پست های مشابه
madaran_sharif
. #پ_بهروزی (مامان #محمد سه سال و ده ماهه و #علی یک سال و نه ماهه) . مکالمات مادر با پدر: . آخی😔 بچهام... اسبش ترک خورده ولی بازم سوارش میشه. یادت باشه یه جا دیدیم براش بخریم. . یه مدت بعد... . وااای! یه تیکهاش شکسته کلا! ولی ببین چه جوری سوار شده و چه ذوقی هم میکنه!😅 یادمون رفت بگیریم! . دیروز... . یا خدا! نابود شده این اسب بیچاره! ولی هنوزم اسباببازی محبوب علی همینه! سوارش هم میشه با این وضع! و با داداشش مسابقه میده 😅😆 یکی ندونه فک میکنه سوار رخشه😆 جالبه که نه لباسش پاره میشه و نه پاش زخمی! ولی انصافا یادت باشه بخریم براش. . پ ن: اصلا کی گفته بچهها باید بزرگ بشن؟!😯 اگه قراره مثل ما بشن شاید بهتر باشه ما کودک بشیم! پسر کوچولوی من همینجوری بزرگ شو لطفا😊 کاش ما هم بلد بودیم از درون شاد باشیم!😍 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین #راه_لذت_از_درون_دان_نز_برون
29 شهریور 1399 16:10:10
1 بازدید
madaran_sharif
. #ا_زمانیان (مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه) ❌هشدار: این قسمت شرح مصائب زینب گونهی مادری صبور است. درصورت داشتن هرگونه سابقهی افسردگی یا ناراحتی روحی از مطالعه آن اجتناب کنید❌ #قسمت_سوم یک روز تابستون که مادرم مشهد بودن از ما خواستن که ماهم بریم پیششون برای زیارت (یک آپارتمان خالی در مشهد داشتن) اتفاقا اون روز همسرم نمیتونستن بیان و پیشنهاد دادن برامون ماشین بگیرن و ما رو بفرستن. منم قبول کردم و راه افتادیم. ولی از قضا، توی راه ماشین چپ کرد و...😔 وقتی چشمامو باز کردم خودمو روی تخت بیمارستان دیدم و چشمای گریون مادرم😭 وای خدایا چه اتفاقی افتاده... مامان بچههام کجان؟😔 همسرم هم اومدن و من متوجه شدم با این اتفاق تلخ، سه فرزندم محمدصادق ۷ساله زینب ۵ساله و علی ۲ساله رو خدا ازمون گرفته😭 باورم نمیشه!کجاست محمدصادق عزیزم که به تازگی کلاس اول رو با کلی هیجان تموم کرده بود. تو یوسف مامان کجا رفتی؟ پسر صبورم تو که عاشق مامان بودی اصلا مهر تو فرق داشت با بقیهی بچههام.😭 زینب مامان تازه تولد ۵سالگیت تموم شده عروسکی که برای تولدت خریدم هنوز تو کارتن نگه داشتی بیا باهاش بازی کن مامان... بیا قول میدم موهاتو کوتاه نکنم. بیا فرشتهی من. عزیزم بیا قابلمه و بشقاب و قاشق و پیک نیک ات تو اتاق افتاده بیا بازی کن. دعوات نمیکنم که جمعشون کنی. بیا فقط باش،هیچی نمیخوام.😭 علی کوچولوی مامان تو که هنوز شیر میخوردی چطور دلت اومد بری؟ کوچولوی شیرخوارهی من، تازه شیرین زبونی میکردی علی قشنگ من..علی جان بیا سه چرخه بازی کن مامان.😭 خدایا اینجا کجاست؟ کربلا شده؟ یا زینب کبری خودت به دادم برس.😭 همسرم که اگر نبودن نمیدونستم چطور این داغ رو تحمل میکردم آرامش عجیبی داشتن، فقط گفتن راضی باش به رضای خدا😢 و این آرامش و رضایت همسرم قطره قطره به وجود من هم تزریق میشد. بله اگر لطف خداوند مهربان نبود، تحمل نمیکردم ولی خداوند صبر زینبی به من و همسرم عطا کرد... نمیدونم شاید امتحان الهی بود ولی من به خدا خیلی نزدیکتر شدم و حب دنیا از دلم رفت. به قول مولانا: اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی. دوستان و آشنایان مانند شمع به پای ما سوختند و محبتشون رو از منو همسرم دریغ نکردند. قطعا به دعای خیر اطرافیان، ما از این امتحان الهی سربلند بیرون اومدیم. پ.ن: زینب من بعد از اون حادثهی تلخ مرگ مغزی شد و اعضای بدنش رو اهدا کردیم. پ.ن۲: محمد مهدی در این حادثه آسیبی ندید. #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمی
02 اردیبهشت 1401 18:55:26
2 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_اول . #ف_جباری( مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ ماهه) . . دبستان که تازه نوشتن یاد گرفته بودم، مشقامو تو یه دفترچه مینوشتم. همین کار تا انتهای دوران مدرسه ادامه پیدا کرد و به #دفتر_برنامهریزی کنکور ختم شد! سه ترم اول دانشگاه یه دفتر #چک_لیست داشتم که خیلی به درد میخورد. همه کارهایی که به ذهنم میرسید رو روزانه توش مینوشتم و بعد از انجامشون تیک میزدم. ایام امتحانات هم تو یه کاغذ برای خوندن درسها با توجه به فرجه #برنامهریزی میکردم.😎 . اون روزها تازه درگیر این سوال شده بودم که مأموریتی که تو این دنیا مال منه چیه؟🤔 میخوام ۱۰ سال دیگه چه شکلی باشم؟ این سوالها در حد درگیری ذهنی مونده بود و با درسهای دانشگاه و کمی کارهای فرهنگی روزها رو میگذروندم. . نه حسی به #مأموریت و #چشمانداز داشتم، نه اطلاعاتی در مورد برنامهریزی، سوالها توی ذهنم خیس میخورد و خیلی کند پیش میرفتم.😒 . گذشت و رسیدم به پایان مقطع کارشناسی که همزمان شد با بچهداری. تو فاصلهای که فارغالتحصیل شدم تا به دنیا اومدن بچه یه موقعیت کاری برام پیش اومد که متناسب بود با علاقهای که از فعالیتهای دانشجویی در من ایجاد شده بود. این موقعیت کاری #ناخونک زدنی شد به فضاهای کاری موجود، که به من برای شناخت مأموریت و چشم اندازم کمک زیادی کرد.😍 . اون دوران برنامهریزی من ذهنی بود و احساس نیاز به برنامهریزی ویژهتری نداشتم. چند روز در هفته سر کار بودم و چند روز دیگه هم ساعتای خواب بچه دورکاری میکردم و ساعتای بیداریش بچهداری و خونهداری و صوت تربیتی و... اون روزا حتی چک لیست هم نداشتم. همون ایام با نوزادم، کارگاه استعدادسنجی و معرفی رشتههای ارشد هم میرفتم. فکرم درگیر مسائلی شده بود که موقع انتخاب رشته کارشناسی اصلا به اونها توجهی نداشتم.🤔 . پ ن: امروز بعد از گذشت ۶ سال هنوز هم سرگشته و حیرانم... چون مسیر شناخت پیچیده و بلنده. مثل اینه که با گذاشتن یه تیکه از یه پازل چند هزار تیکهای، کمی قدمهای بعدی و طرح کلی پازل واضحتر بشه. ولی نباید از ندونستن طرح نهایی ترسید. باید قدم قدم توی مسیر شناخت مأموریت و چشمانداز جلو بریم.💪🏻 اما حالا چه جوری بریم که بهتر به طرح نهایی نزدیک بشیم؟ نقطه شروع کجاست و اولین قطعه پازل رو کجا باید بذاریم؟ برنامهریزی یا مأموریت و چشمانداز؟ یا هر دوی اینها رو با هم باید پیش برد؟ اگه به این موضوع علاقه دارید قسمتهای بعدی رو دنبال کنید.🌸 . . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین
08 فروردین 1400 16:45:19
3 بازدید
madaran_sharif
. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_ششم توی این یه سالی که زینب به دنیا اومده خواهر و برادرهاش معلمش بودن.😍 سینهخیز و چهار دست و پا و راه رفتن و بازی کردن و کلمات ساده رو ازشون یادگرفته.👌🏻 همین چند وقت پیش دیدم حتی موقع سنگ کاغذ قیچی هم کنارشون نشسته بود و اداشون رو در میآورد.😆 پسرها خیلی برای بزرگ شدن زینب ذوق دارن. توی هر مرحله از رشدش با کنجکاوی و علاقه کنارش میشینن و نگاهش میکنن. اولین قدمهایی که بر میداشت رو میشمردن و هر روز به من گزارش میدادن که مثلاً امروز دو قدم بیشتر از دیروز تونست راه بره.😃 گاهی که به اصرار خانوادهی همسرم حسنا و پسرا رو میفرستم خونهشون تا خودم یه مقدار به کارهام برسم. زینب بیشتر بهونه میگیره و در نبود خواهر و برادرهاش حوصلهش سر میره. وقتی حسنا کوچیک بود، براش خیلی کتاب میخوندم. در طول روز یه زمانی به طور ویژه باهاش بازی میکردم. خمیربازی و آبرنگ و...😍 بزرگتر که شد، بهش شعر و سورههای قرآن رو یاد میدادم. وقتی که دوقلوها به دنیا اومدن، سرم خیلی شلوغ شد و نمیرسیدم براشون همون قدری که برای حسنا وقت گذاشته بودم، وقت بذارم. اما به جاش از همون کوچیکی حسنا باهاشون بازی میکرد. گاهی حتی بغلشون میکرد و آرومشون میکرد. منم البته سعی میکردم ولو خیلی کم، حتماً زمانی رو برای بازی باهاشون اختصاص بدم. ولی میدیدم که بازیهایی که با خواهرشون انجام میدن رو خیلی بیشتر دوست دارن. دوقلوها که بزرگتر شدن و حسنا هم مدرسهای شد، دیگه رسماً نقش یه خانوم معلم مهربون رو براشون بازی میکرد و خودجوش به داداشهاش شعر و سورههای قرآن رو یاد میداد.😍 یا حتی گاهی حروف الفبا رو هم باهاشون کار میکرد.👌🏻 گاهیم خودش اجازه میگرفت و بساط آبرنگ و نقاشی رو پهن میکرد.😇 حسنا که بچه بود، ما براش کتاب میخوندیم و الان حسنا برای پسرا و خواهر کوچولوش کتاب میخونه. گاهی دوقلوها شبها میان خواهش میکنن که اجازه بدیم آبجی یه کتاب دیگه هم براشون بخونه.😁 گاهی هم باهم دعوا دارن. حسنا از اینکه پسرا اتاق و وسایلش رو به هم میریزن، عصبانی میشه و پسرا هم معمولاً سر اسباببازیها دعوا میکنن. منم بهشون گفتم که اگه نتونید مشکلتون رو حل کنید اون اسباببازی باید بره بالای کمد.🤨 خودشون این رو به عنوان یه قانون پذیرفتن و گاهی میان میگن مامان این اسباببازی رو بذار بالا چون دعوامون میشه.😆 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 آذر 1400 16:14:50
1 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_چهارم . #ز_فرقانی . (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . بعد از ازدواج به خاطر درس و کار همسرم اومدیم تهران. یه فامیلی داشتیم که کمک کردند و طبقهی بالای خونهی خودشون رو برامون با قیمت مناسب اجازه کردن.🌷 . سه چهار ماه قبل از بارداری برنامهم خونهداری بود و استفاده از دوران فراغت پس از تحصیل نسبتا طولانی.😅 . سه چهار ماه نگذشته بود که باردار شدم. همون اوایل که تازه متوجه بارداری شده بودم، رفتیم ماه عسل، اونم چه ماه عسلی! خودمون یه کاروان ۱۷ ۱۸ نفره از خانوادهها راه انداختیم و رفتیم کربلا.😍 همون سال یعنی اواخر سال ۸۷ علی آقای ما به دنیا اومد. . از تجربهی افرادی از فامیل که بارداریشون رو عقب انداخته بودن و بعدها برای بچهدار شدن مجبور به درمان شده بودند میترسیدم و زمان باردار شدنم رو سپردم به خدا 😇 با این حال وقتی باردار شدم تا مدتی از نظر روحی ضعیف شده بودم. اما من و همسرم که هر دو خاطرات خوبی از کودکی توی خانواده پرجمعیت داشتیم زود با بارداریم کنار اومدیم. . به خاطر همون روحیات خاصم، خاطرات منفی خیلی توی ذهنم میموند و روی تصمیماتم اثر میذاشت. مثلا خواهرم یه تجربهی سخت سقط رو جلوی چشم من داشتن که من همونجا از ترس از حال رفتم و برای همین هم سر پسرم خیلی از زایمان میترسیدم و نگاه منفی داشتم و همین باعث شد نتونم طبیعی زایمان کنم و سزارین شدم و بعد سر بقیه بچهها هم سزارین شدم. . اواخر بارداری مادر همسرم از مشهد اومدن پیشم که تنها نمونم توی خونه. وقتی هم که پسرم به دنیا اومد، خانوادهی خودم به جمعمون اضافه شدن و حدود دو هفته پیش ما بودند و بعدش با هم رفتیم گنبد، اونجا براش عقیقه کردیم و ولیمه گرفتیم. تا اینکه نزدیک ۴۰ روزگی علی برگشتیم به خونه.😊 . دیگه توی خونه روزهای دو نفره رو با علی آقا میگذروندیم. البته همون همسایهمون خیلی مهربون بودن و تو غربت هوامون رو داشتن. همسرشون هم که خانم مسنی بودن و چندسال پیش به رحمت خدا رفتن، توی تربیت علی و کمک تو آموزش نکات مادری و خانهداری خیلی نقش داشتند. . سر بچهی اول حساس و ترسو بودم. یه حس ترس از دست دادن عزیزانم رو داشتم که ریشه در کودکی داشت. برای همین هم وابستگی شدید و غیر عادی به بچه داشتم و بقیه هم معترض میشدن، حتی تا مدتها بچه رو با پدرش هم تنها نمیذاشتم.🥺 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 آذر 1399 16:39:01
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمداحسان ۱۲.۵ ساله، #محمدحسین ۱۱ ساله، #زهرا ۹ ساله، #زینب ۷ ساله و #محمدسعید ۳ ساله) #ارتباط_با_نوجوان #قسمت_دوم 🌼یه کارشناس تغذیه علاوه بر دادن رژیم غذایی، از بچهها خواست که تو دوران نوجوانی (که دوران رشدشونه) ساعت نه و ده بخوابن؛ چون هورمون رشد از ساعت نه به بعد و در خواب ترشح میشه. بعدش هرچی خواستن دیر میخوابن. الحق حرفشون تاثیر داشت و وقتی خاموشی میزنم، کسی اعتراض نمیکنه.👌🏻😄 🌼 با خانوادههایی که از نظر اخلاقی شبیه خودمونن رفت و آمد میکنیم. مخصوصاً اگه فرزندشون بتونه الگوی مناسبی برای بچههامون باشه. اینطوری به طور نامحسوس دوستای بچهها رو خودمون انتخاب میکنیم. وقت بچهها هم پر میشه و فرصت گفتگو با دوستای فضای مجازی نمیمونه. 🌼 اینستاگرام رو ابدا نصب نکردم و به جاش ایتای خودم رو روی تبلت بچهها نصب کردم و تو کانالهای کاردستی و خلاقیت و طنز با محتواهای پرهیزکارانه عضو شدم که حرصشون نسبت به فضای مجازی کنترل بشه. خواستیم که اگه احتیاج به سرچ مطلبی پیدا کردن با ما درمیون بذارن و بهشون اطمینان دادیم که بهشون اطمینان داریم.😊 🌼 آیندهی روشن رو براشون ترسیم میکنیم که نگرانیهاشون کمتر باشه. مثلاً با گفتن: - احسان کی هجده سالت میشه گواهینامه بگیری! - وقتی رفتی دانشگاه انشاالله فلان چیزو برات میگیریم! 🌼 نکتهی مهم دیگه تاثیر دعا و زیارت و هیئت بر رشد نوجوونهاست. دعای بیست و پنجم صحیفه سجادیه هم دعای حضرت در حق فرزندانشونه که روزی ده بار هم بخونیم بازم به نظرم کمه. 🌼 گاهی چالشهایی با نوجوون پیش میاد. در این مواقع بهترین راه حفظ آرامش و سکوته. اگه نتونستیم، بدون هیچ حرفی صحنه رو ترک کنیم. بعد از فروکش کردن عصبانیتها با فرزندمون صحبت کنیم و دنبال راهحل یا جایگزین بگردیم. 🌼 نوجوونی خودمونو به یاد بیاریم و درکشون کنیم. نوجوونا کوچکترین موارد رو از چشم پدر و مادر میبینن.🤭 (حتی دو خط شدن اتوی شلوار، ترک دیوار و طولانی بودن چراغ قرمز😂) پس لازمه ظرف وجودیمونو بزرگتر کنیم. القصه... بچهها در چشم بهم زدنی بزرگ میشن. کاش لحظه لحظه قد کشیدنشون رو قدر بدونیم که دیگه برنمیگرده.😢 پ.ن: از همهی اینها گذشته اول و آخر تربیت دست خداست. به قول همسرجان: العبد یدبر والرب یقدر ما باید تلاش کنیم و برنامه بریزیم، ولی آخرش این خداست که همه چیز رو جور میکنه. حرف اصلی اینه که خودمونو هیچکاره بدونیم و همه چیزو دست خودش بسپاریم.🧡 خلاصه خداجونم، کار خودته🥰 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
10 آبان 1400 16:00:51
15 بازدید
مادران شريف
0
0
علی آقا و کاپشن هاش😛 خداروشکر برف⛄❄ هم اومد و علی آقا دو تا کاپشن خیلی خوب 👌 داره امسال. البته ما براش نگرفتیم!😏 برای محمد هم نبوده!😶 یکیش برای دخترعمه جان بوده (که به نظر من کاملا پسرونه هست😁😛) و اون یکی برای یه فامیل دور! (پسرِ خواهرِ همسر ِدایی آقامون😁😅) . این فرهنگ که لباسها توی فامیل بچرخه و همه بچهها یه تنی به همه لباسا بزنن😅😂 تا همین چند سال پیش خیلییییی رایج بوده، حالا چی شده که حتی خواهرها و برادرها هم اگر لباسای همو بپوشن ظلمه!!؟!(این جمله رو بارها شنیدم که آخی طفلک کهنه پوش داداششه!😯😯😯) . پ ن:میشه از چارچوبها بیرون اومد و ساده گرفت و راحت زندگی کرد. برای بچه چه فرقی میکنه لباسی که تنشه کاملا نو هست، یا چند باری پوشیده شده؟! گاهی حس میکنم ما اومدیم دور خودمون یه دیوار بلند و مستحکم کشیدیم، حالا هی میزنیم تو سر خودمون که وااااااای گیر افتادم!😱😶😐 . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #عمادالدین_علی #برف #کاپشن #خود_آزاری #کاهش_هزینه #فرهنگ_مصرف_گرا #فرهنگ_مصرف_زده #سبک_زندگی #خرید_کمتر_زندگی_بهتر😆