پست های مشابه

madaran_sharif

. #قسمت_چهارم #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹، ۶ و ۳ ساله) . بعد از اومدن پسرم، روابط من و همسرم بهتر از قبل شد.😍 وقتی تنها بودیم، به خاطر روحیاتمون، روابطمون رسمی‌تر بود. ولی بعد که پسرم اومد با شیرین‌کاری‌هاش باعث خنده و شادی شد. روابطمون رو گرم‌تر کرد و زندگی‌مون رو از روزمرگی درآورد.😄 . از طرفی روابطم با خانواده همسرم هم بهتر از قبل شد. چون دیگه درک می‌کردم یه مادر چقدر برای بچه‌ش زحمت کشیده و براش دلسوزی داره، راحت‌تر می‌تونستم کنار بیام و حساسیت‌هام کمتر شد. البته قطعا گذشت زمان و کسب تجربه توی روابط هم مؤثر بود.👌🏻 . پسرم بزرگ شده بود و از شیر و پوشک گرفته بودمش. اون موقع فعالیت کاری یا درسی خاصی هم نداشتم، چون به خودم مدتی استراحت داده بودم. . پسرم دو سال و نیمه‌ش بود که باردار شدم. دوست داشتم اختلاف سنی‌شون کم باشه تا بیشتر هم‌بازی بشن.👦🏻👶🏻 بارداری دومم خیلی سخت‌تر از اولی بود. ویار شدیدی داشتم و چهار ماه اولش، وزنم کم می‌شد.😢 . پسر دومم فروردین ۹۴ به دنیا اومد. به فاصله‌ی ۳ سال و ۳ ماه از پسر اولم. عمل سزارینم خدا رو شکر راحت‌تر از قبلی بود. هر چند بعدش دوباره مشکل عفونت بخیه‌ها و خوب شیر نخوردن پسرم رو داشتم.🤦🏻‍♀ این دفعه چون تجربه‌م بیشتر بود و یه بار همه این مراحل و مشکلات رو پشت سر گذاشته بودم، خونسردی و اعتماد به نفسم بیشتر بود و شرایط رو بهتر مدیریت می‌کردم.💪🏻 . قبل از به دنیا اومدنش برای پسر اولم قصه می‌گفتم و بهش گفته بودم که داداشت توی راهه و داره میاد. وقتی به دنیا اومد خیلی ذوق داشت و کنجکاو بود. منم سعی می‌کردم حساسش نکنم و سخت نگیرم. همسرم هم سعی می‌کردن بیشتر بهش توجه کنن و باهاش بازی کنن. البته به هرحال شیطنت‌های بچگانه‌ش بود 🤪 و می‌دونستم نوازش‌های محکم و ور رفتنش با نوزاد طبیعیه و همه‌ی بچه‌های اول، همین دوران کشف نوزاد رو دارن. خداروشکر حسادت و حساسیت خاصی نداشت و بعد از چند ماه روابطشون عادی و مسالمت‌آمیز شد. . پسر دومم هفت ماهه بود که پدر عزیزم به رحمت خدا رفتند.😞 خیلی ناراحت بودم و چند ماهی زمان برد تا بتونم به خودم مسلط بشم و به زندگی عادی برگردم. . بعدش دیگه دنبال کار مرتبط با رشته‌م می‌گشتم. چند جایی هم برای مصاحبه رفتم ولی همه‌ی کارها تمام‌وقت بود و من هم دوست نداشتم بچه‌ها رو هر روز از صبح تا عصر مهد بذارم. برای همین منصرف شدم. . تا اینکه با یه مجموعه‌ی پژوهشی آشنا شدم که کارش پاره‌وقت بود و می‌تونستم اکثرش رو توی خونه انجام بدم.🤩 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

23 دی 1399 16:32:02

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_ششم سال ۹۸ به خاطر شرایط شغلی همسرم، از قم به تهران نقل مکان کردیم. اون سال کنکور رو شرکت کردم و چند ماه با انگیزه و علاقه خوندم و رتبه‌ی ۲۱ شدم.☺️ ترم اول حضوری بود و سید مهدی ۲ ساله مهد دانشگاه نمی‌موند! دوستان، همسرم، خواهرم و حتی بچه‌های بزرگتر برای نگه داشتن سید مهدی کمک می‌کردن. خواهرم ۱۰ سال از من کوچیکترن و از دوران مجردی‌شون خیلی به من کمک می‌کردن و بچه‌ها هم بهشون علاقه زیادی دارن.😍 بعد هم که ازدواج کردن ساکن قم شدن و حضورشون کنار ما موهبت الهی و دست یاری خدا بود.😍 معتقدم اگه ما قدمی برای خدا برداریم خدا خودش اسباب کار رو جور می‌کنه و یاری می‌رسونه.👌🏻 گاهی پیش می‌اومد که من و همسرم سفرهای کاری استانی می‌رفتیم و بچه‌ها یک شب منزل خواهرم می‌موندن. الان هم که ما ساکن تهران شدیم، باز اگه کاری داشته باشم هم خودش و هم همسرشون دست یاری می‌رسونن. در کل هم خواهر برادرها خیلی به داد هم می‌رسیم.😉 از ترم دوم دانشگاه مجازی شد و من تازه فهمیدم که چقدر مجازی می‌شه درس خوند و موقعیت خوبیه.😃 کنار بچه‌ها کلاس‌های آنلاین رو شرکت می‌کردم و هر جا لازم بود برای فهم مطالب درس بعد از نماز صبح بیشتر وقت می‌ذاشتم. مجدد با فعالیت‌های همسرم که در شرایط شغلی جدید قرار گرفته بودن، همراه شدم و کم‌کم متناسب با رشته‌ی تحصیلی‌م و تجربیاتم پروژه‌ای رو هم شروع کردم.👌🏻 در حال حاضر تو مجموعه‌ی فرهنگی متعلق به سازمان تبلیغات در کنار همسرم به صورت پاره وقت در حوزه‌ی مسائل زنان، فعالیت میکنم. صبح‌ها بعد از نماز مشغول پروژه‌ها می‌شم و عمده‌ی وقتم رو توی خونه با بچه‌ها هستم و البته هم‌زمان مشغول کارهای پایان‌نامه. الان هم که بچه‌ها دیگه بزرگ شدن و این خیلی کمک‌کننده ست. در طول روز کار زیادی با من ندارن و توی کارهای خونه هم خیلی کمک می‌کنن. دخترها که از سن ۹ سال گذشتن دیگه با بچه‌های کوچیک‌تر گاهی تنهاشون می‌ذارم و مواظب پسرهان و الحمدلله مسئولیت‌پذیرن و بچه‌های توانمندی شدن.💪🏻 غذا درست می‌کنند، خونه رو مرتب می‌کنند، ناهار می‌دن، ناهار خودشون رو می‌خورند، به مسائل درسی کوچکترها می‌رسند...👌🏻 در مجموع از اول هم سبک زندگیم اینطور نبود که هر روز ۸ صبح از خونه بیرون برم و پیش بچه‌ها نباشم. همین شکل از فعالیته که به زندگیم معنا می‌بخشه و اثرات و برکات این نوع از فعالیت‌ها رو توی زندگیم می‌بینم.😊 چون احساس می‌کنم از جنس تکلیفه! #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

02 اسفند 1400 04:49:41

1 بازدید

madaran_sharif

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_دوم عمو اومد دنبال همسر برادر تا با مادربزرگ برن ورزشگاه پوریای ولی برای شناسایی. تا چشم کار می‌کرد جنازهٔ زن و بچه و پیر و جوون بی‌دفاع بود که خونین و قطعه قطعه شده کنار هم زیر پارچهٔ سفیدی آرام خوابیده بودن و مردمی که هراسان و نگران پارچه‌ها رو کنار می‌زدن تا شاید اثری از عزیز گم شده‌شون پیدا کنن. مادربزرگ اما صبورانه بین اجساد مطهر می‌گشت و دونه دونه رو اندازها رو با دستای چروکیده‌ش کنار می‌زد تا بالاخره به ابوالفضلش رسید. با تمام وابستگی‌ش به پسرش دستش رو روبه آسمون بلند کرد و گفت: راهی که خودت انتخاب کردی مبارکت باشه پسرم. راضی ام به رضای خدا. خدایا هزار هزار بار شکرت. از اون به بعد تو خونه روزهای سختی برای مادر آغاز شد. روزهای بمبارون و ترس و برادرهایی که همه جبهه بودن و هر لحظه ممکن بود خبر شهادتشون بیاد و مردی که دیگه چشم به راهش نبود و دل‌خوش به قاب عکسش بود روی دیوار. همه اصرار کردن به اینکه مادر و پسرا چند روزی برای تغییر روحیهٔ بچه‌ها هم که شده برن سفر. مادر و دو برادرم عازم تهران شدن‌ که خاله و عموی من اونجا ساکن بودن. همونجا اما متوجه شد که گرچه همسرش رفته، اما به جز دو پسرش، امانت دیگه‌ای بهش سپرده که تا چند ماه دیگه به دنیا میاد. گرچه سخت بود و تمایل به داشتن فرزند دیگه‌ای اونم بدون‌ پدر نداشت، اما بعدها همون بچه هم‌دم و هم‌دلش می‌شه بعد از اون همه مصیبت. ۸ ماه بعد شب دهم مهر ماه ۶۶ دردی سخت تمام وجودش رو گرفت، اما همسری نبود که تا بیمارستان همراهیش کنه. پسرها رو در خواب بوسید و به خانم همسایه سپرد و مسافتی رو با درد طی کرد تا به تلفن عمومی برسه. می‌دونست که همون روز یکی از برادراش از جبهه مرخصی گرفته و برگشته. زنگ زد و ازش کمک خواست. اذان صبح نوزاد دختری تو بغل برادرش بود که هیچ وقت پدر ندیده و نخواهد دید. دایی برای اون دختر اسم انتخاب کرد! عقیقه کرد! و سوگند خورد که براش پدری کنه. اون دختر من بودم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 شهریور 1401 17:08:01

4 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی . هارد رو وصل می‌کنم به لپ‌تاپ و می‌رم سراغ فایل عکس‌ها... از سال ۹۵ با فولدر تولد محمد شروع می‌کنم... 😍💕👼🏻⁩⁦👶🏻⁩⁦👦🏻⁩😭😂😅😘😘😍😰😧😲😳😠😇😎 . با دیدن عکس‌ها یاد خاطرات سه سال گذشته و حرف‌هایی می‌فتم که قبل مادر شدنم می‌شنیدم: . سلام عروس خانوم، خوبی؟! خوش می‌گذره که ان‌شاءالله؟! ببین یه وقت زود بچه دار نشی ها😏 چند سالی عشق و حال کنید، سفر برید، بعد بچه بیارید. وقت زیاده حالا، چه عجله ایه؟!🤦🏻‍♀ دو سال از درست مونده دیگه؟ بذار کارشناسیت تموم شه بعد. . شما هم اگه این جمله ها رو نشنیدید، یعنی هنوز ازدواج نکردید!😀😅 ان‌شاءالله به زودی🙏 . این توصیه ها رو من این‌جوری می‌شنیدم: با بچه دیگه نمی‌شه سفر برید و خوش باشید،پس چند سالی بچه‌دار نشید و‌خوش باشید، بعد دیگه بدبخت می‌شید!😟 در ضمن با بچه دیگه نمی‌شه درس بخونید و پیشرفت کنید، پس چند سالی پیشرفت کنید، بعد دیگه متوقف بشید. 😕 . پس یا باید به همین دو سال و سه سال و اصلا ده سال خوشی و پیشرفت راضی و قانع بشم، یا بی‌خیال مادری بشم.😒 . یا؟! . . ✅ می‌شه مادر بود و رشد کرد و از زندگی لذت برد و به #هدف رسید.💪🏻✌️🏻 . من این گزینه رو انتخاب کردم.😍 و حالا... #مادری طبیعی ترین جز زندگیم شده انگار... . . با بچه با اتوبوس🚍 با بچه با قطار🚂 با بچه کتاب📚📖 با بچه تفکر با بچه برنامه ریزی📝 با بچه پیشرفت💪🏻✌️🏻 با بچه زندگی💕😍 . نظر شما چیه؟! اصلا از کی بچه انقدر موجود مزاحمی شده؟! . . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

24 بهمن 1398 17:11:34

0 بازدید

madaran_sharif

. قسمت دوم مصاحبه مادران شریف با روزنامه جام جم به مناسبت روز  دانشجو . زینب پازوکی، جوان ترین عضو گروه است. . او متولد سال 75 و ورودی 94 رشته فیزیک دانشگاه شریف است:" من و همسرم همان سال اول دانشگاه عقد کردیم و حالا هم دخترم، زهرا خانم، یک سال و دو ماهش است." . خانم پازوکی هنوز کارشناسی‌اش را تمام نکرده است؛ او یک سال از تحصیلش را به خاطر روزهای بارداری و بچه‌داری مرخصی گرفته و حالا دوباره چند ماهی است که به سر کلاس‌هایش برگشته است. . او تازه اول راه است، ولی با این‌حال از سختی‌های درس خواندن و بچه‌داری به طور همزمان برایمان می‌گوید:" سختی‌اش که سخت است اما هرکسی باید شرایط خودش را بپذیرد و از همه مهمتر آن را اولویت‌بندی کند. اولویت اول من دخترم است و در کنارش می‌خواهم درسم را هم ادامه بدهم. طبیعتا در این راه کمک‌های خوبی مثل همسرم و خانواده‌ام دارم که در نگهداری بچه‌ها به من کمک میکنند تا بتوانم این مسیر را طی کنم." . . با این وجود، حرف از بچه‌های بعدی که می‌زنیم، خانم پازوکی از حرفمان استقبال می‌کند:" می‌دانید چه است؟ اینکه جامعه می‌پذیرد که مثلا برای رسیدن به یک هدف علمی، لازم است درس بخوانی، تلاش کنی و زحمت بکشی تا پیشرفت کنی؛ اما واقعا مادری کردن را هم یک پیشرفت می‌بینند؟ واقعا مادری کردن هم نیازمند یک زحمت و تلاش بی‌وقفه برای پیشرفت است. من واقعا حالا خودم را از کسانی که بچه ندارند، جلوتر می‌بینم." . . در واقع ما می‌خواهیم در جامعه‌مان تاثیر مثبتی از خودمان به جای بگذاریم؛ اصلا برای همین است به سراغ فعالیت‌های اجتماعی می‌رویم. . در صورتی که مادری کردن هم خودش یکی از تاثیرگذارترین اتفاقات در جامعه است. . تفکری که مادران شریف به خاطر آن دور هم جمع شده‌اند و حالا گاهی در راه رسیدن به اهدافشان به هم کمک هم می‌کنند: . " همین تجربه‌های مشترکمان باعث شد که عضوی از گروه مادران شریف باشیم و تجربیاتمان را با هم به اشتراک بگذاریم. البته گاهی این ماجرا از اشتراک گذاشتن تجربه‌ها هم جلوتر می‌رود. مثلا گاهی اوقات، تعدادی از دوستانمان که خانه‌هایشان به هم نزدیک است، با هم قرار می‌گذارند و چند ساعتی را در خانه یکی جمع می‌شوند و با هم درس می‌خوانند و به همدیگر برای نگهداری بچه‌ها کمک می‌کنند. دیگر چه چیزی از این بهتر؟" . ادامه در بخش نظرات😊 . . منبع: مصاحبه گروه مادران شریف با روزنامه جام جم شنبه 16 آذر 1398 . . #مادران_شریف #مصاحبه #روزنامه_جام_جم

18 آذر 1398 16:27:11

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان #زهرا ۲ ساله) . من از بچگی ازین رو مخ‌هایی بودم که همیشه دفتر، کتابام همراهم بود.😒 بزرگتر که شدم توی مترو و اتوبوس و هر جا که می‌رسیدم سریع یه کتاب یا جزوه در میاوردم و مشغول می‌شدم.🤓 . متاسفانه این خصوصیت زشت فرهیخته‌نمایی هنوزم بعد از مادری همراهمه!😑😁 وقتی دارم وسیله جمع می‌کنم راهی جایی بشم، حتما به این فکر می‌کنم که توی #زمان‌های_مرده و پِرتی که ممکنه پیش بیاد چه کاری می‌تونم انجام بدم و لوازم اون کار رو هم می‌ذارم تو کیفم... . چند روز پیش آزمایش #دیابت_بارداری داشتم (خودش رو هم تو بارداری اول داشتم😌) حدود ۲-۳ ساعت بدون بچه! 🤩اما خب ویلون و سیلون و توی بیمارستان😔 کیفمو برداشتم و شروع کردم به جمع کردن؛ 🔴جزوه‌‌هام رو باید تکمیل کنم 🟠تمرین رو بنویسم و ارسال کنم 🟡یه یادداشت برای یکی از درسا 🟢مقرری کتابای #شهید_مطهری‌ رو هم بخونم 🔵یکی دو تا هم یادداشت شخصی 🟣و کارهای عقب مونده مجازی . ۴ مرحله خون دادن بود؛💉 آز ناشتا بدو بدو یه گوشه دنج تو حیاط بیمارستان🏃🏻‍♀ (با نمای پنجره‌های بخش زایمان 😁) آز ساعت اول بدو بدو رو همون صندلی🏃🏻‍♀ آز ساعت دوم بدو بدو کسی جامو نگیره🏃🏻‍♀ آزمایش ساعت سوم . ✅همه‌اش تیک خورد الحمدلله ولی گوشیم از شدت خستگی بیهوش شد و برای برگشت، من موندم و یه کارت متروی بدون شارژ 😅 تونستم بعد از مدت‌ها به اون یکی علاقه‌م توی فضای عمومی یعنی سیر در عوالم دیگران! بپردازم 😍🙈 . شما وقتای مرده رو چطوری زنده می‌کنین؟ تا حالا جمع زدین ببینین تو یه روز چقدر ازین وقتا دارین؟🤔 زنده کردن این وقتا خیلی حس پویایی و سرزندگی به آدم میده. حالا چه با دفتر و کتاب، چه با یه لیوان دمنوش و یه تیکه شکلات ☺️☕️🍫 . پ.ن: تو این کرونا، اونم باردار بیرون رفتی اونم بیمارستان اونم با مترو؟؟ 😱😡 . این مدت ۶-۷ ماه بارداری، من در مجموع ۲ بار برای آزمایش و ۲ بار برای #سونوگرافی اومدم، چکاپ‌های دکتر رو هم به حداقل رسوندم. اگه کرونا نبود هم البته برای #بچه_دوم همین برنامه رو داشتم و این مقدار وقت صرف کردن برای تحت نظر بودن تو یه بارداری عادی رو لازم و کافی می‌دونم. . تو شرایط کرونایی خوبیش اینه که بیمارستان و همه ملحقاتش خلوت شده. بدیش هم که خب احتمال وجود ویروس توی این محیط‌ها بالاتره. . نظرتون چیه؟ چه اولویت‌هایی باعث میشه نتونیم بارداری رو تا بعد از کرونا به تعویق بیندازیم؟ چقدر نشدنیه رعایت کردن #پروتکل_های_بهداشتی؟ و صد تا سوال دیگه! . #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری

26 مهر 1399 19:06:37

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ا_زمانیان (مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه) #قسمت_پنجم بعد از گذشت چهار ماه از روز حادثه، دوباره خداوند رحمانیتش رو به ما نشون داد و من باردار شدم و نور امید در دل همه تابید. درست یک ماه بعد از سال بچه‌هام، دخترم فاطمه زهرا به دنیا اومد. یک دختر بازیگوش ناقلا که درست شکل خواهرش زینب بود. کاش زینب اینجا بود که حالا خواهر داشته باشه.😢 فاطمه زهرا با اومدنش نه تنها برای ما بلکه برای پدر مادرهای ما هم قوت قلبی شد و کمی حواس من رو از این مصیبت پرت کرد . خودم از خدا خواسته بودم که دوباره منو مشغله‌دار کنه تا بتونم هجران فرزندانم رو راحت‌تر تحمل کنم. و من که از خدا چنین درخواستی کرده بودم، به طور خداخواسته (موقعی که فاطمه زهرا ۷ ماهش بود) متوجه شدم برای بار ششم باردارم. خدایا الان باید ناراحت بشم یا خوشحال، اگر ناراحت باشم که ناشکری کردم ولی بچه شیر مادر می‌خوره هنوز. دلم برای فاطمه زهرا می‌سوزه. اما یقین دارم خدایی که دندان دهد نان دهد. من که خودم شش ماه شیر مادر خوردم شش تا بچه ها بدنیا آوردم. پس اگر خدا بخواد به همین هفت ماهی که شیر خورده هم برکت می‌ده. خدایا راضیم به رضای تو. یک روز بایک حاج خانم مذهبی که بیشتر وقت‌ها حرف‌های دلم رو به ایشون می‌زدم موضوع بارداری رو در میون گذاشتم و گفتم دلم برای فاطمه زهرا می‌سوزه وگرنه ناراحت نیستم. ایشون حرف جالبی زدن و گفتن خدایی که از مادر نسبت به بنده‌هاش مهربون‌تره دلش نسوخته و صلاح دونسته که این بچه شیر کمتر بخوره ولی به جاش یه خواهر داشته باشه، تو چرا دل می‌سوزونی!!! دلم با این حرف حاج خانوم آروم شد. در همین ایام همسرم که در کارخانه‌ی سیمان مشغول بودن پیشنهاد رفتن به مشهد و سکونت رو مطرح کردند (البته قبلا هم صحبت‌هایی کرده بودن) منم استقبال کردم. در همین ماه‌های اول بارداری به مشهد نقل مکان کردیم. از شهرستان ما تا مشهد ۱۴۰ کیلومتر فاصله بود و اونجا همسرم کتاب‌فروشی داشتن. دوران سختی رو از نظر جسمی گذروندم. درد کمر با بارداری من بیشتر می‌شد و حالا که دو ماه از بارداری ام گذشته بود باید دخترمو از شیر می‌گرفتم. اولش فاطمه زهرا خیلی اذیتم کرد و بعد هم مریض شد. طفلی بهش شیر خشک سازگار نبود تا بالاخره با کلی شب بیداری و بهانه‌گیری تونست با شرایط کنار بیاد. به جاش خدا بهش یه خواهر دوست داشتنی کادو داد که ارزش همه‌ی این اذیت‌ها رو داشت. چون به قول حاج آقای تراشیون هم‌بازی هم‌سن و سال از نون شب برای بچه واجب‌تره.☺ #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ا_زمانیان (مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه) #قسمت_پنجم بعد از گذشت چهار ماه از روز حادثه، دوباره خداوند رحمانیتش رو به ما نشون داد و من باردار شدم و نور امید در دل همه تابید. درست یک ماه بعد از سال بچه‌هام، دخترم فاطمه زهرا به دنیا اومد. یک دختر بازیگوش ناقلا که درست شکل خواهرش زینب بود. کاش زینب اینجا بود که حالا خواهر داشته باشه.😢 فاطمه زهرا با اومدنش نه تنها برای ما بلکه برای پدر مادرهای ما هم قوت قلبی شد و کمی حواس من رو از این مصیبت پرت کرد . خودم از خدا خواسته بودم که دوباره منو مشغله‌دار کنه تا بتونم هجران فرزندانم رو راحت‌تر تحمل کنم. و من که از خدا چنین درخواستی کرده بودم، به طور خداخواسته (موقعی که فاطمه زهرا ۷ ماهش بود) متوجه شدم برای بار ششم باردارم. خدایا الان باید ناراحت بشم یا خوشحال، اگر ناراحت باشم که ناشکری کردم ولی بچه شیر مادر می‌خوره هنوز. دلم برای فاطمه زهرا می‌سوزه. اما یقین دارم خدایی که دندان دهد نان دهد. من که خودم شش ماه شیر مادر خوردم شش تا بچه ها بدنیا آوردم. پس اگر خدا بخواد به همین هفت ماهی که شیر خورده هم برکت می‌ده. خدایا راضیم به رضای تو. یک روز بایک حاج خانم مذهبی که بیشتر وقت‌ها حرف‌های دلم رو به ایشون می‌زدم موضوع بارداری رو در میون گذاشتم و گفتم دلم برای فاطمه زهرا می‌سوزه وگرنه ناراحت نیستم. ایشون حرف جالبی زدن و گفتن خدایی که از مادر نسبت به بنده‌هاش مهربون‌تره دلش نسوخته و صلاح دونسته که این بچه شیر کمتر بخوره ولی به جاش یه خواهر داشته باشه، تو چرا دل می‌سوزونی!!! دلم با این حرف حاج خانوم آروم شد. در همین ایام همسرم که در کارخانه‌ی سیمان مشغول بودن پیشنهاد رفتن به مشهد و سکونت رو مطرح کردند (البته قبلا هم صحبت‌هایی کرده بودن) منم استقبال کردم. در همین ماه‌های اول بارداری به مشهد نقل مکان کردیم. از شهرستان ما تا مشهد ۱۴۰ کیلومتر فاصله بود و اونجا همسرم کتاب‌فروشی داشتن. دوران سختی رو از نظر جسمی گذروندم. درد کمر با بارداری من بیشتر می‌شد و حالا که دو ماه از بارداری ام گذشته بود باید دخترمو از شیر می‌گرفتم. اولش فاطمه زهرا خیلی اذیتم کرد و بعد هم مریض شد. طفلی بهش شیر خشک سازگار نبود تا بالاخره با کلی شب بیداری و بهانه‌گیری تونست با شرایط کنار بیاد. به جاش خدا بهش یه خواهر دوست داشتنی کادو داد که ارزش همه‌ی این اذیت‌ها رو داشت. چون به قول حاج آقای تراشیون هم‌بازی هم‌سن و سال از نون شب برای بچه واجب‌تره.☺ #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن