پست های مشابه
madaran_sharif
. #قسمت_اول . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . متولد سال ۶۷ ام در یکی از شهرهای استان یزد. یه برادر دارم که یک سال ازم کوچیکتره. از بچگی با هم خیلی بازی میکردیم و البته دعواها و شیطنتهای بچگانه هم داشتیم.😉 . بزرگتر که شدم جایخالی خواهر رو حس میکردم. البته با بچههای همسایه و فامیل خیلی همبازی بودیم ولی هیچکس مثل خواهر نمیشد.😓 . پدرم یه کشاورز پرتلاش بودن. روش تربیتشون طوری بود که ما خیلی بهشون احترام میذاشتیم و ازشون حرفشنوی داشتیم. مادرم خانهدار بودن و در حد ابتدایی سواد داشتن، اما خیلی به درسخوندن و موفقیت ما اهمیت میدادن و همیشه مشوق ما بودن. چه توی درس و چه کارای هنری.❤️ . یه مدت توی خونه، قالیبافی داشتیم. برای من یه دار قالی کوچیک میزدن. میبافتم و بعد میفروختیمش. ناراحت بودم که چرا داداشم قالی نمیبافه و همش تلویزیون میبینه.😅 به زور میآوردمش پای دار قالی تا اونم ببافه. یه بارم وقتی پاشدهبود نخها رو برداره، سوزن بزرگ قالیبافی رو گذاشتم زیرش و وقتی نشست فرورفت تو پاش!🙈 بعدش تا چند روز بهش باج میدادم که به پدرمون چیزی نگه. . راهنمایی و دبیرستان، تیزهوشان قبول شدم، اما چون مدرسهش توی یزد بود، نرفتم و همون نمونهدولتی شهر خودمون رو ترجیح دادم. . درسخون و البته شیطون بودم. یادمه یه بار چهارشنبهسوری، ترقه انداختیم توی کلاسای دیگه و فرار کردیم. . توی دبیرستان، یه مدیر هنردوست داشتیم که کلاسهای هنری برگزار میکردن. یادمه کلاسهای نقاشی و تذهیب و معرق و سفالگری رو شرکت کردم. یه تابستون هم کلاس خیاطی رفتم. شرایط مالیمون خیلی خوب نبود. اما مامانم پارچههای خودشون رو با اینکه گرون بود، میدادن به من تا تمرین خیاطی کنم.😊 . از سوم دبیرستان جدیتر درس میخوندم. بعضی از بچههای مدرسه، دانشگاههای خوب قبول شدهبودن و من هم خیلی انگیزه گرفتم. مشاور و کلاس کنکور نداشتم. کتابهای تست رو از دوستم که کنکور دادهبود قرض گرفتم و خودم دقیق برنامهریزی کردم و تابستون قبل کنکور هر روز میرفتم کتابخونه درس میخوندم. . سال پیشدانشگاهی، بعد مدرسه ۷ ساعت و روزای تعطیل ۱۴ ساعت درس میخوندم. خودمم باورم نمیشد بتونم اینقدر درس بخونم. نوروز قبل کنکور، توی خوابگاه مدرسه موندم که بیشتر درس بخونم. همون موقع، داداشم یه بار برام کیک درست کرد و برام آورد.😍 تا قبل از دبیرستان خیلی باهم دعوا میکردیم، اما بعدش یهو خیلی خوب و عاطفی شد روابطمون.🌹 . بعدشم که دیگه اومدم تهران و کلا از هم دور شدیم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
20 دی 1399 16:34:22
0 بازدید
madaran_sharif
. با دلضعفه میرم سراغ یخچال. با چرخوندن نگاه👀 مشتاقم به اندرون یخچال😜 به بچهها گزارش میدم و قبل شنیدن سفارشاتشون، برای #افطار خودم نقشه میکشم😋😑 . خوردنیهاشونو میذارم جلوشون، مینشینم پای سفره و با فراغ بال به عزیزانم میرسم😍 . طاهای من! دستت خامهای شده مامانی! به لباست👕 نزنی اخی میشه، آخرش برو بشور. . ئه محمد جونم کجا میری؟! خب عروسکتم بیار صبحونه بدیم، بیچاره شب تا حالا چیزی نخورده! نه نه من نمیتونم بخورم، دهن داداشی بذار😚 . رضای من! قشنگم! با خیال راحت بخور به بازیات🤸🏻♂️هم میرسی😍 (لپشو با لقمهی بزرگی پر کرده و میخواد سر و ته ماجرا زودی هم بیاد😃) . خب خوبه همینجوری کلی وقت گذشت.😅 . ولی چقدر فک و دست🤚🏻 و گردن و کمر و اعصاب و... انرژی سوزوندن.😲 . بچهها میرن تو دنیای خودشون سراغ #بازیهای جورواجور، گپ و گفت و بزن و دررو . میایستم پای اجاق و وارد عملیات ناهار پزون میشم.🤗 عطر گوشت، پیاز داغ، سیر، لپه، رب تفت داده شده، بادمجان سرخ شده و پلو... واییییی😋 وسطشم لنگان لنگان به کارای دیگهم میرسم📿👩👦👦📚 . یکیشون میره دستشویی صدام میزنه🗣 بعد چند دقیقه معلوم میشه کارش نیمه تموم بوده، دوباره میره و صدا میزنه، در حالیکه شلوارشم کمی کثیف کرده😑 وقتی برمیگردم میبینم محمد پوشک و لباسشو کثیف کرده و نیازمند شستشوی کامله🤮 . چرا امروز آخه؟!😤 خدا جون این بود #رسم_مهمون_داری؟ اوا ببخشید🤭 💡مراقب باش غر نزنی! #امتحان بنیامینیه ها✌🏻 «...من برادر تو یوسفم! غصه نخوریها (یوسف۶۹) اما چندروز بعد وقت رفتن منادی ندا داد! ای کاروان شما دزدید! تفتیش بارها شروع شد... بله بنیامین دزد است! (یوسف۷۰-۷۷) . فکر کنید اگر بنیامین به یوسف ایمان نداشت، عکسالعملش خیلی آبروریزی میشد؛ خطاب میکرد به یوسف که: *بابا ای والله یوسف! این بود رسم برادری؟! این چه وضعیه؟ آقا ما که کاری نکردیم*! وقتشه جلوی خدا #ریا بیام و ☺️ همه چی خوبه! . محمد کوچولو آویزمه و شیر میخواد، معلومه که آمادهی خوابه🙄 یه ریزه دیگه صبر کن بهبه بخور! - نههههه شیرررر😩 به هر طریقی شده غذا رو میارم و... هنوز ساعت ۳ نشده من بیرمق شدم که!!🤕 میرم محمد کوچولو رو شیر بدم و کتابمو باز میکنم: . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
11 اردیبهشت 1399 17:45:22
2 بازدید
madaran_sharif
. چند روز بعد از مراسم عقد👰🏻، دوباره راهی قم شدیم. . خیلی زود رسیدیم به ایام امتحانات.📝 . امتحانهای همسرم بخاطر ماه رمضان زودتر تموم شد و برای تبلیغ برگشتن شیراز و من چند روز بیشتر موندم قم. . توی شیراز مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی شدیم.🎊 بالاخره روز عروسی رسید و سه روز بعد راهی قم شدیم و همزمان با میلاد امام رضا زندگی جدیدمون💑 شروع شد... . . از روز محرم شدن، همسرم یکی از کارتهای شهریشونو دادن به من.💳 برای منی که خونهی بابا هر چقدر میخواستم میگرفتم و خرج میکردم عملا این پول خیلی کم بودم🤷🏻♀️ اما واقعا برکت داشت و روزیمون دست خدا بود.🥰 . . یادمه برای ازدواج دانشجویی و سفر مشهد میخواستیم بلیط اتوبوس بگیریم ولی نقدینگی جفتمون صفر بود.😞 . یه مراسم برای قدردانی😍 از طلابی که برای رضای خدا در مدارس مسجد محور تدریس میکردن برگزار شد. به هر نفر یه هدیهی نقدی کمی دادن که خداروشکر همون شد پول بلیط اتوبوس مون.🤲🏻 وای که اون لحظه چقدر خوشحال😄 شدم خدا واقعا بندههاشو لنگ نمیذاره.😌 . . خلاصه وارد زندگی شدیم و دیدم ای دل غافل آشپزی هم که بلد نیستم،🍛 از بچگی پدرم خیلی روی درس تاکید داشتن و به ما میگفتن درس بخونید و نگران هیچی نباشید.📚 . واسه همینم ما آشپزی تحت تعلیمات مامان👩🏻🍳 رو یاد نگرفتیم. باز خداروشکر خوابگاه باعث شده بود دو سه مدل غذا🍳 یاد بگیرم ولی اونم کفاف غذای هر روز رو نمیداد...😅 ناامید نشدیم و خلاصه بعد از چندی شور و شفته خوردن😖🤢 غذا پختن رو یاد گرفتم. روزهایی هم که دانشگاه بودم، غذای دانشگاه🏫 رو رزرو میکردم و همسرم هم میاومدن دانشگاه و دوتایی با هم غذا میخوردیم.😍 . امتحانهای خرداد ماه بود که فهمیدم دارم مامان میشم👶🏻 و حسابی خوشحال بودیم.😃😄 . همون اول از غذا خوردن🍛 افتادم... و تا ماه هشتم ویار داشتم.😩 دستپخت خودمو نمیتونستم بخورم. کسی رو هم نداشتم که برام آشپزی کنه...🤷🏻♀️ دوران بارداری🤰🏻 دانشگاه هم میرفتم🏫 و خداروشکر مسئلهی خاصی به جز ویار نداشتم. . از اول بهمن منتظر اومدن گل پسر بودیم و خونه🏡 رو برای ورودش آماده کرده بودیم. . یه روز اواخر بهمن موقع اذان صبح بود که محمد مهدی کوچولوی👼🏻 ما چشماشو👀 تو این دنیا🌍🔆 باز کرد. . . #ز_م_پ #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
26 خرداد 1399 16:29:06
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_چهارم درس خوندنم، خیلی کم و منقطع بود و گاهی ناامید میشدم. یه بار با یکی از دوستام تماس گرفتم که فلان درس رو چطور و چقدر خوندی؟ گفت من دو دور خوندم و الان دور سوممه؛ در حالیکه من اون درس رو هنوز یه دور هم نخونده بودم.🤭 پیش خودم میگفتم من با این وضع قبول نمیشم دیگه.😞 ولی مادرم همش میگفتن نگران نباش. تو بچه داری. درس خوندن تو، با بقیه فرق داره. کار تو برکت داره.👌🏻 تو هر چقدر که بچهت اجازه بده، درستو بخون، کاریم به این حرفا نداشته باش. این حرفاشون خیلی بهم انرژی میداد. و امیدوار بودم خدا خودش برکت بده. دو سال برای ارشد درس خوندم و تونستم رتبهی ۱۳ رو به دست بیارم. باورم نمیشد.😃 من آدمی نبودم که بتونم این رتبه رو به دست بیارم.🤩 در نهایت رشتهی فیزیولوژی گیاهی دانشگاه تهران قبول شدم. اون موقع، محمدحسن، دو سالش تموم شده بود. وارد دانشگاه تهران شدم. دوباره یک مسیر جدید برای زندگیم باز شد.😃 فضای علمی اونجا، برام بسیار جذاب بود.🤩 چون حال و هوای درونی خودم، به خاطر مادر شدن، عوض شده بود، کاملا قدر حضور تو اون فضای علمی رو درک میکردم. با بچه دار شدن احساس میکردم باید از تکتک لحظهها و آدمهایی که میشه ازشون استفاده کرد، استفاده کنم.😃✨ میگفتم من وقت اضافه ندارم که هدر بدم،⏱️ باید از هرچیزی که میبینم، استفاده کنم. به خاطر همین، اون فضا، خیلی برام دلچسب بود. الحمدلله دوستان بسیار خوبی هم تو این مقطع قسمتم شد که خیلی همراه بودن و کمکم میکردن. تو اون یه سالی که ۲ روز در هفته میرفتم دانشگاه، یه روز پسرم رو پیش مامانم و یه روز پیش مادر همسرم میذاشتم. سال ۹۳ وقتی میخواستم پروپوزالنویسی پایاننامهم رو شروع کنم، متوجه شدم آقا محمدعلی رو باردار هستم. هم خوشحال شدم، چون خیلی بچه دوست داشتم،😍 هم خیلی نگران. جدا شدن از فضای دانشگاه برام سخت بود ولی حضور تو دانشگاه، برای نوشتن پایاننامه، با یه کودک و یه نوزاد در توانم نبود. رفتم پیش یکی از اساتید گفتم معادل این درسهایی که خوندم به من مدرکی میدین؟ چون من دیگه نمیتونم ادامه بدم و باردارم. بچهی دومم هم هست و من آدمی نیستم که نوزادم رو بذارم مهد. ایشون خیلی اصرار داشتن که مهد هست و بچهها رو نگه میداره و... ولی من گفتم دلم نمیخواد به خاطر درس بچه رو مهد بذارم. اولویت اولم بچههان... #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
06 مهر 1400 16:33:02
0 بازدید
madaran_sharif
. . . #قسمت_دوم . #بنتالهدی (مامان سه دختر) . . چهارساله که بودم، دو تا از برادرهای بزرگم در آستانهی نوجوانی بودن و مادرم احساس خطر کردن، ترجیح دادن بچهها تو این بازهی حساس از همراهی و محبت مادرانه بیشتر برخوردار بشن.🥰 . پدرم هم موافقت میکنن و همه برای زندگی میان قم.🤗 یکی از رزقهایی که خدا به خانوادهی ما داد و از نظر مادرم یکی از جبرانهای قشنگ خدا بود، کلاس قرآنی بود که برای اولینبار تو قم تشکیل شد.😊کلاس حفظ قرآن که تمام وقت بود، نمیشد هم مدرسه رفت و هم کلاس قرآن. . پدرم همهی بچهها رو جمع کردن و گفتن: "وظیفهی من بعنوان پدر، آموزش قرآن و آموزههای دین به شماست. ریاضی و فیزیک و شیمی رو هروقت بخواید میتونید یاد بگیرید. حالا چنین کلاسی تشکیل شده و شما میتونید برید قرآن یاد بگیرید. خودتون تصمیم بگیرید که حاضر هستید یک سال مدرسه نرید و قرآن رو یاد بگیرید یا نه."🤔 . بچه های بزرگتر مدتی فکر کردند و همه موافقت کردند. تو چنین فضایی من که یه دختر ۵ ساله بودم هم به تبعیت از جمع کلی خوشحال شدم و استقبال کردم.🌺 من ششساله بودم،با برادرها رفتیم کلاس قرآن و ششتامون حافظ قرآن شدیم.💓 . فضای خونهمون اونموقعها اینجوری بود که صبح ششتایی میرفتیم کلاس قرآن و عصرها هم تو خونه حین بازی و ورزش و درازنشست و حتی کاراته!😁 آیاتی که حفظ کردهبودیم رو به هم تحویل میدادیم و اشکالات هم رو تصحیح میکردیم. تجربهی زیبای بازی با قرآن واقعا شیرین و به یادماندنی بود. . برای رفتن به کلاس قرآن لازم بود که سواد خوندن و نوشتن رو بلد باشیم. به همین خاطر یه معلم خصوصی خیلی خوب و باتجربه پیدا شد که به من و کوچکترین برادرم آموزش بده.😊 . اون معلم هم از رزقهای خدای جبار بود برای ما. . بعد از آموزش الفبا، هم ما دوست داشتیم ادامه بدیم و هم آقای معلم موافق بودن. لذا تو همون سن هفت سالگی تو مدت کوتاهی تا کلاس سوم رو به ما آموزش دادن.💪🏻 . بنابراین من مدرسه نرفتم، فقط بعضی روزها میرفتم که با فضای مدرسه و میز و نیمکت و معلم و شاگرد آشنا بشم! و در امتحانات پایان ترم شرکت میکردم. باقی روزها کلاس قرآنم برقرار بود. . هشتساله بودم که هم حفظ قرآنم تموم شدهبود و هم شرایط کاری مادرم تغییر کرد و همگی برگشتیم تهران. و من از کلاس چهارم بالاخره وارد فضای مدرسه شدم.😁 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
19 اسفند 1399 16:59:08
1 بازدید
madaran_sharif
. به لطف خدا کارهام، روزبهروز تمیزتر و قشنگتر میشد.😊 . اولویت اولم رو همسر👨🏻 و دخترم👶🏻 قرار داده بودم. بعدش کارهای خونه🥣🍲🧹🧽 و بعد عروسکها🎀 که با علاقه، یکییکی سر و سامون میدادم.😉 . اوایل که گل دختر کوچیک بود👶🏻، میذاشتمش روی بالشت و کارای خونه و عروسکا رو انجام میدادم و اون فقط نگاه میکرد.😃 . اما بعد که راه افتاد، من هم همهی کارها رو به سطوح بالا منتقل کردم!😁 . وقتی دخترم یکساله شد، فهمیدم که باردارم.💗 چندان ناراحت نشدم؛😌 فقط نگران دختر اولم بودم؛😥 نگران شیر دادنش. خیلی سخت گذشت.😖 وقتی از شیر گرفتمش، خیلی بد اخلاق شد.😭 . این بار، برخلاف اولی، بارداری سختی داشتم.😩 استراحت مطلق بودم و دائم درد داشتم.😵 . ولی بالاخره همین روزها هم سپری شد و گل دختر دوممون آذر ۹۸ به دنیا اومد🥰 . بعد از زایمان دوم هم دست از کارم نکشیدم و با قوت ادامه دادم.💪🏻 البته اوضاع کمی سختتر شد، قبلا به راحتی تو بیداری 👧🏻دخترم میتونستم، عروسکها رو بسازم؛ و تو زمانهای خوابش، من هم بلافاصله میخوابیدم.😴 . ولی الان دیگه اوضاع متفاوته🤷🏻♀️ تقریبا کل روز رو باهاشون مشغول بازی ام🥣🤸🏐🧩🧸 برای همین لازمه از وقت خوابم بزنم.😬 خیلی خسته میشم،😒 ولی برای روحیهی خودم اینکارو میکنم.💕☺️💪🏻 چون واقعا تجربه کردم که هنر روحم رو صیقل میده💖 . با این حال، هیچ وقت هم حس نکردم بچه ها برام محدودیت ایجاد کرد، و به اهدافم نرسیدم. سختی داره، ولی این منم که باید خودمو باهاش وفق بدم.🤗 . خداروشکر زندگی داره میگذره🤲🏻 . الان دیگه دختر اولم دو سالشه و دومی ۳ ماهه👶🏻👧🏻 دختر بزرگم همش لیوان🥛 و وسایل آشپزیِ اسباببازیشو🥄🍽 میاره کنارِ آبجیش هی بهش چایی🍵 میده... اونم مثلا میخوره😂😂😂 . . وقتی به گذشتهی خودم نگاه میکنم، از این که جرئت و جسارت این تغییر رو به خودم دادم، احساس رضایت و خوشحالی میکنم.💪🏻✊🏻 . پ.ن: ارشدم رو آموزش محور کردم. باید برم طی سالهای آینده دو تا درس بردارم و تمومش کنم😁 میخوام عروسکسازی رو ادامه بدم و به یاری خدا گسترشش بدم.😍 و انشالله به خواست خدا فرزندان بیشتری داشته باشم.😉 . . #ح_حیدری #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف_ایران_زمین
01 اردیبهشت 1399 17:05:04
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. آدم ازدواجی ای بودم🙋🏻♀ . معتقد بودم زندگی بعد از #ازدواج خیلی جدیتر از زندگی مجردیه. یه جورایی انگار بیشتر با زندگی دست و پنجه نرم میکنی. و یه مرحلهی مهم رو جلو میافتی.📉 . تو مشهد خیلی دعا کرده بودم. (بعدا فهمیدم همسرم هم خدمت حضرت معصومه دعا کرده بودند.🤲🏻 واقعا ما زندگیمونو از این خواهر و برادر داریم.💑) . همسرم دانشجوی دکترای #دانشگاه_امیرکبیر بودن👨🏻🔧 و پاره وقت هم کار میکردن و اهل کرمانشاه بودن. . منم که اهل لرستان بودم، معرف ما اهل قم؛ و در تبریز با همسرم آشنا شده بودن.😁 . در نهایت ما در تهران به هم معرفی شدیم.😅😂 . خلاصه، همهی ایران زمین، دست در دست هم دادن، تا این وصلت سر بگیره.😂 . با اینکه از شهر، فرهنگ و زبان متفاوت بودیم، ولی حرف دل همو خوب میفهمیدیم💗💑 . . آخرین سوالی که جلسهی اول خواستگاری پرسیدم: چندتا بچه👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻 دوست دارید داشته باشید؟!😂 نه اینکه خیلی بچه دوست باشما...! نه...! کتاب #ایران_جوان_بمان رو خونده بودم و در مورد #پیری_جمعیت👵🏻👴🏻 تحقیق کرده بودم. میخواستم ببینم چقدر خط فکریمون هم جهته. . تو جلسات #خواستگاری حرف فرصت مطالعاتی رفتن همسرم هم بود. از به اصطلاح خارج رفتن ✈خوشم نمیاومد ولی گفتم نهایتش شش ماه یا یک ساله دیگه. . کل خرید عقد یه کفش👠 و حلقه طلا💍برای من و حلقهی نقره برای جناب همسر بود. . برای خرید عروسی👰🏻هم فقط لوازم آرایش رو گرفتم. کفش هم همون کفش عقدم که نو بود.😉 . سعی کردم تو همه چیز ساده باشم. بعضیهاشونم اصلا سعی نکردما، کلا خبر نداشتم.🙈 هنوز که هنوزه دقیق نمیدونم بله برون، شیرینیخورون، حنابندون، جهازبرون و... یعنی چی؟😅 . 🎉🎊هفت ماه بعد عقد هم رفتیم سرخونه زندگی خودمون با یه #جهیزیهی نسبتا ساده ولی #ایرانی 🇮🇷🛋🖥 . . زندگی ما توی خوابگاه متاهلی دانشگاه با درس و تحقیق و #پایان_نامه آقای همسر😱 شروع شد. . با اصرار ما خوابگاه رو قبل از آماده شدن بهمون تحویل دادن (فقط یه اتاقش موکت شده بود و حتی سینک 🚰ظرفشویی هم نداشت) . و آغاز زندگی ما در یک اتاق با حداقل امکانات بود. (هنوز جهیزیه هم نخریده بودیم)😑 . گاهی به شوخی میگم وقتی بچههام بزرگ بشن بهشون میگم توقع زیادی نداشته باشین، چرا که ما زندگیمونو توی یه اتاق و با دو تا کاسه و بشقاب🍽🥣 شروع کردیم.😜 . پ.ن۱: خانوادههامون روی سنتها سختگیر نبودن. از دوتا شهر و فرهنگ متفاوت هم بودیم، در نتیجه خیلی به خودمون سخت نگرفتیم.🤪 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف