پست های مشابه

madaran_sharif

. بسم الله سلام دوستان عزیز😊 حالتون خوبه؟ . امروز قصد داریم یه مقدار بیشتر درباره اهداف و دغدغه های مادران شریف براتون بگیم. . درباره اینکه ما با چه انگیزه و فکر مشترکی دورهم جمع شدیم و میخوایم به کجا برسیم در آینده😇 . مرامنامه جمعیت مادران شریف ایران زمین رو در بخش هایلایت ها بخونید واگر باهاش موافق بودید و دوست داشتید شما هم عضو این جمعیت باشید، اسمتون رو بهمون بگید 😊 . ان شاءالله بتونیم با کمک همدیگه در آینده کارهای بزرگس انجام بدیم و به هم کمک کنیم برای رسیدن به اهداف مشترکمون.💪💪 . پ.ن : . خیلی مشتاقیم تجربیات و خاطرات شما مامان های عزیز رو بشنویم و ازشون استفاده کنیم. وقتی تعداد تجربیات افراد در شرایط مختلف زیاد بشه، افراد زیادی میتونن ازش استفاده کنن ان شاءالله. لذا از همه شما دعوت میکنیم خاطراتتون رو برای صفحه مادران شریف بنویسید و بفرستید تا با اسم و آیدی خودتون منتشر کنیم. . اگر قصد دارید برامون بنویسید، در یکی از پیام رسان های بله، ایتا و سروش به آیدی زیر پیام بدید تا نکات مربوط به تجربه نگاری رو براتون ارسال کنن. @moh255 . . #مادران_شریف #مرامنامه #تجربه_نگاری #تجربه_شما #عضویت

13 بهمن 1398 17:49:06

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . ما تو یه خونه‌ی ویلایی متوسط که یه حیاط خیلی خیلی بزرگ داره، زندگی می‌کنیم. . یه باغچه داریم که چند تا درخت تنومند داره و یه کم اون ورتر چند نهال پسته. . ۸ تا گاو هم یه گوشه‌ی دیگه‌ی حیاطن☺️ مسئولیت رسیدگی به گاوها با آقا ابوالفضله. البته همیشه یکی هست که کمکش کنه. . یه دستگاه جوجه‌کشی🐣 هم داریم که همسر و پسرم نوبتی به تخم‌های توی اون رسیدگی می‌کنن. وقتی هم که جوجه‌ها بیرون میان، بچه‌های محل، فامیل و گاهی هم غریبه‌ها، اونا رو می‌خرن. . . فاصله‌ی خونه‌مون با منزل پدرم و برادر و خواهرها، در حد یه ربع پیاده‌ست. برای همین خیلی وقت‌ها، بچه‌ها دور هم تو حیاط ما جمع می‌شن و ۱۰ ۱۲ تایی با هم بازی می‌کنن. بچه‌های بزرگتر هم، مراقب کوچیکتران☺ . . بیشتر بچه‌ها به هنر علاقه‌مندن. مثلا پسر من و تمام بچه‌های بزرگتر نقاشی‌های قشنگ می‌کشن، با نمد کاردستی های زیبایی درست می‌کنن، گل توی گلدون می‌کارن و... . . صبح، بعد از نماز، زمان شستن لباس‌هاست که هر ۲ ۳ روز یک‌بار، اتفاق می‌افته. (همه‌ی ما کارایی داریم که لباس‌هامون تند تند کثیف می‌شن😅😉) . لباس‌ها از قبل توی سبدها تفکیک می‌شن. لباس‌های معمولی رو‌ تو اتوماتیک می‌ریزم و لباس‌های حساس و‌ کهنه‌هایی که پاک شدن رو با کهنه‌شور می‌شورم و با اتوماتیک آب می‌کشم. مسئولیت بند کردن، جمع کردن، جداسازی و گذاشتنشون تو کشو هم با خود بچه‌هاست. . روزهایی هم که شستن لباس نداشته باشیم، تا زمانی که بچه‌ها خوابن، مطالعه می‌کنیم و در مورد مسائل روز با هم گپ می‌زنیم. . . اولین بچه‌ای که بیدار می‌شه حلما خانومه و بعد اون یکی‌یکی بیدار می‌شن. . بچه‌ها ریخت و پاشای زیادی دارن، تو غذا خوردن، بازی کردن، حمام و سرویس و... برای همین باید آدم مدام پشت سرشون جمع و جور کنه😜 . دخترهای دوقلوی خواهرم هم که ۱۴ ساله‌ اند، هر روز به نوبت یا با همدیگه، به خونه‌ی ما میان و تو کارای خونه و بچه‌ها و گاهی خیاطی‌های ساده به من کمک می‌کنن. این دو تا واقعا از نعمت‌های بزرگ زندگی منن. (پدرم ۱۵ نوه و پدر شوهرم ۱۶ نوه دارن😍 و دوقلوها، بزرگترین نوه‌های خانواده‌ اند) . . هیچ‌وقت دنبال تجملات نبودیم و خیلی روی وسایل خونه حساسیت نداریم. برای همین بچه‌ها تو خونه آزادن و البته چیز زیادی رو‌ خراب نمی‌کنن☺ . همیشه زیر دستشون زیرانداز می‌ندازیم، با این حال فرش‌های خونه باید سالی یک بار و فرش آشپزخونه، سالی چند بار شسته بشن. . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

26 شهریور 1399 17:32:51

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_پنجم #م_ک (مادر چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) سال ۹۳ وقتی حسن ده ماهه بود، همسرم تصمیم گرفتن درس طلبگی رو شروع کنن و ما اومدیم قم. لطف خدا شامل حالمون شد و همسایه طبقه بالای خواهر بزرگم شدیم. (هر دو هم مستاجر😊) دیگه دنیا گلستون شد.😍 پسر بزرگ خواهرم حدوداً هم‌سن هادیه. بچه‌هام هم‌بازی و حامی پیدا کردن. خواهرم معلمه و سرشلوغ. اما با این وجود کمک حالم بوده و هست. منم درحد توانم بهش کمک می‌کردم. خلاصه انقدر شرایط خوب بود و آب و هوا بهمون ساخته بود که بچه سومم، آقا صادق به فاصله‌ی دوسال از دومی یعنی سال ۹۴ به دنیا اومد.😅 الحمدلله بارداری سختی نداشتم. با توجه به سبک تغذیه و مکمل‌ها مشکل خاص جسمی نداشتم. البته قبل بارداری پیش متخصص طب سنتی رفتم و ایشون در کنار تغذیه‌ی صحیح، به ورزش و خواب زود هنگام و سحرخیزی توصیه جدی کردند. برام جالب بود! چون مامان‌بزرگا همیشه به ما می‌گفتن فقط خوب بخوووور! ورزش حتی در حد پیاده‌روی خیلی خوبه. فقط یه کفش مناسب می‌خواد و یه اراده‌ی محکم.💪🏻 من از در ورودی خونه تا در اتاق عقبی ۲۰ دقیقه پیاده‌روی می‌کردم😁البته که تو هوای آزاد خیلی بهتره. پسر دومم شخصیت آرومی داشت و تو بارداری سوم زیاد اذیت نشدم. بعد دنیا اومدن نوزاد هم بخاطر فاصله سنی کمشون (۲ سال) زیاد متوجه نبود که بخواد حسادت کنه. پسر سومم الحمدلله وزنش خوب بود. همین الانشم تپل‌ ترینشونه. بعضیا می‌گفتن به بچه‌ی دوم ظلم کردی که پشت سر هم آوردی! ولی دومی کلا طبعش اینجوریه. خیلی نمی‌خوره و هنوزم لاغره. علاقه‌ی چندانی به خوردن نداره. دکتر و آزمایش و دارو هم امتحان کردیم، ولی همونه که بود.😄 الحمدلله سالمن، چاق و لاغریشون مهم نیست.👌🏻😁 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

16 تیر 1400 16:49:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . سال ۶۵ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی متولد شدم. اون ایام، مادرم دانشجوی دندانپزشکی بودن. پدرم، هم #دانشجو بودن، هم #شاغل و هم تو #جبهه حضور داشتن. . به خاطر مشغله‌های پدر و مادرم، تقریبا تمام هفت سال قبل از دبستانم رو ‌پیش مادربزرگم می‌موندم. گاهی وقت‌ها شب‌ها هم اونجا می‌خوابیدم! . مادربزرگم #مادر_شهید بودن و خونشون همیشه شلوغ بود. فقط سواد قرآنی داشتن، ولی همیشه جلسه قرآن و وعظ تو خونه‌شون برپا بود. همیشه نمازهاشونو تو مسجد می‌خوندن و ما رو هم با خودشون می‌بردن.😊 کارهایی مثل خیاطی و چهل‌تکه دوزی و درست کردن رب و ترشی و مربا هم، انجام می‌دادن.😋 یادش بخیر که چقدر چیز ازشون یاد گرفتم. همبازی‌های من در اون ایام خاله‌ام و بچه‌های دایی‌ام بودند.😍 . با همه خوشی‌های اون ایام، یک مشکلی وجود داشت❗️ مادربزرگم وسواس شدید داشتند و متاسفانه این موضوع در زندگی مادرم و بعدها خود من تسری پیدا کرد. خدا رحمتشون کنه، این هم بالاخره دست خودشون نبوده. ولی برای یه بچه‌ی کوچیک زیر هفت سال یه همچین فشاری می‌تونه تبعات جبران‌ناپذیری داشته باشه. . من دختری بسیار حساس، #درونگرا، #زودرنج و عاطفی بودم و به خاطر دوری زیاد از مادرم و نداشتن یه خواهر احساس تنهایی زیادی می‌کردم. راستش به همین خاطر بعدها هم خیلی با مادرم احساس نزدیکی نکردیم.😔 . دو سال بعد از من، برادرم به دنیا اومد.😍 در کنار این موضوع، شرایط زندگی کمی پیچیده‌تر شد و پدرم #فوق_لیسانس #دانشگاه_شریف رو نیمه تمام رها کردند و کارشونو جدی‌تر دنبال کردند. هفت ساله بودم که خدا یه داداش دیگه بهم داد.😍 ‌. بالأخره بچه مدرسه‌ای شدم.🤓 مدرسه‌ای که می‌رفتم، با اینکه سطح علمی بالایی نداشت، ولی از نظر فرهنگی خیلی غنی بود. به مناسبت‌های ملی و مذهبی خیلی اهمیت می‌داد و ما تو هر مناسبتی، جشن داشتیم😍، و من هم تو گروه #تواشیح بودم. . مدرسه، هر سال، روی یه رشته‌ی ورزشی خاص تمرکز داشت تا حتما بچه‌ها اونو یاد بگیرن. یادمه تو مدرسه سبزی‌کاری داشتیم و زنگ نمازمون خیلی باشکوه بود. همه اینا باعث شد، خاطرات خوبی از دوران دبستانم در ذهنم بمونه. سال سوم رو به اصرار خانواده، #جهشی خوندم. چیزی که در اون زمان‌ها رایج بود! اما برای من خوشایند نبود و باعث شد از دوستام جدا بشم و سال چهارم، مثل یک کلاس اولی دوباره دنبال دوست صمیمی باشم! . دوران راهنمایی خیلی احساس تنهایی می‌کردم. بیشتر وقتم رو روی درس میذاشتم. کم کم درسم خوب شد و شاگرد اول مدرسه شدم.🤓 . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

14 آبان 1399 16:24:09

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان رضا ۷ساله، طاها ۶ساله، محمد ۳ساله، زهرا ۶ماهه) اون روزا که با دوستم واسه خودمون کسب و کاری راه انداخته بودیم، همه‌ش تو فکر این بودم که بچه‌هام بزرگ بشن بیوفتن دنبال کارآفرینی و تولید و ان‌شاءالله بلند همت باشن.😍 وقت‌هایی که تو خونه جلوشون کار می‌کردم، یا حتی ازشون کمک می‌گرفتم، یا اون زمان‌هایی که دست رضا و طاها رو می‌گرفتم محمد به بغل با بسته‌های عروسک‌سازی پارک و مسجد و نمایشگاه می‌رفتیم. درآمدش در برابر زحمتش خیلی ناچیز بود اما اون زحمات، اگه فقط همینو جا انداخته باشه که 'کار، خیلی ارزشمنده' کافی و عالیه.👌🏻 حالا هم بچه‌ها گه‌گاهی چیزی تولید می‌کنن و به قصد فروشش فیلم و عکس تهیه می‌کنن و می‌فروشن. (فعلا تو گروه‌های خانوادگی😉) تو اینترنت می‌گردیم و باتوجه به توانایی‌هایشون انتخاب می‌کنیم. بعد لوازم مورد نیاز رو می‌نويسن. بعد از خرید، با توجه به زحمت و زمانی که می‌ذارن، قیمت فروش رو با هم برآورد می‌کنیم! البته فعلا توانایی‌هاشون در حد کارهای حرفه‌ای نیست اما قصدم اینه که تا کوچیکن کارهای مختلفی رو تجربه کنن. هم اعتماد به نفسشون بالا بره👌🏻 هم خودشونو بیشتر بشناسن. بزرگتر که شدن ببینن چه راهی انتظارشونو می‌کشه و با جهت باد حرکت نکنن.😁 با پولش هم اول صدقه می‌دن حتی خیلی کم.😉 و بعد چیزایی که "دل هوس کرد" رو می‌خرن و چون زحمت زیادی کشیدن گاهی باهم صحبت می‌کنیم و از اون خواسته، برای خواسته‌های بزرگتر چشم‌پوشی می‌کنن. گاهی هم این کارو نمی‌کنن! که هیچ اشکالی هم نداره. بادکنک می‌ترکونن و بزرگ می‌شن. البته هنوز خیلی سخته براشون😁 مثلاً پول بادکنک هلیومی به اندازه‌ی کار دو روز‌ِ رضا می‌شه! بعد قراره این رو رها کنه بره بالا تو ابرا.😃 از نظر من خیلی احمقانه‌ست.😒 ولی گذاشتم خودش تصمیم بگیره... هر چند در نهایت پدر وارد میدان تصمیم گیری می‌شه.😂 و ناگهان رضا تصمیم می‌گیره پولشو جمع کنه برای کوادکوپتر تا بره بالا.👌🏻 #روزنوشت_مادری #تربیت_اقتصادی #مادران_شریف_ایران_زمین

01 آذر 1400 17:33:03

49 بازدید

madaran_sharif

. سالی یک بار دفترچه حوزه رو پر می‌کردم و می‌فرستادم. (حوزه‌ای که می‌رفتم، با اینکه باید جای منو نگه می‌داشت، ولی گفتن برای چی جات خالی بمونه؟ مرخصیت رو بگذرون و هر وقت خواستی برگردی، دوباره دفترچه‌ رو بفرست.😐 و من دو سال دفترچه رو پر کردم، ولی قبول نشدم.) . یه مدت کمردرد داشتم. ماموریت‌های زیاد همسر و دست تنها بودن باعث شده بود دیسک بگیرم. با این حال، وقتی می‌دونی همسرت هدف بزرگی رو دنبال می‌کنه و تو هم در اون شریکی، همه‌ی اینها رو به جون می‌خری که یاریش کنی.💑 . دخترم ۱۴ ماهه بود. حس عجیبی داشتم. معده‌ام سنگین بود. می‌افتادم یه گوشه و نمی‌تونستم تکون بخورم.🤒 . همون روزا پسرم رو بردم دندون‌پزشکی. وقتی می‌خواستن عکس دندون بگیرن ، یه حسی بهم گفت تو پیش بچه نباش👼🏻 با اینکه مطمئن بودم باردار نیستم.🤷🏻‍♀ . ولی حسم درست می‌گفت. . همکارهای همسرم با اینکه چند سال از ایشون بزرگتر بودن- یا مجرد بودن یا اگه متاهل بودن، بچه نداشتن یا نهایتا یه بچه داشتن. در این فضا، همسر من داشت صاحب فرزند سوم می‌شد و همکاراش، حسابی دستش می‌انداختن. . شرایط جسمیم بد بود و دکترها احتمال سقط می‌دادن. با تمام وجود دعا می‌کردیم فرزند عزیزمون سالم و صالح بیاد تو بغلمون.🤲🏻 از اونجا که اگه خداوند برچیزی اراده کنه هیچ چیزی تو دنیا نمی‌تونه جلوش رو بگیره، بچه‌ی ما هم موند😇 و بالاخره به دنیا اومد.🤗 . . روزهای اول ۳ فرزندی این شکلی بود: سه تا بچه‌ی نق نقو، پدری که معمولا نیست و مادری برق گرفته.🤯🙇🏻‍♀ . سعی کردم خیلی زود خودم رو جمع و جور کنم. اول خودمو کوک کردم: توسل🤲🏻 تقویت و انرژی‌زایی🍵🍲 و تنظیم خواب🛌 . اوضاع خیلی بهتر شد.👌🏻 و تازه جذابیت‌های بچه‌ها شروع شد.😍 . مثلا یهو می‌بینی بچه‌ی اول چه عاقل شده.😃 یا اینکه چقدر بچه‌ها در کنار هم خوشن حتی وقتی مامان نمی‌تونه تک تک بهشون توجه کنه.😁 . . زندگی داشت می‌گذشت. یه روزهایی بود صبحم اینجوری آغاز می‌شد: مامان بیا منو بشور (پسر) ماما جیششش (دختر) پوشک نیازمند تعویض (پسر کوچیکه) . طول روزم هم به بازی کردن و ریخت و پاش‌ها می‌گذشت. . خیلی راضی‌کننده نبود.😕 باید به روحیه‌ی خودم هم می‌رسیدم تا مادر پرنشاطتری باشم. . به عنوان تفریح، اینکه بچه‌ها رو بذاری بری یه دوری بزنی🌳 یا در طول روز وقت بذاری و یه دمنوش🍵 بخوری، خوب بود؛ . ولی من نیاز به شارژ اساسی هم داشتم.🔌🔋 دوست داشتم بتونم مطالعه کنم.📖 . گاهی حال آدم با مطالعه آزاد کتاب خوب می‌شه.😌 گاهیم شرایطش پیش میاد و درس می‌خونی.📒 . #م_ح #تجربیات_تخصصی #قسمت_پنجم #مادران_شریف_ایران_زمین

14 تیر 1399 16:29:02

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله،۴ساله و ۶ماهه) . با یکی از مربی‌های مهد حوزه قرار گذاشتم که دو روز تو هفته بیان خونه‌ی ما و بچه رو نگه دارن که من برم کلاس و سریع بر گردم.🏃🏻‍♀️ ترم اول رو این‌جوری گذروندم. . دو تا از استادام هم قبول کردن که فقط ۶۰ درصد کلاس‌ها رو شرکت کنم. به شرطی که نمره‌م بالاتر از یه حدی (مثلا ۱۸) بشه. برای من که از یه رشته‌ی فنی می‌رفتم اقتصاد، آوردن این نمره، حتی با بچه، کار سنگینی نبود.😉 . تو این مدت با بچه‌های خوابگاهی دوست شدم و هیئت‌های اونجا رو می‌رفتم. همونجا یه دوست خیلی صمیمی پیدا کردم که از ترم بعد، کاملا رفاقتی بچه رو تو ساعتای کلاسم نگه می‌داشت.😍 . محیط خوابگاه هم خیلی خوب بود و واقعا جزء برکات زندگی‌مون بود. با اینکه خونه‌هاش خیلی کوچیک بودن، ولی یه حیاط امن داشت با کلی بچه، که می‌شد هر روز بدون نگرانی بچه رو برد بیرون بازی کنه... پارک هم سرکوچه بود. . . درسای ارشدم خیلی سنگین نبود و ما تصمیم گرفتیم یه کلاس قرآنی توی خوابگاه راه بندازیم.👌🏻 من و یکی از دوستان، تفسیر قرآن می‌خوندیم و برای خانومای خوابگاه نوبتی درمورد اون چیزایی که تو کتابا می‌خوندیم، از تربیت بچه و... صحبت می‌کردیم. . یه دوره‌ای هم سعی کردیم هیئت و نمازخونه‌ی اونجا رو یه کم پرشورتر کنیم. به خاطر کارایی که توی دبیرستان می‌کردیم، کار فرهنگی رو یاد گرفته بودیم و حالا تو دانشگاه و جاهایی که فضا مناسب بود استفاده می‌کردیم.🌹 . در کنار دانشگاه، کماکان حوزه دانشجویی رو هم می‌رفتم. یه مدت هم یکی از اساتید حوزه شریف، رو آوردیم خوابگاه که اونجا جلسات تربیت فرزند برگزار کنن. . در کنار این‌ها همسرم خیلی جدی کار خیریه رو دنبال می‌کردن و من هم تا جایی که فرصت بود باهاشون همراه می‌شدم. مثلا با فرزندم اردوی جهادی می‌رفتم و اونجا با سایر مامان‌ها شیفتی کلاس برگزار می‌کردیم.😅 . دو سال گذشت و ما باید از اون خوابگاه می‌رفتیم. با پس انداز و سرمایه‌ای که خودمون داشتیم و کمک خانواده‌هامون، تونستیم یه خونه اجاره کنیم که واقعا رزق الهی بود...🤲🏻 . به لطف خدا، خونه‌ای جور شد با متراژ بزرگ و نزدیک به پارک و مسجد و محل کار همسر، و طبقه‌ی همکف، تقریبا همون چیزی که می‌خواستیم، و الان ۵ ساله که همون جاییم. . واقعا معتقدم یه علت این رزق‌ها و برکات، به خاطر شغل همسرمه که مشغول کارهای فرهنگی و خیریه‌ای و جهادین و دعای ولی نعمتان پشت سرشون، و البته وجود فرزندانم، که این برکت رو مضاعف کرده. . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله،۴ساله و ۶ماهه) . با یکی از مربی‌های مهد حوزه قرار گذاشتم که دو روز تو هفته بیان خونه‌ی ما و بچه رو نگه دارن که من برم کلاس و سریع بر گردم.🏃🏻‍♀️ ترم اول رو این‌جوری گذروندم. . دو تا از استادام هم قبول کردن که فقط ۶۰ درصد کلاس‌ها رو شرکت کنم. به شرطی که نمره‌م بالاتر از یه حدی (مثلا ۱۸) بشه. برای من که از یه رشته‌ی فنی می‌رفتم اقتصاد، آوردن این نمره، حتی با بچه، کار سنگینی نبود.😉 . تو این مدت با بچه‌های خوابگاهی دوست شدم و هیئت‌های اونجا رو می‌رفتم. همونجا یه دوست خیلی صمیمی پیدا کردم که از ترم بعد، کاملا رفاقتی بچه رو تو ساعتای کلاسم نگه می‌داشت.😍 . محیط خوابگاه هم خیلی خوب بود و واقعا جزء برکات زندگی‌مون بود. با اینکه خونه‌هاش خیلی کوچیک بودن، ولی یه حیاط امن داشت با کلی بچه، که می‌شد هر روز بدون نگرانی بچه رو برد بیرون بازی کنه... پارک هم سرکوچه بود. . . درسای ارشدم خیلی سنگین نبود و ما تصمیم گرفتیم یه کلاس قرآنی توی خوابگاه راه بندازیم.👌🏻 من و یکی از دوستان، تفسیر قرآن می‌خوندیم و برای خانومای خوابگاه نوبتی درمورد اون چیزایی که تو کتابا می‌خوندیم، از تربیت بچه و... صحبت می‌کردیم. . یه دوره‌ای هم سعی کردیم هیئت و نمازخونه‌ی اونجا رو یه کم پرشورتر کنیم. به خاطر کارایی که توی دبیرستان می‌کردیم، کار فرهنگی رو یاد گرفته بودیم و حالا تو دانشگاه و جاهایی که فضا مناسب بود استفاده می‌کردیم.🌹 . در کنار دانشگاه، کماکان حوزه دانشجویی رو هم می‌رفتم. یه مدت هم یکی از اساتید حوزه شریف، رو آوردیم خوابگاه که اونجا جلسات تربیت فرزند برگزار کنن. . در کنار این‌ها همسرم خیلی جدی کار خیریه رو دنبال می‌کردن و من هم تا جایی که فرصت بود باهاشون همراه می‌شدم. مثلا با فرزندم اردوی جهادی می‌رفتم و اونجا با سایر مامان‌ها شیفتی کلاس برگزار می‌کردیم.😅 . دو سال گذشت و ما باید از اون خوابگاه می‌رفتیم. با پس انداز و سرمایه‌ای که خودمون داشتیم و کمک خانواده‌هامون، تونستیم یه خونه اجاره کنیم که واقعا رزق الهی بود...🤲🏻 . به لطف خدا، خونه‌ای جور شد با متراژ بزرگ و نزدیک به پارک و مسجد و محل کار همسر، و طبقه‌ی همکف، تقریبا همون چیزی که می‌خواستیم، و الان ۵ ساله که همون جاییم. . واقعا معتقدم یه علت این رزق‌ها و برکات، به خاطر شغل همسرمه که مشغول کارهای فرهنگی و خیریه‌ای و جهادین و دعای ولی نعمتان پشت سرشون، و البته وجود فرزندانم، که این برکت رو مضاعف کرده. . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن