پست های مشابه

madaran_sharif

. تولد گل دختر نزدیک بود که فهمیدیم اصطلاحا بچه #بریچ هست، یعنی نچرخیده. در ایران در این شرایط، معمولا لازمه #سزارین انجام بشه، و من از سزارین و عوارضش وحشت داشتم.😱 . ولی این‌جا بهمون گفتن شما ۳ تا راه دارین: ۱. زایمان طبیعی در همین حالت، که ریسکش زیاده، ۲. سزارین، که به خاطر عوارضش توصیه نمی‌کنیم، ۳. چرخوندن بچه😬 . ما راه سوم رو انتخاب کردیم که توصیه خودشون هم همین بود. . یه روز رفتیم بیمارستان و در عرض نیم ساعت بچه رو توی شکم و به وسیله ماساژ چرخوندن.😄 . خودمون هم باورمون نمی‌شد چرخوندن بچه انقدر ساده باشه.😙 . یک هفته مانده به زمان موعود تولد دختری بود، که پسرم سخت سرما خورد. همه خیلی نگران به دنیا اومدن خانم گل بودیم.😰 اونم توی یه کشور غریب، دست تنها، با یه بچه یک سال و دو ماهه و حالا مریض. . گل پسر توی شب چند بار از شدت سرفه از خواب می‌پرید و گلاب به روتون...🤮 . خواستیم ببریمش اورژانس🚑 که آقای همسر گفتن اینجا با ایران فرق داره🤔 باید برای سرماخوردگی، زنگ بزنیم و از اورژانس وقت بگیریم.😳 . به سختی تونستیم اپراتور اورژانس رو راضی کنیم، تا بهمون وقت بده (قبول نمی‌کردن و می‌گفتن با شرح حالی که شما میدین بچه مشکل خاصی نداره⁦🤷🏻‍♀️⁩) . در نهایت برای یک ساعت و نیم بعد يعنی ساعت یازده🕚 شب بهمون وقت دادن. . حالا چجوری باید می‌رفتیم بیمارستان؟🤨 . هلند، خبری از تاکسی خطی و آژانس، به شکلی که توی ایران وجود داره، نیست.😮 . اتوبوس🚌 و ترم (قطار شهری)🚉 هست ولی اون ساعت نبود.😩 و تاکسی اینترنتی (اوبر) و تلفنی که ما اون زمان نمی‌شناختیم.⁦🤷🏻‍♀️⁩ . پیاده راه افتادیم و یک مسیر نیم ساعته رو، با بچه و کالسکه تا به بیمارستان رفتیم.😖 . برای برگشت هم ساعت یازده و نیم شب، زیر بارون💦، پیاده روی کردیم تا به خونه رسیدیم🚶🏻‍♀️⁩⁦🚶🏻‍♂️⁩⁦🧒🏻⁩ . . شنیده بودم هر بچه‌ای که بیاد، رزقشم با خودش میاره.😃💕 به خاطر تجربه‌ی اون شب (و سختی بیرون رفتن تو هوای بارونی هلند، اونم با دو تا بچه)، به لطف خدا، همسرم تونست چند روز قبل از تولد گل دختر، یه ماشین دست دوم بخره.🚗😄 . گل دختر منتظر مونده بود، که حال برادرش کمی بهتر بشه بعد تشریف بیاره😉 که استقبال خوبی ازش صورت بگیره🥳 . به لطف خدا تولد دختر جون، انقدر راحت و بی‌دردسر بود که حتی پزشکا و پرستارا هم فقط می‌گفتن wonderful😎 . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_نهم #مادران_شریف

10 فروردین 1399 15:57:29

0 بازدید

madaran_sharif

. بعد از حدود ۹ ماه و به لطف قرنطینه😅 بالاخره نوبت رسید به مرتب کردن کتاب‌های کتابخونه‌ای به غایت بی‌نظم!😣😫 که هیچ دو کتاب مرتبطی پیش هم نبودن😩 . یه شب که بچه‌ها زود خوابیدن و ما هنوز بیهوش نشده بودیم، فرصت رو غنیمت شمردیم⁦💪🏻⁩ و با سرعت بالایی طی ۲ ساعت رسیدیم به نظم دل‌نشینی که با دیدنش به وجد می‌اومدیم!😍😁 . تا اینجا همه چی خوب بود... اما صبح که محمد بیدار شد، دیدیم ظاهراً این نظم برای ایشون هم خیلی جذاب بوده و یاد بازی کودکی‌هاش افتاده😅 یعنی کتاب بازی! البته در ورژن جدیدتر!😈 . قدیما نهایتا یه قفسه رو خالی می‌کرد و قطارشون می‌کرد! اما حالا می‌خواد با چهارپایه تا جایی که می‌تونه کتابا رو پیاده کنه و یه آغل بسازه... تا خودش در نقش ببعی بره توش!😨😨 . همینطور که مشغول کارهای خونه بودم، بهش گفتم دست به کتابا نزنیا!⁦⁦ تازه مرتب کردیم!😡 برو با اسباب‌بازیات آغل بساز! هاج و واج نگاهش👀 بین من و کتابا می‌چرخید، و نمی‌فهمید علت نهی من چیه!😕😯📚📗📒📕 . دست از کار کشیدم و مستأصل به زحمت دیشبمون فکر کردم که محمد براش نقشه کشیده بود! جوری نگاه می‌کرد که مطمئن بودم اگر بهش اجازه ندم، می‌افته رو فاز لج‌بازی و...😵😱👿😈 . کتاب سوم «من دیگر ما» وارد گود شد! - نظم کودکانه... نظم بزرگترها! - نظم بزرگترها رو بچه‌ها می‌فهمن!؟ - نظم خشک زندگی مدرن، برخلاف طبیعت کودکه! - همینطور که تربیت جسمی کودک نظم داره، و مثلا آبگوشت که غذای خوبی هست، برای نوزاد می‌تونه کشنده باشه؛ نظم هم اگرچه چیز خوبیه، اما برای کودک سه ساله‌ی من هم خوبه؟! - اصلا آموزش نظم به کودک در چه قالبی باید باشه؟! - نظم بیرونی یا نظم درونی؟! کدوم اولویت داره؟ . . خلاصه که باز هم نویسنده کتاب پیروز شد😅 با خودم گفتم اگر هم کتاب‌هارو پایین بیاره، چون جاشون مشخصه، میشه با کمک خودش تو ده دقیقه دوباره همه جا مرتب بشه! و من و محمد مشغول خالی کردن کتاب‌ها و چیدنشون روی هم شدیم؛ ببعی هم یه نصفه روزی با داداش ببعی مشغول بازی با آغلِ کتابی بودن. و بعد با کمک محمد همه چی برگشت سرجاش.😍 . پ.ن: اینکه مادر بتونه تو چنین شرایطی به خودش مسلط بشه و تصمیم درستی بگیره به عوامل زیادی بستگی داره! برای من هم بارها پیش اومده که بدترین تصمیم ممکن رو گرفتم😔 و روز خودم و فرشته‌هامو خراب کردم!😓 واقعا از خدا همیشه می‌خوام که کمکم کنه و خطاهام کمتر بشه. . . #پ_بهروزی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

06 اردیبهشت 1399 17:19:26

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دوم #م_ک(مامان چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) مدرسه‌ی فرزانگان می‌رفتم. سال آخر حسابی به کنکور چسبیدم و الحمدلله با تلاش و دعای پدر و مادر که هرچی دارم از اونه، نتیجه‌ی خوبی گرفتم.👌🏻 به همممه‌ی رشته‌ها علاقه داشتم.😅 از بچگی هم دوست داشتم معلم بشم! متاسفانه تو مدرسه بچه‌ها اونقدری رشد نمی‌کنن که بتونن تصمیم درستی بگیرن! هدایت تحصیلی و استعدادیابی هم که یا اجرا نمی‌شه یا خیلی ضعیف! در نهایت مهندسی برق دانشگاه شریف رفتم! سال ۸۵ با ورود به محیط اجتماعی دانشگاه و دیدن سال بالایی‌ها و اساتید تا حدی فضای اینکه باید مرزهای علم رو جابه‌جا کنم شکست!😁 و دیدم مسائل دیگری هم تو جامعه وجود داره که ما تا به حال خیلی بهش دقت نمی‌کردیم. برای همین هم‌زمان وارد فعالیت‌های فوق‌برنامه‌ی گروه‌های دانشجویی شدم. اما همچنان درسم اولویت داشت. خلاصه، اونجا فضای رشد اجتماعی برام فراهم بود، البته به مسائل خانواده و مادری خیلی کم پرداخته می‌شد. سال ۸۸، یک ترم تا پایان درسم مونده بود، که از طریق یکی از دوستان متاهلم به همسرم معرفی شدم. ایشون اهل بیرجند و ترم آخر مهندسی عمران شریف بودن و تو بخش اجراییِ حوزه‌ی دانشجویی، مشغول به کار پاره وقت. بعد از مراسم خواستگاری و تحقیق و... همه چیز برای ازدواج ما نسبتا خوب و منطقی به نظر می‌رسید، ولی نمی‌دونم چرا مردد بودم!🤨 بعد از خطبه‌ی عقد، همسرم یک جلد قرآن به من هدیه دادن. اونجا بود که یخم باز شد.😄 و این معجزه‌ی خدا رو که بین زن و شوهر مودت قرار می‌ده، حس کردم.☺️ مراسم عروسی رو ساده برگزار کردیم تا دیگران هم تشویق بشن و جرئت ازدواج پیدا کنن! مراسم نسبتاً کوچیکی بود. چون اقوام همسرم شهرستان بودن و زیاد نمی‌تونستن بیان. ماشین عروسمون پراید بود و گل هم نزدیم! نمی‌خواستیم همه تو خیابون نگامون کنن.😁 و آتلیه هم خلاصه شد در ده تا عکس با ژست‌های ساده و معمولی.😅 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

13 تیر 1400 17:06:05

0 بازدید

madaran_sharif

. ۱۰#ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_دهم بعد از تولد زینب، دچار حالات روحی شبیه افسردگی شدم، که البته درصدی از اون به خاطر کار زیاد و ضعف جسمانی بود. وقتی برادرم متوجه حالات روحی من شدن بهم راهکار دادن که در کنار بچه‌داری، برای خودم هدفی تعیین و برای رسیدن بهش تلاش کنم‌. راهکاری که مورد استقبال و حمایت همسرم قرار گرفت. و قرار شد ناکامی خودم رو در کنکور چند سال پیش با شرکت مجدد در کنکور جبران کنم. کتاب‌ها رو تهیه و با انگیزه‌ی فراوان شروع به درس خوندن کردم. اما مسئله‌ای که خیلی عجیب بود، این بود که با گذشت چند سال از آخرین ترم دانشگاه حتی ساده‌ترین مسائل ریاضی و فیزیک و شیمی رو فراموش کرده بودم. خدایا جدول ضرب یادم رفته بود!😳 شیش هفت تا چند تا می‌شد؟!!! هشت هشت تا؟!!! تقسیم چکشی؟!🤦🏻‍♀️ ضرب چند رقم در چند رقم؟! وای خدا باورم نمی‌شد. انقدرررر خودم رو درگیر کار خونه و بچه‌داری کرده بودم که مغز و حافظه‌م به تنظیمات کارخانه برگشته بود.😁 ولی ناامید نشدم. یعنی سمج‌تر از این حرف‌ها بودم که بخوام دست بکشم. با واقع‌بینی یک بازه‌ی زمانی سه الی چهار ساله برای خودم تعریف و از صفر شروع کردم. برای شروع جدول ضربو حفظ کردم.😂👌🏻 شاید باورتون نشه ولی تقسیم چکشی و توان و رادیکال و... رو تو گوگل جستجو می‌کردم. وچون بچه‌ها کوچیک بودن و در حضورشون نمی‌تونستم درس بخونم، صبح زود ساعت ۳:۳۰ تا ۴ بیدار می‌شدم و اول توی حیاط کمی قدم می‌زدم تا خواب از سرم بپره.🙃 و چون خونه کوچیک بود و با روشن شدن چراغ چهار تا چشم اینجوری😳 جلوم ظاهر می‌شد، توی روشویی سرویس بهداشتی یا رختکن حمام درس می‌خوندم.😆 همون صبح زود درس‌های جدید رو می‌خوندم و در طول روز که بچه‌ها بیدار بودن در حین کارهای خونه، کتاب روی اپن باز بود و مرور می‌کردم. یا نکات مهم و چارت‌ها رو روی برگه‌هایی می‌نوشتم و بالای گاز یا سینک ظرفشویی یا در یخچال می‌چسبوندم که موقع آشپزی یا ظرف شستن مرور کنم. و البته از کمک برنامه‌های اندرویدی بی‌نهایت استفاده کردم و لذت بردم. آزمون‌های آزمایشی رو مرتب شرکت می‌کردم و تشویق‌های همسرم هنگامی که ناامیدی بهم غلبه می‌کرد، بهم انگیزه می‌داد. با اینکه هنوز درس‌ها رو کامل نخونده بودم، آزمایشی شرکت و رتبه ۲۰۱۵ رو کسب کردم. ولی قانع نبودم و مصمم بودم راهی رو که شروع کردم تا پایان ادامه بدم. چون هنوز از بازه‌ی زمانی تعریف شده یک‌سال دیگه مونده بود... همینطوری امیدوار پیش می‌رفتم که... #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

10 فروردین 1401 17:21:32

1 بازدید

madaran_sharif

. . #قسمت_هشتم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . گل‌پسر ما، مهارت‌های خودیاری‌ش خیلی خوبه. یعنی کارهای شخصی‌ش، مثل لباس پوشیدن و غذا خوردن رو خودش انجام می‌ده و همین هم باعث می.شد دکترها بگن معلول نیست؛ اما تو آموزش، متاسفانه خیلی ضعیف‌تر از کسانی هست که مهارت‌های خودیاریشون پایینه...😔 . تشخیص رنگ‌ها رو درست انجام نمی‌ده، مفهوم اعداد رو خیلی متوجه نمی‌شه، تکلمش البته خیلی بهتر شده، ولی هنوز دقیق و کامل صحبت نمی‌کنه. . خداروشکر، من الان خیلی عادی با این قضیه برخورد می‌کنم. اونو همه جا با خودم می‌برم و کاملاً مثل بچه‌های دیگه‌م باهاش برخورد می‌کنم.😌 به این خاطر، بقیه آدم‌ها هم که منو می‌بینن، به خودشون اجازه نمی‌دن حرفی بزنن، یا ترحم بکنن و بگن آخی... بچه‌ت مشکل داره.😏 . . یکی از کارهایی که ما کردیم، این بود که برای بزرگتر کردن خونه‌مون، و راحت شدن همسایه‌ی پایینی از سر و صدای ما😅، به طبقه‌ی زیر زمین یه خونه‌ی قدیمی ۱۵۰ متری حیاط‌دار🤩، نقل مکان کردیم. . تو قم کلی از این خونه‌ها هست که دو طبقه‌ن، با زیر زمین و حیاط. و معمولا قیمت مناسبی هم دارن. . ما هم دنبال همچین خونه‌ای بودیم و خداروشکر روزیمون شد.😄 الان تو این ایام کرونا که خیلی نمی‌شه بیرون رفت، بچه‌های ما، با بچه‌ی صاحبخونه‌مون (که طبقه‌ی بالای ما هستن)، همه‌ش دارن تو حیاط بازی می‌کنن😊 . واقعا نمی‌دونم اگه اون آپارتمان قبلی بودیم و کرونا می‌اومد، من چیکار می‌کردم.😥 اونجا، من کلی بچه‌ها رو بیرون می‌بردم. روزی دو سه ساعت!! می‌رفتیم پارک، دوچرخه سواری، آب بازی، تاب بازی. یا خونه‌ی دوستام می‌رفتیم. . و الان همه‌ش دارم خدا رو شکر می‌کنم که اومدیم اینجا.🤗 . . الان، من کماکان درس حوزه‌م رو ادامه می‌دم و دارم پایان‌نامه سطح سه رو می‌نویسم. . قبلاً موقع امتحانا، مادرم می‌اومدن پیشم، ولی الان دیگه یا می‌ذارم مهد، یا پیش باباشون. حتی یه بار هر سه تا شونو، بردم سر جلسه!😄 . . خداروشکر، مادرشوهرم هم دوساله که از تبریز اومدن قم و گاهی موقع امتحانا یا وقتای دیگه، پیش اونا هم می‌ذارم. البته‌ من کلا روحیه‌م جوری نیست که خیلی کمک بخوام؛ ولی گاهی لازم می‌شه. . به جز حوزه، توی یه مدرسه هم علوم تدریس می کنم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

05 اردیبهشت 1400 14:54:12

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ساله) #قسمت_دوم توی محله‌ای که ما زندگی می‌کردیم همه جور آدمی پیدا می‌شد. اما اکثرشون مثل خودمون بودن. وضعیت مالی‌مون متوسط بود ولی تا چند تا کوچه اینور و اونور فقط ما ماشین داشتیم. (رنو قدیمی که یه زمانی بهش می‌گفتن پی‌کی) که برامون حکم شاسی بلند داشت. و طبیعتاً در مواقع اضطراری نقش آمبولانس رو برای همسایه‌ها بازی می‌کرد.😁 بابام در کمال مهربانی و سخاوت هر موقع از شبانه‌روز بود، می‌رفتن به یاری همسایه‌ها. بعدها متوجه شدم خیلی از بچه‌های محل بعد از امداد رسانی بابا متولد شدن.😊 تا مدت‌ها سه تا بودیم. دو خواهر و یک برادر. (خواهر کوچیکه دیر پا به جمع ما نهاد😁) کم پیش می‌اومد سه تامون، مثل بچه‌ی آدم با هم بازی کنیم و اکثر مواقع دو تامون متحد می‌شدیم علیه اون یکی. اینکه کدوم دو تا متحد بشن، کاملاً بستگی به شرایط داشت.😁 اما بعد از اینکه ریش سیبیل‌های داداشم که از همه بزرگتر بود در اومد، عاقل‌تر شدیم. وقتی یادم میاد که این دعواها و گاها نوازش‌های خشن! بعدها تبدیل به مهر و محبت خواهر برادری شد، زیاد دعواهای بچه‌ها اذیتم نمی‌کنه و می‌گم اونا هم بالاخره عاقل می‌شن. تا جایی که یادم میاد شخص شخیص خودم خیلی خیلی شر و شیطون بودم و مامانم همیشه از دستم عاصی بودن، تا جاییکه شکستگی سرم بر اثر پرتاب سنگ توسط بچه‌های تو کوچه رو از چشم من می‌دیدن و در حین پانسمان با خشم و غضب شماتتم می‌کردن که من می‌دونم زیر سر خودت بوده.😩 بابام در عین مهربانی، جذبه‌ی زیادی داشتن و ما، هم فوق‌العاده زیاد دوستشون داشتیم و هم ازشون حساب می‌بردیم. (هنوزم اینجوریه😂) مامانم کوه صبر و آرامش! از اون دسته افرادی که آدم کنجکاو می‌شه بدونه داد زدن هم بلدن یا نه. پول تو جیبی نداشتیم، اما بابا همون حقوق اندکشون رو می‌ذاشتن تو کشو و می‌گفتن هر وقت احتیاج داشتید بردارید. ماهم که دهه‌ی شصتی و جواهر!😎 به پوله دست نمی‌زدیم. (ناخونک ولی چرا😁) برای امور مذهبی هم روش خاص خودشون رو داشتن. مثلاً اگر شب قبلش نمی‌گفتیم برای نماز صبح بیدارمون کنید، بیدارمون نمی‌کردن. دیگه یاد گرفته بودیم بازه‌ی زمانی می‌دادیم! مثل بسته‌ی شارژ خریدن بود!😂 مثلاً: مامان این هفته تا جمعه صبح هر روز بیدارم کنید. جمعه شب دوباره تمدید می‌کنم.🤦🏻‍♀️ جشن تکلیف برامون گرفتن وقتی که چندان رایج نبود. برای حجابم، یه کم که چادرمون عقب می‌رفت، یک چشم غره‌ی پدرانه نثارمون می‌شد.🤨 آخ از ده تا کتک بدتر بود برامون. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

02 فروردین 1401 15:49:53

3 بازدید

مادران شريف

0

0

. آدم ازدواجی ای بودم🙋🏻‍♀ . معتقد بودم زندگی بعد از #ازدواج خیلی جدی‌تر از زندگی مجردیه. یه جورایی انگار بیشتر با زندگی دست و پنجه نرم می‌کنی. و یه مرحله‌ی مهم رو جلو می‌افتی.📉 . تو مشهد خیلی دعا کرده بودم. (بعدا فهمیدم همسرم هم خدمت حضرت معصومه دعا کرده بودند.🤲🏻 واقعا ما زندگیمونو از این خواهر و برادر داریم.💑) . همسرم دانشجوی دکترای #دانشگاه_امیرکبیر بودن👨🏻‍🔧 و پاره وقت هم کار می‌کردن و اهل کرمانشاه بودن. . منم که اهل لرستان بودم، معرف ما اهل قم؛ و در تبریز با همسرم آشنا شده بودن.😁 . در نهایت ما در تهران به هم معرفی شدیم.😅😂 . خلاصه، همه‌ی ایران زمین، دست در دست هم دادن، تا این وصلت سر بگیره.😂 . با اینکه از شهر، فرهنگ و زبان متفاوت بودیم، ولی حرف دل همو خوب می‌فهمیدیم💗💑 . . آخرین سوالی که جلسه‌ی اول خواستگاری پرسیدم: چندتا بچه👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻 دوست دارید داشته باشید؟!😂 نه اینکه خیلی بچه دوست باشما...! نه...! کتاب #ایران_جوان_بمان رو خونده بودم و در مورد #پیری_جمعیت👵🏻👴🏻 تحقیق کرده بودم. می‌خواستم ببینم چقدر خط فکریمون هم جهته. . تو جلسات #خواستگاری حرف فرصت مطالعاتی رفتن همسرم هم بود. از به اصطلاح خارج رفتن ✈خوشم نمی‌اومد ولی گفتم نهایتش شش ماه یا یک ساله دیگه. . کل خرید عقد یه کفش👠 و حلقه طلا💍برای من و حلقه‌ی نقره برای جناب همسر بود. . برای خرید عروسی👰🏻هم فقط لوازم آرایش رو گرفتم. کفش هم همون کفش عقدم که نو بود.😉 . سعی کردم تو همه چیز ساده باشم. بعضی‌هاشونم اصلا سعی نکردما، کلا خبر نداشتم.🙈 هنوز که هنوزه دقیق نمی‌دونم بله برون، شیرینی‌خورون، حنابندون، جهازبرون و... یعنی چی؟😅 . 🎉🎊هفت ماه بعد عقد هم رفتیم سرخونه زندگی خودمون با یه #جهیزیه‌ی نسبتا ساده ولی #ایرانی 🇮🇷🛋🖥 . . زندگی ما توی خوابگاه متاهلی دانشگاه با درس و تحقیق و #پایان_نامه آقای همسر😱 شروع شد. . با اصرار ما خوابگاه رو قبل از آماده شدن بهمون تحویل دادن (فقط یه اتاقش موکت شده بود و حتی سینک 🚰ظرفشویی هم نداشت) . و آغاز زندگی ما در یک اتاق با حداقل امکانات بود. (هنوز جهیزیه هم نخریده بودیم)😑 . گاهی به شوخی می‌گم وقتی بچه‌هام بزرگ بشن بهشون می‌گم توقع زیادی نداشته باشین، چرا که ما زندگیمونو توی یه اتاق و با دو تا کاسه و بشقاب🍽🥣 شروع کردیم.😜 . پ.ن۱: خانواده‌هامون روی سنت‌ها سختگیر نبودن. از دوتا شهر و فرهنگ متفاوت هم بودیم، در نتیجه خیلی به خودمون سخت نگرفتیم.🤪 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. آدم ازدواجی ای بودم🙋🏻‍♀ . معتقد بودم زندگی بعد از #ازدواج خیلی جدی‌تر از زندگی مجردیه. یه جورایی انگار بیشتر با زندگی دست و پنجه نرم می‌کنی. و یه مرحله‌ی مهم رو جلو می‌افتی.📉 . تو مشهد خیلی دعا کرده بودم. (بعدا فهمیدم همسرم هم خدمت حضرت معصومه دعا کرده بودند.🤲🏻 واقعا ما زندگیمونو از این خواهر و برادر داریم.💑) . همسرم دانشجوی دکترای #دانشگاه_امیرکبیر بودن👨🏻‍🔧 و پاره وقت هم کار می‌کردن و اهل کرمانشاه بودن. . منم که اهل لرستان بودم، معرف ما اهل قم؛ و در تبریز با همسرم آشنا شده بودن.😁 . در نهایت ما در تهران به هم معرفی شدیم.😅😂 . خلاصه، همه‌ی ایران زمین، دست در دست هم دادن، تا این وصلت سر بگیره.😂 . با اینکه از شهر، فرهنگ و زبان متفاوت بودیم، ولی حرف دل همو خوب می‌فهمیدیم💗💑 . . آخرین سوالی که جلسه‌ی اول خواستگاری پرسیدم: چندتا بچه👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻 دوست دارید داشته باشید؟!😂 نه اینکه خیلی بچه دوست باشما...! نه...! کتاب #ایران_جوان_بمان رو خونده بودم و در مورد #پیری_جمعیت👵🏻👴🏻 تحقیق کرده بودم. می‌خواستم ببینم چقدر خط فکریمون هم جهته. . تو جلسات #خواستگاری حرف فرصت مطالعاتی رفتن همسرم هم بود. از به اصطلاح خارج رفتن ✈خوشم نمی‌اومد ولی گفتم نهایتش شش ماه یا یک ساله دیگه. . کل خرید عقد یه کفش👠 و حلقه طلا💍برای من و حلقه‌ی نقره برای جناب همسر بود. . برای خرید عروسی👰🏻هم فقط لوازم آرایش رو گرفتم. کفش هم همون کفش عقدم که نو بود.😉 . سعی کردم تو همه چیز ساده باشم. بعضی‌هاشونم اصلا سعی نکردما، کلا خبر نداشتم.🙈 هنوز که هنوزه دقیق نمی‌دونم بله برون، شیرینی‌خورون، حنابندون، جهازبرون و... یعنی چی؟😅 . 🎉🎊هفت ماه بعد عقد هم رفتیم سرخونه زندگی خودمون با یه #جهیزیه‌ی نسبتا ساده ولی #ایرانی 🇮🇷🛋🖥 . . زندگی ما توی خوابگاه متاهلی دانشگاه با درس و تحقیق و #پایان_نامه آقای همسر😱 شروع شد. . با اصرار ما خوابگاه رو قبل از آماده شدن بهمون تحویل دادن (فقط یه اتاقش موکت شده بود و حتی سینک 🚰ظرفشویی هم نداشت) . و آغاز زندگی ما در یک اتاق با حداقل امکانات بود. (هنوز جهیزیه هم نخریده بودیم)😑 . گاهی به شوخی می‌گم وقتی بچه‌هام بزرگ بشن بهشون می‌گم توقع زیادی نداشته باشین، چرا که ما زندگیمونو توی یه اتاق و با دو تا کاسه و بشقاب🍽🥣 شروع کردیم.😜 . پ.ن۱: خانواده‌هامون روی سنت‌ها سختگیر نبودن. از دوتا شهر و فرهنگ متفاوت هم بودیم، در نتیجه خیلی به خودمون سخت نگرفتیم.🤪 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن