پست های مشابه
madaran_sharif
. مدتی بود فراز و فرود اخلاقیم زیاد شده بود😅 . یک روز بر قله شادی😍😄 و پر از انرژی💪🏻! یه روز افسرده و بی اعصاب و داغون! 😓😖😵 . و گاهی در طول یک روز چند بار این حالتهای متغیر پیش میاومد. این طفل معصومها هم تک و تنها و بیدفاع😔 در مقابل منِ نامعلوم الحال😈😂😔😰😢😁! . تردید رو تو چشمهای محمدم میدیدم وقتی میخواست چیزی بهم بگه😔😢 معلوم نبود الان واکنش من چیه؟! قربون صدقهش میرم و با یه بوس میاد میشینه تو بغلم و با هم اختلاط میکنیم، یا...😣😱 . استرس آقای همسر موقع ورود به خونه کاملا مشهود بود که نمیدونست الان میخوام برم استقبالش و خداقوتی بگم و ازش تشکر کنم که حالمون با بودنش خوبه،😘😍😉 یا میخوام بچهها رو پرت کنم تو بغلش و بگم خسته شدم😠، ببرشون بیرون نمیخوام صداشونو بشنوم!😲😳 . وقتی حالم خوب بود از همه چیز لذت میبردم؛ از منظرهی بیرون پنجره، جیکجیک صبحگاهی گنجشکها،🐣 شلوغ کاری بچهها،👼🏻 سرمای خونه روستاییمون و گرم شدن زیر کرسی... ولی امان از وقتی حالم بده بود! دقیقااااا همین موارد برام عذاب آور میشد! از پنجره دیوارهای آجری حیاط رو میدیدم که هنوز نما نشده، کف حیاط که خاکیه و سنگ نشده، جیکجیک صبحگاهی گنجشکها صدای نخراشیدهای بود که از خواب بیدارم میکرد، شلوغ کاری این طفلکها که با برخوردهای چکشی من خاموش میشد،😣😔 سرمای خونه رو که نگوووو! همهی آرمانهام از رفتن به خونه روستایی رو فراموش میکردم و عالم و آدم (بویژه همسر) رو مورد عنایت قرار میدادم.😄 خشمِ قلمبهی درونم😁😅 میگفت همهش تقصیر این بچههاست! خستهت میکنن خب! نمیذارن به خودت برسی، به کارهای مورد علاقت! کارای خونه هم که تمومی نداره! از صـُـــبح تا شــــب کار کن! آخرشم خونه به هم ریخته! (البته خودم هم ته قلبم میدونستم که مشکل این نیست!) . خلاصه که یه مشاور رو دیدم و گفتم خودم هیچی! بچههام دارن تلف میشن زیر دست من😞 یه وقت فوری میخوام. و فرداش رفتم پیشش... . و از پس فرداش همه چی تغییر کرد.😅😁(همینقدر جوگیرم من!😆😅) . ادامه دارد... . پ.ن۱: قبل از اینکه انقدر داغون بشم احساس نیاز به مشاور میکردم، ولی مگه میشه به همین راحتی یه مشاور متعهد و متخصص پیدا کرد؟! . پ.ن۲: خشم قلمبه چیزیه که گاهی میره تو دل محمد و بداخلاقش میکنه😅 و ما از تو دهنش میکشیم بیرون تا خوش اخلاق بشه.😅😂 . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
24 اسفند 1398 18:06:30
0 بازدید
madaran_sharif
. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_هفتم همیشه تلاش کردم معنویت مثل خون در رگهای زندگیمون جاری باشه. بچهها آداب سفره رو از ما یاد گرفتن. قبل غذا بسمالله میگیم و دعای سفره میخونیم و بعدش هم الهی شکر.☺️ و بلافاصله از دست اندرکاران غذا تشکر میشه.😄 خداروشکر زود عادت کردن و تبدیل به رفتار عادیشون شده. یا اینکه قبل خواب باهم سه بار سوره توحید میخونیم. یا مثلا میخوایم از جامون بلند بشیم، میگیم یا علی تا امام علی (ع) کمکمون کنه.😇 به تعداد بچهها رحل قرآن گرفتیم و تلاش میکنیم شبی یک صفحه قرآن بخونیم دورهم و در حد فهم بچهها براشون توضیح بدیم. گاهی هم براشون شعر و قصههایی دربارهی اهل بیت(ع) میخونم. توی خانوادهی خودم از بچگی همیشه میدیدم که همه با احترام صحبت میکردن. من هم سعی کردم این رفتار رو با همسر و بچههام داشته باشم تا یاد بگیرن. مثلا از بچگی سعی میکردم بهشون بگم شما و اونا هم یاد گرفتن که همه رو شما خطاب کنن. یا وقتی چیزی میخواستیم، میگفتیم لطفاً. حسنا اینا رو زود یاد گرفت و بعدش هم پسرا از حسنا یاد گرفتن. پسرا هم گاهی به همدیگه تذکر اخلاقی میدن که مثلا داداش شما اینجا باید میگفتی اگه میشه این رو به من بدین لطفاً.😆 همین که بچهها رفتار و تعامل پدر و مادر باهم رو ببینن، کافیه که کاری یا رفتاری رو یاد بگیرن. البته تشویق زبانی هم در کنارش هست.☺️ به نظرم خیلی کار خارقالعادهای لازم نیست انجام بدیم تا بچهها مودب و خوش رفتار بشن. رابطهی بچهها هم با پدرشون خداروشکر خیلی خوب و صمیمیه و اگر یه شب خونه نیان، واقعا دلتنگ پدرشون میشن. البته خیلی هم از پدرشون حساب میبرن و به حرفاشون گوش میدن.😉 من اینو از مامانم یاد گرفتم، گاهی دور از چشم بچهها تلفنی به پدرشون اطلاع میدم که بچهها مثلا فلان کار خیلی بد رو کردن یا خیلی اذیت کردن و اینطور مسائل خاص. و شب که پدرشون میان، میگن به من خبر رسیده که مثلا خیلی مامانو اذیت کردید ها. و میشینن با هم صحبت میکنن و بچهها هم راحتتر از پدرشون میپذیرن که اون کارو تکرار نکنن. مثل همهی مامان و باباها، من و همسرم هم توی مسایل تربیتی اختلاف نظرهایی داریم. ولی همسرم تربیت بچهها رو به من سپردن و در اکثر موارد هم به روشهای تربیتی که من از اساتید و کتابها یاد گرفتم، اعتماد میکنن و مخالفت نمیکنن. 😀 در موارد اختلافی هم در غیاب بچهها، باهم صحبت میکنیم. گاهی من اشتباهم رو میپذیرم و گاهی ایشون. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
27 آذر 1400 18:52:53
1 بازدید
madaran_sharif
. #ز_م (مامان #علی آقا ۲سال و ۱۰ماهه و #فاطمه خانم ۱سال ۸ماهه) . روزای اولی که اومده بودم هلند از یه چیزایی خیلی تعجب میکردم…😳 یکی از اونا مدل بازی کردن بچهها تو پارکها و مهدکودکها و… بود. . اینکه تا وارد پارک میشن اولین کاری که میکنن درآوردن کفش و جورابه…😅 یا اینکه وسیلههای بازی برای حیاط مهدکودک بچههای یکی دوساله، از شن و تنهی درخته… هر وقت از کنارش رد میشیم بچه کوچولوهایی رو میبینم که دارن از تنهی درخت بالا ميرن یا تو خاکا غلت میخورن🤸🏻♀️ . یه مدت برام سوال بود که چرا اینا انقدر راحتن؟ بچههاشون مریض نمیشن؟! تا اینکه یاد خاطرات و شنیدههام از شرایط گذشتهی خودمون افتادم… وقتی هنوز انقدر زندگی مدرن همه گیر نشده بود… وقتی خونهها حیاطدار بودن… یادم افتاد داداشای خودم همینقدر خاک بازی میکردن… یادم افتاد تو بچگیام، اون بچههای همسایهمون که کمتر خاک بازی میکردن و پاستوریزهتر بودن بیشتر مریض میشدن و این حتی بین ما بچهها هم معروف بود…😅 . وقتی مقایسه کردم دیدم چقدر بچههای ما از طبیعت و بازیهای طبیعی دور شدن… و چقدر این مدل بازیها باعث رشد خلاقیت و تخلیهی انرژیشون میشه… . یه جایی دیدم پیامبرمون وقتی دیدن بچهها دارن خاک بازی میکنن گفتن: خاکبازی بهار کودکانه😍 و اجازه ندادن کسی مانعشون بشه☺️ . حالا که نمیتونیم برگردیم به شرایط قدیم خودمون، کاش یه گوشهای از این شرایط رو برای بچههامون فراهم کنیم... حداقل باور داشته باشیم بچهها به بازیهای طبیعی بیشتر از اسباببازی نیاز دارن👌🏻 . . پ.ن: میشه تو خونه با بچهها تو گلدون سبزی بکاریم و موقع کاشت اجازه بدیم از خجالت خاک دربیان😁 حتی میشه گوشهی بالکن یا حمام بساط خاکبازی راه انداخت. . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
01 مهر 1399 19:04:48
1 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_هشتم الحمدلله، #کارشناسی با موفقیت به پایان رسید.😍 منم و دو تا فسقلی، یه توراهی، بدون مشغله #درس و #پروژه کاری، چه روزگاری!😇 تا یه هفته به صورت کاملا غیرطبیعی با بچه ها از درو دیوار بالا میرفتیم، پشتک میزدیم، ریخت و پاش و...🤣 و انجام کارهای دلخواهی که مدت زیادی فرصتشون رو نداشتم.🍮🥧🥞 . اما چیزی نگذشت ذهنم درگیر شد... ادامه تحصیل؟ چه رشته ای؟ با چه هدفی؟ چه زمانی؟ کار؟ بیرون خونه؟ بچه ها چی؟ شوهرم؟ خودم؟ دورکاری تو خونه؟ چه کاری و با چه ارزشی؟ تقسیم وقت میشه یا استفاده حداکثری از وقت؟ مدتی درگیر بررسی حالات مختلف و پرس و جو بودم... الو سلام! نیرو پاره وقت برای کارهای تحقیقاتی، تحلیل و.. می خواین؟ فقط حضوری! در کنار سایر مهندسین هوافضا، برق، صنایع... تا اینکه تو یه مجموعه سخنرانی که معمولا حین آشپزی گوش میدادم، رسیدم به مبحث #سبک_زندگی_موثرتر_از_ایمان_و_آگاهی استاد #پناهیان و ضرورت #تولید_ارزش_افزوده ... بحثش رو بین #مادران_شریف مطرح کردم و بعد از تعدادی جلسه مجازی و حقیقی! و بررسی ایده های مختلف و درجه بندیشون طبق اولویتها و ارزشهامون... رسیدیم به یه #کار_تولیدی جذاب و جدید.🤩 جهت گام برداشتن در راه #رونق_تولید💪 و تقویت مهارتهای بچه ها.😃 تولید #اسباب_بازی مفید.👌😍 . عروسک سازی با کمک بچه ها، اسم و شکل عروسک با نظر بچه ها، تحقیق، پرس و جو و مطالعه در کنار بچه ها، خرید با همسر و بچه ها، کارگاه، ارائه و عرضه هم که معمولا با بچه ها.😃 چندان به نظرشون نمیاومد که مامانی داره #کار_اقتصادی میکنه.😍 الحمدلله همسر و بچه ها همراه بودن و خدا باز نگاه مهربونش رو بهم دوخته بود...به استقبال #رنج_خوب میرفتم و #رنج_بد ازم دووور میشد☺️ آسایشم کم شده بود،😴 اما صبر و آرامشم زیاد!😌 فرصت پرداختن به مسائل و ناراحتیهای کم ارزش کم شده بود.☺️ در عوض برکتِ وقتم برای رسیدگی به بچه ها و شوهرم و کارم زیاد! با توکل برخدا، کار وارد فاز ارزیابی و فروش اولیه شد...ماده اولیه جفت و جور نمیشد، کارگاههای مورد نیازم، زیاد شدند، جلسات فشرده، حجم کار بالا رفت، نجاری که بعد مدتها بررسی، پیدا کردیم بدقول از آب درومد.😒 و خیلی مسائل طبیعی کاری دیگه که قبلا هم بود، اما نه با این غلظت،😐 که باعث شد کم کم دیگه اون همراهی لازم رو از بچه ها و همسرم دریافت نکنم،😔 و غیرطبیعی جلوه کنه... . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_هشتم #سبک_زندگی #رنج_خوب #رونق_اقتصادی #فرهنگ_مقاومت #مادران_شریف
25 دی 1398 16:07:49
1 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمداحسان ۱۲.۵ ساله، #محمدحسین ۱۱ ساله، #زهرا ۹ ساله، #زینب ۷ ساله و #محمدسعید ۳ ساله) چسب، پیچ، مهره، تکه سیم، خرده کاغذ و مقوا، هویه، انبر دست، پیچ گوشتی و... محمد حسییییییییییییییییین... خسته شده بودم از بس ریخت و پاشهاشو جمع میکردم. نمیدونم چرا هر وسیلهای توی خونه خراب میشد ذهنمون ناخودآگاه میرفت سمت آقای خرابکار، محمد حسین.. آخه خیلی کنجکاو بود. مدام میخواست ببینه توی اسباب بازیها و وسایل دیگه چه خبره. چهجوری میچرخه. چهجوری راه میره. صداش از کجاست... یا ایدههای ذهنیش رو میخواست بسازه و مدام دنبال پیچ و مهره و وسایل دیگه بود و گاهی مجبور میشد از وسایل دیگه قرض بگیره.🤦🏻♂️ گفتیم باید خلاقیتش رو در مسیر صحیح هدایت کنیم؛ گذاشتیمش کلاس رباتیک. خیلی خیلی علاقه داشت و با صبر و حوصله سازهها رو میساخت. اما بعدش کرونا اومد و همه چیز تعطیل شد.😔 از طرفی همیشه کلی ریخت و پاش داشت و باید براش یه فکری میکردیم... این جوری شد که قسمتی از زیر زمین رو فرش انداختیم و کلی ابزار و میخ و چوب و پیچ و چسب و غیر ذلک، براش تهیه کردیم و به جون مامان و باباش قسمش دادیم که خلاقیتش رو فقط همونجا شکوفا کنه تا تیر و ترکشهاش به خونه زندگیمون نرسه.😂😂 الحق و الانصاف کلی وقتشو اونجا میگذرونه و هر بار یک وسیلهی جدید میسازه و همه کلی ذوق میکنیم. الان دیگه هر چی خراب میشه باز هم ذهنمون میره طرف محمد حسین. اما نه بهعنوان آقای خرابکار، بلکه بهعنوان آقای تعمیرکار.😉 پ.ن۱: پسرم تا حالا کلی سازهی باحال داشته... حتی سازههای رباتیکی هم داشته. عکس دوم، آخرین ساختهی پسرمه. ظرف چرخان واسه خامهکشی کیک😋 اون واشرها هم برای همسطح کردن ظرف کیک با پیچ وسطه.😎 پ.ن۲: میدونم حتما سوال میپرسید پس این ابزار واسه بچههای کوچیکتر خطر نداره؟ باید بگم که در مورد استفادهی ایمن از این ابزارها به بچهها آموزش دادیم و الحمدلله تا حالا مشکلی پیش نیومده. و البته دخترها خودشون علاقهای به این ابزار و وسایل ندارن و سراغش نمیرن و برای محمد سعید هم که کوچولوئه درب زیر زمین رو از طرف داخل منزل قفل کردیم و پسرها از سمت حیاط رفت و آمد میکنن که داداش کوچولوشون متوجه نشه.😉 #خلاقیت_خرابکاری #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
01 آبان 1400 16:17:04
0 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ٨ساله، #طه ۶.۵ساله، #محمد ۴ساله، #زهرا ١ساله) نذر داشتم خب! آخه آقای خونه با کلییییی ترفند و خواهش و اصرار وسط درس و کار و تدریس، راضی شده بود شب قدر بریم حرم حضرت عبدالعظیم. معلوم نبود دفعهی بعدی کی باشه! خیلی دوست داشتم نذری رو اونجا پخش کنم.💛 آستینها رو بالا زدم وسط اون همه کار و بچه و استراحت اجباری برای احیای شب قدر، یه صوت قرآن گذاشتم و لقمههای نون، پنیر، سبزی رو به کمک رضا و طاها آماده کردم. همه رو مرتب چیدیم تو سبد. با یه عالمه بند و بساط شب احیا راه افتادیم سمت حرم. چراغ قرمز شد. شیشه رو دادیم پایین. بچهها مشغول تمیز کردن شیشهی ماشینها بودن چند تا لقمه رو دادیم بهشون. انقددددر خوشحال شدن که با صدای بلند همدیگه رو خبر کردن. و در چشم بر هم زدنی کلی بچه دور ماشین جمع شدن! چراغ سبز شد. بوووق بووووق ما وسط مونده بودیم. اصلاً تصورشم نمیکردیم اینطوری بشه!!😳 خلاصه تموم شد و بچهها رفتن کنار. و ما ادامهی مسیر دادیم... چند لحظه سکوت... بچهها یکی یکی به حرف اومدن👇🏻 طاها: خب چرا انقدر کم درست کردیم؟! بازم میخواستن آخه🥺 رضا: مامان بازم نذر میکنی براشون بیاریم؟ محمد: چقدر نون پنیر دوست داشتن! از اون روز تصمیم گرفتیم هر هفته پنجشنبه لقمه درست کنیم بیاریم برای خیرات بدیم بچهها. یه بار کوکوسبزی، یه بار پنیر گردو و... البته هربار هم به اون بچهها ندادیم. یه بار که اوضاعم نابهسامان بود و دیروقت شد، بین مردهای زحمت کشی که از سطلهای زباله بازیافتی جدا میکردن پخش کردیم. هر پنجشنبه کلی بچهها ذوق دارن و میان یه گوشهی کار رو میگیرن.😍 حتی اگه اون کار فقط سرگرم کردن زهرا کوچولو باشه. از شما چه پنهون دیگه وقتی برای شام نون پنیر داریم، هیچ کدوم دیگه اینجوری 😏 نمیشن.😉 #تربیت_فرزندان_شاکر #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
26 اردیبهشت 1401 15:07:13
4 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ح_یزدانیار (مامان #علی ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_چهارم از همون دوان ابتدایی شخصیتم خوداتکا بود. یعنی نتيجهٔ توصیهها و تربیت مادرم اینطوری بود. مادرم تو مدرسهٔ ما دفتردار بودن و همیشه همکارای مادرم میگفتن ما ندیدیم یه بار دخترت بیاد دم دفتر.😎 دبیرستان رو به دلایل زیادی مدرسهٔ شاهد نخوندم. تصمیم مادرم این شد که منو غیر انتفاعی بنویسه. تو کلاس ما اکثراً خانوادههایی با سطح مالی نسبتاً بالا بودن و خیلی از بچهها هم دوست پسر داشتن و تو راه مدرسه قرار میذاشتن.🤦🏻♀️ البته بچههای مثبت هم بودن ولی تعدادشون کم بود. اما خدا من رو یه جوری نگه داشت و کمکم کرد که تأثیر نگیرم و مطمئنم عنایت و مراقبت پدرم هم بود. برادرهام هم هر کدوم بعد از قبولی تو دانشگاه رفتن شهر دیگه و من و مادرم تنها شده بودیم. تو دورهٔ نوجونیم فراز و نشیب زیادی رو طی کردم. از بودن و نبودن پدرم! از ندیدنش! گاهی که کم میآوردم میرفتم سر خاکش و کلی طلبکارانه (کاش منو ببخشه😭) میگفتم: بابا اصلاً هستی؟ کجایی؟ پس چرا هوامو نداری؟ مگه خدا نگفته شماها زنده اید؟ پس کجای زندگی منید؟ و این کار من بارها و بارها تکرار میشد.😔 تیر ماه سال ۸۳ حضرت آقا تشریف اوردن استان همدان. ما هم برای دیدار آقا با خانوادههای شهدا دعوت شدیم. خیلی خیلی جمعیت زیاد بود و از دیدارشون اشک شوقم سرازیر بود. یه نامهٔ مفصل و کاملاً احساسی براشون نوشته بودم که «شما جای پدر ندیدهٔ من باشید، دوست دارم شما رو پدرم حساب کنم» و اون روز دادم به دستاندرکاران تا به دستشون برسونن. چند ماه بعد روز تولدم بود! روز قبلش از همون روزایی که از نبود پدرم حالم خوب نبود و رفته بودم سر خاک بابا! بعد از کلی گلایه گفتم: فردا تولد منه مگه من دختر تو نیستم؟ مگه تو زنده نیستی و پیش خدا روزی نمیخوری؟ من کادوی تولد میخوام! اصلاً باید بیایی به خواب من... همون شب برای اولین بار پدرم رو خواب دیدم با همون هیبتی که تعریفش رو از مادرم شنیده بودم. هیچی نگفت. فقط اومد جلوم و یه نگاهی بهم کرد و رفت. من توی خواب بهت زده فقط نگاهش کردم. پیش خودم میگفتم یعنی این بابای منه؟ صبح همون روز تلفن خونهمون زنگ زد و گفتن که از دفتر مقام معظم رهبری براتون هدیه اومده. بیایید بنیاد تحویل بگیرید. و من باور کردم که شهدا زنده و عند ربهم یرزقون اند. چون که هدیهٔ تولدم از طرف بابای خودم و رهبری که بابا خونده بودمش دقیقا توی روز تولدم رسید.😭 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین