پست های مشابه

madaran_sharif

. ✏️موضوع انشاء: محله‌مان بچه، نان بربری و بستنی صلواتی دارد! 👶🥖🍦 . به نام خدا چند وقت پیش که دلمان یک پیاده‌روی زن و شوهری خواست💑، دخترکِمان تا روی کالسکه اش نشست، خوابید 😴 و ما محله‌‌مان را که دکّان‌هایش سرِ شب می‌بندند و می‌روند پیش #عیالِشان گز کردیم. . در راه برگشت، جلوی #بربری فروشی‌مان آقای نانوا دست به سینه و مرتب ایستاده بود و تا ما از جلویش رد شدیم گفت: بفرمایید نانِ #صلواتی!💁‍♂ ما که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدیم🤩 (دلتان نخواهد)، گفتیم برویم بربری را با پنیر و گوجه خیار بزنیم بر بدن تا دلبندمان خواب است #عیش‌ِمان کامل شود!😎😁 که همسر پرسید پنیر داریم؟ خیر گوجه داریم؟ خیر خیار چطور؟ خیر بنابراین برای دکمه‌ای که یافته بودیم، کتی دوختیم و به خانه برگشتیم! 😋 (بماند که تا رسیدیم و گوجه خیارهارو خرد کردیم زهرا گریه کنان سر رسید که یعنی خِعلی نامردین😢) . یادمان آمد قبل‌ترها نان سنگکی‌مان هم گفته بود یک #خانم_سرپرست_خانوار_کم_بهره_از_مال_دنیا، هر پنج‌شنبه نان صلواتی سفارش می‌دهد برای مردم محل که آن ها هم از نظر #اقتصادی دست کمی از خودش ندارند!😇❤️ . و هی چیزهای بیشتری یادمان می‌آمد... . امشب هم که همسر بربری و #بستنی در دست وارد خانه شد، فهمیدیم در لبنیات فروشی محله‌مان هم بستنی صلواتی می‌دهند و باید رفت و آمدمان را به آن‌جا بیشتر کنیم!🙈 . پس از صرف بستنی، داشتیم شام را با ذکر صلواتی 📿 به نیت صاحبِ نان‌ها و با افتخار به مردمانِ محله‌مان که هر چه از #مالِ_دنیا ندارند در عوض صفا و #اعتقاد دارند میل می‌کردیم که یک‌هو مغزمان شروع کرد به ظاهر کردن نگاتیوهای قهوه‌ای که از #کودکان محله در آرشیوش داشت و ما پَرت شدیم در خاطراتی نه چندان قدیمی! 🎞🎥 . بوق بوق #کالسکه‌ی خال خالی برو کنار راهو بستی!! اَخی چه کالسکه دوقلوی نازی! 👼👼 ای بابا باز هم عبرت نشد برایمان و حتی در ذهنمان هم سرِ ظهر بیرون آمدیم که ساعت تعطیلی #مدارس_دولتی محله‌مان است، آخر در محله ما سرِ ظهر مادرها با بچه‌های کوچکشان پیاده‌روها را پر می‌کنند، جوری که نمی‌شود قدم از قدم برداشت و می‌آیند دنبال بچه‌های بزرگ‌ترشان. 👶👧🧒👱‍♀ . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #جنوبِ‌شهر #اعتقاد #مال_دنیا #بربری #مدرسه_دولتی #فرزندآوری #رزق #شمالِ‌شهر #هاپو #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

10 دی 1398 16:27:32

0 بازدید

madaran_sharif

. #ا-باغانی (مامان علی ۴سال و ۳ماهه و رضا یک ۱.۵ساله) توی مسجد محله سه چهار تا مامان هستیم که تقریبا زیاد می‌ریم مسجد و من همیشه سعی می‌کنم کمی اسباب‌بازی با خودم ببرم تا بچه‌ها مشغول بشن و کلا مدافع حقوق بچه‌ها در مسجد هستم.😁(البته با حفظ آرامش😎) گاهی وقتی مراسمی هست با خودم فکر می‌کنم چه خوب می‌شه یه مهد در مسجد راه بیفته تا حداقل در زمان برگزاری مراسم بچه‌ها رو سرگرم کنن. خلاصه فکر استفاده از ظرفیت مسجد برای بچه‌ها همیشه با منه! تا اینکه یک روز از مسئول بسیج درخواست کردیم برای بچه‌ها کلاسی برگزار کنن و ایشون گفتن مشکل تامین هزینه مربی رو داریم. با خودم فکر کردم احتمالا بتونم این حرکت رو شروع کنم و فعلا خودم به صورت رایگان مربی بچه‌ها بشم، با چند هدف: 🔸بچه‌های مسجد با هم صمیمی می‌شن و یاد می‌گیرن در بقیه زمان‌ها هم به جای بازی با گوشی😡 با همدیگه بازی کنن. 🔸بچه‌ها به مسجد علاقه‌مند می‌شن.😍 🔸می‌تونن با خیال راحت بازی‌های حرکتی و بدو بدو انجام بدن.🏃‍♂️ 🔸مادرها در اون زمان می‌تونن به کارهای دیگه‌شون برسن.👩‍💻 🔸بچه‌های دیگه محله که مسجد نمیان پاشون به مسجد باز می‌شه.😊 سرانجام با موافقت امام جماعت قرار شد یک روز در هفته حدود یک ساعت و نیم کلاس داشته باشیم. هر جلسه در کنار ورزش و بازی‌های حرکتی و توپ بازی، آموزش قرآن هم داریم. همراه با کاردستی و نمایش و... محتوا رو هم خودم از یکی دو روز قبل آماده می‌کنم. معمولاً از کتاب‌های علی کمک می‌گیرم یا یک موضوعی رو در نظر می‌گیرم و توی سایت‌های مختلف دنبال کاردستی و برگه‌ی رنگ آمیزی و شعر و ... می‌گردم. خداروشکر بچه‌ها خیلی کلاس رو دوست دارن و بیشتر با هم دوست شدن و کم‌کم دارن یاد می‌گیرن با هم بازی کنن! دو سه تا بچه‌ی جدید هم به جمعمون اضافه شده. گاهی حتی به ایجاد مهدکودک در مسجد با مدیریت خود مادرها، جوری که مادر به کارهاش برسه و بچه‌ها هم با هم بازی کنن فکر می‌کنم. کلا مسجد دوتا ویژگی مثبت داره برای مادرها: ✅ غالبا همه‌ی مسجدی‌ها از ساکنان همون محل هستن و اگر دوستی و رفت و آمدی بخواد شکل بگیره، مشکل دوری مسافت رو نخواهیم داشت. ✅ و امکان دوستی با مادرانی که از لحاظ تفکرات مذهبی تقریباً مثل هم هستن فراهم می‌شه. با توکل بر خدا فعلا کار رو شروع کردیم و امیدواریم تا خداوند درهای رحمتش رو باز کنه و بتونیم کار رو گسترده‌تر کنیم.😇 خلاصه که مساجد را دریابید...😄 شما هم اگر تجربه‌های مشابهی دارید برامون بگید. #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

27 دی 1400 16:18:59

1 بازدید

madaran_sharif

#طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ ماهه) . از زمان خواب بچه‌ها خیلی استفاده می‌کنم. خودمم سعی می‌کنم بیشتر از ۷ ساعت در روز نخوابم. برای کار خونه کارگر نمی‌گیرم مگر در مواقع خیلی ضروری. البته به نظم و تمیزی خونه حساس نیستم که بخوام خودم و بچه‌ها رو اذیت کنم.😄 . همیشه کارها رو به قسمت‌های کوچیک تقسیم می‌کنم و تکه‌تکه انجام می‌دم تا روی هم تل‌انبار نشه. سعی می‌کنم زرنگ باشم😉 و از زمان‌هایی که اضافه میارم استفاده کنم برای کارای دیگه. . کارهای بیرون از خونه رو طوری تنظیم می‌کنم که بچه‌ها رو بتونم با خودم ببرم. مثلا دندانپزشکی جایی می‌رفتم که بخش اطفال داشت و می‌تونستم بچه‌ها رو اونجا بذارم با اسباب‌بازی و خوراکی مشغول بشن تا کار دندونم انجام بشه.👌🏻 . . حتما برنامه‌ریزی می‌کنم و لیست کارهامو می‌نویسم. از وقت تلف کردن بیزارم... خصوصا در فضای مجازی! . دوست دارم رفتارم طوری باشه که بچه‌هام هم یاد بگیرن از وقت و استعدادشون، خوب و بهینه استفاده کنن. . یکی دیگه از دغدغه‌هام که براش تلاش می‌کنم، ترویج تفکر کارآفرینیه برای همه بچه‌ها، که وقتی بزرگ شدن همه‌ش منتظر آگهی استخدام و دعوت به همکاری نباشن.😉 . توی حیاط خلوتمون گل و گیاه پرورش می‌دم. وقتی مهمونی می‌ریم هم از گل‌های پرورشی خودم هدیه می‌برم.🌹 . قبل از کرونا بچه‌ها رو  مسجد، هیئت، روضه، جشن و... می‌بردم. دلم می‌خواست بچه‌ها تو این فضا رشد کنن و باهاش مانوس بشن.🧡 . با وجود همه‌ی مشغله‌های همسرم، سعی می‌کردیم حتما در طول سال مسافرت بریم. از وقتی بچه‌ها هم اومدن تعدادش رو کم نکردیم تا اونا هم از گشت و گذار لذت ببرن. ماهی یک‌بار می‌رفتیم قم خونه‌ی مادرشوهرم و علاوه بر اون مسافرتای دیگه. گاهی حتی وقتی که همسرم ماموریت داشتن، ما هم می‌رفتیم باهاشون. توی راه هم فرصت خوبی برای صحبت با همسرم داشتم!😅 برای بچه‌ها هم یک ساک اسباب‌بازی می‌بردیم که هم بهشون حسابی خوش بگذره هم نیازی به بازی با گوشی پیدا نکنن. . الانم با توجه به شرایط کرونا، توی خونه ورزش می‌کنم و می‌خوام به امید خدا یه مدت از نظر جسمی به خودم برسم و ان‌شاءالله منتظر فرشته کوچولوی بعدی باشیم😍 . . #قسمت_آخر #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

28 آبان 1399 16:54:10

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_قربانی (مامان #روح‌الله ۱سال و ۸ماهه) . بعد از یه روز پر چالش با پسری🤯 وقتی باباش رسید، هنوز لباس عوض نکرده⁦🧔🏻⁩ شروع کردم خطاهای پسری رو شمردن و تعریف کردن اینکه چه کرد و چه نکرد!!!😠 . خلاصه انگار نفسم می‌خواست با چغلی کردن و اثبات شیطنت‌های پسری، یه خودی نشون بده و بگه چه شق‌القمری کرده از صبح تا حالا😄 . بعد از ظهرش فرصت شد و رفتم سراغ کتاب دعا📖 و دعای پر مفهوم و زیبای عرفه😍 . رسیدم به اون فراز که: طوری خطاها و عیوبمو پوشاندی که اگر هرکس دیگری بفهمد با من قطع رابطه می‌کند😔 و کلی از عیب و خطاهای بنده و عیب پوشی‌های خدا نوشته بود... . یاد اتفاقات ظهر و گزارش اذیت‌ها و اشتباهات گل پسری افتادم...🤔 . چقدر من عیب پوش و خطاپوشم؟🧐 . در ذات ربوبیت چشم پوشی و خطا پوشیه تا روح فرصت رشد و بالندگی داشته باشه و من چقدر این فرصت رو برای فرزندم فراهم کردم؟🤔 . یادش به خیر بچه که بودیم گاهی که مامان و بابا می‌خواستن تو مهمونی یا جلو دیگران خطا یا کار بدمونو بگن چقدر سرخ و سفید می‌شدیم و چقدر تو نگاهمون و دلمون التماس می‌کردیم که مامان توروخدا نگو....بابا نگوووو...😥 . به قول یکی از اساتید تربیتمون، بچه کرامت نفس داره، با گفتن عیب‌ها و خطاهاش و بردن آبروش، کرامت نفسش از بین می‌ره...😔 . . پ.ن: البته گفتن اتفاقات روز و شیطنت بچه‌ها به پدرشون (البته فقط به پدر دیگه😉) مشکلی نداره، چون هم باعث هم‌دردی پدر و همکاری بیشترش می‌شه و هم باعث هم‌فکری و پیدا کردن راهکارهای تربیتی😁 اما به نظرم همین هم نباید حالت شکوه و شکایت کردن پیدا کنه و نباید جلوی خود بچه‌ها باشه، چون به کرامت و آبروی بچه‌ها آسیب می‌زنه😊 . می‌شه درباره این مسائل توی زمان‌هایی که بچه‌ها خوابن یا نیستن، با پدرشون گفتگو کرد. بخشی از اشتباهات بچه‌ها رو هم اصلا نیازی نیست بگیم و می‌تونیم ازش چشم‌پوشی کنیم و آبروی بچه‌ها رو جلوی پدرشون حفظ کنیم. . . #سبک_مادری #عارفانه_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

20 شهریور 1399 15:31:05

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_شکوری (مامان #عباس ۲سال و ۱۰ماهه و #فاطمه ۱سال و ۴ماهه) . زندگی دور از خانواده مادری سخته؟ معلومه که سخته... مخصوصا وقتی مامان شده باشی و قبلش هم هیچ تجربه‌ای از نوزاد و بچه کوچیک نداشته باشی😅 . . چهار سال پیش بود که عقد کردیم. یکی از دوستان همسرم ما رو به هم معرفی کردند. ما مشهدی بودیم و خانواده همسرم تهرانی. همشهری بودن خیلی برام مهم نبود. معیارهایی که برام مهم بود رو داشتن خداروشکر. به همین خاطر نه من و نه خانواده‌ام مخالفتی نداشتیم. . . اما تازه بعد از بچه‌دار شدن فهمیدم که دوری از خانواده چقدر سخته😢😢 (خانواده شوهرم تهران هستن اما خونه‌شون دوره از ما.) . وقتی عباس به دنیا اومد، مامانم اومدن تهران خونمون. تا کارهای مربوط به درمان زردی و عفونت ریه و ختنه و... انجام شد، یک ماهی طول کشید. بعدش مامانم برگشتن. همین حضور مامانم توی اون روزای بی‌تجربگی و پردلهره‌ی نوزادی خیلی کمک بزرگی بود خداروشکر. . بعدش هم تا الان، تقریبا هر دو ماه یکبار مامانم یکی دو هفته‌ای میومدن و میان پیشمون. دو ماه دلتنگی و دوری و بعدش یکی دو هفته خوشحالی و ذوق دورهم بودن😍 بچه‌ها هم توی مدتی که مامان جونشون هست، خیلی بهشون خوش میگذره. البته موقع رفتن تا چند روز دلتنگی و غصه دارن... . توی این سه سال بعد از بچه‌داری توی شهر غریب😅 گاهی شرایط خودمو مقایسه می‌کردم با اونایی که ماماناشون تهرانن یا حتی همسایه و هم‌محله‌ای هستن و غصه می‌خوردم و گله و شکوه که چرا من اون شرایطو ندارم؟😢 . گاهیم می دیدم بعضی دوستام مثلا توی یه کشور دیگه و دور از همه خانواده‌شون هستن و خیلی کم امکان دید و بازدید با خانواده‌هاشون رو دارن و باز خدا رو شکر می‌کردم. . کم‌کم فهمیدم وقتی نمیشه شرایطی رو تغییر داد، نباید غصه خورد براش. باید باهاش کنار اومد و از همون شرایط لذت برد... هیچ‌وقت همه لذتها با هم جمع نمیشه. تو این دنیا و همیشه و توی زندگی همممه آدما سختیایی هست. البته ممکنه نوعش و مقدارش متفاوت باشه. اما زندگی بدون سختی ممکن نیست... (لقد خلقنا الانسان فی کبد) . همین باور و پذیرفتن شرایط خیلی بهم کمک کرده... و البته باور به اینکه اگر خوب زندگی کنم و تو هر شرایطی به جای غر زدن، کار خودمو به بهترین نحو انجام بدم، یه روزی این سختی‌ها و غصه‌ها و دلتنگی‌ها تموم میشه و همه می‌تونیم پیش هم زندگی کنیم. شاد و خوشحال تا ابد... اگه خدا بخواد... . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

30 شهریور 1399 14:46:20

0 بازدید

madaran_sharif

. #پوشک #قسمت_اول . سلام بر همراهان همیشگی مادران شریف😃 . چند روز پیش ازتون خواستیم تجربیاتتون رو در مورد از پوشک گرفتن کوچولوهاتون، برامون بنویسید.👶🏻 . از همه‌ی کسایی که نظراتشونو فرستادن خیلی خیلی ممنونیم.😊 . اینجا می‌خوایم یه جمع‌بندی از نظرات و تجربیات مختلف رو براتون بذاریم. امیدواریم با توجه به شرایط خود و کودک عزیزتون، از تجربه‌ای که براتون بهتره، استفاده کنید.❤ ❇️ ۱. اولین نکته‌ای که خیلی از دوستان گفته بودن، اینه که بچه باید به سن مناسب برسه و از لحاظ جسمی‌ و ذهنی آمادگی پیدا کنه. البته یه نسخه‌ی واحد برای سن آمادگی همه‌ی بچه‌ها وجود نداره. ممکنه تو یه سنی، این فرایند رو شروع کنیم و ببینیم فرزندمون هنوز آمادگی پیدا نکرده و دوباره پوشکش کنیم تا یه مدت دیگه. (البته خوبه حداقل دو هفته‌ای مداومت داشته باشیم و زود کوتاه نیایم.) . ❇️ ۲. برای آمادگی ذهنی دادن به کودک، از مدتی قبل، موضوع رو با کتاب و قصه و حرف زدن، براش توضیح بدیم. مثلا داستان کسی که خودش دستشویی می‌ره.🚽 یا توضیح دادن اینکه دیگه بزرگ شده و پوشک براش کوچیکه. یا اینکه جیش‌ها دوست دارن برن خونه‌ی خودشون (دستشویی) و اگه بریزن تو شلوار گریه می‌کنن و... . ❇️ ۳. قبل از پوشک گرفتن، باید بچه رو با مفهوم خیسی و خشکی آشنا کنیم.☝🏻 همچنین توضیح بدیم دستشویی کردن چیه و چرا آدما نیاز دارن. اگر هم تو حموم یا موقع شستن، دستشویی کرد، توضیح بدیم چه اتفاقی افتاد. . ❇️ ۴. آغاز فرایند، بهتره تو فصل گرما باشه؛ یا اگه زمستونه، خونه حتما گرم باشه. اگه با وجود کم خوردن مایعات، تند تند دستشویی می‌کرد، احتمالا سردیش شده؛ اگه چند بار حوله گرم گذاشته بشه روی کمر و شکم و بین پاهاش، بهتر می‌شه. روغن‌مالی کشاله ران هم توصیه شده. خوبه بچه بیشتر تو حیاط باشه تا نگران نجس شدن خونه هم نباشیم. . ❇️ ۵. برای دستشویی رفتن، براش ایجاد انگیزه کنیم. مثل چسبوندن برچسب، گذاشتن خوراکی و اسباب‌بازی ارزون تو دستشویی، نشون دادن گل‌ها و طرح‌های توی دستشویی، آب بازی کردن، تفنگ آب‌پاش، شمع فوت کردن تو دستشویی و... . ❇️ ۶. برای خراب‌کاری کردن، دعواش نکنیم. دعوا کردن کار رو خراب‌تر می‌کنه. اینکه خونه نجس بشه (ولو در حد یکی دو دفعه)، تقریبا امر حتمیه و باید صبور باشیم. . زمان کافی برای این فرایند در نظر بگیریم، تا حد ممکن سرمون خلوت باشه و تمرکز کنیم رو این موضوع. بچه‌ها تا الان، عادت داشتن تو پوشکشون دستشویی کنن؛ و حالا عوض کردن این عادت، زمان می‌بره. . . #ادامه_در_پست_بعدی . . #پوشک #از_پوشک_گرفتن #مهارت_های_مادرانه #مادران_شریف_ایران_زمین

10 آذر 1399 17:18:41

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #قسمت_سوم  . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . . از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد، غیرحضوری!😉 شب‌ها و عصرها رو اختصاص دادم به درس خوندن. گوش کردن فایل‌های صوتی دروس اوایل خیلی سخت بود. اما کم‌کم یاد گرفتم چکار کنم.☺️ صوت‌هایی که راحت‌تر بودند رو با سرعت دو برابر پخش می‌کردم و فرصتم رو برای صوت‌های سخت‌تر می‌ذاشتم. . تا روزهای آخر خرداد، اکثر امتحانام رو دادم. فقط چند تا از امتحانا موند برای بعد از به دنیا اومدن دختر نازم. 👧🏻 . ترم تابستون هم چند تا درس برداشتم و گذروندم. تابستون که رفتم امتحانم رو بدم، همسرم پسرم رو نگه داشت و من مجبور بودم دخترم رو با خودم ببرم.😌 چند ماه بیشتر نداشت و احتمالاً سر و صدایی ایجاد نمی‌کرد. کتاب رو سه دور خونده بودم و حفظ حفظ بودم.📔 . وقتی سر جلسه رفتم، با کمال تعجب، نذاشتند وارد جلسه بشم.😢😔 هر چقدر اصرار کردم که آرومه، خوابه، بذارید امتحانم رو بدم، قبول نکردند! دوستانم که سر امتحان بودند، می‌گفتند ما مشکلی نداریم و حواسمون پرت نمیشه اما مسؤول امتحان قبول نکرد. چون می‌گفتند ممکنه بازرس بیاد و اشکال بگیره.😔 خب من باید چکار می‌کردم؟ همین‌جور وقت امتحان داشت می‌گذشت و من حسرت می‌خوردم. گفتم حداقل تو یه کلاس خالی بذارید امتحان بدم، گفتن نمیشه! گفتم یه مراقب برام بذارید، بازم قبول نکردند‌‌‌! دخترم رو بردم مهد. اما کی بچه دو سه ماهه رو قبول می‌کنه؟😔 از ناراحتی نمی‌دونستم چکار کنم😔 من ۳ دور خونده بودم ولی…. . تا اینکه چند نفر امتحانشون رو دادند و یکی از طلبه‌ها که حتی من نمی‌شناختمشون، گفتند من نی‌نی رو نگه می‌دارم تا شما امتحانت رو بدی.😍 سریع دویدم سر امتحان... باز هم مسؤول امتحانات نمی‌خواست قبول کنه‌🙄می‌گفت دیر وارد جلسه میشی! گفتم من که همین‌جا جلو چشمتون بودم.😂👀 خلاصه که قبول کردند.😤  من سریع جوابا رو می‌نوشتم و چون خوب خونده بودم، امتحان دادنم یه ربع بیشتر طول نکشید. . دخترم حدوداً ۱ ساله بود که جمعی از بچه‌های دبیرستانمون که حالا همگی بچه داشتیم دور هم جمع شدیم و به فکر افتادیم یه مهد خونگی راه بندازیم. تقریباً هفته‌ای یک‌بار نوبتی تو خونه‌ی یه نفر جمع می‌شدیم و برای بچه‌ها بازی‌ها و برنامه‌های هدفمند داشتیم. . همین‌طور ترم‌ها می‌گذشت و اوضاع بهتر میشد. من شب‌ها درس می‌خوندم و در طول روز هم با بچه‌ها سرگرم بودم. مشغول گذروندن چند واحد آخر بودم که تصمیم گرفتیم کانون گرم خونواده‌مون رو با یه عضو جدید گرم‌تر کنیم.😉 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #قسمت_سوم  . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . . از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد، غیرحضوری!😉 شب‌ها و عصرها رو اختصاص دادم به درس خوندن. گوش کردن فایل‌های صوتی دروس اوایل خیلی سخت بود. اما کم‌کم یاد گرفتم چکار کنم.☺️ صوت‌هایی که راحت‌تر بودند رو با سرعت دو برابر پخش می‌کردم و فرصتم رو برای صوت‌های سخت‌تر می‌ذاشتم. . تا روزهای آخر خرداد، اکثر امتحانام رو دادم. فقط چند تا از امتحانا موند برای بعد از به دنیا اومدن دختر نازم. 👧🏻 . ترم تابستون هم چند تا درس برداشتم و گذروندم. تابستون که رفتم امتحانم رو بدم، همسرم پسرم رو نگه داشت و من مجبور بودم دخترم رو با خودم ببرم.😌 چند ماه بیشتر نداشت و احتمالاً سر و صدایی ایجاد نمی‌کرد. کتاب رو سه دور خونده بودم و حفظ حفظ بودم.📔 . وقتی سر جلسه رفتم، با کمال تعجب، نذاشتند وارد جلسه بشم.😢😔 هر چقدر اصرار کردم که آرومه، خوابه، بذارید امتحانم رو بدم، قبول نکردند! دوستانم که سر امتحان بودند، می‌گفتند ما مشکلی نداریم و حواسمون پرت نمیشه اما مسؤول امتحان قبول نکرد. چون می‌گفتند ممکنه بازرس بیاد و اشکال بگیره.😔 خب من باید چکار می‌کردم؟ همین‌جور وقت امتحان داشت می‌گذشت و من حسرت می‌خوردم. گفتم حداقل تو یه کلاس خالی بذارید امتحان بدم، گفتن نمیشه! گفتم یه مراقب برام بذارید، بازم قبول نکردند‌‌‌! دخترم رو بردم مهد. اما کی بچه دو سه ماهه رو قبول می‌کنه؟😔 از ناراحتی نمی‌دونستم چکار کنم😔 من ۳ دور خونده بودم ولی…. . تا اینکه چند نفر امتحانشون رو دادند و یکی از طلبه‌ها که حتی من نمی‌شناختمشون، گفتند من نی‌نی رو نگه می‌دارم تا شما امتحانت رو بدی.😍 سریع دویدم سر امتحان... باز هم مسؤول امتحانات نمی‌خواست قبول کنه‌🙄می‌گفت دیر وارد جلسه میشی! گفتم من که همین‌جا جلو چشمتون بودم.😂👀 خلاصه که قبول کردند.😤  من سریع جوابا رو می‌نوشتم و چون خوب خونده بودم، امتحان دادنم یه ربع بیشتر طول نکشید. . دخترم حدوداً ۱ ساله بود که جمعی از بچه‌های دبیرستانمون که حالا همگی بچه داشتیم دور هم جمع شدیم و به فکر افتادیم یه مهد خونگی راه بندازیم. تقریباً هفته‌ای یک‌بار نوبتی تو خونه‌ی یه نفر جمع می‌شدیم و برای بچه‌ها بازی‌ها و برنامه‌های هدفمند داشتیم. . همین‌طور ترم‌ها می‌گذشت و اوضاع بهتر میشد. من شب‌ها درس می‌خوندم و در طول روز هم با بچه‌ها سرگرم بودم. مشغول گذروندن چند واحد آخر بودم که تصمیم گرفتیم کانون گرم خونواده‌مون رو با یه عضو جدید گرم‌تر کنیم.😉 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن