار با کودک داشتند رفتیم و به برکت حضرت معصومه راهکارهای خوب و راهگشایی گرفتیم. . یکی از اشتباهات من که باعث وابستگی دخترم شده بود این بود که فکر می‌کردم هروقت دخترم بیداره من باید تمام و کمال در خدمتش باشم. به همین دلیل دخترم بلد نبود تنهایی بازی کنه. ولی از مشاور یاد گرفتیم که کودک باید گاهی ناکامی بهینه رو تجربه کنه، یعنی به اندازه ظرفیتش ناکام بشه و یاد بگیره در تمام زندگی کسی مدام در خدمتش نیست. البته این روش به شرط ارتباط خوب جواب میده، یعنی وقت مخصوصی برای ارتباط و بازی با فرزندمون داشته باشیم. . به مدد خدا، حال خوب خودم و با تکنیک‌هایی که یاد گرفتیم، آرامش و نشاط معصومه بیشتر شد. . واقعیتش اینه که توی زندگی هیچی اندازه تولد دخترم من رو با خود واقعیم روبرو نکرد و ایراداتم رو جلو چشمم نیاورد. بهم ثابت شده بود دخترم آیینه اعمال منه پس تمام‌ تلاشم رو کردم‌ که خودم رو عوض کنم و ایراداتم رو رفع کنم. خودمم همزمان دوره‌های درمانگری کودک و مهارت‌های درمانگری رو می‌گذرونم. . حال دلم بهتر از همیشه است و دیگه با بالا و پایین زندگی خودمو نمی‌بازم. قدر داشته‌هامو که روزی رویام بوده می‌دونم. با مهارت‌هایی که یاد گرفتم رابطه‌ام با همسرم بهتر شده. درسته زندگیمون بارها دچار بحران شد اما اگر هدف از زندگی مشترک رشد باشه، من در کنار همسرم به این رشد و تحول رسیدم. بالاخره هر رشدی پوست انداختن خودش رو داره قدیمی‌ها درست گفتند که صبر تلخه اما میوه‌اش شیرینه😍 . خوشحالم که مادر شدم. با همه سختی‌های داشتن یک کودک دشوار، روزگارم قشنگ شده و رشد می‌کنم. مگر هدف از آفریش انسان جز رشد و کماله؟ . #قسمت_پایانی #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

12 مرداد 1399 17:46:51

0 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . #قسمت_پنجم . متاسفانه دوران عقدمون به دلایل مختلف طولانی شد (۱/۵سال) و این موضوع، مشکلات این دوره رو بیشتر و شیرینی‌ش رو کمتر کرد. خداروشکر همسرم مرد پرتلاشی بودند و سه جا کار می‌کردند. پشتکارشون هنوز زبانزده👌🏻 برای دوره‌ی ارشد، #دانشگاه_علم_و_صنعت در تهران پذیرفته شدند و باخیالی نسبتا آسوده و بعد از گذراندن تعدادی از خوان‌های #دوران_عقد رفتیم به دنبال #اجاره‌ی خونه.😊 با توجه به پولی که داشتیم، دنبال یه آپارتمان نقلی بودیم. یه خونه ویلایی قدیم ساز بزرگ قسمتمون شد... با #صاحبخونه‌‌ای خوش اخلاق و منصف.😍 خانواده‌م به خاطر بزرگی خونه، علی‌رغم رضایت من و همسرم #جهیزیه سنگینی دادند. چندسال بعد که آپارتمان کوچیکی خریدیم، مجبور شدم بیشترشونو بفروشم یا هدیه بدم. . و اما #عروسی ❗️ مخارج مراسممون زیاد شد. اقوام قم و تهران همکاری نکردند و حریف هیچ‌کدوم نشدیم و دوتا مراسم گرفتیم🙄 میلاد حضرت معصومه در قم و چند شب بعد، در تهران مراسم عروسی گرفتیم. البته سعی کردم مخارج مراسم در حد پس انداز همسرم باشه با حداقل ولخرجی و بریز بپاش. . اون روزای پرتکاپو، خانواده‌ی همسرم مشکلات مالی داشتند و من بعدها فهمیدم😢 همسرم از حقوق و پس اندازشون به خانواده هم کمک می‌کردند. . زندگیمون شروع شد💕 هر دو #دانشجو بودیم و من تمام روزها #دانشگاه می‌رفتم. هم کارهای #پایان_نامه‌م رو انجام می‌دادم هم کارهایی که استاد به من سپرده بود باید تحویل می‌دادم. ‌به سختی یک روز در هفته اجازه گرفتم نرم و به خونه برسم👌🏻 در کنارش کلاس #والیبال هم می‌رفتم. . شش ماه از زندگیمون طی شد... از زندگیم راضی بودم... خیلی شیرین‌تر از دوران عقدم بود و با وجود #اختلاف_فرهنگی بحثی بینمون پیش نمی‌اومد. سعی می‌کردم توقعاتم رو در حد توان همسرم تطبیق بدم☺️ تا این که عید سال هشتاد و نُه یک اتفاقی افتاد.. . پ.ن: عکس بخشی از گلخونه‌ی کوچیک خودم در حیاط‌خلوت خونه‌مون😍 . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

19 آبان 1399 16:23:12

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی . حالا فرض کنیم تو خونه تونستيم مصرف تلویزیون رو به حداقل برسونيم! بقیه جاها چی؟ متاسفانه ما هم بيشتر اطرافيانمون #تلویزیونی هستن!⁦🤷🏻‍♀️⁩ یعنی یا خونه نیستن، و یا اگر هستن تلویزیون روشنه😖 . اوایل فک می‌کردیم اگر بچه‌ها خونه دیگران ببینن دیگه عادت می‌کنن و زحماتمون به باد می‌ره! . اما دیدیم نمی‌شه توقع داشته باشیم همه دغدغه ما رو درک کنن و رفتارشونو تغییر بدن! حساسیت ما فقط کدورت ایجاد می‌کنه! . از طرفی اتفاقاتی افتاد که مطمئن شدیم جذابیت و فایده‌ی چیزهایی که تو خونمون به عنوان جایگزین وجود داره بیشتر از تلویزیونه! بعضی از این اتفاقات جذاب رو تو کامنت‌ها بخونيد😊 . اما بی‌تفاوت هم نبودیم. . 👈 مثلا وقتی بچه‌ای داشت کارتون مي‌ديد، اگر راضی نمی‌شد خاموش کنه، محمد رو با بازی مشغول می‌کردیم، زیر سه سال کار سختی نبود، چون #تلویزیونی نبود راحت جدا می‌شد. به تجربه بهمون ثابت شد بچه‌هایی که عادت به دیدن تلویزیون داشتن، یا نمی‌شد با بازی حواسشونو پرت کنیم! یا با کلی مشقت موفق می‌شدیم! 👈 وقتی همه مشغول تماشای تلویزیونن، من جایی می‌شینم که هم تو جمع حضور داشته باشم هم تلويزيون تو زاویه دیدم نباشه و مشغول کتاب خوندن می‌شم😎😅می‌خوام محمد بی‌توجهی من به تلویزیون رو ببینه. 👈 تو گفت و گو هایی که با محوریت یه فیلم یا سریاله شرکت نمی‌کنم! این سکوت و حرف نزدنه هم پیام بی‌توجهی منو به بچه‌م مي‌رسونه. 👈 با زبان کودکانه‌ی خودش آسیب‌های تماشای زیاد تلویزیون رو توضیح می‌دم. مثلا به جای اینکه بگم تلویزیون خلاقیت رو کم می‌کنه و فرصت و قدرت تفکر رو می‌گیره، می‌گم اگه زیاد ببینیم مغزمون کوچیک می‌شه! فکرمون ضعیف می‌شه. 👈 نعمت‌هایی که خدا بهمون داده رو مکرر شرح می‌دم براش. مثلا می‌گم خدایا شکرت که به محمدآقا یه داداش دادی که باهاش بازی کنه😘ممنونم ازت که نزدیک خونه‌مون گاوداری هست و ما می‌تونیم بریم به گاوها غذا بدیم و شیر تازه بخریم. 👈 حال که بزرگتر شده بچه‌های فامیل تلاششونو می‌کنن که محمد از تماشای کارتون محروم نشه خدایی نکرده. می‌شه بگم این نیاز کاذب رو ایجاد کردن براش. این مواقع مقاومت نتیجه خوبی نداره😒باهاش می‌شینم و می‌بینم و بعد نشست تحلیل و بررسی برگزار می‌کنیم😂😎 با این کار توپ میاد تو میدون ما و کارتون می‌شه یکی از ابزارها برای انتقال ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها😍😁 . پ.ن: بالاخره تموم شد😬 تاکید می‌کنم که این داستان صرفا تجربه یه خانواده بدون تلویزیون بود، تا امروز که محمد آقا سه سال و هشت ماهشه و علی آقا یک سال و هفت ماه😍 . #تلویزیونی_شدن #مادران_شریف_ایران_زمين

06 مرداد 1399 16:57:23

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_پایانی از اونجا که نزدیک عید هر روز مدرسه می‌رفتم و بچه‌ها کوچیک بودن و درگیری زیادی داشتم، خیلی نتونستم اونجور که دلم می‌خواست خونه‌تکونی کنم. چند روز تعطیلی، برای تمیز کردن خونه خیلی تلاش کردم. دوتا بچه‌های بزرگترم رو فرستادم خونهٔ مامانم... دوقلوهام نوبتی خوابیدن و تونستم تک‌تک با همراهی‌شون😁 کلی کار کنم. از در و پنجره و شیشه‌ها گرفته تااااا ملافه تشک و بالشت‌ها و کمد لباس‌ها و اسباب‌بازی‌ها و سرویس‌ها و کابینت‌ها و... غروب که بچه‌ها برگشتن همهٔ کارا تموم شده بود. شب از خستگی زود خوابم برد و صبح که بیدار شدم دیدم خونه کن‌فیکونه و همین باعث شد که انگیزهٔ هیچ کار دیگه‌ای رو نداشته باشم.😔 یه بغضی تو گلوم بود و به زور یه ناهار گذاشتم و به کوچولوها رسیدگی کردم. رفتم که ظرف‌ها رو بشورم. نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم... از اون موقع‌هایی که اصلاً نمی‌دونی برای چی داری گریه می‌کنی... ولی فقط دلت می‌خواد گریه کنی. صورتمو آب زدم که بچه‌ها متوجه نشن به هر دلیل کوچیکی گریه کردم. حتی برای فوت همسر و فرزند کوچک آقای مجری تلویزیون و دخترش که بی‌مادر شده گریه کردم... بعد از ظهر مادرم زنگ زد و‌ گفت خواب باباتو دیدم. خیلی سرحال اومده بود خونهٔ شما (من) داشتیم دوقلوها رو می‌خوابوندیم. یکی بغل من یکی بغل تو. بابات هم نشسته بود و ما رو نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. بهش گفتم اینا دوقلو هستن دخترای حمیده دیدیشون؟ گفت آره چند بار اومدم سر زدم بهشون از وقتی به دنیا اومدن... مادرم می‌گفت پیش خودم فکر کردم علی که اصلاً حمیده رو ندیده حتی خبر از بارداری منم نداشته چه‌جوری الان اومده بهش سر زده و بچه‌هاشم دیده... مادر بهش گفته بود حمیده خیلی دست تنهاست، خیلی کار داره دیدی ۴ تا بچه داره؟ خیلی خسته می‌شه همه‌ش داره کار می‌کنه... می‌گفت انگار به جای تو داشتم غر می‌زدم. بابات هم نشسته بود و نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و گوش می‌داد. بعد می‌خواستم برم‌ خونهٔ خودمون گفتم میای بریم؟ گفته نه من چند روز می‌خوام اینجا بمونم کمکشون کنم.😭😍 همین کافی بود برای من، که روز و هفته و ماه و سالم رو بسازه. همین که می‌دونم زنده است و ازم حمایت می‌کنه... مثل همیشه.🥺 بابای خوب آسمونیم من از تو گرچه دورم اما تو نزدیکی. همین نزدیکی... از اون روز بیشتر سعی کردم خونه رو مرتب نگه دارم، کمتر عصبانی بشم، بیشتر قربون صدقهٔ بچه‌ها برم و بیشتر بهشون محبت کنم. هر چی باشه مهمون دارم! یه مهمون عزیز!🧡 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زم

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_پایانی از اونجا که نزدیک عید هر روز مدرسه می‌رفتم و بچه‌ها کوچیک بودن و درگیری زیادی داشتم، خیلی نتونستم اونجور که دلم می‌خواست خونه‌تکونی کنم. چند روز تعطیلی، برای تمیز کردن خونه خیلی تلاش کردم. دوتا بچه‌های بزرگترم رو فرستادم خونهٔ مامانم... دوقلوهام نوبتی خوابیدن و تونستم تک‌تک با همراهی‌شون😁 کلی کار کنم. از در و پنجره و شیشه‌ها گرفته تااااا ملافه تشک و بالشت‌ها و کمد لباس‌ها و اسباب‌بازی‌ها و سرویس‌ها و کابینت‌ها و... غروب که بچه‌ها برگشتن همهٔ کارا تموم شده بود. شب از خستگی زود خوابم برد و صبح که بیدار شدم دیدم خونه کن‌فیکونه و همین باعث شد که انگیزهٔ هیچ کار دیگه‌ای رو نداشته باشم.😔 یه بغضی تو گلوم بود و به زور یه ناهار گذاشتم و به کوچولوها رسیدگی کردم. رفتم که ظرف‌ها رو بشورم. نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم... از اون موقع‌هایی که اصلاً نمی‌دونی برای چی داری گریه می‌کنی... ولی فقط دلت می‌خواد گریه کنی. صورتمو آب زدم که بچه‌ها متوجه نشن به هر دلیل کوچیکی گریه کردم. حتی برای فوت همسر و فرزند کوچک آقای مجری تلویزیون و دخترش که بی‌مادر شده گریه کردم... بعد از ظهر مادرم زنگ زد و‌ گفت خواب باباتو دیدم. خیلی سرحال اومده بود خونهٔ شما (من) داشتیم دوقلوها رو می‌خوابوندیم. یکی بغل من یکی بغل تو. بابات هم نشسته بود و ما رو نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. بهش گفتم اینا دوقلو هستن دخترای حمیده دیدیشون؟ گفت آره چند بار اومدم سر زدم بهشون از وقتی به دنیا اومدن... مادرم می‌گفت پیش خودم فکر کردم علی که اصلاً حمیده رو ندیده حتی خبر از بارداری منم نداشته چه‌جوری الان اومده بهش سر زده و بچه‌هاشم دیده... مادر بهش گفته بود حمیده خیلی دست تنهاست، خیلی کار داره دیدی ۴ تا بچه داره؟ خیلی خسته می‌شه همه‌ش داره کار می‌کنه... می‌گفت انگار به جای تو داشتم غر می‌زدم. بابات هم نشسته بود و نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و گوش می‌داد. بعد می‌خواستم برم‌ خونهٔ خودمون گفتم میای بریم؟ گفته نه من چند روز می‌خوام اینجا بمونم کمکشون کنم.😭😍 همین کافی بود برای من، که روز و هفته و ماه و سالم رو بسازه. همین که می‌دونم زنده است و ازم حمایت می‌کنه... مثل همیشه.🥺 بابای خوب آسمونیم من از تو گرچه دورم اما تو نزدیکی. همین نزدیکی... از اون روز بیشتر سعی کردم خونه رو مرتب نگه دارم، کمتر عصبانی بشم، بیشتر قربون صدقهٔ بچه‌ها برم و بیشتر بهشون محبت کنم. هر چی باشه مهمون دارم! یه مهمون عزیز!🧡 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زم

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن