پست های مشابه
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶ساله، #طاها ۴/۵ساله، #محمد ۲ساله) . ✳️عبد باید برنامهی عبادی داشته باشه👌🏻 اما من که نمیدونستم برنامهی عبادی لازمه #ادب_بندگیم و با شرایط من(🧒🏻👦🏻👶🏻) چیه؟ . تو همون جعبه هه دنبال دکمه و نگین و... بودم که خداجونم یک تسبیح پر از مهرههای قیمتی نشونم داد🤩 و اون جعبه رو گذاشتم کنار! . هر کدوم از این مهرهها رو که برداریم بقیه مهرهها باهاش میان بالا😇 چون به یه نخ تسبیح بند شدند❗️مهرههای این تسبیح، انواع فضایل و عباداته، نخ تسبیح هم ایمانه👌🏻 پس باید دستی به سر و روی ایمانم میکشیدم تا بقیه فضایل باهاش بیان تو وجودم😍 . هدیهای از جانب یه دوست این رو به من فهماند و شروع کردم: 💡کتاب #پله_پله_تا_ملاقات_خدا برای کنار گذاشتن رذایل اخلاقی و تقویت ایمان به خدا👌🏻 این کتاب، با زبان ساده و استفاده از آیات و روایات، عوامل نقصان در ایمان به خدا رو تشریح میکنه مثلا: غفلت، ناامیدی، حسد، بخل، ریا، پرخوری، تکبر، خشم و... درمان معنوی و عملی هم میده🤩 اونم طبق توصیهی ائمه هدی(ع) و علمای بزرگ👌🏻 روزی سه الی چهار صفحه! و نه بیشتر❌ . کتاب #نگاهی_به_رابطه_عبد_و_مولا از حجتالاسلام علیرضا #پناهیان هم نگرش عمیق و جدیدی بهم داد و انگیزهی تقویت ایمانم رو بیشتر کرد. البته اونم پاره پوره شد تا تموم بشه ولی کوتاه و شیوا و شیرینه😍 . همهی اینا کمکم کردن به استقبال #رنج_خوب برم و بیخودی خودمو درگیر #رنج_بد نکنم.☺️ . بندگی در همهی ابعاد زندگیم باید نمود داشته باشه👌🏻 ✳️میدونستم همسری و مادری بستر فوقالعاده ای برای ظهور #ادب_بندگیه😍 همچنین خدمت، محبت و احترام به والدین👵🏻👴🏻 . اما دو نکته: 1⃣ این حقیقت همیشه و هر لحظه یادم نبود❗️ از کجا فهمیدم؟ توقعاتم! اعتراضاتم! دلشورههام! غصههام! مثل وقتایی که همزمان یکی برای شیر منتظرمه👶🏻 اونیکی برای دستشویی🧒🏻 دیگری برای پاسخ سوال🤔 و غذا هم برای ته نگرفتن😐 ✅سعی کردم دائم به خودم یادآور بشم که «دارم بندگی میکنم»، خوب و مؤدبانه هم بندگی کنم، لبخند بزنم و شکر نعماتش کنم😍 . 2⃣ این توجه رو باید همراه میکردم با #اصلاح_زیرساختها! مثلا اصلاح #سبک_تغذیه مطابق طبع و استفاده از تکنیکهای مدون #سبک_مادری و همسری، نمیشه که هی کاکائو بدم بچهها بعد از در و دیوار برن بالا بریزن بشکنن و من لبخند بزنم بگم دارم مؤدبانه بندگی میکنم☺️ . 👇🏻ادامه در قسمت نظرات👇🏻 . . پیشنهادات در پست بعد😊 . . #روزنوشت_های_مادری #قسمت_سوم #مادران_شریف_ایران_زمین #رابطه_عبد_و_مولا #ادب_بندگی
22 مرداد 1399 16:53:46
0 بازدید
madaran_sharif
. #ا_زمانیان (مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه) ❌هشدار: قسمتهای بعدی این تجربه شرح مصائب زینب گونهی مادری صبور است. درصورت داشتن سابقهی افسردگی یا هرگونه ناراحتی روحی، از مطالعهی آن اجتناب کنید.❌ #قسمت_اول متولد ۶۶ هستم. فرزند اول خانواده بودم و بعد از من سه برادر دیگه. تک دختر و کمی هم ناز نازی و عزیز دردونهی بابام (پدرم علاقهی خاصی به دختر داشتن) فکر کنم به خاطر اینه که توی فامیلمون دختر کم داریم و اکثرا تک دخترن. سال ۸۵ توی سن ۱۹ سالگی با یک جوان مومن ازدواج کردم. اون زمان دانشجوی مدیریت بودم و همسرم هم ۲۰ سالشون بود. ایشون هنوز کاری نداشتن و مورد تعجب همه شده بود که چرا با وجود خواستگارهای زیاد، من باهاشون ازدواج کردم. اما برای ما که ایمان مهمتر بود، به خاطر ایمان زیادشون قبول کردیم. (اینو بگم که بعدها خدا هم کارشون رو درست کرد، هم ازبرکت بچهها صاحب خونه و ماشین شدیم) در شهرستان زندگی خوبی رو شروع کردیم و سال ۸۷ اولین فرزندم محمدمهدی به دنیا اومد و زندگی ما رو شیرینتر کرد. پسرم ۳ سالهش بود که تصمیم گرفتیم براش آبجی یا داداش بیاریم. باردارشدم و وقتی پسرم ۳ سال و ۹ ماه داشت محمدصادق به دنیا اومد... و باز محمدصادق عزیزم ۹ ماه بیشتر نداشت که دوباره فهمیدم باردارم. اینبار خدا دختری به ما داد که اسمش رو زینب گذاشتیم. رسیدگی به سه تا بچه مخصوصاً دو تا پشت سر هم که حکم دوقلو رو داشتن خیلی سخت بود برام... یادم میاد که وقتی سومی رو باردار بودم، همه بهم یه جورایی نیش و کنایه میزدن. حتی مادرم هم خیلی ناراحت بودن و میگفتن من غصهی تو رو میخورم. همسرم اما همیشه برام قوت قلب بود😍 و میگفت خانم کمکت میکنم. نگران نباش خداوند حتما تواناییش رو در تو دیده که بهت بچه میده.😌 زینب ۲ سال و ۹ ماه داشت که برای بار چهارم باردارشدم، چند ماهی بارداریم رو از بقیه به خصوص مادرم پنهان کردم. خداروشکر چون ویار نداشتم، کسی هم تا شکمم بزرگ نمیشد متوجه نمیشد باردارم. بارداریها و زایمان خوب نعمتی بود که خدا به من داده بود. البته درد زایمان سختی خودش رو داشت ولی همه میگفتن خوشزایی چقدر... فقط در بعضی موارد سر زایمان خونریزی داشتم که با دارو برطرف میشد. ماه پنجم بارداری کمکم مادرم از بارداریم مطلع شد و اینبار باهام دعوا کرد که بسه خودت رو از بین بردی دختر.😑 خوب چه میشه کرد مادره دیگه و نگران دخترش. و بالاخره خداوند به ما پسری به نام علی داد... #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
31 فروردین 1401 18:03:55
3 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_چهارم #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹، ۶ و ۳ ساله) . بعد از اومدن پسرم، روابط من و همسرم بهتر از قبل شد.😍 وقتی تنها بودیم، به خاطر روحیاتمون، روابطمون رسمیتر بود. ولی بعد که پسرم اومد با شیرینکاریهاش باعث خنده و شادی شد. روابطمون رو گرمتر کرد و زندگیمون رو از روزمرگی درآورد.😄 . از طرفی روابطم با خانواده همسرم هم بهتر از قبل شد. چون دیگه درک میکردم یه مادر چقدر برای بچهش زحمت کشیده و براش دلسوزی داره، راحتتر میتونستم کنار بیام و حساسیتهام کمتر شد. البته قطعا گذشت زمان و کسب تجربه توی روابط هم مؤثر بود.👌🏻 . پسرم بزرگ شده بود و از شیر و پوشک گرفته بودمش. اون موقع فعالیت کاری یا درسی خاصی هم نداشتم، چون به خودم مدتی استراحت داده بودم. . پسرم دو سال و نیمهش بود که باردار شدم. دوست داشتم اختلاف سنیشون کم باشه تا بیشتر همبازی بشن.👦🏻👶🏻 بارداری دومم خیلی سختتر از اولی بود. ویار شدیدی داشتم و چهار ماه اولش، وزنم کم میشد.😢 . پسر دومم فروردین ۹۴ به دنیا اومد. به فاصلهی ۳ سال و ۳ ماه از پسر اولم. عمل سزارینم خدا رو شکر راحتتر از قبلی بود. هر چند بعدش دوباره مشکل عفونت بخیهها و خوب شیر نخوردن پسرم رو داشتم.🤦🏻♀ این دفعه چون تجربهم بیشتر بود و یه بار همه این مراحل و مشکلات رو پشت سر گذاشته بودم، خونسردی و اعتماد به نفسم بیشتر بود و شرایط رو بهتر مدیریت میکردم.💪🏻 . قبل از به دنیا اومدنش برای پسر اولم قصه میگفتم و بهش گفته بودم که داداشت توی راهه و داره میاد. وقتی به دنیا اومد خیلی ذوق داشت و کنجکاو بود. منم سعی میکردم حساسش نکنم و سخت نگیرم. همسرم هم سعی میکردن بیشتر بهش توجه کنن و باهاش بازی کنن. البته به هرحال شیطنتهای بچگانهش بود 🤪 و میدونستم نوازشهای محکم و ور رفتنش با نوزاد طبیعیه و همهی بچههای اول، همین دوران کشف نوزاد رو دارن. خداروشکر حسادت و حساسیت خاصی نداشت و بعد از چند ماه روابطشون عادی و مسالمتآمیز شد. . پسر دومم هفت ماهه بود که پدر عزیزم به رحمت خدا رفتند.😞 خیلی ناراحت بودم و چند ماهی زمان برد تا بتونم به خودم مسلط بشم و به زندگی عادی برگردم. . بعدش دیگه دنبال کار مرتبط با رشتهم میگشتم. چند جایی هم برای مصاحبه رفتم ولی همهی کارها تماموقت بود و من هم دوست نداشتم بچهها رو هر روز از صبح تا عصر مهد بذارم. برای همین منصرف شدم. . تا اینکه با یه مجموعهی پژوهشی آشنا شدم که کارش پارهوقت بود و میتونستم اکثرش رو توی خونه انجام بدم.🤩 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
23 دی 1399 16:32:02
0 بازدید
madaran_sharif
. از اونجایی که پسر👦🏻 جون، عاشق بیرون رفتنه، یکی از معضلات ما، وقتیه که بابایی میره سر کار💼 . گاهی بابا قبل بیدار شدن محمد میره، که اون روزا خوب و ایدهآله☺️ اما خیلی وقتا بیدار میشه و باید یه جوری بگذرونیم😕 . یه بار، وقتی که داشتیم با همدیگه صبحونه🍞🍳 میخوردیم، تلویزیون📺 رو روشن کرده بودیم و دسته جمعی کارتون🐑🦄 میدیدیم. وسطش دیدیم محمد خیلی حواسش پرت کارتونه😺 همسرم یواشکی وسایلشو برداشت و رفت.💼 هرچند که باز از صدای در، متوجه شد، ولی بازم به احترام کارتون، با یه خداحافظی شیرین اجازه داد بابا بره.😄 . البته خیلی وقتا اینجور نیست و معمولا یه گریهای اول صبح داریم.😭 فکر کنم همسایه از گریه محمد میفهمه، باباش کی میره سر کار.😥 . خیلی وقتا بابا برمیگرده، و محمد رو میبره یه دور تو پارک🌳 میگردونه و میذاره خونه و بعد میره. و البته محمد معمولا قانع نمیشه😫 و گاهی خودم هم برای اینکه آروم بشه میگم بیا دوباره بریم پارک🌳🌲 و بعد صبحونه، تو داغی آفتاب☀، میریم که پارک رو، وجب کنیم. . نیم ساعت بعد: - خوب مامانی برگردیم؟ +نععع🥴 . بیست دقیقهای تاب بازی میکنیم و آخر سر با یه ترفندی، مثل اینکه بریم بستنی🍨، یا سیب🍏 بخریم، برمیگردیم. . یه بار تو همین پارک رفتنا، یه پسر ۹ ساله👦🏻 هم بود و هم بازی محمد شد😃 و من نشستم رو نیمکت😎، زیر سایه درخت🌳، و فقط تماشا کردم😊 . با خودم فکر میکردم چه خوب میشد اگه هر روز همچین کسی بود😍 میتونستم محمد و بسپرم دستش، و خودم بشینم اونجا و کتاب بخونم🤗 . البته گاهی هم، این عشق به بیرون رفتن، نجات جان ما هم میشه، وقتایی که محمد خوااابه و هیییچ تلاشی بیدارش نمیکنه، از جمله طلایی «بریم بیرون؟»😃 استفاده میکنیم و در کمتر از یه دقیقه 😜 (البته فقط وقتایی اینو میگیم که واقعا بعدش میخوایم بریم بیرون. مثلا از ترهبار یه کیلو گوجه بخریم بیایم😎) . . پ.ن: واقعا زندگی تو آپارتمانهای کوچیک، حوصلهی بچهها رو سر میبره.😒 . یادش بخیر وقتی که رفته بودیم شهرستان منزل پدری🙂، ابدا همچین معضل بیرون رفتنی نداشتیم. چون یه حیاط بزززززرگ داشتن با درخت🌳 و باغچه🌱 و شیر آب💧 و شلنگ💦، که محمد وقتی میرفت دیگه عین خیالش نبود کی میره و کی میاد.😁 . و البته خونه هم اونقد بزرگ بود و پرجمعیت، که فهمیده نمیشد کی الان کجاست و کجا میره.😉 . . واقعا که از خوشبختی هر آدمی، داشتن یه خونهی بزرگه. ولی فعلا که باید یه جوری با پارک و اینا، برا پسری جبران کنیم.😅 انشالله که اونم روزیمون بشه😊🤲🏻 . . #ه_محمدی #روزنوشت #مادران_شریف_ایران_زمین
23 تیر 1399 17:54:33
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_وصالی #قسمت_دوم . همسرم یه مرد فوقالعاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼 . با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هرکس که ما رو با هم میدید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس میکرد.😅 دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود. همسرم هم دانشجو بودن🎓 هر دو توی تهران و خوابگاهی. یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓 . دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان میاومدیم، و دوباره برمیگشتیم و کار و درس... . همسرم غرق کار و مطالعه، و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنتهای_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂 . سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم. تو #جهیزیه، سادهترین چیزها رو خریدیم. تموم وسایل برقی ایرانی بود. تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمیشه.😆 حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏 . همسرم چون خیلی درسخونتر بود، و صد البته واحدهای کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭 . سه شنبهها ک میاومدم همدان، برام بهترین روزها بود، و جمعهها با اشک و گریه سوار اتوبوس میشدم. . با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃 پروژههای دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سختگیرانه. با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقلترین عضو اکیپ اخراجیها😆 بود، #پایاننامه_برتر شدیم.☺️ . درسها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭 البته به مدت دو ماه. من میرفتم خونهی مادرم و باهاشون زندگی میکردم، تا چهارشنبهها همسرم بیاد. . فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅 . بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛ و زندگی در شهر قم شروع شد.😊 همراه با غربت و دوری از خانواده،😔 اما شیرین و دو نفره.😍 . بعد از کلاسهای همسرم، هر دو سوار پراید خوشرکابمون، بستنیفروشیهای قم رو کشف میکردیم😋🍦 . بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگتر شد.😍 همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇 همزمان، برای #آزمون_ارشد هم درس میخوندم.😀 شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشتهی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩 بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شبها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد. . بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
21 بهمن 1398 16:20:40
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_هفتم پس از سه ترم #مرخصی_تحصیلی، مجدد وارد #دانشگاه شدم! با مبلغی ترس و مشتی شک بابت باد خوردن پشت🙃 و #اولویت رسیدگی به همسر، نوپا و نوزاد.👶🏻👦🏻🧔🏻 . خب واحدها رو طوری باید بردارم که فقط تا ظهر دانشگاه باشم... واحدها بالا، پایین، کم، زیاد، چپ، راست...🤔 هرکار کردم نشد که نشد😑 بذار ببینم چطور شد؟!🤔 دو روز از صبح تا عصر باید برم.😕 کلاس سر صبح و دانشگاه بدون مهد.😒 طاها ۴ ماههست و فقط #شیر_مادر میخوره.😢 اینهمه وقت، دوتا بچه کوچیک، رو دست مامان بزرگ؟؟😳 غیرقابل قبوله😑 . و اما! یکی از #مادران_شریف،😌 به صورت خودجوش، تعدادی از مادران بالقوهی (!) شریفی رو برای نگهداری از طاها در #مسجد_دانشگاه، بسیج کرد.👌😍 دوستان نوبتی در اوقات خالی از طاهای نازنینم مراقبت میکردن تا من بتونم بین کلاسهام بهش شیر بدم.❤️ رضا هم پیش مامان گلم میذاشتم.👵🏻 خدا از همهشون به ویژه از مادرم😚 قبول کنه.🤲🏻 . با توکل برخدا شروع کردم... وقتی برمیگشتم بدون معطلی رضا رو از مامانی میگرفتم. کارهای خونه و نیاز بچهها زیاد بود، بیداری و خوابشون الاکلنگی بود! بازیهای مورد نیازشون متفاوت! نیاز به #نظارت در اوج! دو هفته درماه همسرم نبود و خرید و...هم کم و بیش با خودم بود... گاهی بیحوصله و بیرمق میشدم.😢😩 دوست نداشتم کسی به خاطر من و تصمیماتم، اذیت بشه! درنتیجه از کسی درخواست یاری نمیکردم... البته چون #خدا بود،💪🏻 و #تصمیم و #هدف خودم بود، نق و نوق نمیکردم. "آمده ام که #رشد کنم نه اینکه دچار #رفاه_طلبی و #روزمرگی بشم" #بین_الطلوعین رو سعی میکردم بیدار باشم و درس بخونم... خونه کوچیک بود و یه اتاق داشت با پنجرهی مشرف به پذیرایی... نمیشد لامپ روشن کرد و راحت درس خوند...🤔 پس نسخه الکترونیکی کتابها رو میخوندم و رو تمرینها فکر میکردم تا در روشنایی بنویسم...برنامهی خوبی بود! چون میشد حین شیر دادن و آروم کردن نوزاد هم انجامش داد.😁 . تو مترو، بین کلاسها، وقت ناهار، حین آشپزی، لابهلای کارهای خونه، درکنار بچهها تو حیاط وقتی بازی میکردن و... خلاصه از هر فرصت اندکی استفاده میکردم تا به درس و پروژهها برسم (واقعا فهمیدم وقت مرده زیاده! تو زندگی همه! حتی با این شرایط هم میتونه وجود داشته باشه!) البته #وقت_اختصاصی بچهها خط قرمز بود!👼🏻👦🏻 ولو خیلی کم😞 و خدا چقددددر برکت میداد به وقتم!!😍 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #تجربیات_تخصصی #قسمت_هفتم #فرهنگ_مقاومت #مادران_شریف
23 دی 1398 16:40:18
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵) #قسمت_هفتم باید بگم من از اون مامانایی نیستم که مدام دستمال به دستم باشه یا از بالا تا پایین بشورم و بسابم. چون اینطوری باید هرروز کلی وقت بذارم. همین که آشپزخونه تمیز باشه کافیه! بقیهش خدا بزرگه.😅 فقط هفتهای یه بار. اصلاً یه مقدار نامرتب بودن جزئی از زندگی بچهداریه! 😂 تلاش میکنم تا جایی که ممکنه خود بچهها کارهاشون رو انجام بدن. لباسهاشون رو اتو کنن، اتاقشون رو جمع کنن و توی کارهای اشتراکی خونه همکاری کنن. اینطوری هر وقت اراده کنیم و خبردار بزنیم، خونه سریع مرتب میشه.👌🏻 قبلاً خیلی روی تمیزی حساس بودم! ولی به مرور خدا بهم سعه صدر داد تا به جاش برای درس و کار وقت بذارم. غذاها رو معمولاً ساده و تازه درست میکنم. معتقدم غذا تخممرغ باشه، ولی تازه باشه! غذای تازه یه عطر دیگهای داره.😋 روزهایی هم که بیرون میرم، از صبح غذا رو بار میذارم و هر جا باشم رأس ساعت ناهار میام خونه.😉 تا الان هیچ وقت از نیروی کمکی، برای کار خونه یا نگهداری بچهها استفاده نکردم. با اینکه خیلیها بهم پیشنهاد دادن. آخه یه نفر الان بیاد کمکم و خونه رو جمع کنه، دوساعت بعد دوباره همون شکلیه! خب چه کاریه؟!😅 هر وقت هم سرکار رفتم بچهی کوچیکم رو با خودم بردم. چه مدرسه و چه مهد. خداروشکر به مشکلی نخوردم.😊 خصوصاً من که کارم تربیتیه، دوست ندارم اولویت رو به بچههای دیگه بدم وقتی میتونم با هم جمع کنم. اینطوری بچهها حس میکنن همیشه برام مهم بودن.💛 در کنارش یاد میگیرن همیشه نباید فقط به فکر کارهای مورد علاقه شخص خودمون باشیم. گاهی باید برای اولویت بالاتر و برای کمک به رشد دیگران، از دلخواه خودمون دست بکشیم.😊 زندگی ما با چهار فرزند زندگی شیرینیه.😍 ولی خب دربارهی تعداد بچهها گوشه و کنایه کم نشنیدیم. البته آدم معتمد به نفسی هستم و زیاد گوشم بدهکار حرف بقیه نیست.😅 نهایتاً با شوخی سروته ماجرا رو هم میارم.☺️ گاهی هم پیش اومده که دلم بشکنه.😔 ولی وقتی چیزی که برای آدم مهمه، نظر خدا باشه و در کنارش حس کنه از پسش بر میاد، اینا چه اهمیتی داره؟ یه بار یکی از اقوام ما که اتفاقاً از طبقهی متمول جامعه اند به من گفت چرا تو این شرایط اقتصادی اینقدر بچه میاری؟! با خنده گفتم چه اشکالی داره؟ روزی دست خداست! ایشون گفتن کدوم روزی؟! برای من عجیب بود که با این شرایط مالی احساس نمیکنن خدا روزی رسونه!😐 زد و هفتهی بعدش از منزلشون سرقت شد! بعدش به من گفت: من حس میکنم ناشکری کردم...😔 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین