پست های مشابه

madaran_sharif

. دیروز شاخ غول کالسکه بردن تو مترو برام شکسته شد.💪 . #ه_محمدی . باید یه همایشی رو می‌رفتم؛ از صبح تا شب. قبلا هم با محمد #همایش رفته بودم؛ ولی چون مجبور بودم برای خوابش برم تو نمازخونه، نتونسته بودم خوب استفاده کنم.😕 . برا همین، این بار تصمیم گرفتم کالسکه ببرم. . جابه‌جاییش توی پله‌های مترو، به همراه یه بچه و یه ساک پر، سخت بود؛ ولی می‌ارزید. فاصله مترو تا محل همایش، یه کم پیاده‌روی داشت و سالن همایش، جای راحتی برای خواب بچه نداشت. . کالسکه رو جمع کردم و دستم گرفتم؛ ساک رو روی دوشم انداختم؛ دست محمد رو گرفتم، و مثل یه شیرزن از پله‌برقی پایین رفتم.😁 . راحت بود.😄 رفتنی همه‌جا پله‌برقی داشت، یا پله‌هاش کم بود. . ولی وقتی به متروی مقصد رسیدم، چه حالی کردم.😄 . کالسکه رو باز کردم، محمد رو نشوندم توش، همه‌ی وسایل هم از کالسکه آویزون کردم؛ و مثل یک مادر خوشحال، روندم به سمت همایش.😄 . قبلا همین مسیر رو بچه بغل رفته بودم، و باعث شد این دفعه حسابی از کالسکه سواری، لذت ببرم.😍 . وقتی وارد حیاط محل همایش شدم، محمد یهو تشنه‌ش شد.😅 بلهههه! حوض آب دیده با چند تا فواره‌ی کوچیک...😂 از تو ساک بهش آب دادم؛ بعد رفتیم کنار حوض، تا لحظاتی رو از صدای آب لذت ببریم...💦😍😙 . . تو سالن همایش، بعد یکی دو ساعت ورجه وورجه، تو بغلم خوابید.😌 آروم گذاشتمش تو کالسکه؛ و تازه لذت واقعی از آوردن کالسکه رو درک کردم.❤️ یکی دو ساعتی آروم خوابید،😍 منم تو اون مدت، تونستم خوب به ارائه‌ها گوش بدم،📝 با چند نفر صحبت کنم،👥 کتاب بخرم،📚 و دمنوش بخورم.😍 . . برگشتنی با مترو، یکم سخت‌تر از اومدن شد. کلی پله، بدون پله برقی رو باید می‌رفتم پایین؛ با یه کالسکه جمع شده، یه ساک سنگین‌تر از صبح، کیف دستی کتاب‌هایی که خریده بودم. و محمدی که بغل می‌خواست.⁦🤱🏻⁩ . به زور قانعش کردم که دستمو بگیره و آروم آروم بیایم پایین.😌 تا اینکه یه نفر، خدا خیرش بده، کمک کرد و محمد رو برام پایین برد.😀 یکی هم کالسکه‌مو از پله‌برقی برد پایین. تو مترو هم یه خانمی، صندلیشو داد به من. یه نفر هم تو پله‌های مقصد، کالسکه رو رسوند بالای پله‌ها.❤️ . خیلی خوشحال شدم. جایی که قرار بود، یکم سختی بکشم هم خدا نخواست😍 . و چقدر من از این رفتار انسان‌دوستانه‌ی اون آدم‌ها لذت بردم؛ چقدر خوبه که مردمانی داریم، این‌قدر خونگرم و مهربان.😇 . دیروز هم گذشت و روز ماندگاری شد. با خاطره‌های خوب🤩 و تجربه‌ی اولین سفر با #کالسکه و #مترو😃🚝 . . #ه_محمدی #برق_۹۱ #مادر_با_بچه_در_همایش #مادر_با_مترو #مردم_مهربان #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

20 بهمن 1398 16:03:03

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_پنجم روزهای بارداری می‌گذشت. هنوز به خاطر از دست دادن دکترا ناراحت بودم. همین روزها بود که از طرف بنیاد ملی نخبگان تماس گرفتند. به خاطر مدال طلای المپیاد، عضوش شده بودم.☺️ و حالا داشتن به من خبر می‌دادن که یک بورس تحصیلی به من تعلق گرفته و می‌تونم دکترا ثبت نام کنم!😮😍 از طرفی همسرم هم تو مقطع ارشد قبول شدن. وای خدای من!🤩 این هم یه روزیِ تپل... به قدم گل دختر دومم! راستش رو بخواید، من بارها اینو تو بارداری‌هام تجربه کردم که به طرز عجیبی مسائل رو ریل افتادن و آسون شدن... انگار اون زمان به آسمون وصلم.😄 همه‌ش به خاطر اون طفل معصومی که دارم با سختی حملش می‌کنم.💛 حتی دعاهام حس می‌کنم سریع مستجاب می‌شه. دوستانی داشتم که باردار نمی‌شدن و همیشه دعاشون می‌کردم ولی... تو هر بارداری برای هر کدوم دعا کردم به طرز معجزه‌آسایی باردار شد.😍 همیشه به اطرافیانم می‌گم نگید که خونه یا ماشین بخریم، بعد بچه‌دار شیم. بر عکسش رو بگین. بچه‌دار بشیم، ان‌شاالله خونه هم خواهیم خرید. چون واقعاً یه چیزایی روزیِ اون بچه‌است. یادمه یکی از دوستام می‌گفت من بچه‌ی اولم رو خیلی سخت از پوشک گرفتم. هم خودم هم بچه خیلی اذیت شدیم.🤪 ولی دومی رو خیلی راحت گرفتم، شاید بخاطر این بود که باردار بودم و خدا خواست سر یه هفته جمع بشه.👌🏻 خود من هم دقیقا همین رو تجربه کردم. هر دو بچه‌ای که از پوشک گرفتم در شرایط بارداری بود، و دقیقا ۳ روزه ختم شد. اینا هم امداد الهی هستن. فقط تاب دادن گهواره به دستان جبرئیل که امداد غیبی نیست.😉 داشتم می‌گفتم! با بورس دکترا، در دانشگاه خودمون (دانشگاه فردوسی مشهد) و همون رشته‌ی ادبیات فارسی ثبت نام کردم و آذر ماه همون پاییزی که سر کلاس دکترا نشستم (سال ۹۶)، دختر دومم به دنیا اومد. کلاس‌های دکترا کم بود؛ ترمی ۴ تا ۶ واحد، که یکی دو روز در هفته بیشتر نمی‌شد. این زمان‌ها رو هم بچه‌ها پیش مامانم می‌موندن. البته دیگه خونه‌ی مامانم نزدیک دانشگاه نبود و اومده بودن محله‌ی ما.😍 از کلاس‌ها که می‌رسیدم خونه، هر بار می‌دیدم مامانم برای سرگرم کردن گل دخترا یه ابتکار جدیدی زدن.😄 مثلاً یه روسری رو به دسته‌ی یه دیگ بزرگ گره می‌زدن بچه‌ها رو سوارش می‌کردن و می‌کشوندن رو زمین!😃 یا دختر بزرگه رو می‌فرستادن تو باغچه سبزی و فلفل و... بچینه، بعد عکس می‌گرفتن و به من نشون می‌دادن. یه ننو هم درست کرده بودن و بچه‌ها رو نوبتی سوارش می‌کردن. خدا خیرشون بده.❤️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

25 خرداد 1401 17:48:05

3 بازدید

madaran_sharif

. داشتم آماده می‌شدم که بریم هیئت . شب شهادت حضرت زهرا بود و می‌خواستم برم مسجد دانشگاه قرار بود سخنرانی حاج‌آقا قاسمیان، ساعت ۸ شروع بشه و من خیلی دوست داشتم حتما از اول سخنرانی برسم مسجد. . با خودم برنامه ریخته بودم⏰ که ساعت ۷ تا ۷.۵ به محمد غذا بدم🍝 و ۷.۵ تا ۸ با تاکسی خودمو برسونم دانشگاه🚕 . غذا دادن به محمد رو تا حدود همون ۷.۵ به پایان رسوندم✅ اما امان از حاضر شدن...😓 . با اینکه مرتب به محمد می‌گفتم می‌خوایم بریم پیش بابا☺ بریم مسجد😀 بریم بیرون😃 و با اینکه محمد خیلی بیرون رفتن رو دوست داره... ولی هرکاری می‌کردم نمی‌ذاشت براش لباس بپوشونم😞 . می‌گفتم بیار جواراباتو بپوشونم جوراباشو برمی‌داشت و فرار می‌کرد. . می‌گفتم بیا دراز بکش شلوارتو بپوشونم👖 جیغ می‌کشید و می‌خزید و از دستم فرار می‌کرد... . اگه هم می‌گرفتمش، گریه می‌کرد و داد می‌زد...😫 منم نمی‌خواستم زورکی و با گریه بپوشونمش😖 وگرنه فعلا زورم بهش می‌رسه! . گفتم بذار خودم کامل حاضر شم و برم بیرون، ببینه که جدی‌ام؛ دلش بخواد و اونم راضی شه حاضرش کنم👌 . اما هر بار وانمود کردم می‌خوام برم، گریه کرد😭 و تا ‌اومدم لباسشو بپوشونم، دوباره فرار کرد و رفت. . از دستش مستأصل شده بودم😞 . یه نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع به هشت بود😢 کاش حداقل می‌تونستم بخشی از سخنرانی رو برسم. . این دفعه رفتم؛ درم پشت سرم بستم. گریه کرد😭 شدید... دلم براش سوخت😢 برگشتم؛ ولی بازم نمی‌ذاشت بپوشونم. . یکم فکر کردم. برا چی می‌خوام برم هیئت؟!😞 اگه به خاطر خداست که حالا به دست آوردن دل این بچه، خواسته‌ی خداست... شاید این‌طوری بیشتر از رفتن به هیئت به خدا نزدیک بشم... مگه اصلا هدف #رضایت_خدا نیست؟! . گفتم مامانی می‌خوای نریم؟ گفت: هع😢 داشتم لباسامو در می آوردم که گفت نه نه!! گفتم میخوای بریم؟ گفت: هع... . این دفعه دیگه آروم تو بغلم نشست و من لباساشو پوشوندم❤️ و ساعت ده دقیقه به ۸ از خونه رفتیم بیرون . دیدم پول کافی همرام نیست. از کارت خوان پول برداشتم. یکمی هم تاکسی دیر گیرم اومد😞 و ۸.۵ رسیدم دانشگاه. . قاعدتاً باید تا الان نصف سخنرانی گذشته باشه😔 تا رسیدم مسجد، دیدم ای خدای مهربان😃 حاج آقا رو منتظر گذاشتی تا من برسم😇 همون لحظه که وارد مسجد شدم، تازه سخنرانی شروع شد😄 . چقدم خداروشکر، هیئت اون شب چسبید❤️ . پ.ن: توی مسجد، پس از اون همه #چالش، محمد آروم و ناز تو بغلم نشسته بود و با ذوق نی‌نی کنار دستمونو بهم نشون می‌داد و می‌گفت مامانیییی... و من دلم از صداش غنج می‌رفت😍😍 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

10 بهمن 1398 18:20:42

0 بازدید

madaran_sharif

. #اسباب_بازی یا #اسبابِ_بازی . چند وقت پیش زهرا یه #اسباب_بازی هدیه گرفت که در نگاه اول خیلی جذبش کرد😍😇 . حتی در نگاه دوم هم جذبش کرد و نشست کنارش تا مسئله اسباب بازی رو حل کنه😅 . اما متوجه شدم با وجود همه تلاشی که داره میکنه، بازی برای سن بالاتر از اونه و به همین دلیل زهرای ۱۱ ماهه هر لحظه داشت کلافه و کلافه تر میشد 😣😩 (اون موقع ۱۱ ماهش بود) . همون موقع از ذهنم گذشت که خیلی راحت میتونم این اسباب بازی رو #مناسب_سن_زهرا، با صرف زمان خیلی کم و #هزینه_صفر درست کنم در حالی که اسباب بازی ای که هدیه گرفته بود نسبتا خیلی گرون بود! 😮😏 . خلاصه دست به کار شدم و نتیجه هنرمندیم شد چیزی که تو عکس میبینید که با الهام گرفتن از اسباب بازی مذکور درست کردم! 👩‍🔧👏😎خرجش فقط یه جعبه دردار مقوایی شد و یه چاقو و چنتا درب بطری در سایز های مختلف . و این شد فرشته نجات روزهای سخت من و زهرا!😇 روزایی که ایام محرم بود و میخواستیم بریم هیئت و زهرا دوست داشت همه جا سرک بکشه و منم دنبالش راه بیفتم و منم دوست داشتم بشینم و استفاده حداقلی از مجلس روضه داشته باشم!😬 . خلاصه با این اسباب بازی که کاملا با همه اجزاش میتونست ارتباط بر قرار کنه، دقایق زیادی رو سرگرم میشد . پ ن ۱: از اون روز به بعد هر چیزی که حس کنم میشه باهاش یه اسباب بازی خوب درست کرد رو توی یه کیسه بزرگ جمع میکنم. . پ ن ۲: حتی اگه #هزینه_اضافی بودن خیلی از اسباب بازی هایی که برای بچه ها میخریم رو در نظر نگیریم، اسباب بازی های موجود معمولا نه اونقدری توانایی سرگرم کردن بچه رو دارن و نه اصلا توانایی پروروندن ابعاد مختلف حسی، فکری و حرکتی بچه ها رو و این یعنی با اینکه هزینه میکنیم ولی اهدافی که از خرید اسباب بازی برای بچه مون داریم برآورده نمیشه . پ ن ۳: بعضی وقتا در طول روز که به حرکات زهرا و نوع ارتباطش با وسایل خونه نگاه میکنم کاملا متوجه میشم که اگه قرار بود الان این کاری که داره با وسیله ای از وسایل خونه میکنه رو با یه اسباب بازی میکرد اون اسباب بازی باید چه شکلی میبود . . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #سبک_مادری #اسباب_بازی #مدیریت_هزینه #مادر_باید_خلاق_باشد #مادر_باید_مدیر_دخل_و_خرج_خانه_باشد #مادران_شریف

05 آبان 1398 14:58:56

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان #زهرا ۲ ساله و #حیدر ۴- ماهه) . به قول شاعر؛ من که با تربت تو کام لبم باز شده اصل این نوکریم از ازل آغاز شده . از بخت خوب زد و همسرم هم یه آخوند مداح شد و دیگه از ازل به اینور شور هیئتو در آوردیم...😁 . تا... طبق معمول زندگی همه مامانا پای بچه اومد وسط، ۶ محرم ۹۷ زهرا به دنیا اومد در حالیکه تا شب قبلش تو هیئتا غوطه ور بودم! . این شرایط و جا موندگی از بقیه عزاداریا برای افسردگیم کافی بود😪 اما خداروشکر ۱۰ روزگی زهرا دوباره پامون به هیئت باز شد . محرم پارسالم با زهرای ۱ ساله می‌رفتیم، رها بود و منم از دور هواشو داشتم . وضعیت ما تو هیئتا همیشه این بوده: - بابایی که نمیتونه مسئولیتی از بچه بپذیره -بچه‌ای که مثل هر بچه‌ی سالمی جز بازی فکر دیگه ای تو سرش نیست -و برنامه‌ای که به خاطر همسر دست خودمون نیست (مثلا پیش‌فرض بیش از یک مراسم در شب هست!😁) . و اما محرم امسال، - مامانی که حالا بارداره - و به همه این‌ها اضافه کنید این ویروس منحوس👹⁦ و مامانی که رعایت پروتکلا براش خیلی مهمه! حالا بگین حساسیت زیادی یا ... . با همه این شرایط بازم می‌شد رفت؟😔 شب اول هیئت خونگی رو امتحان کردم، ادامه این کار می‌تونست باز منو به افسردگی برسونه! همین‌قدر بی‌جنبه🤪🙈 . عزمم جزم رفتن شد زهرا نه ماسک میپذیرفت و نه کرونا می‌فهمید تنها راه‌حلم نشوندنش به کمک جذاب‌ها بود؛ برای رفتن به دو تا هیئت باید چندتا بازی و خوراکی جذاب می‌داشتم و هر دو سه روزی هم تغییرشون می‌دادم (در مورد بازی توی کامنت مینویسم و عکس هم می‌ذارم) زیرانداز و اسپری هم همراه همیشگیمون بود . و مهم‌تر از همه آمادگی روحی؛ دل دادن به زهرا و مزاحم ندیدنش! آمادگی برای حضور بچه‌های دیگه! (هر بچه‌ای که می‌اومد پیش ما دستاشو اسپری می‌زدم🙈 بعد می‌نشست و بازی می‌کرد😃) و توکل و توسل که ان‌شاءالله از بهترین محرم‌هامون باشه⁦🙏🏻⁩ ‌. الحمدلله استراتژیم موفق بود، با اینکه بهره‌ی خودم کم بود اما همین حضور زهرا و طفلِ در شکم تو فضای هیئت برام یه دنیا می‌ارزید❤ تا ببینیم بعد از تولد حیدر استراتژی‌مون چه تغییری می‌کنه؟🙃 . شما چی کار کردین این دهه رو؟ با چنتا بچه برنامه‌تون چی بود و چقدر راضی بودین؟ . در مورد بازی‌ها نظراتو بخونید⁦ . پ.ن۱: یه بار دلم گرفت، وقتی دیدم بچه‌های دیگه مثل همیشه میدون و با هم بازی میکنن و دخترک من پیششون نبود اما خداروشکر این فقط حس من بود چون به زهرا با همینجوری هم خوش میگذشت . پ.ن۲: یه شب حس کردم نیاز به تجدید قوا دارم، خونه موندیم و به تغییرات برای روزای بعد فکر کردیم! . #مادران_شریف_ایران_زمین

10 شهریور 1399 16:36:43

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری . چه روزهایی بود... 📽بعد ازدواج،❤️ از محله شلوغ پدری، رفته بودم #خوابگاه شهرک #دانشگاه_شریف، یه محله ساکت به تمام معنا😱 محکوم به استراحت مطلق!🤰🏻اما مجبور به خانه‌داری!😮 و خودآموزی درس‌های دانشگاه🤓 . #توقع داشتم خواهرام بهم سر بزنن! #توقع داشتم مادرم یه تعارفی بهم بزنه🙈 #توقع داشتم همسرم چند روزی مرخصی بگیره😢 و... شرح حال اون روزهای من: 🤕😥 . 📽پسرم زودتر از موعد به دنیا اومد،👼🏻 زردی، کولیک، رفلاکس نی نی و نابلدی من مامان اولی اضافه شد!😫 #توقع داشتم خواهرام... #توقع داشتم همسرم... و من:😥 . 📽دومی رو باردار بودم🤰🏻 اثاث‌کشی یهویی هم اضافه شد😱 . #توقع داشتم... . جدا از اینکه چقدر از این #توقع مرتفع می‌شد،☺️ شرح حال من اون روزها:😥 و حتی گاهی:😭 . همون ایام، دوستی که اصلا ازش #توقع نداشتم، اومد به دیدنم💝😃 البته دوستان دیگه هم قبلش لطف کردن و به دیدنم اومدن.☺️ ولی این یکی رو خیلی خوشحال شدم!😃 کلللی ازش تشکر کردم.😍 . با خودم گفتم: الان این دوستم اگه به من سر نمی‌زد، ازش ناراحت نبودم.🙂 حالا که اومده دیدنم غرق محبتش کردم!♥️ چرا؟ چون ازش #توقع نداشتم.😊 . با خودم جلسه گذاشتم!😁 ✅خب حالا چی میشه از هیچ‌کس توقع نداشته باشی؟!🤔 🚫آدم از بعضیا توقع داره خب! فرق دارن آخه! ✅فرقشون به تو ربطی نداره پاشو خودتو جمع کن😁 صحبت‌های استاد درس حقوق، یادته؟⚖ فرق بنیادین رساله حقوق امام سجاد و منشور حقوق بشر در اینه که تو اولی مثلا گفته شده: ای مادر! حق فرزند به گردن تو... ای فرزند! حق مادر به گردن تو.... ✅یعنی #وظیفه‌شناس باش👌🏼 اما در دومی گفته شده ای مادر! حق تو به گردن فرزندت اینه... یعنی #توقع داشته باش😠👊🏻 چیه آخه همه‌ش شرح حالت اینطوریه:😢 . ماحصل جلسه این شد که یه مدت کلا اینطور شدم😍😚 البته کمی تصنعی بود🤭 چون درونم همچنان اینجوری بود:😒 . چیزی نگذشت که دیدم واقعا اینجوریم:😍 . دوباره استراحت مطلق، دوباره تولد زود هنگام، دوباره زردی و کولیک، دوتا فسقلی و درس و پروژه دانشگاه، غیبت‌های دوهفته در ماه همسر، و... اگه لطفی می‌رسید: 😃😘 نمی رسید: 😍😊 راستی چه رنگ و لعابی داره این زندگی بدون غبار #توقع😊 چقدر همه دوست‌داشتنی هستن❤️ . پ.ن۱: این روزها بازم اثاث‌کشی داشتیم تک و تنها ولی اینجوری:😄😍 . پ.ن۲: حرف از رساله حقوق شد‌. ذکر این بند، خالی از لطف نیست!☺️👇🏻 «حق کسی که چیزی از او خواسته شده این است که اگر داد از او با سپاس و قدردانی از فضل او پذیری و اگر نداد عذر او را قبول کنی» . . #روزنوشت_های_مادری #توقع #مادران_شریف_ایران_زمین

31 تیر 1399 15:25:53

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_ششم عشق بچه و حس مادری از خیلی قبل در من شکل گرفته بود و بعد از فهمیدن وجود بچه‌ای در بطنم با تناقض‌های ذهنی زیادی مواجه بودم. همون شرایطی که آدم از بی‌کاری می‌شینه فکر و خیال می‌کنه.😁 فکر به تفاوت‌های خودم و همسرم و اینکه این بچه قرار چطور این تفاوت‌ها رو قبول کنه و کنار بیاد، منو هر روز به خونهٔ مادرم می‌کشوند. هم خودم از فکر و خیال در می‌اومدم هم مادرم از تنهایی. بالاخره مهر ماه سال ۹۱ آقا پسر ما بعد از کلی فراز و نشیب (علایم پرکلامپسی و فشار خون بالا و نوعی حساسیت به هورمون‌های بارداری) سه هفته زودتر شب ولادت امام رضا (علیه‌السلام) به دنیا اومد.😄 چون دههٔ کرامت و شب ولادت به دنیا اومد اسمشو علیرضا گذاشتیم. (یکی دیگه از دلایلش دایی کوچیکه‌م بود که توی سن ۲۰ سالگی در سال ۶۵ در منطقهٔ شرهانی شهید شده بودن و اسمشون علیرضا بود.) علیرضا خودش بچهٔ آرومی بود. ۳ روزه بود که برای زردی بستری شد. فشار زیادی روی من بود و افت سطح هورمون‌ها و شرایط بخش نوزادان و شیر نخوردن گل پسر باعث شد که خواب و خوراکم گریه بشه. مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم تب و لرزهای شدیدی داشتم و علیرضایی ۴۰ روزه که روز‌به‌روز لاغر می‌شد. بالاخره معلوم شد که حساسیت شدید به هورمون‌‌های بارداری دارم به نام ژیگانتوماستی و نمی‌تونم به بچه‌هام شیر بدم. نهایتاً علیرضا علی‌رغم میلم، شیر خشک‌خور شد😔 و شیر منم با دارو خشک شد تا اینکه تب و لرزها هم قطع شد. مدتی طول کشید تا تونستم‌ خودمو جمع و جور کنم و از شر افسردگی راحت بشم. اونم به مدد دوستانی که منو همراهی کردن و با وجود بچه، دورهمی‌های کوچیک به راه انداختن.😍❤️ وقتی علیرضا ۷ ماهه شد من استخدام آموزش و پرورش شدم و هر روز مدرسه می‌رفتم و علیرضا هم می‌شد پسر مامانم.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_ششم عشق بچه و حس مادری از خیلی قبل در من شکل گرفته بود و بعد از فهمیدن وجود بچه‌ای در بطنم با تناقض‌های ذهنی زیادی مواجه بودم. همون شرایطی که آدم از بی‌کاری می‌شینه فکر و خیال می‌کنه.😁 فکر به تفاوت‌های خودم و همسرم و اینکه این بچه قرار چطور این تفاوت‌ها رو قبول کنه و کنار بیاد، منو هر روز به خونهٔ مادرم می‌کشوند. هم خودم از فکر و خیال در می‌اومدم هم مادرم از تنهایی. بالاخره مهر ماه سال ۹۱ آقا پسر ما بعد از کلی فراز و نشیب (علایم پرکلامپسی و فشار خون بالا و نوعی حساسیت به هورمون‌های بارداری) سه هفته زودتر شب ولادت امام رضا (علیه‌السلام) به دنیا اومد.😄 چون دههٔ کرامت و شب ولادت به دنیا اومد اسمشو علیرضا گذاشتیم. (یکی دیگه از دلایلش دایی کوچیکه‌م بود که توی سن ۲۰ سالگی در سال ۶۵ در منطقهٔ شرهانی شهید شده بودن و اسمشون علیرضا بود.) علیرضا خودش بچهٔ آرومی بود. ۳ روزه بود که برای زردی بستری شد. فشار زیادی روی من بود و افت سطح هورمون‌ها و شرایط بخش نوزادان و شیر نخوردن گل پسر باعث شد که خواب و خوراکم گریه بشه. مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم تب و لرزهای شدیدی داشتم و علیرضایی ۴۰ روزه که روز‌به‌روز لاغر می‌شد. بالاخره معلوم شد که حساسیت شدید به هورمون‌‌های بارداری دارم به نام ژیگانتوماستی و نمی‌تونم به بچه‌هام شیر بدم. نهایتاً علیرضا علی‌رغم میلم، شیر خشک‌خور شد😔 و شیر منم با دارو خشک شد تا اینکه تب و لرزها هم قطع شد. مدتی طول کشید تا تونستم‌ خودمو جمع و جور کنم و از شر افسردگی راحت بشم. اونم به مدد دوستانی که منو همراهی کردن و با وجود بچه، دورهمی‌های کوچیک به راه انداختن.😍❤️ وقتی علیرضا ۷ ماهه شد من استخدام آموزش و پرورش شدم و هر روز مدرسه می‌رفتم و علیرضا هم می‌شد پسر مامانم.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن