پست های مشابه

madaran_sharif

. چند روز قبل از شروع ماجراهای کرونایی، سالگرد ازدواجمون بود.💑 کلی عذاب وجدان و تردید داشتم که زهرا رو بذاریم خونه مادرشوهر و یه تفریح دو نفره داشته باشیم یا نه؟!🤔🙁 . آخه چه کاریه؟!😒 بچه‌ی طفلکی اذیت می‌شه، مامانشم از دوری بچه اذیت می‌شه، مادربزرگ پدربزرگم که حتما اذیت می‌شن.😖 آخه واجبه؟! بله واجب‌تر از نون شبه!😏 همسر ۷ صبح می‌زنن بیرون و خیلی تلاش کنن ۸:۳۰ شب می‌رسن خونه.🧔🏻💼 ۱۰:۳۰ هم از فرط خستگی همگی بیهوش می‌شیم.💤 می‌مونه ۲ ساعت ناقابل که با حضور بچه یک جمله رو هم نمی‌شه کامل ادا کرد⁦.⁦⁦🤦🏻‍♀️⁩⁦🤦🏻‍♂️⁩ . اگه شما وضعیت بهتری دارین، احتمالا فقط یه بچه دارین که اونم هنوز قنداقیه.😁 یا بچه‌‌های آرومی دارین که ساعت‌ها یه گوشه می‌شینن و خودشون بازی می‌کنن که این‌‌ها گونه‌هایی کمیاب از موجودات زنده هستن.😂 . در نهایت احساسِ نیاز به داشتنِ #وقتِ_اختصاصی با همسر به منظور #استحکام و #تقویت پیوند #زناشویی، بر عذاب وجدان و دلتنگی برای بچه غلبه کرد و بعد از چندین ماه (که در فراغت کامل و با آسودگی، چند کلامی با همسر هم کلام نشده بودیم) توکل بر خدا، رفتیم یه رستوران خلوت و یه گوشه دنج یکی دو ساعت فقط حرف زدیم⁦.🧕🏻⁩💬🧔🏻 . توی این یک سال و نیمی که از تولد زهرا می‌گذره، این سومین بار بود که برای تفریح دو نفره برنامه ریزی می‌کردیم. که میانگین می‌شه ۶ ماه یک بار! به نظرم جا داشت بیشتر هم بشه.🤔⁦⁦👌🏻⁩ . آینده و برنامه‌هامون 💭، کارهایی که این روزا هر کدوم مشغولشیم، روزمرگی‌هامون و خلاصه هرچه دل تنگمان خواست رو تند و تند وسط لقمه‌های غذا تقدیم هم کردیم.🍕🎁 البته این وسط غرایز مادری هم دست بردار نبودن،😪 با اینکه تلاشمو می‌کردم تا شش دنگ حواسم پیش همسر باشه و از فرصت پیش اومده نهایت لذت و استفاده رو ببریم،😊 ولی دو سه دنگم در رفت و آمد بین خونه‌ی مادرشوهر و رستوران بود؛ ای وای الان نگه ماما، گرسنه نباشه، خوابش نگرفته باشه، نکنه گریه کنه خبرمون نکنن!😒 . بعد از ۲-۳ ساعت تجدید قوا و تجدید بیعت که برگشتیم، انتظار داشتم #فیلم_هندی طور، تا درو باز می‌کنیم من زانو بزنم و زهرا ماما ماما گویان بدوه طرفم⁦🏃🏻‍♀️⁩ 😎 هم دیگه رو سفت بغل کنیم و من بفهمم چقدر به بچه‌م سخت گذشته و دلتنگم بوده. 🥰😥 اما زهرا همون‌جور که مشغول بازی بود با دیدنمون یه لبخند خیلی شیک زد😌 و سریع برگشت به بازیش 🧸🧩 انگار این وقت اختصاصی برای همه لازم بود؛ هم برای من و همسر، هم برای زهرا و مادربزرگ و پدر‌بزرگ.😉 . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

15 اسفند 1398 16:22:28

0 بازدید

madaran_sharif

. بچه‌ها را نترسانید، نه به شوخی نه جدی. قوت قلب بچه‌ها به اندازه‌ی بزرگترها نیست. بچه‌ها را نترسانید، نه کم نه زیاد. کمش هم برای بچه‌ها زیاد است. بچه‌ها را نترسانید، نه در روشنایی نه در تاریکی‌. ترس، روز بچه‌ها را شب می‌کند. بچه‌ها را نترسانید، نه در خانه نه بیرون از آن. ترس، خانه را از بیرون هم ناامن‌تر می‌کند برای بچه‌ها. بچه‌ها زود می‌ترسند؛ ولی ترس، دیر از جانشان می‌رود. دست خودشان نیست، خیالی قوی دارند. یک لحظه می‌ترسند و چند روز با همان یک لحظه زندگی می‌کنند. یک بار تهدیدش می‌کنی؛ ولی او مدت‌ها با یادآوری آن تهدید، نفسش در سینه حبس می‌شود. می‌گویی: «از خانه بیرون می‌اندازمت!» و او در خیالش آواره کوچه و خیابان است از همان لحظه. تو حرفش را می‌زنی، ولی بچه واقعی می‌بیندش. چه قدر بچه‌های حسین(ع) را ترساندند! مگر آن‌ها چه گناهی کرده بودند؟ بچه بودن که گناه نیست! نکند «بچه‌ی حسین(ع) بودن» جرمی نابخشودنی بوده باشد؟ کسی حق ندارد حتی بچه‌های کافران را بترساند، بچه‌های حسین(ع) که جای خود دارند. بچه‌ها از دعواهای نمایشی هم می‌ترسند. نکند حتی به شوخی جلوی بچه‌ها دعوا کنید! امان از دل بچه‌ای که شاهد یک دعوای جدی باشد. اگر دستتان زخمی شد، حتی یک زخم کوچک، پنهان کنید از بچه‌ها. بچه‌ها از خون می‌ترسند. آن‌ها را با خون نترسانید. آیا می‌شود زخم‌هایی را که بچه‌های حسین(ع) دیدند، شماره کرد؟ چه کار کردند جماعت ِ از خدا بی‌خبر با دل بچه‌های حسین(ع) ؟! بچه‌ها از زخم، می‌ترسند. هر چه زخم بیشتر، ترسشان بیشتر. کاش کسی به من می‌گفت: دروغ است که خانواده‌ی حسین(ع) را از کنار قتلگاه عبور دادند. می‌شود باور کرد که از کربلا تا شام، سرها بالای نیزه‌ها بود و بچه‌ها می‌دیدند؟ مگر بچه‌ها از زخم نمی‌ترسند؟ 🔷 منبع: صفحه‌ی ۱۲۷ کتاب حسینیهٔ واژه‌ها (۱) : در میان روضه‌هایت زندگی کردن خوش است. «کربلای خانوادگی، خانوادهٔ کربلایی» نوشته‌ی محسن عباسی ولدی 🔰معرفی این کتاب خوب: این کتاب می‌خواهد بگوید می‌شود روضه خواند و گریست؛ اما رسم زیستن را هم یاد گرفت. آمیختگی سبک زندگی با روضه، ویژگی برجسته‌ی این کتاب است. 🔸ماه محرم و صفر فرصت خوبیه برای خوندن این کتاب. روضه‌هایی که همیشه شنیدیم، می‌تونه خیلی بهمون کمک کنه برای شناخت رفتار درست در خانواده. در واقع این کتاب باعث میشه ربط روضه‌ها و نکات آموزنده‌ش رو با زندگی روزمره‌مون بفهمیم. #معرفی_کتاب #مادران_شریف_ایران_زمین

28 مرداد 1400 11:44:55

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دهم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . موقع بچه‌ی اولم، من یه هم‌بازی و مراقب ۲۴ ساعته بودم. اما هرچی تعداد بچه‌ها بیشتر شد، من تاثیر تعاملاتشون باهم رو توی تربیت و رفتارشون با دیگران بیشتر می‌دیدم. دخترام ترس، جمع‌گریزی، وابستگی و عدم استقلالی که بچه‌ی اولم داشت رو ندارن. پسرم هم به مرور به برکت ارتباط با خواهرهاش خیلی اجتماعی‌تر شد.😇 . الان بچه‌ها توی فضای امن خونه دارن اجتماعی بودن و چالش‌هاش رو تجربه می‌کنن. گرفتن حق خودشون، کوتاه اومدن و گذشت کردن و... رو توی خونه یاد می‌گیرن. . حالا که ۴ تا هستن برای هم‌بازی شدن دیگه نیازی به من ندارن. البته منم به خاطر دل خودم همچنان گاهی باهاشون بازی می‌کنم. . دخترهام که فاصله‌هاشون حدود ۲ ساله، با هم خیلی روابط جذابی دارن. وقتی با هم بازی می‌کنن دلم می‌خواد فقط یه گوشه بشینم و نگاهشون کنم.😊 یکی دختر می‌شه یکی مادر و اون یکی هم مادربزرگ، صداشون رو عوض می‌کنن و باهم حرف می‌زنن.😅 . البته دعوا هم زیاد می‌کنن مثل همه‌ی خواهر و برادرا. من سعی می‌کنم تا حد امکان توی دعواهاشون دخالت نکنم چون به نظرم همین دعواها هم بخشی از فرآیند رشد و اجتماعی شدنشونه.👌🏻 . برادرم و پسر یه برادر دیگه‌م، چند سالیه که برای درس و کارشون تهرانن و پیش ما زندگی می‌کنن و این برامون خیلی خوب بوده تو شهر غریب. اما بازم پسرم از نظر هم‌بازی هم‌جنس خودش، تک افتاد و سر همین هم کمی اذیت می‌شه و بارها بهم گفته باید برای منم یه داداش می‌آوردی که خدا رو شکر این دفعه خدا صداش رو شنید.😉 . فعلا واسه حل این مسئله، من و پدرش برای بازی با علی زمان اختصاصی می‌ذاریم. خصوصا واسه بازی فکری. حالا هم که بزرگتر شده، قرار شد به پیشنهاد همسرم، گاهی بره پیش باباش و کارهای تایپی رو انجام بده و بابتش حقوق بگیره. خود علی هم از این پیشنهاد خیلی استقبال کرد و خوشحال شد.👌🏻 . قبلا گاهی من از سر دلسوزی بعضی کارای بچه ها رو انجام می‌دادم. هرچند بهتر بود خودشون یاد می‌گرفتن و مستقل می‌شدن. مثل جمع کردن اتاق و رخت خواب‌ها! اما بعد شرایط بارداریم، خداروشکر خیلی مستقل شدن توی کاراشون و دختر بزرگم بهم خیلی کمک می‌کنه. . این روزا به خاطر بارداریم و شرایط کرونایی (که همه شدیدا هم درگیرش شدیم)، بچه‌ها بیشتر از قبل تو خونه می‌مونن و بعضی روزا وقتشون رو با برنامه‌ی کودک و بازی‌های موبایل پر می‌کنن. البته بازی‌هاشون با هم سر جاشه و اگه تو این شرایط همدیگه رو نداشتن، اوضاع خیلی سخت‌تر می‌شد. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

02 دی 1399 16:41:26

0 بازدید

madaran_sharif

. #ر_سلیمانی (مامان یه تو راهی) پارسال، بلافاصله بعد از امتحانات ترم آخر دانشگاه کرونا گرفتیم.😨 بعد از بهبودی، هم از نظر جسمی و هم روحی خیلی ضعیف شده بودم، دست و دلم به کاری نمی رفت و بی‌نشاط و کم‌حوصله بودم. داشتیم به محرم نزدیک می‌شدیم و من که خیلی دلم گرفته بود، بی‌صبرانه منتظرش بودم، تا دلم آروم بگیره و دلتنگی‌هام کم بشه... اما فکر می‌کردم به خاطر شرایط کرونا از این درمون درد هم بی‌نصیب می‌مونم. اما توی دهه‌ی محرم یه اتفاقی رقم خورد که حالمو حسابی سر جاش آورد. یه جمع مادرانه‌ی کوچیک از دوستان توی فضای مجازی داشتیم که اون‌موقع من تنها نامادرِ جمعشون بودم. همیشه اگر کسی حاجت و مشکلی داشت با هم درمیون می‌ذاشتیم و برای هم دعا می‌کردیم، با هم نهج البلاغه می‌خوندیم یا چله می‌گرفتیم. برای محرم ایده‌ی هیئت مجازی مطرح شد و با استقبال مواجه شد. یکی از مامانای خوش ذوق پیشنهاد داد حالا که تو خونه‌های خودمون تنهاییم، شهدا رو به روضه هامون دعوت کنیم. این‌جوری دیگه روضه‌هامون مجازی نبود. حقیقی می‌شد با مهمونایی زنده‌تر از خودمون. هر روز به سر و وضع خودم و خونه می‌رسیدم، انگار که واقعا مهمون می‌خواد بیاد، قبل روضه اسفند دود می‌کردم و چای روضه دم می‌کردم؛ چادر به سر🧕🏻، در ساعتی که قرارمون بود می‌اومدم پای گوشی.🤳 مجلس روضه با عکسی که مامانا از پرچم عزا🏴 یا چای روضه‌ی خونه‌شون☕ توی گروه می‌ذاشتن شروع می‌شد. مامان‌ها اسم شهدای مهمانشون رو می‌نوشتن یا بچه‌ها با صوت خودشون عموهای شهید رو دعوت می‌کردن. یکی از مامان‌ها صوت زیارت عاشورا و مداحی با صدای خودش می‌فرستاد، یکی هم از روی جزوه‌ی استاد اخلاق سخنرانی می‌خوند. معمولاً عصرها روضه داشتیم و تا تموم بشه همسرم می‌رسید. نظم و ترتیب خونه، بوی اسفند، چای روضه و از همه مهم‌تر حضور مهمونا، حال و هوای هر دومون رو عوض می‌کرد و خونه رنگ و بوی دیگه‌ای داشت. یه روز که همسرم وسط روضه از راه رسید، گفتم امروز حدس بزن کدوم شهدا مهمان روضه بودن؟ گفت: عجیب حال و هوای شهید همدانی تو خونه پیچیده... اون روز، شهید همدانی گل سر سبد مهمانان ما بود... پ.ن۱: پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله): هر کس سنت نیکویى را بنا نهد، اجر آن و اجر همه‌ی عمل‏‌کنندگان به آن، تا روز قیامت براى اوست، بدون اینکه از اجر آنان کم گردد. (کافی، ج۵، ص۹) پ.ن۲: «الحَمدُ لِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهٰذا وَما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أَن هَدانَا اللَّهُ» (سوره اعراف، آیه۴۳) #سبک_مادری #محرم #شهید_همدانی #هیئت_مجازی #مادرانه #مادران_شریف_ایران_زمین

25 مرداد 1400 11:17:55

0 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_سوم #ف_جباری (مامان #زهرا ۲.۵ ساله و #هدی ۳ ماهه) . من چند کار رو برای خودم انتخاب کرده بودم تا انجامشون بدم، از طرفی وقتم هم به خاطر کم شدن ساعت خواب بچه داشت محدودتر می‌شد.⏰ . لنگ لنگان جلو اومده بودم، اما دیگه بدون برنامه ریزی دقیق تر کارم پیش نمی‌رفت، فقط پروژه‌های محل کارم نبود که تمام وقت آزادم رو بهش اختصاص بدم، درس و دوره مطالعاتی و فعالیت‌های دیگه‌ای هم به برنامه‌م اضافه شده بود، حتی لازم داشتم کارهای خانوادگی رو هم روی کاغذ بیارم تا از دستم در نره، یه معادله رو در نظر بگیرید، وقتی تک مجهولیه می‌شه ذهنی حلش کرد اما وقتی چند مجهولی می‌شه مجبوری روی کاغذ به جواب برسونیش، . البته مهم بود که تعداد و حجم برنامه‌هایی که انتخاب می‌کنم معقول و با زمانی که دارم هماهنگ باشه، این معقول بودن رو اول حدس می‌زنی اما بقیه‌ش رو با تجربه کردن متوجه می‌شی؛ مثلا من حدس می‌زنم که در ترم پیش رو بتونم ۲ کار رو انجام بدم، برنامه‌ریزی می‌کنم براش و پیش میرم و می‌بینم به هر دری می‌زنم نمی‌شه، اونوقت کار کم اولویت‌تر رو حذف می‌کنم، یا می‌بینم وقتم آزاده و کار سوم رو هم اضافه می‌کنم... . ❓پس اولین سوال جدی من این بود که اصلا من چقدر وقت توی یک روز و یک هفته‌م دارم؟ یه کاغذ برداشتم و ساعات خواب و بیداری زهرا رو روش نوشتم، مدل من اینطوره که تا بچه‌ها می‌خوابن میرم سراغ کارهای برنامه‌ریزی شده خودم و دست به سیاه و سفید نمی‌زنم! 🤪مرتب کردن خونه، اتو، آشپزی، ظرفا همه این‌ها تو بیداری بچه‌ها و با کمک خودشون و به شکل بازی انجام می‌شه، حتی اگه زمان خیلی بیشتری بطلبه و با کثیف کاری همراه باشه... . با این توضیح الان اگه به خودم سخت نگیرم حدود ۲۰ ساعت در هفته وقت مفید و متمرکز دارم، ۱.۵ ساعت بعد از نماز صبح و ۱.۵ ساعت عصر، یعنی ساعاتی که بچه ها خوابن و من بیدار. . قبلا که روزها زهرا بیشتر می‌خوابید من صبح‌ها خیلی زودتر بیدار نمی‌شدم! وقتی خواب روزش کم شد من از خواب صبح خودم به مرور کم کردم اما هنوز بازدهی عصرهام بیشتر از صبح هاست و خواب عصر بچه ها رو لازم دارم، برای همین هم اگه دختر من توی این سن به ۱۰ ساعت خواب در شبانه روز نیاز داره، من خودم ۲ ساعتش رو برای عصرش ذخیره می‌کنم و صبح زودتر بیدارش می‌کنم، کاری که از همین الان با نوزادم هم می‌کنم تا زمان خواب دو خواهر هماهنگ باشه! . ❗ادامه مطلب رو در کامنت اول دنبال کنید❗ . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین

10 فروردین 1400 17:53:28

2 بازدید

madaran_sharif

. گاهی باید کمی جابه‌جا شویم!! . اون موقع محمد ۱.۵ ساله بود. اینو از تاریخ عکسی که اون روز گرفته بودم، فهمیدم. . اون روز محمد، بنده خدا بدجوری اذیت بود.😧 مدام گریه می‌کرد و بهونه می‌گرفت😫 نمی‌دونستمم علتش چیه😓 . از طرفی چند ساعتی بود که غذا نخورده بود و قاعدتا باید گشنه می‌بود؛ ولی لب به غذا نمی‌زد و با نزدیک شدن غذا جیغ می‌کشید!😱 . دیگه منم داشتم گریه می‌کردم😥 نمی‌دونستم چیکار کنم. گوشیو برداشتم و به همسرم زنگ زدم 📞 تا ازش بخوام زودتر بیاد خونه؛ نمی‌دونم شایدم یکم غر بزنم و آروم شم😢😧 همسرم گفت ببرش بیرون یکم بازی کنه... اصلا حوصله این کارو نداشتم😒 تو حالت عادیم به بیرون بردنش مقاومت داشتم، چه برسه به الان که داغون بودم؛😞ولی گفتم ببینم چی می‌شه و گوشیو قطع کردم. . اما انگاری این دست خدا بود که در قالب پیشنهاد همسرم به کمکم اومده بود.😀 تصمیممو گرفتم.💪 چند تا اسباب بازی ⚽️🚙 ریختم تو یه مشمای بزرگ و با محمد زدیم بیرون😏 غذاشم 🍲 با همون پیاله‌ی شیشه‌ایش برداشتم😄 البته «بیرونِ من» خیلی بیرون نبود!! پارکینگ و حیاط ساختمونمون بود!!🏡🏢 ۴۴ تا پله رو اومدم پایین، از انباری یه زیرانداز برداشتم و بار و بندیلمو گذاشتم روش و نشستم😌 آقا محمدم انگاری فقط بیرون رفتن خونش کم شده بود. پاش که به پارکینگ رسید، گل از گلش شکفت😄 . تازه داشتم رو جایگاهی که برا خودم درست کرده بودم، جا خوش می‌کردم😏 که اسباب بازی‌ها، جذابیت خودشونو از دست دادن و پسر اومد دنبال من که باهم بازی کنیم (فکر کنم اگه یه آبجی یا داداش داشت، می‌تونستم اونجا راحت بشینم و تماشاشون کنم😜) . تو پارکینگ یه شیر آب بود 🚰که محمد عاشقش بود؛ با یه شیلنگ بلند و یه آب پاش🚿😃 . بازی‌مون این بود که با شلینگ داخل آب‌پاش آب می‌ریختیم و می‌رفتیم تو باغچه حیاط خالی می‌کردیم 🏡 چقد بچم دوست داشت این کارو. مهم‌ترین نکته ماجرا این بود که وسط بازی، قاشق قاشق غذاشم می‌ذاشتم دهنش 🍝 فقط‌ باید مادر باشی که بدونی #غذا_خوردن بچه چه حسی داره😎 اصلا آسمون آبی میشه🌁 و آدم احساس مفید بودن در زندگی می‌کنه!!!😏 . خداروشکر خیلی حالم خوب شد☺ خوشحال بودم از اینکه #غول_بیرون_رفتن رو شکست دادم💪 گاهی تو زندگی، باید تلاش کرد برای #تغییر_شرایط بدی که توش هستیم💡 گاهی باید یه قدمی برداریم👣؛ یه قدمی متفاوت از قبل😃 گاهی باید کمی #جابه‌جا بشیم😅 . . پ.ن: یکی دوساعت بیرون بازی‌ کردیم و محمد حسابی خسته شد. بعد که برگشتیم، به خواب عمیقی فرو رفت😴 چه آرامشی بود بعد طوفان... . ‌. #ه_محمدی #برق۹۱ #آرامش_بعد_از_طوفان #مادران_شریف

21 آبان 1398 19:58:32

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #قسمت_اول . #ف_جباری( مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ ماهه) . . دبستان که تازه نوشتن یاد گرفته بودم، مشقامو تو یه دفترچه می‌نوشتم. همین کار تا انتهای دوران مدرسه ادامه پیدا کرد و به #دفتر_برنامه‌ریزی کنکور ختم شد! سه ترم اول دانشگاه یه دفتر #چک_لیست داشتم که خیلی به درد می‌خورد. همه کارهایی که به ذهنم می‌رسید رو روزانه توش می‌نوشتم و بعد از انجامشون تیک می‌زدم. ایام امتحانات هم تو یه کاغذ برای خوندن درس‌ها با توجه به فرجه #برنامه‌ریزی می‌کردم.😎 . اون روزها تازه درگیر این سوال شده بودم که مأموریتی که تو این دنیا مال منه چیه؟🤔 می‌خوام ۱۰ سال دیگه چه شکلی باشم؟ این سوال‌ها در حد درگیری ذهنی مونده بود و با درس‌های دانشگاه و کمی کارهای فرهنگی روزها رو می‌گذروندم. . نه حسی به #مأموریت و #چشم‌انداز داشتم، نه اطلاعاتی در مورد برنامه‌ریزی، سوال‌ها توی ذهنم خیس می‌خورد و خیلی کند پیش می‌رفتم.😒 . گذشت و رسیدم به پایان مقطع کارشناسی که همزمان شد با بچه‌داری. تو فاصله‌ای که فارغ‌التحصیل شدم تا به دنیا اومدن بچه یه موقعیت کاری برام پیش اومد که متناسب بود با علاقه‌ای که از فعالیت‌های دانشجویی در من ایجاد شده بود. این موقعیت کاری #ناخونک زدنی شد به فضاهای کاری موجود، که به من برای شناخت مأموریت و چشم اندازم کمک زیادی کرد.😍 . اون دوران برنامه‌ریزی من ذهنی بود و احساس نیاز به برنامه‌ریزی ویژه‌تری نداشتم. چند روز در هفته سر کار بودم و چند روز دیگه هم ساعتای خواب بچه دورکاری می‌کردم و ساعتای بیداریش بچه‌داری و خونه‌داری و صوت تربیتی و... اون روزا حتی چک لیست هم نداشتم‌. همون ایام با نوزادم، کارگاه استعدادسنجی و معرفی رشته‌های ارشد هم می‌رفتم. فکرم درگیر مسائلی شده بود که موقع انتخاب رشته کارشناسی اصلا به اون‌ها توجهی نداشتم.🤔 . پ ن: امروز بعد از گذشت ۶ سال هنوز هم سرگشته و حیرانم... چون مسیر شناخت پیچیده و بلنده. مثل اینه که با گذاشتن یه تیکه از یه پازل چند هزار تیکه‌ای، کمی قدم‌های بعدی و طرح کلی پازل واضح‌تر بشه. ولی نباید از ندونستن طرح نهایی ترسید. باید قدم قدم توی مسیر شناخت مأموریت و چشم‌انداز جلو بریم.💪🏻 اما حالا چه جوری بریم که بهتر به طرح نهایی نزدیک بشیم؟ نقطه شروع کجاست و اولین قطعه پازل رو کجا باید بذاریم؟ برنامه‌ریزی یا مأموریت و چشم‌انداز؟ یا هر دوی این‌ها رو با هم باید پیش برد؟ اگه به این موضوع علاقه دارید قسمت‌های بعدی رو دنبال کنید.🌸 . . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #قسمت_اول . #ف_جباری( مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ ماهه) . . دبستان که تازه نوشتن یاد گرفته بودم، مشقامو تو یه دفترچه می‌نوشتم. همین کار تا انتهای دوران مدرسه ادامه پیدا کرد و به #دفتر_برنامه‌ریزی کنکور ختم شد! سه ترم اول دانشگاه یه دفتر #چک_لیست داشتم که خیلی به درد می‌خورد. همه کارهایی که به ذهنم می‌رسید رو روزانه توش می‌نوشتم و بعد از انجامشون تیک می‌زدم. ایام امتحانات هم تو یه کاغذ برای خوندن درس‌ها با توجه به فرجه #برنامه‌ریزی می‌کردم.😎 . اون روزها تازه درگیر این سوال شده بودم که مأموریتی که تو این دنیا مال منه چیه؟🤔 می‌خوام ۱۰ سال دیگه چه شکلی باشم؟ این سوال‌ها در حد درگیری ذهنی مونده بود و با درس‌های دانشگاه و کمی کارهای فرهنگی روزها رو می‌گذروندم. . نه حسی به #مأموریت و #چشم‌انداز داشتم، نه اطلاعاتی در مورد برنامه‌ریزی، سوال‌ها توی ذهنم خیس می‌خورد و خیلی کند پیش می‌رفتم.😒 . گذشت و رسیدم به پایان مقطع کارشناسی که همزمان شد با بچه‌داری. تو فاصله‌ای که فارغ‌التحصیل شدم تا به دنیا اومدن بچه یه موقعیت کاری برام پیش اومد که متناسب بود با علاقه‌ای که از فعالیت‌های دانشجویی در من ایجاد شده بود. این موقعیت کاری #ناخونک زدنی شد به فضاهای کاری موجود، که به من برای شناخت مأموریت و چشم اندازم کمک زیادی کرد.😍 . اون دوران برنامه‌ریزی من ذهنی بود و احساس نیاز به برنامه‌ریزی ویژه‌تری نداشتم. چند روز در هفته سر کار بودم و چند روز دیگه هم ساعتای خواب بچه دورکاری می‌کردم و ساعتای بیداریش بچه‌داری و خونه‌داری و صوت تربیتی و... اون روزا حتی چک لیست هم نداشتم‌. همون ایام با نوزادم، کارگاه استعدادسنجی و معرفی رشته‌های ارشد هم می‌رفتم. فکرم درگیر مسائلی شده بود که موقع انتخاب رشته کارشناسی اصلا به اون‌ها توجهی نداشتم.🤔 . پ ن: امروز بعد از گذشت ۶ سال هنوز هم سرگشته و حیرانم... چون مسیر شناخت پیچیده و بلنده. مثل اینه که با گذاشتن یه تیکه از یه پازل چند هزار تیکه‌ای، کمی قدم‌های بعدی و طرح کلی پازل واضح‌تر بشه. ولی نباید از ندونستن طرح نهایی ترسید. باید قدم قدم توی مسیر شناخت مأموریت و چشم‌انداز جلو بریم.💪🏻 اما حالا چه جوری بریم که بهتر به طرح نهایی نزدیک بشیم؟ نقطه شروع کجاست و اولین قطعه پازل رو کجا باید بذاریم؟ برنامه‌ریزی یا مأموریت و چشم‌انداز؟ یا هر دوی این‌ها رو با هم باید پیش برد؟ اگه به این موضوع علاقه دارید قسمت‌های بعدی رو دنبال کنید.🌸 . . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن