پست های مشابه

madaran_sharif

. #ز_پازوکی (مامان زهرا ۲ ساله) . خواهرم چند ساعتی کار داشت. پسر کوچولوش رو گذاشت پیشم. تجربه‌ای بود برای این‌که بفهمم برای بچه‌ی دوم چند مرده حلاجم.😃 همه‌چی خوب پیش می‌رفت. سعی کردم بدون استرس نسبت به کارای خونه و درس، از بچه‌ها مراقبت کنم. زهرا اولش از دیدن علی خیلی خوش‌حال بود. با نظارت من کلی با هم بازی کردند.( زهرا دو سال و علی تازه یک سالش شده) . کم‌کم علی خسته شد و مدام سراغ من می‌اومد و دستاش رو به سمتم دراز می‌کرد. من هم باید براشون غذا حاضر می‌کردم! دست‌هاشو گرفتم و تاتی‌تاتی اومدیم تو پذیرایی. بادکنک گذاشتم جلوش و برگشتم و همین داستان چندین‌بار تکرار شد. غذا آماده شد ولی...ای دل غافل! زهرا بی‌موقع خوابش برد.😩 نیم ساعت بعد، صدای گریه‌ی زهرا که بی‌حوصله و زودرنج از خواب بیدار شده بود اومد. . علی‌کوچولو از سر محبت می‌خواست بیاد پیشش و باهاش بازی کنه ولی زهرا بهش آلرژی پیدا کرده‌بود! زد زیر گریه... علی هم شروع به بی‌تابی کرد! همسر هم که ساعت ۸ شب، هنوز نرسیده‌بود. بی‌تاب شدم. سر علی داد زدم. علی گریه نکن😡 و بدتر زد زیر گریه... خودمو آروم کردم. کتاب آوردم و مشغول قصه‌گفتن شدم. علی دستاشو روی صفحات می‌کشید و زهرا سرش داد می‌زد، نکن.😬 دیدم فایده نداره باید بریم بیرون تا حال و هوای بچه‌ها عوض بشه. . زدیم از خونه بیرون. انگار دنیا برا جفتشون گلستان شده‌بود. بالاخره خواهرجان از راه رسید. . برگشتیم خونه و رفتم تو فکر... من اصلا جنبه‌ی بچه‌ی دوم رو ندارم. من بی‌ظرفیتم و زود عصبانی می‌شم. فقط تو حرف خوبم...😢 . از خودم ناامید شدم. فکرم رفت سمت دو سه تا از دوستام که نی‌نی سوم و چهارم تو راه داشتن... ته دلم یاد حاج‌قاسم افتادم... تو یه روز به خانواده‌های شهدا سر می‌زد. محور مقاومت عراق و سوریه و...رو که درگیر صدها هزار داعشی بودند جلو می‌برد. فکر آهوهای گرسنه‌ی پشت پادگان بود‌. از پدر و مادرش احوال می‌پرسید... آرامش هم داشت... کی بهش این همه توفیقات رو داده‌بود؟ کسی جز خدا؟!... و ما توفیقی الا بالله . اگر ظرفیتم کمه، باید همین‌طوری کم‌ظرفیت بمونم؟ یا بگم گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را⁦👌🏻⁩... خدایا چشم امیدم به خودته. اگه دست رو دست بذارم تا ۱۰سال دیگه هم ممکنه ظرفیت و پختگی کافی برای بچه‌ی دوم که هیچ، همین بچه‌ی اول رو هم نداشته‌باشم! ولی اگه تو بخوای و توفیقم بدی چه می‌شود. . . پ.ن: البته جنس مسائل بچه‌ی دوم با مهمون یه روزه، خیلی فرق داره، اما تو افزایش سعه‌ی صدر و مدیریت مادر، مشترک هستند. . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

10 دی 1399 16:34:53

0 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی . جناب افتاده بودن رو فاز #دعوا و #لجبازی. . با کوچک‌ترین حرکتی، برخلاف میل بزرگوار، چنان گریه‌ای می‌کرد که انگار علیه حکومتش، توطئه کردن.😭 . باید چه واکنشی نشون بدم؟! دعوا کردن و عصبانی شدن که به نظرم درست نمی‌اومد😟 یا باید محبت می‌کردم🤔 یا بی‌توجهی🙄 . گفتم پسرم دو سالشه و بذار محبتش کنم🙂 باهاش صحبت کردم، نازش کردم بوسش کردم...😊😚 بالاخره آروم شد😏 و بزی از کوه اومد پایین🐏⛰️ . به چند دقیقه نکشید که دوباره شروع شد😫 کوچک‌ترین بهونه‌ای پیدا کرده بود و قلوپ قلوپ اشکی که می‌ریخت زمین😭 صبر خودمم داشت تموم می‌شد آخه تقصیر منم نبود.😣 . این دفعه گفتم بذار بی‌توجهی کنم، شاید آدم (شما بخونید آروم) بشه😐 رفتم اتاق و سرم رو گذاشتم رو لحاف تشکای تو کمد دیواری و سعی کردم به گریه‌ها و جیغ‌های بنفشش بی‌توجه باشم😒 . یکی دو دقیقه‌ای گذشت و اصلا آروم نشد😥 برگشتم. فهمیدم براش، بی‌توجهی جواب نمی‌ده. . این دفعه من آدم شدم🙂😍 . بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی #قلبم..⁦🤱🏻 و صورت به صورتش.. و بوسه‌ای بی‌صدا و طولانی...💕💖 . قلبم آروم آروم شروع کرد براش حرف زدن💗 درد دل کردن... . و اونم با گریه گوش می‌داد💘 قلبم چی می‌گفت؟🤔 . نمی‌دونم... ولی خودمم عجیب #احساس_آرامش داشتم😊😄😍 . به دقیقه نکشید که #معجزه خودش رو نشون داد. خدایا تو این #قلب چی گذاشتی؟ . یه دفعه با خنده سرشو برداشت و گفت باشی... اودو...👼 یعنی سرمو گذاشته بودم اونجا👶 . باورم نمیشد😀 چه خنده‌ی دلربایی💘😍 . واقعا که #ناب‌ترین_شیرینی‌ها، از #دل_سختی‌ها به وجود میاد. . و این شد #رمز_طلایی بین من و محمد.🤩 . از اون موقع، هر وقت گریه می‌کنه، بلافاصله بغلش می‌کنم و می‌گم بیا سرتو بذار اینجا😉 و حداکثر تا چند ثانیه، آروم آروم می‌شه😄💪 . پ.ن۱: همون روز فهمیدم علت اصلی بداخلاقی و گریه‌های پسرم، #نیازهای_فیزیولوژیک بدنش بوده طفلک هم #گرسنه بوده و هم #خوابش می‌اومده و به خاطر این بهونه‌گیر شده بوده . بعد از آروم شدن تاریخیش، بهش به‌به دادم😋 و بعدش آرووووم خوابید😴🤫 . پ.ن۲: گاهی هم بچه‌ها از سر سیری لجبازی می‌کنن. یعنی گرسنه‌شون نیست، ولی باز مرغشون یه پا داره🐔 . مثل وقتی که محمد گیر داده بود خلال دندون بده بهم😑 دیدم اشکالی نداره و من کوتاه اومدم😊 یکم دیگه بازم خواست.😨 دیدم دیگه داره خلالامونو به فنا میده😅، با یه صدای #پرهیجان گفتم🤩 وای #مامانیی، دارم سیب زمینی رنده می‌کنم؛ بدو بیا نگاه کن🤩 و این چنین حواس جناب را پرت نموده و از این مرحله هم عبور می‌کنیم.😎 . . #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

28 اسفند 1398 17:05:42

1 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی (مامان دو پسر ۲.۵ساله و ۴.۵ساله) کلا با خیاطی بیگانه بودم. ولی جوِ تازه عروس بودن منو گرفت و رفتم کلاس خیاطی. دیری نپایید که محمدآقا دنیا اومد و دیگه بخت با خیاطی من یار نبود. بعد هم علی آقا دنیا اومد و کلا چرخ خیاطی رو بوسیدم و گذاشتم کنار.🤗 پیش فرضم این بود که آدم دختردار باید خیاطی کنه!🤗 هی برا دخترت دامن و پیراهن و سارافون بدوزی، هی اون بپوشه و ذوق کنه و تو هم کیف کنی.😍 ولی پسر چی؟! 😕 دوخت لباس پسرونه که سخته! جیب بزن زیپ بدوز و کمر درست کن! پسر هم که ذوق لباس نو پوشیدن نداره! 😐 کلی زحمت میکشی، اون می‌پوشه می‌ره تو خاک نابودش می‌کنه!😶 تا اینکه یه بار یکی از همسایه‌ها پیش فرضم رو متزلزل کردن! گفتن که اتفاقا خیاطی برای دختر سخت‌تره! دختر کلی قر و فر داره و چین باید بدی و خوشگل کنی! ولی لباس پسرونه ساده است! یکی دیگه از رفقا هم در نقش تکمیل کننده اومد و جلوی خودم تند و تند برا پسرش شلوار برید🙂 و من در بهت فرو رفتم. خلاصه که فوقع ما وقع! پیش‌فرضم درهم شکست و خیاطی هم به مجموعه هنرهایی که از انگشتام می‌چکید، اضافه شد.😅😎😜 پ.ن۱: براتون پیش اومده یه پیش‌فرض غلط مانع پیشرفتتون بشه؟! بگید چی بوده و چی شده که برطرف شده؟ پ‌ن۲: بیایید در مقابل تغییر پیش‌فرض‌های غلط منعطف باشیم😀 ولی جوگیر نباشیم!😃 پ.ن۳: باید خاطر نشان کنم شلوارکای تو عکس کار خودمه که با دوخت یه جیب رو تیشرت ساده، ست شدن با هم.😎 کلا هم فقط دورنمای کار رو نشون می‌دم.😄 کسی حق نداره توی کار رو ببینه.😅 #مادران_شریف_ایران_زمین #پیشفرض_غلط! #خیاطی #تغییر

09 مرداد 1400 15:00:45

0 بازدید

madaran_sharif

. فرجه‌ #امتحانات شروع شده بود و با دوستم خوابگاه مونده بودیم. با هم درس می‌خوندیم و آشپزی🍛 و حرم🕌 خلاصه که چند روز مونده به پایان فرجه من مریض😖🤒 شدم و دکتر👩🏻‍⚕️ و درمانگاه🏥 افاقه نکرد. . دوستم گفت: زهرا به این فامیلتون پیام بده، ازش بپرس دکتر خوب کجاست تا بریم. سوال کردم ولی ایشون هم جایی رو بلد نبودن⁦🤷🏻‍♀️⁩ اما گفتن می‌خوان بیان در خوابگاه و یه سری وسیله بیارن😶 . میوه🍎🍊🍌 آوردن همانا و پسندیدن همان. فردا عصرش خواهرم زنگ زد که: - خواهر جان خواستگار داری، حدس بزن کیه؟ +نمیدونم، بگو دیگه. . و در کمال ناباوری، همین طلبه فامیلمون خواستگارم بود. پدرشون سوریه🇸🇾 بودن و ایشونم از مادرشون خواسته بودن که اجمالا یک صحبتی🗣 با هم داشته باشیم که اگه به هم نمی‌خوریم زودتر معلوم بشه. . قرار شد برای صحبت های جلسه اول بریم گلزار شهدای🌷 قم. یه سری سوال آماده کردم و رفتیم سمت گلزار شهدا. نه گل💐 و شیرینی🍰 بود نه چای خواستگاری🍵☕ عوضش کلی شهید🌷 کنارمون بودن😌 . اولین جمله ای که گفتن خوب یادمه "من به جز اعتقاداتم ،کتاب‌هام📚 و لباس‌هام هیچ چیزی ندارم" در مورد ادامه تحصیل، مسائل اعتقادی و چیزای دیگه‌ای هم صحبت کردیم. . بعد از اینکه برگشتم خوابگاه، مامانم زنگ زدن و نظرمو پرسیدن. منم بهشون گفتم: "نمی‌دونم🤔 از نظر اعتقادی کم و بیش بهم می‌خوریم" . خیلی نگذشته بود که برای جلسه دوم قرار گذاشتیم. دوباره قرار شد همو ببینیم. این دفعه حرم حضرت معصومه🕌 اول رفتیم سر مزار آیت‌الله بروجردی و بعد از اون جا با هم رفتیم صحن امام خمینی. . سریع برگه سوالاتمو📑 در آوردم و شروع کردم به سوال پرسیدن و مکتوب کردن📝😀 حدود ۶۰ تا سوال داشتم. شنیده بودم طلبه‌ها بچه زیاد می‌خوان و یکی از سوالاتم این بود. نظر ایشون روی ۳۷ تا بود😬 البته تصحیحش کردن "هر تعدادی بتونیم تربیت کنیم"😊 بعدا فهمیدم جمله اول رو شوخی می‌کردن😂😉 . در مورد مهریه هم خدا رو شکر روی ۱۴ سکه هم نظر بودیم. بعد از جلسه دعوتم کردن نهار🍲 رفتیم اولین رستوران نزدیک حرم و یکی از مواردی که دوستام گفته بودن خیلی حواست باشه😎 رو چک کردم😀 "خسیس نباشه"🤑 الحمدلله سربلند بیرون اومدن😊 دو روز بعد جواب مثبت دادم😌 . بعد از امتحانات رفتم شهر خودمون برای مراسم #خواستگاری_نامزدی. و این شد آغاز روزهای با هم بودنمون👫 . فروردین ۹۴ حرم شاه‌چراغ آقای دستغیب عقد دائممون رو خوندن. . یکی از خاطرات قشنگ😍 مراسم عقدمون نماز جماعت به امامت آقای داماد🤵🏻 بود که خیلی حس خوبی داشت😌 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #ز_م_پ #مادران_شریف_ایران_زمین

25 خرداد 1399 16:37:54

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۲سال و ۲ماهه و #هانا ۷ ماهه) امیرعلی مشغول بازیه. هانا هم داره غلت می‌زنه رو زمین. منم سرم گرم شستن ظرفاست. امیر علی یواش یواش میاد سمت خواهر کوچولوش! لپش رو محکم می‌کشه و فرااار .. هانا کوچولو جیغ می‌زنه و گریه.😭 دستامو می‌شورم و بغلش می‌کنم. می‌برمش پیش داداشی. می‌گم امیرعلی جان! هانا می‌گه دلم خواسته داداشی نازم کنه. با اشتیاق میاد سمت خواهرش و می‌شینه می‌گه منم دلم خواسته بغلش کنم.😍 چند لحظه پیش رو به روش نمیارم نمی‌خوام قبح کارش براش بریزه. یه جوری خودمو زدم به اون راه که انگار اصلا ندیدم. یادمه یه بارم از صدای همسایه‌ها که داشتن دعوا می‌کردن، حرف زشتی یاد گرفت. تند تند مثل طوطی داشت تکرارش می‌کرد و کیف می‌کرد و ریز ریز می‌خندید. صدام می‌زد و حرف زشت رو می‌گفت. بازم نمی‌شنیدم. بازم خودمو می‌زدم به اون راه انگار نه انگار ک حرفی زده👌🏻 همین نشنیدن و ندیدنش باعث شد تا عصر حتی اون کلمه رو یادش بره. این تغافل، وقتایی که کار خطرناکی نمی‌کنه لازمه و حساااااابی تاثیرگذار👌🏻 خودتو بزنی به نشنیدن! به ندیدن! حواسم هستا.😄 خوب می‌دونم چه اتفاقی داره می‌افته ولی نباید بگم... اسم نذارم رو کارش... چون اگه بگم قبحش ریخته می‌شه و تماااام. اصل تغافل توی رابطه‌ی بنده و معبود هم زیاد دیده می‌شه.💛 چه وقتایی که بدجوری همه چیز رو خراب کردیم و خدا به رومون نیاورد و نعمتاشو به زندگی‌مون روانه کرد.🧡 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

20 دی 1400 17:03:05

2 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_چهارم . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . هیچ‌کدوم از دوستام باورشون نمی‌شد که دو تا کوچولو دارم و سومی رو باردارم⁦⁦🤰🏻⁩. این وسط دو واحد هم حضوری داشتم که بچه‌ها رو یک ساعتی مهد حوزه می‌ذاشتم. یک‌بار کلاس جابه‌جا شده‌بود و شرایط جوری نبود که بچه‌ها رو مهد بزارم… مجبور شدم با خودم ببرمشون سر کلاسی که تو کتابخونه برگزار می‌شد. با شرایط سکوت مطلق😄 بچه‌ها دلشون می‌خواست صحبت کنن اما ...خلاصه اون کلاس چالشی هم گذشت... . خیلی از اوقات قبل از اینکه استاد بیان سر کلاس بقیه‌ی طلبه‌ها من رو سوال پیچ می‌کردن که چطور می‌تونی با بچه‌ها انقدر درس بخونی و به کارات برسی؟ . آخر ترم‌ها هم که باید درس رو ارائه می‌دادم، مثل همیشه، شب بعد از خوابیدن بچه‌ها، تدریسم رو آماده می‌کردم. . وقتی سر کلاس، تدریس رو به‌عنوان اولین نفر ارائه دادم، مورد تشویق استاد و بقیه قرار گرفتم. خدا همیشه بخاطر حضور این فرشته‌ها به زندگیم برکت می‌داد😍… . نوشتن پایان‌نامه هم با وجود بچه‌ها، لطف بخصوصی داشت… دلم می‌خواست چند ساعت با تمرکز بشینم پاش… اما فقط شب فرصت داشتم و ذهن اون موقع یاری نمی‌کرد… سعی می‌کردم بیش‌تر از نرم افزارها استفاده کنم تا نیازی به حضور در کتابخونه نداشته‌ باشم… . من عاشق تحقیق و پژوهش بودم… درسته که بعد از یک روز سروکله‌زدن با دو تا وروجک و بارداری، ذهنم پویایی لازم برای پایان‌نامه رو نداشت...  اما من با کارهای علمی، انگیزه می‌گرفتم...❤️ انگار با این کارها زنده بودم و حیات می‌بخشیدم😍 تونستم پایان‌نامه‌ام رو با نمره‌ی‌ خوب دفاع کنم ... سطح دو به پایان رسید و نی‌نی ما در اوایل دوران کرونا به دنیا اومد⁦👼🏻⁩  . تابستون همون سال برای سطح ۳ یا همون ارشد شرکت کردم...تنها رشته‌ای که می‌تونستم غیرحضوری بخونم، یه رشته‌ی خیلی سخت بود،  فقه و اصول... . شرایطم ایجاب می‌کرد غیرحضوری رو انتخاب کنم چون من فکر می‌کنم کسی از پس سه تا بچه‌ی قدونیم‌قد من برنمیاد، جز مامانشون😅 . به خاطر معدل بالا، دیگه امتحان ورودی نداشتم و فقط یه مصاحبه بود‌. اما وقت کمی داشتم و درس‌های زیادی رو باید برای مصاحبه می‌خوندم. روز مصاحبه حسابی رفتم بالای منبر😆… برای مصاحبه‌گیرنده‌ها که دو خانم و یک آقای روحانی بودند، از اولویت بچه‌داری و لزوم تحصیل کنار بچه‌داری گفتم… یکی از خانم‌های مصاحبه‌گیرنده، ۸ تا بچه داشت و حسابی تشویقم کرد😍. سوالات علمی خیلی سخت بود و استرس مصاحبه زیاد... . فکر نمی‌کردم قبول بشم اما شدم‌...💪 . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

05 اسفند 1399 18:15:36

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. به امید شنیدن دوباره صدای اساتید و حس حضور در کلاس، برای #دانشگاه_مجازی_المصطفی ثبت نام کردم.💻 . بهمن۹۷ ترم اول دانشگاه مجازی من شروع شد. از همه عالی‌تر اینکه بیشتر دروسی که در امام صادق خوانده بودم، هم تطبیق داده شد🤩 . حجم کارها و برنامه‌ی درسی من نسبت مستقیمی با حال خوب من داشت...😂 درس بیشتر📕، انرژی بیشتر💪📈 . حالا انگیزه‌م، برای بیدار موندن بعد از اذان صبح🕌 و بین‌الطلوعین🌅 هم، بیشتر شده بود. . از لحظاتی که بچه‌ها😴 خواب بودن بیشتر استفاده می‌کردم.💻 وقتایی هم که کارهای خونه🧹 رو انجام می‌دادم، یا سخنرانی گوش می‌کردم، یا صوت‌های انگلیسی برای تقویت زبان🆎 . هرچند کمی بعد که هردو بزرگتر شدن صوت گوش دادن تعطیل شد...🚫 (هردو هم‌زمان اظهار فضل🗣 می‌کنند و برای فهمیدن صحبت‌هاشون باید تمرکز کنم) . رفتم تو کار یادگرفتن یه زبان جدید🆕 اگر گفتین چه زبونی؟🧐 زبون نی‌نی‌ها🤪 . گاهی چند روز طول می‌کشه تا بفهمم معنی کلمه‌ی جدیدی که گل پسر اختراع کرده چیه😅 فکرکنم باید کم کم یه فرهنگ لغت جدید بنویسم!📙 اُلس یعنی بزرگ و آلس یعنی زیاد🥴 (به زبان فارسی‌ها😂) آدودو یعنی آبمیوه🥤 و بیلا بیلا یعنی لوبیا⁦🤦🏻‍♀️⁩ . از همه‌ی زبونای دنیا سخت‌تره🤯 . گل دخترمونم که وارد مرحله‌ی چسبندگی شده بود... وقتی که تونست چهار دست و پا بره اوضاع بهتر شد.😁 کمی گلیم خودش رو از آب بیرون می‌کشید...😉 . وقتی که یک ساله شد تونست راه بره⁦⁦🚶🏻‍♀️⁩ و این هم یه مرحله‌ی فوق‌العاده‌ی دیگه است... چون حالا خواهر و برادر خیلی بیشتر باهم بازی می‌کنن...⁦🧒🏻⁩⁦👩🏻⁩ و من بیشتر از هم‌بازی بودنشون کیف می‌کنم🤩 . هرچند... بازی اشکنک داره سر شکستنک داره🤕 . قاطی بازی🤼، از نوازش‌های محکم🤫 بغل‌های عاشقانه همراه با چاشنی هل دادن🤗 و ناز کردن‌هایی همراه با پنجول کشیدن🤭 هم بهره‌مند می‌شن... . ولی در کنارش تعامل سازنده😜 رو یاد می‌گیرن💪🏻⁩ . و من هر روز بیشتر خدا رو به خاطر دختر کوچولویی که بهمون هدیه داد شکر می‌کنم.⁦⁦🤲🏻⁩🌺 . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهاردهم #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. به امید شنیدن دوباره صدای اساتید و حس حضور در کلاس، برای #دانشگاه_مجازی_المصطفی ثبت نام کردم.💻 . بهمن۹۷ ترم اول دانشگاه مجازی من شروع شد. از همه عالی‌تر اینکه بیشتر دروسی که در امام صادق خوانده بودم، هم تطبیق داده شد🤩 . حجم کارها و برنامه‌ی درسی من نسبت مستقیمی با حال خوب من داشت...😂 درس بیشتر📕، انرژی بیشتر💪📈 . حالا انگیزه‌م، برای بیدار موندن بعد از اذان صبح🕌 و بین‌الطلوعین🌅 هم، بیشتر شده بود. . از لحظاتی که بچه‌ها😴 خواب بودن بیشتر استفاده می‌کردم.💻 وقتایی هم که کارهای خونه🧹 رو انجام می‌دادم، یا سخنرانی گوش می‌کردم، یا صوت‌های انگلیسی برای تقویت زبان🆎 . هرچند کمی بعد که هردو بزرگتر شدن صوت گوش دادن تعطیل شد...🚫 (هردو هم‌زمان اظهار فضل🗣 می‌کنند و برای فهمیدن صحبت‌هاشون باید تمرکز کنم) . رفتم تو کار یادگرفتن یه زبان جدید🆕 اگر گفتین چه زبونی؟🧐 زبون نی‌نی‌ها🤪 . گاهی چند روز طول می‌کشه تا بفهمم معنی کلمه‌ی جدیدی که گل پسر اختراع کرده چیه😅 فکرکنم باید کم کم یه فرهنگ لغت جدید بنویسم!📙 اُلس یعنی بزرگ و آلس یعنی زیاد🥴 (به زبان فارسی‌ها😂) آدودو یعنی آبمیوه🥤 و بیلا بیلا یعنی لوبیا⁦🤦🏻‍♀️⁩ . از همه‌ی زبونای دنیا سخت‌تره🤯 . گل دخترمونم که وارد مرحله‌ی چسبندگی شده بود... وقتی که تونست چهار دست و پا بره اوضاع بهتر شد.😁 کمی گلیم خودش رو از آب بیرون می‌کشید...😉 . وقتی که یک ساله شد تونست راه بره⁦⁦🚶🏻‍♀️⁩ و این هم یه مرحله‌ی فوق‌العاده‌ی دیگه است... چون حالا خواهر و برادر خیلی بیشتر باهم بازی می‌کنن...⁦🧒🏻⁩⁦👩🏻⁩ و من بیشتر از هم‌بازی بودنشون کیف می‌کنم🤩 . هرچند... بازی اشکنک داره سر شکستنک داره🤕 . قاطی بازی🤼، از نوازش‌های محکم🤫 بغل‌های عاشقانه همراه با چاشنی هل دادن🤗 و ناز کردن‌هایی همراه با پنجول کشیدن🤭 هم بهره‌مند می‌شن... . ولی در کنارش تعامل سازنده😜 رو یاد می‌گیرن💪🏻⁩ . و من هر روز بیشتر خدا رو به خاطر دختر کوچولویی که بهمون هدیه داد شکر می‌کنم.⁦⁦🤲🏻⁩🌺 . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهاردهم #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن