پست های مشابه

madaran_sharif

. #ز_ح (مامان #حسنا خانوم ۱۳ ساله و آقا #محسن ۹دساله) . یه طناب بسیار محکم... یه رشته از جنس مهربانی... یه رابطه عاشقانه به رنگ خدا... این‌ها و صدها تعریف زیبای دیگه در تعریف رابطه‌ی مادر و فرزند در ذهن من از کودکی می‌چرخید.👩🏻👶🏻 . اما تقدیر این بود که از نزدیک این رابطه زیبا و غیرقابل جایگزین رو درک نکنم و از دو سالگی از این نعمت بزرگ محروم موندم.😞 . به خاطر نداشتن این نعمت بزرگ، توفیق دادن کادوی روز مادر رو هم نداشتم.😢 دائم فکر می‌کردم بچه‌ها چطور به ماماناشون ابراز عشق می‌کنن، می‌پرن بغلشون، می‌بوسنش، براش نقاشی می‌کشن یا با یه سنجاق سر منجق‌دوزی شده موهای مامانشونو خوشگل‌تر می‌کنن؟! . اینا همه موند تا خدا دختر قشنگمو بهم داد و بعد خیلی زود، پسر شیطونمو( هر دو هم در اوج درس و کارای شرکت!) 😍😍 . و من یه مامان اولی متعجب بودم و بی‌تجربه‌گی‌هایی که منو به قول ننه‌جون‌ها، دنیادیده کرد. . حالا که هر سال این فرشته‌ها، من رو با یه نوآوری در هدیه خوشحال می‌کنند، از خدا ممنونم که نه تنها طعم تلخ روزهای بی مادری رو دیگه هر سال تجربه نمی‌کنم بلکه اونقدر شیرینی روزهای مادری زیادن که گاهی رودل می‌کنم!😳😜 . و با افتخار منتظر تولد فرزندان بعدیم هستم تا این شیرینی‌ها رو صدچندان کنم😋 و طعم ناب این رابطه رو به کام فرزندانم بچشونم و انشاءالله این طعم شیرین نسل به نسل حس بشه... . پ.ن: کارتی که بیشترین جینگیلی‌جات رو داره حاصل دست دخترکمونه و اونی که فنی ساخته شده و قفل داره حاصل دست آقا پسرمون😍❤️ . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

18 بهمن 1399 17:13:55

1 بازدید

madaran_sharif

امروز هوا خیلی دوست داشتنی بود؛ اندکی سرد اما تمیز بود و نم بارون حس خوب خاطرات گذشته رو به یادم آورد... 💻📚🛫🚀🛰👨‍👩‍👧‍👧💕 . وقتی با بچه ها از پارک برگشتیم سریع رفتم و #دفتر_خاطراتم رو تورق کردم... رضا گفت: مامان! بازم میخوای #کاردستیمو بچسبونی تو دفتر خاطراتت؟!☺️ گفتم بله عزیزم😍 میخوای قبلیها رو هم باهم ببینیم؟ . جلوتر از همه محمد👶 پرید توی دفتر و همه کاسه کوزه ها رو بهم ریخت😕 قطره ای آب دهان مبارک هم یادگاری گذاشت کنار کاردستی جدید داداشهاش😃 . طاها سریع رفت دستمال بیاره تا خشکش کنم وقتی ناراحتیشو دیدم بهش گفتم: "عزیز دلم این نی نی کوچولو هم دوست داره تو دفتر خاطرات یادگاری بذاره دیگه!😉 " اخمش تبدیل به لبخند ملیحی شد و پرید تو بغلم . خلاصه نشد تو این حال و هوای دل انگیز خاطرات گذشته رو مرور کنم... دفترو بستم و رفتم کتابهاشونو آوردم باهم بخونیم😍 طبق معمول محمدم👶 رفت کتاب لالایی برداشت و شروع کرد باصدای قشنگش لالا لالا لالا گفتن...😚 . الان بچه ها غرق خوابن و دیگه وقتشه برم تو #خاطراتم دور بزنم😄 . 25آذر95... نم نم بارون میومد و من باعجله مسیر مترو تا خونه رو میرفتم و تو راه هرچی برای خونه لازم داشتم🌿🍎🥦🍞🍶 . از چندتا فروشگاه با کمینه قیمت و بیشینه کیفیت⚖ خریده و چون موشی آبکشیده رسیدم خونه! . سریع وسایل رو گذاشتم و خودم رو رسوندم چندتا کوچه بالاتر، خونه مامان گلم! زنگو که زدم طبق معمول وروجکها شروع کردن به تتق تتق کردن تا برسم بهشون😍 دوتا بیسکوییت خوشمزه گرفتم جلوشون پریدن تو بغلم سرو روی خیسمو بیسکوییتی کردن😜 مامانی گلمو بوسیدم و ازش تشکر کردم و سریع بچه ها و ساک وسایلشونو گرفتم رفتیم خونه... بچه ها! امشب بابایی از ماموریت برمیگرده حسابی کار داریم! واسه بابا چی درست کنیم؟؟😋 . خب لامپا رو روشن کنیم هوا گرفته، خونه که نگرفته! خب حالا کی میاد بازی؟ چه بازی؟ طاها کوچولو هنوز به زبون نیومده یکراست رفت سراغ توپها و همه رو ریخت و روشون قل خورد من و رضا هم دنبالش😃 کلی شعر خوندیم و بهمون خوش گذشت😍 . بعدش سریع همه رو جمع کردیم و رفتم تو آشپزخونه #دفتر_برنامه م رو برداشتم #تمرینهامو صبح انجام دادم✅ #کلاسها رو رفتم✅ جزوه جلسات غیبت رو نوشتم✅ سوالامو از استاد پرسیدم✅ خرید✅ بازی✅ کیک▶️ لازانیا▶️ رسیدگی به خود و خانه▶️ خیلی هم خوب وقت دارم☺️ بچه ها میخواید باهم کیک درست کنیم؟؟ بچه ها اومدن رو میز و منم وسایلو آوردم.. تخم مرغها رو رضا بزنه😇 آرد رو طاها الک کنه😁 . ❗ادامه را در اولین نظر بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

20 آذر 1398 16:36:38

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه‌سادات ۱۷ساله، #سیده‌ساره ۱۲ساله، #سیدعلی ۸ساله و #سیدمهدی ۵ساله) #قسمت_هشتم بارداری فاطمه بسیار دلچسب و راحت بود.😍 احتمالا به خاطر سبک زندگی‌ای بود که قبل از ازدواج داشتم. خونه‌ی پدری غذاهای سالم می‌خوردم و بنیه‌ی قوی داشتم.😊 زایمانم هم طبیعی بود و زود سرپا شدم. اما از نظر روحی خیلی تحت فشار بودم! قبل از ۴۰ روزگی فاطمه متوجه شدم که به نور واکنش کمی نشون می‌ده.😔 بعد از اون هم متوجه لرزش چشمش شدم.😳 خلاصه با فهمیدن اینکه دخترم کم‌بینا یا حتی نابیناست خیلی به هم ریختم.😢 یادمه روزی که دکتر گفت ممکنه دخترم نابینا باشه رشت (خونه‌ی پدرم) بودم و همسرم نبودن. با دخترم خودمو توی اتاق حبس کردم و گریه می‌کردم.😭 پدرم تحملشون تموم شد و گفتن بابا! همون‌قدر که تو از وضعیت دخترت ناراحتی، من و مادرت هم به خاطر وضعیت تو غصه می‌خوریم! من دیگه تحمل ندارم گریه کردنت رو ببینم... اونجا بود که به خودم اومدم. دیدم آگاهانه دارم باعث ناراحتی‌شون می‌شم. خودم رو جمع کردم! بعد هم همسرم اومدن کنارم و محکم گفتن اگه فاطمه سادات حتی نابینا هم باشه ما باید راضی به رضای خدا باشیم. ما هر کاری از دستمون بر بیاد می‌کنیم اما ناشکری نه! محکم بودن اراده‌ی همسرم خیلی آرومم کرد.👌🏻 بعدها هم که فاطمه رو دکتر می‌بردیم و شرایط خیلی سخت‌تر بچه‌های دیگه رو می‌دیدم خدا رو شکر می کردم که فاطمه شرایط بهتری داره و برای سلامتی اون بچه‌ها دعا می‌کردیم. و اما بارداری دومم😍 اون روزا شدیدا درگیر ویار شدم. اما چون مشغول فعالیت بودم، خیلی بهم سخت نمی‌گذشت! حس می‌کنم هر چقدر مشغله‌ی ذهنی بیشتر باشه ناراحتی‌های جسمی کمتر اذیت می‌کنه. خانواده‌ی مهربان همسرم که ساکن اصفهان بودن دوست داشتن وقتی فرزند دوممون به دنیا میاد کنار اون ها باشیم. زایمان دوم مجبور به سزارین شدم! ۱۵ روز بعدش هم دچار تب و ضعف شدم و توی خونه بستری بودم. خانواده‌ی همسرم خیلی کمک کردن تا سرپا بشم. بعد از این مدت برگشتیم قم و مادرعزیزم هم ۱۵ روز پیشمون بودن. بعد هم رفتن و ما موندیم و یه خانواده‌ی ۴ نفره.😍 خداروشکر دل‌دردهای مرسوم نوزادها رو نداشتند و بچه‌های خوش خوابی بودن و سختی زیادی در این رابطه نکشیدم.😊 فقط همه‌شون زردی داشتن و معمولاً چند روزی تو دستگاه یا بیمارستان بودن. بارداری سوم و چهارم هم باز ویارهای سختی داشتم اما وقت فکر کردن به ویارها رو نداشتم😅 و به هر حال گذشت! تو بارداری چهارم، کمی ضعف جسمی داشتم که روی خلقیات و حالات روحیم هم اثر گذاشته بود.😔 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

03 اسفند 1400 17:11:49

1 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان زهرا ۳ ساله و هدی ۸ ماهه) داشتم کیسه رو با طناب تند تند می‌فرستادم پایین و خدا خدا می‌کردم کسی از تو کوچه رد نشه که یهو صاحبخونه سر رسید.🤦🏻‍♀️😂 - صاحبخونه: با کی کار دارین؟ چیکار دارین می‌کنین؟🤔 - پیک سوپری: خریدهای اون خانوم رو آوردم.🙂 -من:😌 پ.ن۱: اولین بار بود که تو خونه‌ی جدید اینترنتی سفارش می‌دادم، داشتم لباس می‌پوشیدم تا سفارشم برسه و برم بگیرم که به خودم اومدم دیدم اوووه... جوراب و روسری و چادر بپوشم، ماسک بزنم، ۳ ساله لباس مناسب بپوشه، دمپایی پا کنه، ۸ ماهه رو بزنم زیر بغل، دو طبقه بدون آسانسور با سرعت ۳ ساله بریم پایین، خریدا رو بگیریم، بیایم بالا.‌..🥵😖 این همه کار می‌خواستم بکنم می‌رفتم مغازه دیگه! پ.ن۲: خونه قبلی‌مون به پیک‌ها می‌گفتم سفارشم رو داخل آسانسور بذارن و بفرستن بالا، برای اون‌ها هم زحمتی نداشت این کار. اما چندین بار پیش اومده بود که برای دریافت سفارش‌هایی که نیاز به امضا داشت، بعد از درخواست از آقای پیک که یا بیخیال امضا بشن یا تشریف بیارن بالا چون من بچه‌های کوچیک دارم و پایین اومدن برام زحمت زیادی داره با برخوردهای از سر بی‌مهری مواجه می‌شدم و به سختی می‌افتادم. در حال حاضر توی جامعه‌ی ما بچه داشتن و با بچه در اجتماع حضور پیدا کردن خلاف جریان آب شنا کردنه. موانعی که بر سر راه این جریان وجود داره خیلی متنوعه، از موانع فرهنگی و نگاه‌های غلط و بی‌مهری‌ها تا زیرساخت‌های نامناسب و حتی نبود زیرساختی که مادر و کودکش رو به رسمیت بشناسه. بنابراین آدم‌های متنوعی هم می‌تونن در حل این مسئله موثر باشن؛ همسایه‌های عزیز، پیک‌های زحمت‌کش سیاست گذاران منبری‌ها رسانه‌چی‌ها باید بفهمن که یک مادر با افتخار برای تربیت انسان‌هایی که آینده جامعه‌ی اون‌ها را می‌سازه تلاش می‌کنه. پس اونی که از به سختی افتادن در روزمرگیش خجالت می‌کشه مادر نیست، بلکه اون‌هایی هستن که جایگاه و شرایط یک مادر رو تمام و کمال درک نمی‌کنن! پس بی‌مهری می‌کنن، پس تلاشی برای اصلاح نگرش‌ها در منابر و رسانه‌هاشون نمی‌کنن، پس سیاست‌هایی در جهت حفظ کرامت مادر و کودک نمی‌گذارن! شما تا حالا تو موقعیتی قرار گرفتین که به خاطر بچه‌ها بی‌مهری ببینین؟ یا جایی از جامعه، مهمونی، مغازه، بانک، خیابون، حس کردین شرایط و جایگاهتون نادیده گرفته شده؟ توی اون موقعیت از وجود و حضور فرزندتون احساس سرخوردگی داشتین یا با اعتماد به نفس برای حل مسئله‌تون تلاش کردین؟ #روزنوشت_های_مادری #تکریم_مادران #فرزندپروری #عزت_نفس #سیاست_گذاری #فرهنگ #مادران_شریف_ایران_زمین

13 شهریور 1400 15:10:51

0 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_سوم #م_ک (مامان چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) بعد ازدواج که درسمم تموم شده بود، یه ترم توی یه دانش‌سرا به تعدادی دانش‌آموز، برنامه نویسی زبان C درس دادم. با اینکه بچه دوست داشتم و مادر بودن رو برای آینده‌ی خودم متصور بودم، اما اطرافم بچه کوچیک نبود و شناخت زیادی نداشتم.🤷🏻‍♀️ خودم هم که بچه‌ی آخر بودم! سرم هم که همیشه لای کتاب بود و اگه یه کوکوسبزی می‌پختم، همه برام دست و سوت و هورا می‌کشیدن!😅 حالا با این اوصاف، همون سال اول ازدواجم باردار شدم و یک‌باره چرخش عظیمی تو زندگی من به وجود اومد؛ مثل یک تریلی که با سرعت بالا تو جاده حرکت بکنه و یک‌باره بخواد ۱۸۰ درجه دور بزنه! خیلی بعیده که چپ نکنه!🙃 همیشه معروف بودم به خوابالو🙈 اگر هم گرسنه و هم خسته بودم، اول خواب رو ترجیح می‌دادم.😅 ولی نوزاد که متوجه نمی‌شه شبه باید بخوابه!🤦🏻‍♀️ مسائل رایج نوزاد مثل کولیک و... هم که هست. اینا یه طرف، نابلدی تو خونه‌داری هم یه طرف. به همین خاطر برنامه‌ریزی‌مون اینطور بود که سه هفته قبل تولد پسرم (اواخر ماه شعبان) به منزل مادرم بریم و تمام ماه رمضان رو منزلشون باشیم.👌🏻 اما یه روز قبل از اینکه به منزل مادر بریم، درد زایمان من شروع شد و چون سر بچه بالا بود و نچرخیده بود، اورژانسی سزارین شدم و آقا هادی مرداد ماه سال ۹۰ به دنیا اومد. سنگین و ضعیف شده بودم و اصلا آمادگی برگشتن به خونه نداشتم! هرچی می‌خوردم و می‌خوابیدم، بهتر که نمی‌شدم هیچ! بدتر هم می‌شدم.😥 روز بیستم ماه رمضان به زور مادرم رفتیم خونه‌ی خودمون.😅 چند شب اول، خیلی سخت گذشت. . ولی کم‌کم بهتر شد. فهمیدم مادر هرچی زودتر بلند بشه و فعالیت کنه، بدن تقویت می‌شه، روحیه می‌گیره و حتی زخم‌ها زودتر خوب می‌شن. یه کم که سر و سامون گرفتم، درس حوزه رو به صورت غیرحضوری شروع کردم! خوبیش این بود که زمان درس خوندن دست خودم بود.👌🏻 تو ساعت‌های خواب بچه و وقت‌هایی که کارهام انجام شده بود، درس می‌خوندم. کلاس‌ها آنلاین نبودن که استرس حضور به موقع در کلاس و هم‌زمانی گریه و نیازهای بچه رو داشته باشم. با بزرگ شدن پسرم و کم شدن زمان خوابش، تو بیداریش هم، سرگرمش می‌کردم و مشغول مطالعه می‌شدم. این رویه هنوز ادامه داره. حالا دیگ بچه‌ها عادت دارن که مامان همیشه کتاب به دسته و خیلی زود دوره کتاب‌های خیس و پاره و مچاله رو پشت سر گذاشتم.💪🏻😅 #مادران_شریف_ایران_زمین #تحربیات_تخصصی

14 تیر 1400 16:47:15

0 بازدید

madaran_sharif

. مادران شریف ایران زمین برگزار می‌کند: 📚 پویش کتاب‌خوانی «تنها گریه کن» روایت جذاب و خواندنی یک مادر شهید که از دوران دفاع مقدس تا امروز در سنگر دفاع از دین محکم ایستادند و مورد عنایت حضرت سیدالشهدا (ع) قرار گرفتند. 📌 از ۲ مرداد تا ۱۲ شهریور 🎁 اهدای ۷ جایزه‌ی ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه به ۷ نفر از کسانی که کتاب را کامل مطالعه کنند. 🔸 تهیه نسخه چاپی با ۲۰ درصد تخفیف از کتاب‌رسان: ketabresan.net/w/adDBz کد تخفیف : madaran 🔸تهیه نسخه الکترونیکی از اپلیکیشن طاقچه: taaghche.com/book/96144 ✅ ثبت‌نام از طریق : b2n.ir/a21476 برای اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام و تهیه کتاب به هایلایت پویش تنها گریه کن مراجعه کنید. #پویش_کتاب_خوانی #تنها_گریه_کن #جایزه #مادران_شریف_ایران_زمین

03 مرداد 1401 07:22:27

3 بازدید

مادران شريف

0

0

#قسمت_اول ازدواجی نبودم، شایدم بودم! تو تصور #شغل و #فعالیت‌های آینده اما، همیشه به زندگی متاهلیم فکر می‌کردم. شاید برای همین پزشکی رو از گزینه‌هام کنار گذاشته بودم. سوم دبیرستان بودم اما دقیقا نمی‌دونستم چی رو بذارم تو اولویت🤔 یه دوست خوب تو دبیرستان باعث شد کمی به چشم اندازهای دورتر نگاه کنم. . یه روز که سر کلاس المپیاد شیمی، درختِ تویِ حیاط رو از پنجره نگاه می‌کردم، فهمیدم این روح بی‌قرار برای یک عمر وقت گذاشتن رو مولکول‌ها نیست. . اون روزا صحبت‌های آقای خامنه‌ای در مورد علوم انسانی اسلامی هم ذهنمو قلقلک می‌داد.😅 شایدم دلم شغلی از جنس انسان، با سوالای سخت و باز-پاسخ می‌خواست. این شد که پیش‌دانشگاهی از فرزانگان زدم بیرون و رفتم به سوی #انسانی، سال بعدش هم شدم دانشجوی روان‌شناسی بالینی دانشگاه تهران 💪🏻، صندلی بغلی همون دوست دبیرستانم. . . می‌دونستم تو دوره‌ی دبیرستانم، چند نفری ما رو از خانواده خواستگاری کردن🙈 (چنننند البته نه😄، خیلی کم)، ولی انقدر برامون بدیهی بود الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست، که کلا صحبتی سرش نبود.😜 . تا روزي كه موبايلم زنگ خورد و صدای بمی گفت: از سازمان #سنجش تماس می‌گيرم😁 و یهو همه یادشون افتاد فلانی چه دختر خوبیه! . خلاصه ترم ۱ و ۲ دانشگاه به بررسی خواستگارها گذشت. مثل یک تیم تحقیقاتی حرفه ای عمل می کردیم🔍 و بالاخره کیس مد نظر خودش رو اسفند ماه نمایان کرد. البته با تفاوت‌های قومی، فرهنگی، زبانی، ولییی با نزدیکی‌های اعتقادی، دغدغه‌ای، #فکری و #اخلاقی... بابام روحانیه، از اون خیلی خوش اخلاقا، برای #مهریه گفتن برین دو تایی تو اتاق، صحبت کنید و مهریه رو تعیین کنید. ولی بگم طبق آیه فلان و ... (یه منبر بیست دقیقه‌ای در لغت‌شناسی و معنای مهریه... که خودش پستی جداگونه می‌طلبه😉) ما هم رفتیم و با 5 تا سکه اومدیم بیرون.😄 آقاجون خندید و مبارک شدیم❤️ . 6 ماه بعد هم با ماشین گل زده‌ی آقاجون رفتیم خونه آرزوهامون❤️، با فاصله ای حدود 18 منطقه‌ی تهران برای من⁦ و 16 تا پله بالاتر برای همسرجان⁦ . زندگی متاهلی-دانشجویی و درس و مشق نوشتن‌های دو نفری شروع شد. من دانشجوی ترم دوم #کارشناسی بودم (اونم یه رشته علوم انسانی که به گواه شاهدان عینی، بخور بخواب حساب می‌شه😏😄) و همسر جان دانشجوی ترم 4 دکترای #شریف (این هم ربط ما به اسم پیجتون)، در هول و ولای آزمون و نوشتن پروپوزال و البته شغل!😵 . ❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗ . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

#قسمت_اول ازدواجی نبودم، شایدم بودم! تو تصور #شغل و #فعالیت‌های آینده اما، همیشه به زندگی متاهلیم فکر می‌کردم. شاید برای همین پزشکی رو از گزینه‌هام کنار گذاشته بودم. سوم دبیرستان بودم اما دقیقا نمی‌دونستم چی رو بذارم تو اولویت🤔 یه دوست خوب تو دبیرستان باعث شد کمی به چشم اندازهای دورتر نگاه کنم. . یه روز که سر کلاس المپیاد شیمی، درختِ تویِ حیاط رو از پنجره نگاه می‌کردم، فهمیدم این روح بی‌قرار برای یک عمر وقت گذاشتن رو مولکول‌ها نیست. . اون روزا صحبت‌های آقای خامنه‌ای در مورد علوم انسانی اسلامی هم ذهنمو قلقلک می‌داد.😅 شایدم دلم شغلی از جنس انسان، با سوالای سخت و باز-پاسخ می‌خواست. این شد که پیش‌دانشگاهی از فرزانگان زدم بیرون و رفتم به سوی #انسانی، سال بعدش هم شدم دانشجوی روان‌شناسی بالینی دانشگاه تهران 💪🏻، صندلی بغلی همون دوست دبیرستانم. . . می‌دونستم تو دوره‌ی دبیرستانم، چند نفری ما رو از خانواده خواستگاری کردن🙈 (چنننند البته نه😄، خیلی کم)، ولی انقدر برامون بدیهی بود الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست، که کلا صحبتی سرش نبود.😜 . تا روزي كه موبايلم زنگ خورد و صدای بمی گفت: از سازمان #سنجش تماس می‌گيرم😁 و یهو همه یادشون افتاد فلانی چه دختر خوبیه! . خلاصه ترم ۱ و ۲ دانشگاه به بررسی خواستگارها گذشت. مثل یک تیم تحقیقاتی حرفه ای عمل می کردیم🔍 و بالاخره کیس مد نظر خودش رو اسفند ماه نمایان کرد. البته با تفاوت‌های قومی، فرهنگی، زبانی، ولییی با نزدیکی‌های اعتقادی، دغدغه‌ای، #فکری و #اخلاقی... بابام روحانیه، از اون خیلی خوش اخلاقا، برای #مهریه گفتن برین دو تایی تو اتاق، صحبت کنید و مهریه رو تعیین کنید. ولی بگم طبق آیه فلان و ... (یه منبر بیست دقیقه‌ای در لغت‌شناسی و معنای مهریه... که خودش پستی جداگونه می‌طلبه😉) ما هم رفتیم و با 5 تا سکه اومدیم بیرون.😄 آقاجون خندید و مبارک شدیم❤️ . 6 ماه بعد هم با ماشین گل زده‌ی آقاجون رفتیم خونه آرزوهامون❤️، با فاصله ای حدود 18 منطقه‌ی تهران برای من⁦ و 16 تا پله بالاتر برای همسرجان⁦ . زندگی متاهلی-دانشجویی و درس و مشق نوشتن‌های دو نفری شروع شد. من دانشجوی ترم دوم #کارشناسی بودم (اونم یه رشته علوم انسانی که به گواه شاهدان عینی، بخور بخواب حساب می‌شه😏😄) و همسر جان دانشجوی ترم 4 دکترای #شریف (این هم ربط ما به اسم پیجتون)، در هول و ولای آزمون و نوشتن پروپوزال و البته شغل!😵 . ❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗ . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن