پست های مشابه

madaran_sharif

. کلاس عربیم از هفته بعد دوباره شروع میشه و من هنوز موفق نشدم #ساعت_خواب_بچه‌ها رو تنظیم کنم😅 . . پارسال وقتی واسه #کلاس_آنلاین مکالمه عربی ثبت‌نام کردم می‌خواستم موقع کلاس‌ها عباس رو بخوابونم که بتونم تمرکز کنم مثلا😁 . . اوایل، تابستون پارسال، کلاس ساعت 7تا9 صبح (شنبه تا چهارشنبه) بود و برام خیلی خوب بود. چون عباس (که اون موقع 10ماهش بود) تا آخرش می‌خوابید😇 . از آبان تا اسفند پارسال بنا به نظر اعضای کلاس، ساعتش به 5 صبح تغییر کرد😮 ولی با همه سختیاش بازم خوب بود برای من چون عباس #خواب بود.😅 . از اردیبهشت امسال (یک هفته بعد تولد فاطمه) ترم هفت شروع شد؛ اما زمانش تغییر کرد😮 ساعت 3تا5 عصر روزهای فرد😑 . به سختی عباس رو می‌خوابوندم موقع کلاس😴 البته فاطمه خواب روزش زیاد بود چند ماه اول، و همکاری می‌کرد باهام😆 . بازم تا حدود شش ماهگی فاطمه، روی روال بود همه چیز😆 چون میذاشتمش توی #ننو (گهواره سنتی) تکون می‌دادم و با عباس دوتایی براش #لالایی می‌خوندیم تا می‌خوابید و بعدش عباس کنارم دراز می‌کشید و سرش رو میذاشت روی دستم و می‌خوابید. و من فاتح و پیروز میرفتم سر کلاسم😂 . . اما فاطمه از وقتی یاد گرفت بچرخه روی شکم و #سینه‌خیز بره دیگه توی ننو نموند واسه خوابیدن😯 . حالا کمتر میخوابه روزها؛ حدود دو سه ساعت؛ و وقتی که خودش کاملا خسته بشه، می‌خوابه😴 . هر دو تقریبا 9 صبح بیدار میشن. فاطمه زودتر خسته میشه و از ظهر خوابالو و بهانه‌گیر می‌شه ولی عباس تازه حدود دو و نیم خوابش می‌گیره😂 . اگر فاطمه زودتر بخوابه، و موقعی که میخوام عباسو بخوابونم بیدار باشه، عباس هم دیگه نمیخوابه😂 میخواد تو همون تاریکی با خواخرش #بالشت_بازی کنه😆 . چند هفته کلاسم تعطیل بود؛ ولی از هفته بعد دوباره شروع میشه😀 این چند روز سعی کردم زمان #خواب_شب و #بیداری_صبح و صبحانه و ناهار بچه‌ها رو طوری #تنظیم کنم، که ساعت دو و نیم بتونم بخوابونمشون. اما هنوز موفق نشدم به راهکار با ثباتی برسم😉 . آیا #راهکاری دارید واسه من؟😅 مامان‌های دو و بیش از دو فرزندی، شما چطوری بچه‌هاتون رو #هم‌زمان می‌خوابونید؟😉 این روزها در حال حل این معادله پیچیده‌ی چند مجهولی هستم😂 . . پ.ن: ننو! و ما ادراک ما الننو 😅 این وسیله، خیلی مفید بوده واسم تو خوابوندن بچه‌ها تا شش ماهگی😆 الان میشینن توش بازی میکنن دوتایی.😃 به همه مامان‌هایی که بچه دوم در راه دارن توصیه‌ش می‌کنم. شاید اصلا در آینده یک پست مستقل راجع به ننو و روش ساختش بنویسم😁 . . #پ_شکوری #شیمی91 #تنظیم_خواب #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

26 دی 1398 17:19:54

31 بازدید

madaran_sharif

. #ز_م . داشتم برای علی آقا👦🏻 کتاب📔 می‌خوندم، که یه دفعه زد رو صفحه و گفت: چرخ دوچرخه‌ی🚲 این دختره چی داره؟ منم از اینا می‌خوام. دختر توی کتاب توی چرخش مهره‌های رنگی داشت یه کم فکر کردم و خواستم بگم ما نداریم،⁦🤷🏻‍♀️⁩ نمی‌تونیم،⁦✋🏻⁩ حالا بعداً می‌خریم،😏 بعداً پیدا می‌کنیم و... که یه لحظه مکث کردم...🚫 . گفتم بیا با هم درست کنیم😍 برو کاغذ رنگی و چسب بیار ما هم می‌تونیم چیزای رنگی بچسبونیم روی دوچرخه‌ت🚲 . تو ذهنم بود کاغذا رو براش کوچولو کوچولو ببرم با چسب آبکی به چرخش بچسبونه⁦👌🏻⁩ ولی خودش رفت چسب کاغذی آورد... یه حس مادرانه گفت حالا که این‌طوره چرا خودش قیچی نکنه؟🤔 قیچی✂️ و کاغذا رو دادم دست خودش... . کاغذا رو کوچولو کوچولو کرد ولی اون‌طوری که من می‌خواستم نشد⁦🤷🏻‍♀️⁩ خیلی بزرگ‌تر از کوچولو بود😄 . گفتم حالا چطور می‌خوای بچسبونی؟🤔 شروع کرد تکه‌تکه از چسب کاغذی برید و تکه‌های کاغذرنگی رو به چرخش چسبوند. . این وسط هم خواهری👧🏻 زحمت تقویت صبر و اعصاب داداش😤 ( با کندن چیزایی که داداشی می‌چسبوند و چسبوندنشون به جاهای دیگه) رو به عهده داشت🤭 . بیشتر از این‌که وسط چرخ بچسبونن رو تایر چسبوندن😄 نتیجه‌ی کار با چیزی که توی ذهن من بود خیلی فاصله داشت🧐 اما همون لحظه با خودم گفتم عوضش خودش ساخته صفر تا صدش رو مشارکت کرده⁦👌🏻⁩ خودش که نتیجه‌ی کار رو دید یه کم فکر کرد🤔 و گفت شبیه کتاب نشد، فرق داره گفتم اشکال نداره عوضش کار دست خودته خودت ساختی...⁦😉 نسبتا راضی شده بود... داشتم فکر می‌کردم خیلی دوست دارم که بچه‌هام بتونن از امکانات موجود استفاده کنن. یا چطور می‌شه به بچه‌هام یاد بدم قدر چیزی که خودشون ساختن رو بهتر بدونن...😊 . یاد خاطرات بچگیم⁦👧🏻⁩ افتادم، خیلی از اوقاتی که‌ دوستام چیزایی داشتن که من نداشتم و خیلی دلم می‌خواست...😔 همون موقع‌ها مامانم⁦🧕🏻⁩می‌گفت بیا شبیهشو بسازیم... بیا باهم درست کنیم...⁦💪🏻⁩ و یادمه گاهی بعدش دوستام به مال من حسرت می‌خوردن نه به خاطر اینکه خیلی شاهکار بود، بیشتر به خاطر اینکه عشق مامانم رو توش می‌دیدن...😍 و حس کردم شاید همین عشق کافی باشه...😊🥰 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

05 مرداد 1399 16:23:13

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ساله، #محمدعلی ۷ساله، #محمدحسین ۵ساله، #محمدرضا ۳ساله) #قسمت_اول متولد سال ۶۷ در تهرانم؛ با دو خواهر و یک برادر. فرزند سوم خانواده بودم و چون فاصله‌ی سنی کمی باهم داشتیم، هم‌بازی‌های خیلی خوبی بودیم.😍 مادر و پدرم اهل سختگیری نبودن. یادم نمیاد برای انجام کاری با سختگیری شدیدشون مواجه شده باشم. شایدم یه جوری هنرمندانه مخالفت می‌کردن که ما اذیت نشیم.😉 مادرم با ما، خیلی هم‌دل و همراه بودن. خیلی خوب حرفامونو گوش می‌دادن؛ انگار که داشتیم با یه دوست هم‌سن خودمون صحبت می‌کردیم.☺️ مادرو پدرم با اینکه هیچ‌کدوم تحصیلات دانشگاهی نداشتن ولی برای تحصیل ما خیلی زحمت کشیدن. دوران دبستان رو تو یه مدرسه دولتی، نزدیک خونه‌مون درس خوندم. از راهنمایی، وارد مدارس غیرانتفاعی شدم و اول دبیرستان رو در مدرسه انرژی اتمی تحصیل کردم. از بچگی درس خوندن رو دوست داشتم؛ اما اول دبیرستانم با عنایت خدا فوق‌العاده بود و مثل ساعت کار می‌کردم. ساعت ۳ از دبیرستان می‌رسیدم خونه. تا ۳:۳۰ ناهار می خوردم. ۳:۳۰ تا ۴:۳۰ می‌خوابیدم و وقتی ۴:۳۰ ساعت زنگ می‌خورد، من مثل آدم تیر خورده، سیخ می‌نشستم و هیچ وقفه‌ای بین تصمیمم و اجرایی شدنش نمی‌افتاد. جزء نفرات برتر کلاس بودم. اما از سال‌های بعد، چون مدرسه‌م رو عوض کردم و وارد مدرسه‌ای شدم که من بهترین دانش‌آموزش بودم، توهم بی‌جا بهم دست داد و تلاشم کم شد! تو مدارس قبلی من جز خوب‌ها بودم ولی بهترین نبودم و همیشه جای تلاشی برام بود. این شد که سال اول دانشگاه قبول نشدم و پشت کنکور موندم. سال بعدش، یعنی سال ۸۶، وارد رشته زیست شناسی گیاهی دانشگاه شهید بهشتی شدم. گذرم تا به در خانه‌ات افتاد، حسین خانه آباد شدم...؛ خانه‌ات آباد حسین❤️ من تا زمان دبیرستان، تو رعایت حجاب چندان سفت و سخت نبودم. یه بار، تو شام غریبان امام حسین، هیئتی رفتم، که حال و هوای عجیبی داشت و تو تغییر مسیر زندگیم خیلی موثر بود. به علاوه یه سفر حج، و یه دوست خیلی خوب تو دبیرستان، که خیلی تو انتخاب مسیر زندگی، کمکم کرد.👌🏻 چند ماه پس از ورود به دانشگاه، برادر همون دوستم به خواستگاری من اومدن. ایشون، کارشناسی حقوق داشتن و آخرای دوران سربازیشون بود ولی هنوز کار نداشتن. اما پدرم که شناخت کافی از خانواده‌شون داشتن، پذیرفتن و حدود یه ماه بعد عقد کردیم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

03 مهر 1400 16:45:55

1 بازدید

madaran_sharif

. تو خانواده‌ی ۶ نفره‌ی تبریزی متولد شدم، هفتمین عضو😃 و البته اولین دختر⁦⁦👩🏻⁩ . ۳ سال بعد هم خواهر عزیزم به دنیا اومد⁦👩🏻⁩‌ که شد همدم همیشگی من👭 . خونه‌مون از اون خونه‌های قدیمی و با صفای حیاط‌دار بود، با چند تا اتاق⁦🏘️⁩ بزرگ نبود، ولی پر از گرمی، نشاط و خاطرات شیرین بود.😊 . فاصله سنی بین من و داداش‌هام👬👬 زیاد بود، ولی با هم خیلی خوب بودیم.😍 . یه موقع‌هایی کارهایی برام انجام می‌دادن که در واقع همیشه باباها انجام می‌دادن.😁 . در این حد که امروز ببرنم این کلاس⁦👩🏻‍🏫⁩ حالا برو دنبالش از کلاس بیار، امشب باید ببرمش رصد!!🔭 یا برام یه چیزی می‌خریدن، و به درس‌هام می‌رسیدن.📚 . یعنی انقدر که داداشام درگیر می‌شدن، بابام درگیر نمی‌شدن😂 . البته دعوا هم می‌کردیما⁦🤦🏻‍♀️⁩ مخصوصا با داداش آخریم😁 که البته با همون داداش هم، بیشتر از همه صمیمی بودم. (اصلا به نظر من، یکی از نشانه‌های صمیمیت، دعواست😁) . . مامانم می‌گفتن بزرگ کردن تو و خواهرت👭 خیلی سخت نبود⁦⁦⁦👌🏻⁩ چون همین طوری بین بچه‌ها داشتین بزرگ می‌شدین😁 . بعدا که داداش‌هام ازدواج کردن، هر شب جمعه با کلی بچه می‌اومدن خونه‌مون و دور هم جمع می‌شدیم🤩 خدا رو شکر روزهای خوبی بود...😊 . . از بچگی دغدغه‌های علمی زیادی داشتم.📚 . یادمه وقتی کلاس چهارم بودم، یه بار معلممون⁦👩🏻‍🏫⁩ پرسید می‌خواین چی بخونین؟ من گفتم: 🔸یه دکترای ریاضی📏 🔸یه دکترای جغرافی⁦⛰️⁩ 🔸یه دکترای علوم🔬 😆 اون موقع فکر می‌کردم دکترا بگیری، دیگه آخرشه😁 . . راهنمایی رو تو مدرسه‌ی نمونه دولتی بودم. از همون موقع خیلی جدی تصمیم گرفتم که در آینده هم حوزه بخونم هم دانشگاه.😇 . حتی سوالاتم رو می‌نوشتم📝 تا وقتی حوزه یا دانشگاه رفتم، حلشون کنم😁 . . دبیرستان، وارد مدرسه‌ی فرزانگان تبریز شدم. تو فضای مدرسه، با المپیاد آشنا شدم.🤓 از بین المپیادهای مختلفی که می‌خوندم، نجوم رو به‌طور حرفه‌ای ادامه دادم⁦👌🏻⁩ . قصد داشتم اگه طلا🥇 آوردم، بیوتکنولوژی بخونم.🧫 چون پژوهشی تحقیقاتی و بین رشته‌ای بود🤩 دوست داشتم از قید رشته‌ها خارج بشم و همه چیز رو با هم بخونم و بدونم.🤓 . . مراحل یک و دو المپیاد رو قبول شدم✅ و نهایتا در دوره‌ی سه ماهه‌ی تهران، نقره آوردم.🥈😊 . به خاطر المپیاد نجوم، به فیزیک خیلی علاقه‌مند شده بودم🤩 و سال کنکور تصمیم گرفتم توی دانشگاه، فیزیک رو ادامه بدم.📚 . . پ.ن: در سال‌های بعد، من و همسرم، همراه جمعی از دوستان المپیادی، مدال‌هامون رو به مقام معظم رهبری تقدیم کردیم. . #پ_ت #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

21 اردیبهشت 1399 14:47:00

0 بازدید

madaran_sharif

. بعضی وقتا حس می‌کنم نیاز دارم از بچه‌ها فاصله بگیرم.😖 کمی نبینمشون!😒 کمی (مامان، مامان، مامان یه دقه بیا ایجا) نشنوم.😤 کمی به ذهنم فرصت سکون و آرامش بدم.😬 . گاهی می‌بینم بعضیا می‌گن: مادر که نباید خسته بشه، مادر که نباید از کنار بچه زیر دو سال تکون بخوره و... . ولی من یه مدته یاد گرفتم اگر می‌خوام مادر بهتری باشم گاهی باید بچه ها رو نبینم.😏 این گاهی‌ها با شرایط فرق می‌کنه. گاهی یه روز تعطیله که می‌شه یه ساعت برم قدم بزنم یا تو پارک کتاب بخونم و بچه‌ها پیش باباشون باشن.🌲🌳 گاهی قبل از شام می‌شه نیم ساعت برم تو اتاق و کمتر جلوی چشم باشم.🏃🏻‍♀️ گاهی هم وقتی هیچ راه فراری نیست می‌تونم برای آرامش ذهنی چند دقیقه به حمام پناه ببرم.🚿🛁 . معمولا وقتی جلوی چشمشونم مدام صدام می‌زنن ولی وقتی نیستم خودشون مشغول بازی می‌شن. برای همین گاهی که خیلی خسته می‌شم چند دقیقه می‌رم توی حمام و در رو می‌بندم و تو چند دقیقه‌ای که با هم مشغولن منم یه نفسی می‌کشم.😤 . فکر کنم همه‌مون می‌تونیم لابه‌لای همه‌ی نقش‌ها و مسئولیت‌هامون دنبال یه فضای کوچیک بگردیم که گاهی توش یه تجدید قوای موقت 💪🏻 کنیم. فقط کافیه این حق رو به خودمون بدیم.😊 . . #ز_م #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

17 تیر 1399 15:22:10

0 بازدید

madaran_sharif

. هفته‌ی پیش خیلی غیر منتظره امتحان‌هام شروع شد🙈 . غیر منتظره چون اصلا حواسم به روز و ماه و تاریخ نبود...⁦🤷🏻‍♀️⁩📅 و یهو مواجه شدم با ۵ تا امتحان📝 پشت سر هم... امتحان‌های این ترم از همیشه سخت‌تر بود...😖 به خاطر کرونا میان ترم‌ها حذف شد😤 و در نتیجه حجم درسا دو برابر بود...⁦⁦⁦🤐 . بچه‌ها هم بزرگتر شدن و به نسبت ترم‌های پیش زمان خوابشون کم تر شده. . روزای اول دیدم خیلی دارم کنترل اعصابمو از دست می‌دم...😲🤬 - ئه اینا چرا نمی‌ذارن من درس بخونم😩 - همین الآن بازی کردیما... چرا ۵ دقیقه ولم نمی‌کنه...😖 - نگاه کن این همه کار دارم باز همه‌ی ماشین🚙 هاشو ریخته این وسط😡 . ته همه این غر زدنا مجبور می‌شدم برم بازی کنم، ولی بازی‌ای همراه غر و نارضایتی با چهره‌ای که این شکلی بود😒 . دیدم اینجوری فایده نداره...🤔 یه مناظره درونی راه انداختم ببینم حرف حساب خودم با خودم چیه😂 . یه طرف می‌گفت: + این چه وضعشه، خوب درس داری دیگه😡 یکی دیگه می‌گفت: + اصلا کی گفته تو درس بخونی😕 بشین بچه داریتو بکن🤱🏻 . یه کم که دو طرف، خودشونو خالی کردن کم‌کم شخصیت باوقار و منطقی😎 مغزم🧠 وارد بحث شد... +ببین جان دلم چرا باز صفر و صد شدی؟ مگه خودت انتخاب نکردی که با بچه‌ها درس بخونی با همه‌ی سختی‌ها و گرفتاری‌هاش؟! حالا نمی‌خواد تو امتحان ۲۰ بگیری ولی تلاشتو بکن...⁦👌🏻⁩ حالا دو روز غذای🍛 متنوع نخورین و ظرفا🍴 دیرتر شسته بشه آسمون⛅ که زمین🌍 نمیاد، عوضش بیشتر می‌تونی درس بخونی و از بازی با بچه‌ها هم کم نکنی... چطوره؟!🙂 . همینجور که شخصیت منطقی ذهنم داشت بقیه رو آروم می‌کرد یه دفعه شخصیت عرفانی ذهنم پرید وسط😶 و گفت: + آقاااا اصلا یه چیزی... مگه فقط دانشگاه کلاس و امتحان داره...؟! چرا فکر نمی‌کنی خدا برات کلاس فوق برنامه گذاشته؟!😶 اگه بتونی تو شرایط سخت و  شلوغ پلوغت، آرامش و اخلاق و اعصابت رو حفظ کنی، اون موقع است که تو امتحان خدا قبولی...⁦👌🏻⁩ در اینجا بود که دیگر شخصیت‌های ذهنی بنده درحالی که آچمز شده بودند صحنه رو ترک کردند🏃🏻‍♀️ و منو با امتحانای دانشگاه و امتحان خدا به حال خودم گذاشتن...😏 . خلاصه که سعی کردم تو این هفته بیشتر حواسم به وظیفه‌ای که در لحظه دارم و زمانای پرتم باشه، که هم از پس امتحان‌های دانشگاه بر بیام⁦💪🏻⁩ هم تو امتحان خدا مردود نشم😳 من برم بقیه درس‌ها رو بخونم که دوتا امتحان دیگه مونده...😰😭 . . پ.ن: مشغول تحصیل تو مقطع لیسانس رشته‌ی #شیعه_شناسی #دانشگاه_مجازی_المصطفی هستم.👩🏻‍🎓 . . #ز_م #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

01 تیر 1399 16:44:05

0 بازدید

مادران شريف

0

0

#قسمت_اول ازدواجی نبودم، شایدم بودم! تو تصور #شغل و #فعالیت‌های آینده اما، همیشه به زندگی متاهلیم فکر می‌کردم. شاید برای همین پزشکی رو از گزینه‌هام کنار گذاشته بودم. سوم دبیرستان بودم اما دقیقا نمی‌دونستم چی رو بذارم تو اولویت🤔 یه دوست خوب تو دبیرستان باعث شد کمی به چشم اندازهای دورتر نگاه کنم. . یه روز که سر کلاس المپیاد شیمی، درختِ تویِ حیاط رو از پنجره نگاه می‌کردم، فهمیدم این روح بی‌قرار برای یک عمر وقت گذاشتن رو مولکول‌ها نیست. . اون روزا صحبت‌های آقای خامنه‌ای در مورد علوم انسانی اسلامی هم ذهنمو قلقلک می‌داد.😅 شایدم دلم شغلی از جنس انسان، با سوالای سخت و باز-پاسخ می‌خواست. این شد که پیش‌دانشگاهی از فرزانگان زدم بیرون و رفتم به سوی #انسانی، سال بعدش هم شدم دانشجوی روان‌شناسی بالینی دانشگاه تهران 💪🏻، صندلی بغلی همون دوست دبیرستانم. . . می‌دونستم تو دوره‌ی دبیرستانم، چند نفری ما رو از خانواده خواستگاری کردن🙈 (چنننند البته نه😄، خیلی کم)، ولی انقدر برامون بدیهی بود الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست، که کلا صحبتی سرش نبود.😜 . تا روزي كه موبايلم زنگ خورد و صدای بمی گفت: از سازمان #سنجش تماس می‌گيرم😁 و یهو همه یادشون افتاد فلانی چه دختر خوبیه! . خلاصه ترم ۱ و ۲ دانشگاه به بررسی خواستگارها گذشت. مثل یک تیم تحقیقاتی حرفه ای عمل می کردیم🔍 و بالاخره کیس مد نظر خودش رو اسفند ماه نمایان کرد. البته با تفاوت‌های قومی، فرهنگی، زبانی، ولییی با نزدیکی‌های اعتقادی، دغدغه‌ای، #فکری و #اخلاقی... بابام روحانیه، از اون خیلی خوش اخلاقا، برای #مهریه گفتن برین دو تایی تو اتاق، صحبت کنید و مهریه رو تعیین کنید. ولی بگم طبق آیه فلان و ... (یه منبر بیست دقیقه‌ای در لغت‌شناسی و معنای مهریه... که خودش پستی جداگونه می‌طلبه😉) ما هم رفتیم و با 5 تا سکه اومدیم بیرون.😄 آقاجون خندید و مبارک شدیم❤️ . 6 ماه بعد هم با ماشین گل زده‌ی آقاجون رفتیم خونه آرزوهامون❤️، با فاصله ای حدود 18 منطقه‌ی تهران برای من⁦ و 16 تا پله بالاتر برای همسرجان⁦ . زندگی متاهلی-دانشجویی و درس و مشق نوشتن‌های دو نفری شروع شد. من دانشجوی ترم دوم #کارشناسی بودم (اونم یه رشته علوم انسانی که به گواه شاهدان عینی، بخور بخواب حساب می‌شه😏😄) و همسر جان دانشجوی ترم 4 دکترای #شریف (این هم ربط ما به اسم پیجتون)، در هول و ولای آزمون و نوشتن پروپوزال و البته شغل!😵 . ❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗ . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

#قسمت_اول ازدواجی نبودم، شایدم بودم! تو تصور #شغل و #فعالیت‌های آینده اما، همیشه به زندگی متاهلیم فکر می‌کردم. شاید برای همین پزشکی رو از گزینه‌هام کنار گذاشته بودم. سوم دبیرستان بودم اما دقیقا نمی‌دونستم چی رو بذارم تو اولویت🤔 یه دوست خوب تو دبیرستان باعث شد کمی به چشم اندازهای دورتر نگاه کنم. . یه روز که سر کلاس المپیاد شیمی، درختِ تویِ حیاط رو از پنجره نگاه می‌کردم، فهمیدم این روح بی‌قرار برای یک عمر وقت گذاشتن رو مولکول‌ها نیست. . اون روزا صحبت‌های آقای خامنه‌ای در مورد علوم انسانی اسلامی هم ذهنمو قلقلک می‌داد.😅 شایدم دلم شغلی از جنس انسان، با سوالای سخت و باز-پاسخ می‌خواست. این شد که پیش‌دانشگاهی از فرزانگان زدم بیرون و رفتم به سوی #انسانی، سال بعدش هم شدم دانشجوی روان‌شناسی بالینی دانشگاه تهران 💪🏻، صندلی بغلی همون دوست دبیرستانم. . . می‌دونستم تو دوره‌ی دبیرستانم، چند نفری ما رو از خانواده خواستگاری کردن🙈 (چنننند البته نه😄، خیلی کم)، ولی انقدر برامون بدیهی بود الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست، که کلا صحبتی سرش نبود.😜 . تا روزي كه موبايلم زنگ خورد و صدای بمی گفت: از سازمان #سنجش تماس می‌گيرم😁 و یهو همه یادشون افتاد فلانی چه دختر خوبیه! . خلاصه ترم ۱ و ۲ دانشگاه به بررسی خواستگارها گذشت. مثل یک تیم تحقیقاتی حرفه ای عمل می کردیم🔍 و بالاخره کیس مد نظر خودش رو اسفند ماه نمایان کرد. البته با تفاوت‌های قومی، فرهنگی، زبانی، ولییی با نزدیکی‌های اعتقادی، دغدغه‌ای، #فکری و #اخلاقی... بابام روحانیه، از اون خیلی خوش اخلاقا، برای #مهریه گفتن برین دو تایی تو اتاق، صحبت کنید و مهریه رو تعیین کنید. ولی بگم طبق آیه فلان و ... (یه منبر بیست دقیقه‌ای در لغت‌شناسی و معنای مهریه... که خودش پستی جداگونه می‌طلبه😉) ما هم رفتیم و با 5 تا سکه اومدیم بیرون.😄 آقاجون خندید و مبارک شدیم❤️ . 6 ماه بعد هم با ماشین گل زده‌ی آقاجون رفتیم خونه آرزوهامون❤️، با فاصله ای حدود 18 منطقه‌ی تهران برای من⁦ و 16 تا پله بالاتر برای همسرجان⁦ . زندگی متاهلی-دانشجویی و درس و مشق نوشتن‌های دو نفری شروع شد. من دانشجوی ترم دوم #کارشناسی بودم (اونم یه رشته علوم انسانی که به گواه شاهدان عینی، بخور بخواب حساب می‌شه😏😄) و همسر جان دانشجوی ترم 4 دکترای #شریف (این هم ربط ما به اسم پیجتون)، در هول و ولای آزمون و نوشتن پروپوزال و البته شغل!😵 . ❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗ . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن