پست های مشابه

madaran_sharif

. #ز_منظمی (مامان #علی آقای ۳سال و۳ماهه و #فاطمه خانم ۲ساله) . اولین باری که برای علی کتاب خوندم یک سالش بود. کتاب مناسب سنش نداشتم اما همسایه‌ای که از پیشمون رفته بود، کتاب‌هایی که نمی‌خواست رو به من داده بود.  کتاب‌هایی که شاید مناسب بچه‌های بالای ۵ سال بود. عکس‌های ساده کتاب رو بهش نشون می‌دادم و اسم‌هاشون رو می‌گفتم گل، جوجه ،نی‌نی ،ابر ... . اولین چیزی که یاد گرفت جوجه بود و وقتی ازش می‌پرسیدم نشون‌شون می‌داد. بقیه‌ی کتاب‌های همسایه‌ی مهربون هم کم‌کم وارد میدون شدن. کتاب‌ها را خودم نخریده بودم😅 خیلی هم سالم نبودن🤦🏻‍ داستان‌های خیلی جالبی هم نداشتند🤪 همه‌ی این‌ها با هم باعث شد من سر پاره شدن و خط‌خطی شدنشون حساس نباشم و بعداً فهمیدم با این حساس نبودن چه لطف بزرگی درحق پسرم کردم. . همین که کتاب دوروبرش بود و اجازه داشت باهاشون راحت بازی کنه (بخونید خط‌خطی و پاره کنه😉) باعث علاقه‌مندیش به کتاب شده بود. . بعدها فهمیدم بعضی از هزینه‌ها اصلا به چشم ما نمیاد اما بعضیای زیادی به چشممون میاد.😜 مثل این‌که ممکنه بچمون رو ببریم شهربازی و اندازه‌ی پول چند تا کتاب خرج کنیم. اما وقت کتاب خریدن، پرداخت اون پول برامون سخته یا روی پاره نشدنش حساسیم و یادمون می‌ره همین بازی بچه با کتاب باعث اُنسش می‌شه. گاهی بعد از پاره شدن کتاب به خودم می‌گم فکر کن بچه رو بردی شهربازی نیم ساعت بازی کرده. تازه اون پولش برنمی‌گرده😏  ولی کتاب رو می‌تونم چسب بزنم😁 حالا چند تا راهکار برای علاقه‌مند شدن بچه‌ها به کتاب و البته کمتر آسیب دیدن کتاب‌ها: . ۱. هرچی بیشتر پدر و مادر کتاب دستشون باشه، بچه هم کتاب دوست‌تر می‌شه.😁 . ۲. هرچی بچه‌ها تجربه‌های لذت‌بخش‌تری با کتاب داشته باشن کتاب دوست‌تر می‌شن. مثلاً من یادمه بچه که بودم کتابام رو می‌چیدم رو هم‌دیگه و باهاشون نونوایی بازی می‌کردم.😆  . ۳. می‌شه کتابایی که لازم نداریم، سررسیدها و مجله‌های تاریخ گذشته و... بچینیم طبقه‌ی اول کتاب‌خونه که بچه دستش می‌رسه. هم دیگه نگران خراب شدنشون نیستیم، هم بچه هر وقت دلش بخواد می‌تونه باهاشون بازی کنه.🤗 . ۴. می‌شه کتابی که خودتون می‌خونید و یه کتاب به دردنخور رو با یه کاغذ کادو جلد کنید. احتمالا🤪 بچه گول می‌خوره و کتاب شما رو نمی‌گیره خط خطی کنه. . . راستی نمایشگاه مجازی کتاب تا ۸ بهمن تمدید شده. همه‌ی کتاب‌ها ۲۰ درصد تخفیف و ارسال رایگان دارن🤩 ازدستش ندید. https://book.icfi.ir/ . . پ.ن: کتاب‌های خوبی که می‌شناسید همراه گروه سنی بهمون معرفی کنید.👇 . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

06 بهمن 1399 18:49:48

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ٨ساله، #طاها ۶/۵ساله، #محمد ٣/۵ساله، #زهرا یکساله) . یک، دو، سه‌تا گلدون متوسط دوتا کوچیک واسه ٣تاشون فقط باید خاک بگیرم بقیه هم گل یه پالت سبزی هم واسه سبزی کاری رو پشت بام😍 یه قفسه کتاب دم دستی هم واسه کتابایی که از در و دیوار بالا میره🤪 . روزهای آخر سال حسابی تنورش داغ بود و بدو بدوهای خونه تکونی با یه بچه تو آغوشی و مدرسه مجازی و دوره و کارگاه‌ها، مغزپختم کرده بود! خیز برداشته بودم با یه زیارت درست حسابی برم تو دل برنامه های سال جدید😍 غروب روز قبل نیمه شعبان تو راه مشهد بودیم که مطلع شدیم باید دنبال یه خونه دیگه باشیم! خبری از تمدید اجاره خونه نیست.😔 تمام برنامه‌هام از جلو چشمم رد شدند... به یاد کلام مولایم علی(ع) افتادم و یه بار دیگه خدا رو شناختم😉 (امام على عليه السلام: من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزمها و فرو ريختن تصميمها و برهم خوردن اراده ها و خواستها شناختم.) حالا باید با یه چرخش حداقل٩٠درجه برنامه هامو جابجا کنم! طفلی رضا چقدر دوست داشت سوم رو جهشی بخونه و این دوماهه چقدر دوتایی زحمت کشیده بودیم حالا نمیدونم وسط خونه گردی‌ها میرسم باهاش کار کنم یا نه... هرچی هست قطعا صلاحه👌 اما از شما چه پنهون یه ته‌مزه تلخی به سفر و دید و بازدیدهای عیدمون داد! آقای خونه خیلی تو خودش بود😔 اونم برنامه داشت دو سه سال دیگه اینجا باشیم تا انشاءالله بریم خونه خودمون. این روزها حتی تو عید، کلی کلاس واسه دانش آموزاش داشت و درسهای خودش.🤨 شوخی و چای دونفره و جشن نیمه شعبان و سالگرد عقد فقط چند لحظه میتونست لبخند رو لبهای بابای بچه ها مهمون کنه.😞 فعالیت‌های دیگه‌م رو کم کردم و دیگه یکی از کارهای مهم من و تفریحات بچه‌ها شده بود سرک کشیدن تو خونه‌ی مردم!😜 البته تو عکساشون! رضا:این حیاطش واسه مرغامون مناسب نیست😐 _عه مامان این خیلی خوبه هم نوئه که طه دوست داره هم حیاطش خوبه! نه گلم صاحبخونه ش خوب نیست محمد: یعنی داعشه؟ ما میریم میکشیمش! نه مامان جان آدم خوبیه،😆 واسه ما مناسب نیست! چرا؟ چون بچه دوست نداره طه: 😏 و تو یه حرکت زهرا گوشی رو میقاپه و همه متفرق میشیم😃 وقت دعواشونم فوری می‌پریدم وسطشون میگفتم بچه هااا بیایید این خونه باب شماست!🤩 حتی وقتی داشتیم میرفتیم مهمونی رضا داد میزد بابا املاکی پیدا کردم! به خاطر شلوغیشون چند بار رضا، طه رو گذاشتیم خونه و با دوتای بعدی رفتیم. یه بارش از تو اتاق صدا اومده بود وبچه‌ها از ترس پریده بودن تو راهرو! و نمیدونم چرا به جای باباشون به مامان بزرگشون زنگ زدند!😐 ادامه در نظرات‼️

24 فروردین 1401 17:44:24

1 بازدید

madaran_sharif

. (مامان #علی آقای ۳سال و نیم و #فاطمه خانم ۲سال و ۴ ماهه) . من امسال یه جورایی روزه‌اولی محسوب می‌شم. 😅 . بعد از ۴ سال بارداری و شیردهی پشت هم، باید روزه می‌گرفتم.  اون هم توی روزهای بلند #هلند (حدود ۱۹ ساعت😰) . روز اول رو که گرفتم دیدم چقدر سخته…😣 گرسنه و تشنه و بی‌حال باشی، ولی با بچه‌ها بازی کنی، ظرف بشوری، غذا درست کنی ، حتی درس بخونی...😑 . دلم می‌خواست بعد افطار تا سحر بیدار بمونم و روز رو بخوابم تا فشار روزه‌داری رو کم‌تر احساس کنم... اما نمی‌شه، بچه‌ها ۷ صبح بیدار می‌شن و … 🤪 . دلم برای روزهای مجردی تنگ شده‌بود...💔 وقتایی که شب تا سحر بیدار بودم، بعدشم نصف روز رو می‌خوابیدم و بقیه‌اش رو کتاب می‌خوندم و کارهای نشستنی که خدای‌نکرده کمی سختم نشه.😉😅 . اما حالا... 😐🙄 تمام تلاشم رو باید بکنم که بازی‌های هیجانی رو تبدیل به نشستنی کنم یا مواظب باشم داد نزنم و بداخلاقی نکنم و… که همیشه هم موفق نمی‌شم.🥴 .  انگار وقتی انقدر گرسنه و تشنه‌ای،  یه لبخند و خسته نباشید گفتن، به همسرِ خسته‌تر از خودت هم سخت می‌شه چه برسه به تحمل بچه ها.🤯 . سال‌های مجردی وقتی این ⁦👇🏻⁩ قسمت از خطبه شعبانیه را می‌شنیدم: . (أَیهَا النَّاسُ مَنْ حَسَّنَ مِنْکمْ فِی هَذَا الشَّهْرِ خُلُقَهُ کانَ لَهُ جَوَازاً عَلَی الصِّرَاطِ یوْمَ تَزِلُّ فِیهِ الْأَقْدَامُ. . ای مردم! هر کس از شما خُلق خود را در این ماه(رمضان) نیکو سازد، ازصراط، در روزی که قدم‌ها بر آن می‌لغزد عبور خواهد‌کرد.) . با خودم می‌گفتم انقدرم سخت نیست حالا 😏 کسی باهام کاری نداشت که بخواهم بداخلاقی کنم. 😎 . اما الان قضیه فرق داره، همه با من کار دارن!😬 . وقتی موقعیت‌های عصبانی‌شدن زیادتر برام فراهم می‌شه با خودم می‌گم شاید باید تلاش کنم مثل یه کلاس ورزش ببینمش که اگر مربی به من وزنه سنگین‌تر بده بیش‌تر ذوق می‌کنم و یعنی من قوی‌ترم!🤩⁦💪🏻⁩ . و رشد، یعنی این‌که زمینه‌های عصبانیت برات فراهم باشه و عصبانی نشی!😤 . شاید ماه رمضان مثل یه میدان مسابقه است که هر کس بتونه نشون بده چند مرده حلاجه... و جهاد من این‌جا در میان خانواده است… . خانواده ای که پیامبر اکرم در موردش می‌فرمایند: . (بهترين شما كسى است كه براى خانواده‌اش بهتر باشد و من از همه‌ی شما براى خانواده‌ام بهترم) . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین #ز_منظمی

09 اردیبهشت 1400 16:07:15

0 بازدید

madaran_sharif

. 🔸بخشی از مصاحبه مادران شریف با خبرگزاری تسنیم🔸 . ♦️تسنیم: امروزه با گسترش اینترنت، فضای مجازی بستر مناسبی برای تشویق مردم به فرزندآوری فراهم می‌کند بر این اساس نحوه فعالیت شما در اینستاگرام چگونه است؟ . ✅ در بحث تشویق مردم به فرزندآوری، با چند لایه رو‌به‌رو هستیم؛ لایه اول که در سطح قرار دارد، به‌وسیله تصمیمات و تبلیغات سیاست‌مداران شکل می‌گیرد، اما لایه عمیق‌تری هم وجود دارد که به باورها و نوع سبک زندگی مردم بازمی‌گردد. ما با این لایه عمیق، کار داریم و به همین دلیل از قالب تجربه‌نگاری و خاطره‌نگاری در اینستاگرام استفاده کردیم؛ در صفحه‌مان سبک زندگی خانم‌هایی را که با وجود داشتن چند فرزند، بانشاط و موفق هستند، انتشار می‌دهیم البته به‌شکلی که قابلیت الگوبرداری داشته باشد.😊 . انگاره غلطی که در جامعه به وجود آمده این است که فرزند👶🏻 بیشتر مساوی با به هم خوردن آرامش است! در حالی که ما در جهت رد این طرز فکر قدم برمی‌داریم، اتفاقاً مادر بودن باعث می‌شود خانم‌ها در ابعاد مختلف وجودی‌شان به‌صورت چندبعدی و تصاعدی رشد کنند. . ما به این اعتقاد رسیده‌ایم که اگر مادران چندفرزندیِ موفق به جامعه معرفی شوند،👌🏻 کم‌کم زمینه تغییر نگرش دیگر خانم‌ها نیز به وجود می‌آید. ما اصرار داریم الگوهایمان به‌طور دقیق شرایط اقتصادی‌شان را توضیح دهند تا مردم بفهمند که فرزندآوری لزوماً به امکانات مالی و اقتصادی زیادی نیاز ندارد.😉 از طرفی وقتی مخاطب بفهمد که این قضیه امکان‌پذیر است به این فکر می‌کند که "وقتی زندگی با چند فرزند لذت‌بخش‌تراست چرا به یک فرزند اکتفا کند؟!" . ♦️تسنیم: به‌عنوان سخن آخر، در بحث فرزندآوری چه توصیه یا درخواستی از مردم دارید؟ . ✅همه پیگیری‌ها و تصمیم‌گیری‌های ما توسط گروهی مستقل از مادران انجام می‌شود، درخواست ما از مردم این است که در انتشار تجربیات زیسته مادران موفق چندفرزندی به ما کمک کنند و اگر نمونه‌ای از مادران موفق چندفرزندی سراغ دارند، به ما معرفی کنند تا با آنها مصاحبه کنیم و تجربیاتشان را در اختیار دیگران بگذاریم چون جامعه، الگوهای موفق را می‌پذیرد و براساس آن جهت‌گیری می‌کند.👌🏻 . ما از تمام خانم‌هایی🧕🏻 که تجربیات مشابهی در این زمینه دارند، می‌خواهیم آن را به هر روشی که می‌توانند، چه حضوری و چه در فضای مجازی، در اختیار بقیه بگذارند، این کار باعث می‌شود تا در جامعه و خانواده‌ها در زمینه داشتن چند فرزند فرهنگ‌سازی بشود. . لینک مصاحبه کامل: https://tn.ai/2203103 . #مادران_شریف #مصاحبه #خبرگزاری_تسنیم

08 اسفند 1398 15:51:45

0 بازدید

madaran_sharif

. قسمت سوم . زندگی تو خانواده‌ی #گسترده (خونه‌ای که توش پدربزرگ👴🏻، مادربزرگ👵🏻، عموها و عمه و خیلی روزها دختر عمه کوچولو باشه) با زندگی تو خانواده هسته‌ای خیلی فرق داره.😍 . اصلا سیر #غریبگی و چسبندگی بچه یه شکل دیگه است. محمد وقتی می‌تونست هر چقدر دلش خواست طبقه پایین بمونه، هر وقت اراده کنه بیاد پیش من و فهمیده بود برای یک دقیقه هم تحمیلی تو کار نیست، #امنیتی رشد کرد طوری که کم کم خودش رغبت پیدا کرده بود آدم‌های دیگه رو کشف کنه. نه مصنوعی، زوری، که طبیعی، چیزی شبیه بچه‌های روستا که سر ناهار یاد مادر می کنند.😁 . شرایط درسی همسر (که حضورش رو حتی شده پای لپ‌تاپ 👨🏻‍💻 تو خونه تامین کرد)، پشت‌گرمی‌های خانواده‌ها، حضور #دائمی یه بچه خوب هم‌سن و سال و چند تایی عامل خرد و ریز دیگه، به من گفت "تو #تدبیر کرده بودی، ما داریم نقشه راهتو می‌چینیم" . تصمیم گرفتم برای کنکور #ارشد بخونم، جوری که بعد از دوسالگی و از شیر گرفتن برم سر کلاس💪🏻 . خوندم، سخت بود، مخصوصا که باید حتما یک رقمی یا دو رقمیِ خیلی خوب می‌شدم تا جایی برم که به نظرم ارزش وقتی که می‌گذارم رو داشته باشه.😉 . گفتم خداجون من کم نمی‌ذارم تو درس، تو هم تو #حمایت از خانواده‌م کمکم باش. نمی‌رم دانشگاهی که فقط مدرک بگیرم، سختی به خودم می دم تا گرهی باز کنم، تو هم لحظه‌های نبودنم رو (همون طوری که آیه‌الله حائری به عروسشون گفته بود) با فرشته‌هات پر کن. . می‌خوندم و تست می‌زدم، گاهی روزها می‌رفتم مهد کودک مسجد، با محمد👶🏻 دو تایی تو کلاس می‌نشستیم‌، همین که حواسش پرتِ دیدنِ بازیِ بچه‌ها می شد، می‌خوندم و هایلایت می‌کردم... شیرینی خنده‌هاشو😘، #اختلالات خوردن رو، توجهش به شعر بچه‌ها رو‌، #رگرسیون چند متغیره رو ... . جوابا اومد، همونی بود که می‌خواستم.👌🏻 مهر شد و رفتم سر کلاس. سالی که ۵ روز از هفته‌ش رو باید می‌رفتم سر کلاس... خستگیش😩 باعث شد منطقی‌تر نگاه کنم. . از #حوزه و کلاس‌های #مسجدم خداحافظی کردم و نشستم پای درس. سخت بود؟ آره ولی همه‌ش که روی دوش من نبود. خانواده‌ها و فرشته‌ها هم همراه بودن.😍 . ساعت‌های 4 می‌رسیدم‌، با پسرک بازی می‌کردیم تا وقت خواب برسه. دراز که می‌کشیدم صدای ترق تروق مهره‌های کمر می‌گفت سنگین شدی، کم کم نرگسی👧🏻 از حالت بالقوه به فعلیت رسید، تابستون بین ترم دو و سه رو می‌گم☺️ . ❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗ . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف

27 آذر 1398 17:21:49

0 بازدید

madaran_sharif

. شروع سال نوی میلادی ۲۰۱۹🎄 هلند بودیم. . هوا شدیدا سرد🥶 بود و پسرم مریض🤧 شد، تجربه جالبی برامون نبود😒 . برای تعطیلات امسال، تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و سری به خانواده‌ها بزنیم.😍👨‍👩‍👧‍👦 . یک ماهی که ایران بودیم خيلی پرماجرا بود... ماجراهایی که برای ما خیلی چیزها رو یادآوری، و بعضی از میثاق‌ها رو در قلبمون محکم‌تر کرد.❣️ . از روزی که پامون رو توی هلند گذاشته بودیم، نیتی جز برگشتن نداشتیم. برگشتن و ساختن ایرانی آباد‌تر با علم و توانی بیشتر⁦💪🏻⁩ . و این هدف رو مدام برای خودمون تکرار می‌کردیم... . وقتی دوستان دیگه‌ای رو می‌بینیم که اینجا موندگار شدند، به خودمون یادآوری می‌کنیم چه چیزهای با ارزشی در کشورمون💖 داریم، و کشورمون هم چقدر به ما نیاز داره... . یادآوری‌ برای این‌که، رفاه دنیایی اینجا، ممکنه ته دل هرکسی رو قلقلک بده... خونه🏠، ماشین🚙 و همه‌ی حداقل‌های مادی فراهمه. . . بعد از حدود یک‌سال و نیم که از آخرین زیارتمون می‌گذشت، امام رضا جانمون، ما رو به حرم امن خودش دعوت کرد.💖😢 . روز ورود ما به مشهد، مصادف شد با تشییع با شکوه و میلیونی حاج قاسم❤😢 . شهادت #حاج_قاسم مثل یک تندباد، پرده‌ها رو، از روی حقایق عالم کنار زد. . و این‌جا بود که یک بار دیگه خیلی از چیزها برای من یادآوری شد.💗 . عظمت کشورم🇮🇷 عظمت کسانی که زندگیشون رو، فدای آرامش ما کردند🌷 و دِینی که تا آخر عمر به گردن تک‌تک ماها هست... . . بعضی احساسات بیان کردنی نیست و فقط حس کردنی است. . اثر خون #شهید🥀... تو رو فرا می‌خونه به رنج و سختی ظاهری، که در عمق آن #لذتی_وصف_نشدنی است💟 لذتی برتر از تمام لذات مادی... . و کسی که اون رو نچشیده یا درک نمی‌کنه، به تو برچسب دیوانه می‌زند... . کما اینکه زدند... هرکس تصمیم ما مبنی بر برگشتن رو می‌شنید، با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهمان می‌کرد.😕🙄 . و کاش مصداق کلام امیرالمؤمنین✨ باشیم؛ جایی که درباره متقین می‌فرمایند: . یَقولُ لَقَد خُولِطوا؛ وَ لَقَد خالَطَهُم اَمرٌ عَظيم مى‌گویند آنها دیوانه‌اند؛ در حالیکه امرى عظيم آنان را بدین حـال درآورده... 💟 . و همه‌ی این‌ها باعث شد محکم‌تر از قبل⁦💪🏻⁩، قدم برداریم⁦✊🏻⁩... برای هر وظیفه‌ای که به عهده‌ی ماست... برای هر نوع جهادی که در حال انجامش هستیم... . می‌خواد مادری🤱🏻⁩ کردن باشه، یا درس⁦👩🏻‍🎓⁩ خوندن، تحقیق💻 کردن، و یا هر نقش دیگه‌ای که بر عهده‌ی ماست... . . و این داستان ادامه دارد... زندگی همچنان جاریست....💦 . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف_ایران_زمین

16 فروردین 1399 17:12:40

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. خودکار و دفترم رو برداشتم یواشکی رفتم اتاق،🤫 رو به دیوار نشستم معلوم نشه دارم چه می‌کنم تا سراغم نیان!😅 دقایقی گذشت.🕰 خب خدا رو شکر!😌 بچه ها سراغم نیومدن و تونستم با وجود ضیق وقت، #خاطرات روزهای آخر #شیردهی ام را هم بنویسم💪🏻 . نگاه متعجبم را به دنبال بچه‌ها راه انداختم.👀 بله! رضا داره دست و پا شکسته #کتاب می‌خونه📖 و طاها با اشاره‌ی انگشت، کلماتی رو از رضا می‌پرسه: «این چی نوشته؟ این *ب* داره!»🤩 و... محمد کوچولو هم‌زمان که داستان رضا رو می‌شنوه، انگاری داره با لگوها برج می‌سازه! . چه دنیای قشنگی دارن این سه تا فرشته باهم.😍 چه حس #فراغت خوبی!☺️ ای وااای داره میاد سمت من!🤭 بی‌حرکت! دستا بالا!🙌🏻 اومد یه قطعه لگو که کنارم افتاده بود، برداشت و با بی‌اعتنایی رفت.😏😆 . منو باش! می‌خواستم دفترمو پنهون کنم مبادا صفحاتش به روزگار بقیه کتابام بیوفته😄 منو باش فکر کردم دیده نشستم، اومده ازم شیر بخواد! . . راستی یادش به خیر... دلم تنگ شد برای وقتی‌که حین شیرخوردنش، می‌خندید و شیر از گوشه لبش می‌چکید.😚 . یادش بخیر... قبلا رضا تا می‌دید دارم می‌نویسم، می‌خواست نوشتن یادش بدم📝 و رشته‌ی افکارمو پاره می‌کرد😕 می‌رفتم سرمشق بدم! الان ماشاءالله دیگه واسه خودش #دفتر_خاطرات داره!📖 کتاب می‌خونه.😍 . یادش به خیر... طاها چقدر سوال پیچم می‌کرد.❓❓ دیگه سوالاشو از رضا می‌پرسه!🤓 راستی دیگه وسط نوشتن هیچ‌کدوم از سرویس بهداشتی پیجم نکردن!!😃 خدا رو شکر، خودشون کارشون رو تمیز انجام می‌دن.💦🤗 . . با مرور این #خاطرات، یه لحظه حس کردم دیگه اون روزها تموم شده و دیگه با من کاری ندارن!👋🏻 بغض سنگینی گلوم رو گرفت.😢 حس شادی بابت بزرگ شدن بچه‌ها👦🏻⁦🧒🏻⁩⁦⁦🧑🏻⁩ و #فراغت نسبی من😌 گره خورد با دلتنگی اون روزها... کاش بیشتر لذت می‌بردم و بهتر استفاده می‌کردم از اون روزها!😔 بله تمام شد😢 . داشت بغضم می‌ترکید،😭 که یکهو محمد کوچولو اومد و به سرعت خودکار رو از دستم ربود و چشم تو چشم ازم پرسید: « برات جوجو بچشم؟؟!» من:😃 آخ جووون😍 #آن_روزها هنوز کامل تموم نشده!😂 بله عزیزم! شما بیا خرس بکش! بفرما! دفتر که هیچ! سر من تقدیم تو باد.😆 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. خودکار و دفترم رو برداشتم یواشکی رفتم اتاق،🤫 رو به دیوار نشستم معلوم نشه دارم چه می‌کنم تا سراغم نیان!😅 دقایقی گذشت.🕰 خب خدا رو شکر!😌 بچه ها سراغم نیومدن و تونستم با وجود ضیق وقت، #خاطرات روزهای آخر #شیردهی ام را هم بنویسم💪🏻 . نگاه متعجبم را به دنبال بچه‌ها راه انداختم.👀 بله! رضا داره دست و پا شکسته #کتاب می‌خونه📖 و طاها با اشاره‌ی انگشت، کلماتی رو از رضا می‌پرسه: «این چی نوشته؟ این *ب* داره!»🤩 و... محمد کوچولو هم‌زمان که داستان رضا رو می‌شنوه، انگاری داره با لگوها برج می‌سازه! . چه دنیای قشنگی دارن این سه تا فرشته باهم.😍 چه حس #فراغت خوبی!☺️ ای وااای داره میاد سمت من!🤭 بی‌حرکت! دستا بالا!🙌🏻 اومد یه قطعه لگو که کنارم افتاده بود، برداشت و با بی‌اعتنایی رفت.😏😆 . منو باش! می‌خواستم دفترمو پنهون کنم مبادا صفحاتش به روزگار بقیه کتابام بیوفته😄 منو باش فکر کردم دیده نشستم، اومده ازم شیر بخواد! . . راستی یادش به خیر... دلم تنگ شد برای وقتی‌که حین شیرخوردنش، می‌خندید و شیر از گوشه لبش می‌چکید.😚 . یادش بخیر... قبلا رضا تا می‌دید دارم می‌نویسم، می‌خواست نوشتن یادش بدم📝 و رشته‌ی افکارمو پاره می‌کرد😕 می‌رفتم سرمشق بدم! الان ماشاءالله دیگه واسه خودش #دفتر_خاطرات داره!📖 کتاب می‌خونه.😍 . یادش به خیر... طاها چقدر سوال پیچم می‌کرد.❓❓ دیگه سوالاشو از رضا می‌پرسه!🤓 راستی دیگه وسط نوشتن هیچ‌کدوم از سرویس بهداشتی پیجم نکردن!!😃 خدا رو شکر، خودشون کارشون رو تمیز انجام می‌دن.💦🤗 . . با مرور این #خاطرات، یه لحظه حس کردم دیگه اون روزها تموم شده و دیگه با من کاری ندارن!👋🏻 بغض سنگینی گلوم رو گرفت.😢 حس شادی بابت بزرگ شدن بچه‌ها👦🏻⁦🧒🏻⁩⁦⁦🧑🏻⁩ و #فراغت نسبی من😌 گره خورد با دلتنگی اون روزها... کاش بیشتر لذت می‌بردم و بهتر استفاده می‌کردم از اون روزها!😔 بله تمام شد😢 . داشت بغضم می‌ترکید،😭 که یکهو محمد کوچولو اومد و به سرعت خودکار رو از دستم ربود و چشم تو چشم ازم پرسید: « برات جوجو بچشم؟؟!» من:😃 آخ جووون😍 #آن_روزها هنوز کامل تموم نشده!😂 بله عزیزم! شما بیا خرس بکش! بفرما! دفتر که هیچ! سر من تقدیم تو باد.😆 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن