پست های مشابه
madaran_sharif
. #مهدخ (مامان یه گل دختر ۳ ساله و یه توراهی) از روند زندگیم راضی بودم.👌🏻😌 ارشدم رو تموم کرده بودم و دو سالی سابقهی کار تو یه شرکت دانش بنیان داشتم که دختر گلم سال ۹۷ به دنیا اومد. از همون اول به همه میگفتم بچهی بعدی ۱۴۰۰. دوست داشتم فاصلهی سنیشون کم باشه تا همبازیهای خوبی باشن. بعد زایمان مدتی مرخصی گرفتم؛ اما تو فکر ادامهی کارم بودم. چون از رشته و محیط کارم راضی بودم، همکارهای خوبی داشتم و از همه مهمتر تو کارم موفق بودم.👌🏻💛 بعد یکسالگی دخترم با کمک مادرم به صورت پاره وقت (۱۵ ساعت در هفته) به محل کارم برگشتم. چون حوزهی کارم تخصصی بود و از کارم راضی بودن، با برگشتنم موافقت کردن. دو سه ماه بیشتر نگذشته بود، که متوجه شدم باردارم. راستش نه من و نه همسرم از این موضوع خوشحال نشدیم.😥 تازه به سرکارم برگشته بودم و برای خودم برنامه داشتم. و دوست داشتیم سرمایهی بیشتری جمع کنیم و خونهی دو خواب و ماشین داشته باشیم... فردای تشییع سردار بود، که حالم خیلی بد شد. بعد سونوگرافی متوجه شدیم خونریزی داخلی شدیدی کردم. دچار بارداری خارج رحمی شده بودم و به صورت اورژانسی عمل شدم.😟 ما برنامه ریخته بودیم... ولی زندگی همیشه با برنامهی ما پیش نمیره. هرچند تو زندگی باید تدبیر داشت، اما گاهی تدابیر سختگیرانه اولویتهای فرعی و اصلی رو جابه.جا میکنن. سال ۹۹ شروع کردم به چکاپ کامل و رفع کمبودها، تا برای نینی دوم آماده بشم. اما متوجه شدم فعلا امکان بارداری ندارم. مشکوک به وجود تومور شده بودم. دکتر آزمایشاتی نوشت و تا جواب آزمایشها بیاد فکرم هزار راه رفت... فکر اینکه برای همیشه نازا بشم برام سخت بود و تصور اینکه دخترم تنها بمونه به شدت آزارم میداد.😞 خدایا! به اون تقدیر تو راضی نبودم و اون بچه هم سقط شد. الان بیش از یکسال از اون ماجرا میگذره! نه تو کارم پیشرفتی داشتم، نه خونهمون دو خواب شد و نه ماشین خریدیم انگار هنوز هم تو خونه اولیم... حداقل اگه اون بچه به دنیا میاومد الان دخترم تنها نبود. ولی آخر سر گفتم خدایا، با اینکه تحملش برام سخته، اما راضیام به رضای تو... خداروشکر جواب آزمایشها اومد و مشکلی نبود. و با عنایت خدا، محرم امسال حاجت روا شدیم.❤️🤲🏻 و با تمام وجود حس کردم بهترین اتفاق اینه که آدمها هرچی رو که خدا براشون خواسته بخوان و قلباً بهش راضی باشن.💛🧡 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
24 مهر 1400 16:41:52
4 بازدید
madaran_sharif
. کمکم به پایان ۲۱ سالگی نزدیک میشدم و برای بار آخر درخواست #ویزا کردم... . هرچند آن هم ماجراهای خودش رو داشت.😒 پایان اعتبار گذرنامهی من، احتیاج به رضایتنامهی محضری همسر، و همسری که نبود😥 گم شدن شناسنامهی گل پسر و... . ولی بالاخره بعد از بالا و پایینهای عجیب روزگار، من واقعا رفتنی شدم.🧳 . خداحافظی از خانوادهم که در این مدت بیشتر از کل زندگیم، به هم وابسته شده بودیم خیلی سخت بود.😭 . پسرم، که جای خالی پدرش رو با پدربزرگش پر کرده بود و انگار داشتم پدر و پسری رو از هم جدا میکردم.👨👦 . . آقای همسر اومدن دنبالمون... و روز بعد تهران🇮🇷 رو به مقصد آمستردام🇳🇱 ترک کردیم...🛫 . وقتی رسیدیم همه چیز غریب بود. صف خروج، صف چک پاسپورت، پیدا کردن چمدونها🧳 . ترس عجیبی از تنهایی و گم شدن داشتم.😟 جایی رو بلد نبودم،🏛 کسی رو نمیشناختم، حتی اندازه گفتن hello, how are you هم اعتماد به نفس نداشتم.😓 (زبان هلند، داچ هست، ولی تقریبا همهی مردم انگلیسی بلدند) . بالاخره رسیدیم خونمون🏠😃 . حالا پسرم👦🏻 یک ساله بود و منتظر دخترم👶🏻 بودیم.💖 . دختری که از وقتی اومده بود فقط برکت آورده بود.💕 از بهتر شدن بیقراریهای برادرش بگیر، تا خونهای که همسرم راحت پیدا کرد. (توی هلند، خونه چه برای اجاره، و چه خرید، سخت پیدا میشه) . زندگی ما در غربت شروع شد... اوایل خیلی سخت بود.😩 از بیرون رفتن میترسیدم.😥 از ارتباط گرفتن با بقیه... کاملا وابسته به همسرم شده بودم و این خیلی سخت بود. کم کم سعی کردم تنها بیرون برم، خرید کنم،🛒، حرف بزنم🗣... . و شرایط خیلی بهتر شد.😏 . روزها گل پسر رو برمیداشتم و با کالسکه از خونه میزدیم بیرون.🌳🌳 . بیشتر روزها نزدیک خونمون رو میگشتیم، بعضی روزها هم با اتوبوس🚌 میرفتیم مرکز شهر. (در هلند، استفاده از #اتوبوس🚌 #مترو🚅 و #ترم🚉 رو، برای #کالسکه و ویلچر، خیلی آسون کردن؛ و مادران با بچهی کوچیک، خیلی راحت در سطح شهر رفت و آمد میکنند.) . فصل ورود من به هلند زمستون❄ بود. به خاطر آب و هوای مرطوب، خیلی برف نمیاد⛄ ولی سرده🥶، و همیشه بارونی☔ . روزی که بارون نیاد یک اتفاق فوقالعاده محسوب میشه🙃🤗 . روز آفتابی🌅 هم که یک اتفاق نادره. اونقدر نادر که مردم کارشون رو ول میکنن و تو پارکها آفتاب🌞 میگیرن.🙄🤭😂 . پ.ن: به خاطر هزینهی زیاد📈 انرژی گرمایشی🔥، خونهها گرم نیست و لازمه در زمستون، داخل منزل، لباس خیلی گرم استفاده بشه. . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجرییات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_هشتم #مادران_شریف
09 فروردین 1399 16:57:11
0 بازدید
madaran_sharif
. #ح_یزدانیار (مامان #علی ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_دهم یواش یواش روزها میگذشت و شرایط سخت و سختتر میشد. اونایی که مادر دوقلو هستن قطعا درک میکنن بارداری دوقلو خیلی متفاوته با بارداری تکقل. اونم من که بارداریهای عادی نداشتم و انواع و اقسام شرایط سخت رو طی میکردم.🤦🏻♀️ به خاطر شرايط قرنطینه، روزها و حتی هفتهها خونهنشین بودیم و اصلاً بیرون نمیرفتیم. فقط از این دکتر به اون دکتر. تو خونه به بچهها اونقدر آزادی داده بودم که خیلی خلأ بیرون رفتن رو حس نکنن. از انواع اسباببازیهایی که بالای کمد بودن و اومدن پایین، گرفته تا بازی با کفی و پشتی مبل و حتی سیزده به در و چادر زدن کنار گل هامون.😅 و هر روز بیشتر از روز قبل خدا رو شکر میکردم که حداقل همدیگه رو دارن👌🏻 همبازیهایی که البته گاهی هم دعوا میکنن و بحث و جدل دارن. من هم کمکم دیگه نشستن و بلند شدنمم سخت و سختتر میشد. وقتی استراحت مطلق شدم تقریباً همهٔ کارها رو به همسرم سپردم. کلیات رو میگفتم یا میآوردن کنار تخت انجام میدادم. از روی تخت، درست کردن غذا رو مدیریت میکردم؛ کم کن، آب بریز، سیبزمینی بریز و... بچهها همکمکم آب دیده شدن و به پدرشون کمک میکردن.😁 اواخر بارداریم بازهم داغدار شدم و دایی محسنم رو در اثر کرونا از دست دادم.😭 دایی محسن پنجمین برادر مامانم بود که از دست میداد. اونم با این شرایط که حتی از تسلی و همدلی دوست و آشنا هم محروم بودیم. میگن خاک سرده و داغ مصیبت رو سرد میکنه، ولی بعضی بغضها تا ابد تو دل آدم تازه هستن و بعضی داغها تا ابد آتشین. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
17 شهریور 1401 15:13:26
7 بازدید
madaran_sharif
. #ف_جباری (مامان زهرا ۲ سال و ۲ ماهه) . مثل همیشه توی مهمونی کاری با غذا نخوردن زهرا نداشتم. - باید غذای بچه رو با ترفند و بازی بدی. خودش که نمیشینه بخوره!😏 - اووه من اصن حوصله این همه تلاشو ندارم.😀 - انقدر سرتو شلوغ کردی که وقت و #حوصله برای بچهت نداری!!😒 . . اون شب باز تو چند صحنه دیگه همهی اعضای خانواده سعی کردن بهم بفهمونن که به نظرشون من به خاطر فعالیتهای فراتر از مادریم، تبدیل به یک مادر بیکفایت شدم و متاسفانه این ماجرا ادامه پیدا کرد.😑 . همین شد سرآغاز چند ساعت گریه و چند روز بیحوصلگی و #مشورت و گفتوگو با همسر و چندین هفته تفکر.🥺😞 حسم این بود که باید قید #خانواده و #حمایتهاشونو بزنم و زندگیم رو #تنهایی به دوش بکشم و به انزوای عمیق و طولانی فرو برم...😪 . که خداروشکر همسرم نذاشتن این ماجرا کش پیدا کنه و تنهایی رفتن برای خانواده در باب "برداشتهای ناصوابشون از زندگی ما" منبری اجرا کردن!😅 . . سعی کردیم نگرانیهاشون در مورد خودمون رو درک کنیم و تصمیممون این شد که طوری پیششون رفتار کنیم که تا جای ممکن هیچ فکر منفیای به ذهنشون خطور نکنه! مثلا وقتی پیششونیم گوشی دستم نگیرم! زهرا رو تنها نذارم برم تو اتاق! هیچ گونه خستگیای توی چهرهم نباشه! و هیچ شکلی از ناملایمت یا بیتوجهی به زهرا رو جلوشون نداشته باشم و در بشاشترین حالتهام باشم! . حالا که از #قضاوتها در امان نیستیم، باید جوری زندگی کنیم که خودمون رو از مورد قضاوت غیرمنصفانه قرار گرفتن در امان نگه داریم.😊 . #اتقوا_من_مواضع_التهم (رسول الله صلی الله علیه) . . پ.ن: حالا بیاین یه کم در مورد این مشکل مامانا صحبت کنیم... ما انگار محکوم به جنگیم 🤺 بعضیامون بجنگیم تا بگیم مادری و خانهداری حقیر نیست، بعضیامون هم بجنگیم که نشون بدیم مادری که فعالیتهای غیر از مادری داره بیکفایت نیست...🙄 با دوتا سوال شروع کنیم: . ❓اگه زن فعالیتهای غیر از مادری رو کنار بذاره، پرانرژیتر و صبورتر میشه؟ ❓میشه تاثیر وضعیت جسمی و کمتر خوابیدن رو بر میزان صبر و حوصلهی مادر انکار کرد؟ . . #رونوشت_های_مادری #اشتغال_بانوان #مادر_شاغل #خانه_داری #کنشگری #مادران_شریف_ایران_زمین
01 آذر 1399 16:15:06
0 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_پایانی . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . قدیمیا میگن: مامانا وقتی به سن پیری برسن بالاخره خونهشون مرتب میشه.😆 . چون انقدری که عادت کردن خونه رو مرتب کنن، اگه بچهها بزرگ بشن و برن و یک دهم قبل کار کنن، خونهشون دسته گل میشه!!😅 . مثلاً من الان هفتهای یه روز، در حد عید، کار خونه میکنم. ولی بازم خونهمون وحشتناکه.😅😂 . چون دوست دارم بچهها راحت بازیشونو بکنن و کیفشونو ببرن.👌🏻 مثلاً یکی از بچهها عشق لباس عوض کردنه و دو روز یک بار، کل لباسا بیرونن! یکیشون عاشق اسباببازیه. همهی لگوها رو میریزه به هم. اون یکی عشق کتابه... . یکی از کالاهای مصرفیمون کتابه!! چون بچهها کوچیکتر که بودن بعد از اینکه کتابا رو میخوندیم، میگرفتن و پاره میکردن. و ما همیشه داشتیم ورق کاغذ جمع میکردیم. . حتی یه کتابهایی بود مال مجلهی نبات، جنس ورقههاش، خیلی سفت بود؛ حتی اینا اونا رو هم پاره میکردن.😆 و یه جاهایی هم که نمیتونستن، با قیچی خرد میکردن.🤣 البته ما هنوز هم روزانه مشغول جمعآوری خرده کاغذ از روی زمین هستیم.🙄 . . یکی از کارهایی که سعی میکنم انجام بدم اینه که روزی مثلا یه ربع، وقت اختصاصی برای هر کدوم از پسرا بذارم. مثلاً با هر کدوم میریم تو اتاق و به طور خصوصی با هم صحبت میکنیم.☺️ . یه وقت بازی مشترک هم داریم که بازیهایی مثل بالش بازی و قلقلک و اینا انجام میدیم.😄 . بچههای ما، با اینکه با هم دعوا و اینا دارن (و بالاخره توی هر خونهی بچهداری این چیزا پیش میاد😏)، ولی توی جمعها، اگه کسی یکیشون رو اذیت کنه اون یکی برادرها به عنوان حامی ازش دفاع میکنن. و این خیلی حس خوبیه.😃😊 . . هر شب که خسته از سر و کله زدن با بچهها و بازی و جمع و جور کردن و کار خونه و درس و آموزش حقیقی و مجازی و... سر بر بالش میذارم، تمام وجودم لبریز از رضایت و شکره.☺️❤️ . . بودن در شرایطی که خدا اون رو برام خواسته، لذت بخشه. احساس میکنم خدا گلپسرم رو همین طوری که هست دوست داره و من هم اون رو همین طوری که هست دوستش دارم و حتی عاشقش هستم.🥰 . خندههای رها از تعارفات و مناسبات معمولش، زندگیم رو شادتر میکنه و مهربانیهای به یکباره و بیدریغش جانم رو جلا میده. . خوشحالم از موقعیتی که در اون هستم و خوشبختی شاید چیز دیگری هم نباشه.💖 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
07 اردیبهشت 1400 14:43:09
0 بازدید
madaran_sharif
. #ح_یزدانیار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_پنجم سال ۸۴ کنکور دادم و فیزیک دانشگاه رازی کرمانشاه قبول شدم. اما انتقالی گرفتم برای همدان. دو سال اول چیزی جز مسیر همدان ملایر یادم نیست. از سر و ته کلاسهام میزدم که زودتر به خونه برسم. با اینکه شخصیت مستقلی داشتم اما فکر تنهایی مادرم اذیتم میکرد.😔 تا اینکه تابستون سال ۸۶ خونه و مادرم رو آوردیم همدان و من و مامان دیگه با هم بودیم. تازه از اون سال من فهمیدم دانشگاه یعنی چی! از اون به بعد، همهٔ کلاسامو شرکت میکردم. با بچههای فعال و فرهنگی دانشگاه آشنا شدم و از اونجایی که استعداد و علاقهٔ زیادی به کارهای فرهنگی داشتم خیلی زود جذب شدم. تو مراسمها شرکت میکردم و خیلی از مراسمات و اردوها رو خودمون برگزار میکردیم. اولین سفر راهیان نور رو در دوران دانشجویی تجربه کردم. همچنین اولین بار عمره مشرف شدم.🥺 همیشه حسم به سفرهای دانشجویی خوب بود ولی تا این حد خوب رو تجربه نکرده بودم. سفری که حس میکردم روی زمین نیستم. سفری که از همهکس و همهجا بریده بودم و تنها به یک ریسمان تکیه داشتم. به جرأت میتونم بگم بهترین سفر عمرم بود و همون تنهایی همون بیکسی و به هیچکس و هیچجای دنیا وابسته نبودن برای من بهترین موهبت بود. سال ۸۸ رو کنار خانهٔ کعبه با طواف، آغاز کردیم.😍 اردیبهشت همون سال یعنی سال ۸۸ من از طریق نهاد دانشگاه به پدر و مادر همسرم معرفی شدم. چند جلسه خواستگاری طول کشید و در تیر ماه عقد کردیم. تفاوتهای فردی بین من و همسرم اونقدر زیاد بود که نمیدونستم چطور توی صحبتهای قبل ازدواج متوجهش نشدیم.🤔 همسرم به شدت کمحرف و درونگرا و من به شدت پرحرف و شلوغ و برونگرا. مدت زیادی طول کشید که هم من و هم ایشون با تفاوتهای شخصیتی همدیگه کنار بیاییم. حدود ۲۰ ماه دوران عقد ما طول کشید. من هم حدود ۶ ماه تو دانشگاه بخش فارغالتحصیلان کار میکردم. همونجا فهمیدم اصلاً کار کارمندی رو دوست ندارم. با توجه به رشتهم که فیزیک بود و نگاهی که به جامعه و شرایط خودم داشتم، شغل معلمی رو انتخاب کردم.👌🏻😍 نوروز ۹۰ مراسم ازدواج ما در سادهترین حالت ممکن در نهاوند برگزار شد. جدا شدن من از مادرم (با وجود اینکه دو کوچه باهاش فاصله داشتم) هم برای من خیلی سخت بود هم برای مادرم.😅 مدتی از زندگی مشترکمون گذشت که فهمیدیم قرار نیست جمعمون خیلی دو نفره بمونه و نفر سوم به زودی سکوت خونهٔ ما رو بهم خواهد زد.😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
10 شهریور 1401 16:13:54
5 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶سال و دو ماهه، #طاها ۵ساله، #محمد ۲سال و سه ماهه) . وقتایی میشه که دیگه خیلی تو خونه دلم میگیره. حتی حوصله ایده زدن برای از بین بردن این حس خودم و بچهها رو ندارم.😐 تصور میکنم الان تو طبیعتیم، وسط یه دشت بزرگ با کلللی گل و گیاه؛ یا روی کوه، کنار رودخانه، آتیش و سیبزمینی کبابی و... یا نه همین #پارک بغل خونه❗️ که تو این سه ماهی که اومدیم اینجا حتی یکبار هم نرفتیم... هعیییییی😞 . البته الحمدلله مریض نداریم، ولی دیدن آمار مبتلاها و درگذشتگان و زحمات کادر درمانی و #رزمایش_همدلی، من رو مدتی از این دل مشغولیها بیرون میاره😥 و به دعا برای شفای مریضا و افزایش توان کادر درمان مشغول میکنه.👌🏻 . اما مدتی پیش همسرم یک حرکتی زد و جوجه مرغی خرید، محض افزایش مسرت بیش از پیش پسرا😁 الان در #پشت_بام آپارتمان، آزادانه میچرخه و میخوره و موجبات پشتبام روی ما رو فراهم میکنه❗️ قبلا پشت بام پر از ضایعات و شیشهخرده بود و آقای همسر، مدتی درگیر تمیزکاری و مرتب کردن شد. الان هم غذا دادن به جوجه و پشتبام رفتن، شده انگیزه منظم بودن بچه ها، کتککاری نکردن و به موقع تکلیف نوشتن رضا😄 یکی دوبار هم زیرانداز پهن کردم و اونجا زیر سقف آسمون نمازم رو خوندم☺️ میشه حتی عصرونه رو ببرم اونجا😍 جدای از سختیای جوجهداری و پله بالا رفتن، عجب نعمتیه این پشتبام! برای چون مایی که از نعمت #حیاط در این شرایط بیماری محرومیم! . شما هم تاحالا از پشتبامتون به مقابله با ویروس کرونا رفتید؟👌🏻😁 . . #به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_میدهیم #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین