پست های مشابه
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶.۵ساله، #طاها ۵.۵ساله، #محمد ۳ساله، #زهرا ۲۰روزه) . _ساعت چنده؟🤔 _نزدیک۵ . _وقتش شد؟ نه جانم، هنوز مونده... . _الان چقد مونده؟😕 حدود یه ساعت ... _الان چی؟ خیلی ذوق داشت تو نماز عید فطر امسال شرکت کنه بچهم روزه اولی بوده🤩 (البته کله گنجشکی😉) باباش که از خستگی غش کردهبود... بااینکه شب تا صبح در حال رسیدگی به نوزادم بودم اما به خاطر شادی دل بزرگِ پسرکم، زیرانداز و جانماز رو دادم دستش، بچهها رو سپردم همسرجان و... . دلم نیومد زهرا رو بذارم خونه!👶🏻 شاید برگشتمون طول بکشه و شیر بخواد... یواشکی زهرا رو هم زدیم به بغل و راه افتادیم... هییییچ صدای تکبیری نمیاد! کلی مادر پسری پیادهروی کردیم😍 و از اینور اونور سوال کردیم و بالاخره یکی گفت مسجدالنبی(ص)! برید شاید هنوز نخوندهباشن... من که نمیشناختم! ولی یه خانومی با دیدن نوزاد تو بغلم گفت بیا با ما...❤️ . خلاصه با ماشینشون ما رو هم بردند مسجدالنبی(ص) اما نماز رو خوندهبودند بااینکه ساعت تازه ۸ شدهبود😔 _بازم میخونن؟ _نه! یه نگاه به چشمای منتظر رضا جانم انداختم.🥺 _اشکال نداره تا همینجاشم خدا کلی به خاطر این قدمهای تو به فرشتههاش پز داده!👦🏻 یه خانومی که مثل ما دیررسیدهبود با دیدن زهرا تو بغلم گفت: _از ابعادش معلومه تازه دنیا اومده! _بله🥰 و شروع کرد به دعا کردن واسه بچه هام!❤️ . حاجآقا که مرد سالخوردهای بود و خطبهخوانی توانش رو گرفتهبود درخواست ما رو رد کرد! اما یه آقایی که همراه حاجآقا بود با دیدن زهرا توی بغلم گفت بیایید براتون میخونم❤️ . خلاصه خانمها و چندتا آقا به صف شدیم و الحمدلله قسمتمون شد.🤲🏻 و رضا هم بسسسسیار راضی!❤️ دوتا خانم که نمازشون رو خوندهبودند پشت صف ما هنوز نشستهبودند و با اشاره به زهرا به همدیگه گفتن وایسیم شاید وسط نمازش بچه گریه کنه آرومش کنیم❤️ . بماند که همه احساس کردیم این نماز رو خدا به برکت قدمهای رضا و حضور زهرا روزی ما کرد و بعد نماز نگاههای گرم و دلنشینی به سمت بچهها روانه بود❤️ . یادمه وقتی فقط رضا رو داشتم و مسجد میرفتم بیشتر خانوما به اعتراض میگفتن آخه مسجد که جای بچه نیست!😳 مترو سوار میشدیم کسی جاشو به ما نمیداد!😣 توی صف نون هم!😑 و... زمان تولد طاها کمی مهربانانهتر❤️ زمان تولد محمد مهربانانهتر❤️❤️ . بااین اوصاف... به نظر من که اینطور میاد👇🏻 جامعه رو به رشده!😃 تجربه شما چی میگه؟! . . #روزنوشت_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
25 اردیبهشت 1400 16:52:52
0 بازدید
madaran_sharif
. این خانوادهی دوازده نفره رو یادتونه؟!😍 (ویدئوی قبلیشون رو توی igtvها میتونین ببینین) . این کلیپ ماجرای یه روز متفاوت این خانواده رو نشون میده؛ ده ساله که هر دوشنبه این خانواده به دو قسمت نامساوی تقسیم میشن😅 . مامان و چهار تا از بچه های بزرگ میرن کلاس👩🏻👱🏻♂👱🏻♂👱🏻♀👱🏻♀ بابا و شش تا بچهی کوچیک میمونن خونه👨🏻👶🏻👦🏻👶🏻👦🏻👶🏻👦🏻 . یه روز که استثنائا کلاس دوشنبه تعطیل بوده، مامان خانواده، ماجرای بابا و بچهها رو به تصویر کشیده. . بعد دیدن کلیپ حتما بهمون بگید برداشتتون چیه؟ کجاهاشو دوست داشتید؟😍 یا کجاهاشو خوشتون نیومد؟!😕 . مامانهایی که میشناسید رو زیر این پست خبر کنید تا اونها هم کلیپ رو ببینن و نظراشونو بشنویم. . ❗️❗️به دلیل محدودیتهای اینستاگرام این ویدئو رو دو قسمت کردیم، ادامهش رو توی قسمت igtv های مادران شریف ایران زمین ببینید.❗️❗️ . پ ن۱: طبیعتاً همهی محتوای این کلیپ مورد تایید ما نیست.😉 . پ ن۲: این کلیپ توسط دو تا از اعضای خوب مادران شریف آماده و زیرنویس شده و برای اولین بار همینجا منتشر میشه😀 ویژهی مخاطبای خوب مادران شریف 🌸 . . #مادران_شریف #ا_باغانی #پ_عارفی #خانواده_ده_فرزندی #ترجمه #زیرنویس #کلیپ
05 اردیبهشت 1399 17:26:23
1 بازدید
madaran_sharif
. #پ_حدادیان (مامان #فاطمه ۵.۵ ساله و #محمدحسین ۲.۵ ساله) #قسمت_اول از وقتی یادم می آید عاشق بچهها بودم. همیشه پشت ویترین مغازههای سیسمونی پاهایم شل میشد. از قبل ازدواجم برای فرزند ندیدهام دل نوشته مینوشتم و یک سال قبل ازدواجم اولین سرهمی را برایش خریدم. ۸ ماه بعد ازدواج فهمیدم آرزویم برآورده شده است... فکر میکردم من قطعا عاشقترین و مهربانترین مادری خواهم شد که دنیا به خودش دیده. نقطهی کوچک تپندهای روی مانیتور بهم نشان دادند و گفتند تو مادر این نقطهی کوچک هستی و من از شوق قد کشیدنش، احساس میکردم کسی در دنیا خوشبختتر از من نیست. سیسمونی کامل و همه چیز منتظر آمدن دخترکم بود. روزی هزار بار لباسهایش را میریختم وسط بو میکشیدم و از تصور دست و پاهای کوچکی که قرار بود لباسها را پر کنند غرق لذت میشدم. همه چیز خوب بود تا اینکه موقع زایمان شد. دردهایم مثل همه زنهای دنیا بود؛ من اما مثل همه نبودم. من از فرایند مادر شدن، یک دنیای صورتی سراسر زیبایی و آسودگی برای خودم ساخته بودم، که دردهای زایمان اولین لرزهای بود که میخواست این دنیا را بر سرم آوار کند. لرزههای دیگر هم از راه رسید. مشکلات بعد از زایمان و شبهایی که دخترکم تا صبح، دقیقهای نمیخوابید. آن دنیای قشنگ مادرانه یکباره فروپاشیده بود. احساس ناتوانی میکردم. احساس خشم از نوزادم، خودم، همسرم... بیخوابیها تمام و مراحل بعدی شروع شد. از همه سختتر، غذای کمکی بود. اولین واکنش، بستن دهانش بود. و من با لبخندی که بر لبهایم ماسیده بود با تلاش زیاد چند قاشقی در دهانش ریختم. روزهای بعد هم همین بود. مادری شده بودم، قاشق به دست که هر روز غذاهای جدید میپزد و دختری که غذا را جمع میکرد توی دهانش و پوووف میکرد توی صورتم. کمکم گوشی و کتاب و بازی و چرخاندن توی تراس و داستانهای چرت و پرت گفتن، شده بود راهکارم برای غذا دادن به فاطمه و این وسط گوشتکوب برقی که عصای دستم بود. هربار بچههای مردم را میدیدم که سر سفره مینشینند و با اشتها غذا میخورند دلم آشوب میشد. چه شبها که برای غذا نخوردن دخترک گریه نکردم. اما یک روز به خودم آمدم. روزی که آنقدر خسته و گرسنه بودم که اول خودم صبحانه خوردم. دختر ۱۸ ماهه ام آمد و درخواست لقمه کرد و من که میدانستم غذای میکس نشده را عوق میزند یک لقمه برایش گرفتم. میدانستم میرود یک گوشه پرتش میکند. اما دخترک لقمه را جوید و خورد. آنقدر تعجب کردم که چند بار داخل دست و دهانش را چک کردم. وقتی مطمئن شدم اشک شوقم جاری شد. #ادامه_دارد #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
06 بهمن 1400 17:34:15
1 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_پنجم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . تیرماه ۹۵ وقتی که اولی ۴ ساله و دومی ۲ ساله بود، پسر سومم به دنیا اومد. . نینی جدید ما برخلاف دومی، بچهی ساکتی بود و خیلی از بابت گریه کردنش اذیت نمیشدم. اما به هر حال بچهداری با سه تا بچه سخت بود و همیشه در حال بدو بدو بودم. (البته کاش سلامتی باشه و آدم همین طوری وقت کم بیاره.🤗) . کمکم متوجه شدیم مشکل گلپسرمون جدیتر از اینهاست که با گفتاردرمانی و روشهای معمولی درست بشه. دکترها گفتند: فقط تاخیر رشد کلامی نیست و کلا دچار تأخیر رشد ذهنیه و این باعث شده آموزشپذیری خیلی پایینی داشته باشه. . به خاطر عادی بودن رشد جسمیش، مشکلش دیر تشخیص داده شد. . . آدمها دو جور غصه دارن که من نمیدونم کدومش سختتره. یکی، غصهی بزرگ ناگهانی. و یکی غصهای که خرد خرد، بزرگتر میشه...😔 . برای ما نوع دوم بود. . مثلاً سندرومدان، موقع تولد مشخص میشه و یک باره غصه و شوک بزرگی برای آدم پیش میاد. ولی ما از ۱.۵ سالگی شک کردیم؛ اول فکر کردیم یه مشکل کوچیکه، ولی کمکم متوجه شدیم مشکلش از اونی که فکر میکردیم بزرگتره.. . ما قبلا تو کل خانوادهی دو طرف، معلول نداشتیم و حتی خود من بچهی معلول ندیده بودم و هیچ شناختی نداشتم. اطلاعاتی که الان دارم رو خودم ذره ذره کشف کردم. هیچ دکتری نیومد اینها رو به ما شسته رفته توضیح بده. . مثلا یه دکتر رفتیم گفتن شاید اوتیسم باشه و یه دکتر معرفی کردن که اوتیسم رو خوب تشخیص میده و اون بررسی کرد و گفت اوتیسم نیست و ما خیالمون راحت شد که خب، خوب میشه... بعد دیدیم خوب نشد، گفتن شاید فلان چیز باشه، رفتیم دیدیم نه اونم نبوده... . . مثلاً من شناختی از مدارس استثنایی نداشتم و اولین بار که یکی از گفتاردرمانها گفت احتمالا باید بره مدرسه استثنایی، من خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم.😢 بعد که رفت تست استثنایی داد، مسئولش گفت من دارم با تخفیف قبولش میکنم و باید میرفت بهزیستی و دوباره غصه خوردیم که وضعش بدتر از حد تصور ماست...🥺 . فقط همینقدر فهمیدیم که مشکلش ژنتیکی نیست و تا همین الان هم معلوم نشده که چرا این مشکل پیش اومده. . راستش این علم هنوز خیلی پیشرفت نکرده؛ برای همین بیماریهای محدودی رو میتونن بررسی کنن و بعضی مواقع نمیتونن ریشه رو پیدا کنن و فقط میگن تاخیر رشد داره... . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
01 اردیبهشت 1400 14:33:38
0 بازدید
madaran_sharif
. جواب مثبت بود. بغض کردم و گفتم انشاءالله خیره😔 اما اون روز نمیدونستم چه روزهای سختی😩 در انتظارمه. . تجویز دکتر برای بیماری من هفتهای سه تا آمپول💉 بود که خودم باید تزریق میکردم. اوایل بعد تزریق حالم خیلی بد میشد،😖 طاقت صدای📢 طفل معصوم🥺 خودم رو هم نداشتم. مادرم اونو میبرد خونه🏡 همسایه تا من آروم بشم. . تابستون اینطوری گذشت، چیزی به شروع ترم پاییز نمونده بود و من تو فکر برگشتن به قم بودم.🕌 . تصمیم این شد که برگردیم سر خونه زندگیمون و مادرم هم همراهم اومدن تا تو این شرایط یه مدتی همراهیم کنن.👵🏻 . دانشگاه🏫 که شروع شد روحیهم خیلی بهتر شد، اواسط ترم آخر بودم که برای ارشد همون دانشگاه هم قم قبول شدم👩🏻🎓. . . بیماری من اسم گندهای داره ولی خیلی به رشد کردنم کمک کرد...👌🏻 از همه نظر... گاهی چیزی رو شر میپنداری در حالی که برات خیره و گاهی چیزی رو خیر میپنداری در حالی که برات شره.🤷🏻♀️ . من دوست داشتم چند تا بچه👼🏻👼🏻👼🏻 داشته باشم اما روزگار جوری پیش نمیره که ما خوشمون بیاد. . برای بارداری مجدد و... باید تحت نظر دو تا دکتر👨🏻⚕️👨🏻⚕️ باشم و هر دو رضایت بدن. هرچند همسرم🧔🏻 هم به خاطر سلامتی من راضی نیستن و از ۳۷ تا کوتاه اومدن.😂 . توی این مدت همسرم خیلی برای درس خوندنم همراهیم کردن👫 و همین درس خوندن و دانشگاه رفتن حسابی حالم رو بهتر کرد.👌🏻 . ارشد دو روز در هفتهست و محمدمهدی معمولا پیش باباش میمونه تا من برم و برگردم.👨👦 . دیگه همسرم طلبهی درس خارج هستن و کلاسهای کمتری دارن. زمانهایی هم که کلاس داشتند، محمدمهدی👦🏻 رو میبردند نمازخونهی محل تحصیلشون و میخوابوندن و میرفتن سر کلاس.👨🏻🏫 . بالاخره بعضی وقتا هم پیش میاد که من مجبور به غیبت بشم یا همسرم موفق به خوابوندن نمیشن و از درس و کلاس عقب میمونن.🤷🏻♀️ اما با عشق و انگیزه جبرانش میکنیم.💪🏻 . یه مدت روزهایی از هفته رو بیکار بودم و حس میکردم بیکاری برام سمه، به همین خاطر کلاسهای هنری بیشتری رفتم.🎨💐 . . #ز_م_پ #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
28 خرداد 1399 17:38:38
0 بازدید
madaran_sharif
. #پست_مهمان . چندسال پیش یه کارگاه مشاوره داشتیم برای #خانم_های_خانه_دار🧕🏻 . توی کارگاه اکثر خانمها خصوصا مسنترها👵🏻 از زندگیشون احساس نارضایتی داشتن😣 به قول خودشون عمر و جوونیشونو فدای بچهها👶🏻 و کار خونه🏠 و شوهر👴🏻 کردند! . بعد چهل سالگی معمولا فرد برمیگرده به گذشتهش و پیش خودش حساب میکنه🤔 که تا الان زندگیش چجوری پیش رفته؟! پربار بوده و بارضایت👍🏻 یا کمبار و بدون رضایت👎🏻 . خیلی از ما مادرها🧕🏻 فکر میکنیم اگر همهی وقتمون رو به کارای شوهر و بچهها و خونه اختصاص بدیم، خونمون برق بزنه،🏠 دائم توخونه باشیم، یا شش دونگ حواسمون به بچه باشه و... مادر خوب و نمونه ای هستیم. (منظورم زیادهروی و غفلت از بقیه چیزاست وگرنه قطعا همهی این کارها با ارزشن) . . از همون موقع (۲۸ سالگی) تصمیم گرفتم جوری برم جلو که وقتی به چهل سالگی میرسم از همه نظر رضایت نسبی داشته باشم👌🏻 هم بچهها و خونه زندگی،👦🏻👧🏻 هم خودم🧕 . یک سری #اهداف_کوتاه_مدت و #بلند_مدت نوشتم و با اعتقاد قوی و یقین به این که خدا با ظن بندهش پیش میره، به خودم گفتم هر جور شده به این اهداف میرسم؛ شده با هر چهار تا بچه برم، شده از خوابم بزنم، شده از خریدهام و خرجهام کم کنم... انصافا خداوند هم لطف زیادی به من داشته تو این مسیر❤️😍 . تا حالا حدود سی چهل دوره گذروندم از مهدویت تا مشاوره، تربیت کودک،👶🏻 تربیت جنسی و... 👈🏻بعضیها رو با بچهها رفتم. 👈🏻یه سریهاش که بعدازظهر بوده بچهها رو گذاشتم پیش پدرشون. 👈🏻خیلی هاش مجازی بوده. خلاصه منظورم اینه که باید موانع رو کنار بزنیم و مسیر مخصوص خودمون رو بسازیم. . باید طوری جلو بریم که وقتی بچهها بزرگ میشن و میرن سی خودشون، ما خودمونو فدا شده و فنا شده نبینیم.😣 . واین دست کسی نیست جز خود ما...👉🏻 اگر حضوری نمیشه: مجازی آنلاین غیرحضوری مادر کودکی مسجد محل پایگاه خلاصه هر مدلی که میشه😉 بچهها رو بهونهی منفعل بودن نکنیم. . پ.ن مادران شریف: البته هرکس توی زندگی شرایط مخصوص به خودش رو داره (میزان همراهی همسر و خانواده ها، مدل بچهها، شرایط مالی، شرایط جسمی، بیماری و ...) نباید خودمون رو با دیگران مقایسه کنیم ولی میتونیم خود فعلیمون را با خود پرتلاشتر و باارادهترمون مقایسه کنیم و سعی کنیم تو هر شرایطی که داریم ولو شده یک قدم، رو به جلو برداریم؛ برای رشد و کمال خودمون در کنار همسرداری، بچهداری و خانهداری (که قطعا اولویت اول زندگی همه ماست) . @asheri110 . #مادر_چهار_فرزند #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
30 فروردین 1399 15:56:28
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_چهارم درس خوندنم، خیلی کم و منقطع بود و گاهی ناامید میشدم. یه بار با یکی از دوستام تماس گرفتم که فلان درس رو چطور و چقدر خوندی؟ گفت من دو دور خوندم و الان دور سوممه؛ در حالیکه من اون درس رو هنوز یه دور هم نخونده بودم.🤭 پیش خودم میگفتم من با این وضع قبول نمیشم دیگه.😞 ولی مادرم همش میگفتن نگران نباش. تو بچه داری. درس خوندن تو، با بقیه فرق داره. کار تو برکت داره.👌🏻 تو هر چقدر که بچهت اجازه بده، درستو بخون، کاریم به این حرفا نداشته باش. این حرفاشون خیلی بهم انرژی میداد. و امیدوار بودم خدا خودش برکت بده. دو سال برای ارشد درس خوندم و تونستم رتبهی ۱۳ رو به دست بیارم. باورم نمیشد.😃 من آدمی نبودم که بتونم این رتبه رو به دست بیارم.🤩 در نهایت رشتهی فیزیولوژی گیاهی دانشگاه تهران قبول شدم. اون موقع، محمدحسن، دو سالش تموم شده بود. وارد دانشگاه تهران شدم. دوباره یک مسیر جدید برای زندگیم باز شد.😃 فضای علمی اونجا، برام بسیار جذاب بود.🤩 چون حال و هوای درونی خودم، به خاطر مادر شدن، عوض شده بود، کاملا قدر حضور تو اون فضای علمی رو درک میکردم. با بچه دار شدن احساس میکردم باید از تکتک لحظهها و آدمهایی که میشه ازشون استفاده کرد، استفاده کنم.😃✨ میگفتم من وقت اضافه ندارم که هدر بدم،⏱️ باید از هرچیزی که میبینم، استفاده کنم. به خاطر همین، اون فضا، خیلی برام دلچسب بود. الحمدلله دوستان بسیار خوبی هم تو این مقطع قسمتم شد که خیلی همراه بودن و کمکم میکردن. تو اون یه سالی که ۲ روز در هفته میرفتم دانشگاه، یه روز پسرم رو پیش مامانم و یه روز پیش مادر همسرم میذاشتم. سال ۹۳ وقتی میخواستم پروپوزالنویسی پایاننامهم رو شروع کنم، متوجه شدم آقا محمدعلی رو باردار هستم. هم خوشحال شدم، چون خیلی بچه دوست داشتم،😍 هم خیلی نگران. جدا شدن از فضای دانشگاه برام سخت بود ولی حضور تو دانشگاه، برای نوشتن پایاننامه، با یه کودک و یه نوزاد در توانم نبود. رفتم پیش یکی از اساتید گفتم معادل این درسهایی که خوندم به من مدرکی میدین؟ چون من دیگه نمیتونم ادامه بدم و باردارم. بچهی دومم هم هست و من آدمی نیستم که نوزادم رو بذارم مهد. ایشون خیلی اصرار داشتن که مهد هست و بچهها رو نگه میداره و... ولی من گفتم دلم نمیخواد به خاطر درس بچه رو مهد بذارم. اولویت اولم بچههان... #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین